• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4982روز قبل
شعر و قطعات ادبی
 

 

هیچ کس با من نیست

مانده ام تا به چه اندیشه کنم

مانده ام در قفس تنهایی

در قفس می خوانم

چه غریبانه شبی است

شب تنهایی من . . .

يکشنبه 20/4/1389 - 15:29
محبت و عاطفه
 احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.

 

با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح مارا تباه می کند.

از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندانتنگ حسادت بیرون نمی آید.

تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند، ترجیح دهیم.

از «از دست دادن» نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.

بیشتر را به کمتر ترجیح ندهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.

کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم، نه برای گفتن!

از سرعت خود بکاهیم، که آنان که سریع تر می روند فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند.

دیگران را ببینیم، تا در دام خویشتن محوری، اسیر نشویم.

از کودکان بیاموزیم، پیش از آنکه بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموخت...
يکشنبه 20/4/1389 - 15:21
محبت و عاطفه
 دنیا همیشه دوتا چشم منتظر توست و یه قلب که جای تو برای همیشه توشه..

مطمئن باش همین الان یکی جای دیگه داره دنبال تو می گرده

اینکه هنوز پیداش نکردی و اینکه هنوز پیدات نکرده برای اینه که این جستجو هنوز تموم نشده و اگه گمون می گنی که همه ی تلاشت کردی بزار اونم همه ی تلاشش بکنه.. و اگه قرار به پیدا کردن باشه از جایی که تو حتی فکرش رو هم نمی کنی پیداش میشه.. چون خدا از آسمون ها تو و اونو می بینه و به هم می رسونه. خداوند زمین و آسمون ها ، روزی که خواست موجوداتشو به زمین بفرسته سرگذشت هر کس رو ، رو پیشونیش نوشت و براش گفت تو دنیا چی در انتظارش هست  اونوقت دنیا رو نشونش داد و گفت: اونجا دنیاست ، حالا هر کی دلش می خواد به دنیا بره دستشو بالا ببره !

اون هایی که دستشونو بلند کردند الان تو دنیا هستند ؛ ممکنه تنها باشی رنجیده باشی و یا مشکلات زیادی رو تحمل کرده باشی اما این آخرش نیست .. لابد تو سرنوشت تو چیزی بوده که تو به خاطر اون داوطلبانه به دنیا اومدی..

امید داشته باش و صبر کن ...

يکشنبه 20/4/1389 - 15:15
محبت و عاطفه
سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌ آجر باشد توی‌

دیوار یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌

باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك
.

اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌


باشد. یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.

وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها


فرق‌ می‌كند. من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌

آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز


دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌

آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ كُنت‌ تُراباً.

بگوید: ای‌ كاش‌ خاك‌ بودم
...

این‌ وحشتناك‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ كه‌ یك‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ كه‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد


به‌ آدم! یعنی‌ این‌ كه...

خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را كه‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید
.
يکشنبه 20/4/1389 - 15:9
محبت و عاطفه

کلاغه دلش گرفته بود ...

کلاغ سیاه پاپـتی ، پرید روی شاخه درخت و گفت : غار و غار !

از یه جایی صدا اومد که : زهر مار !!!

 بغض کلاغه ترکید ، یه قطره اشک از روی گونه هاش چکید ، قطره اشک لابه لای پرهای

 سیاهش گم شد و رفت ، یه تیکه سنگ از تو حیاط یه خونه اومد و اومد نشست رو سینه کلاغ ،

قلب کلاغ ترکید و کلاغ افتاد رو زمین ...

یه صدا اومد : اون کلاغ زشـتـــو بـبـیـن !

کلاغه چشاش تار شد، همه جا رو سیاه می دیـد عین خودش : زشت و سیاه ، کلاغ مرد ...

کسی نفهمید که کلاغ دلش خیلی گرفته بود ، آخه شب قبل یه گربه بچه هاشو خورده بـود .

کلاغ هم دلی داشت ، همدم و همدلی داشت ، کلاغ هم عاشق بود ، کلاغ سیاه پاپتی ،  زشت و

سیاه و خط خطی ؛ واسه خودش کسی بود ...

کی از دل کلاغ با خبر بود ؟! کی حالشو می فهمید ...؟!!

حیف کلاغ پاپتی ، سیاه و زشت و خط خطی ...

راستی ؛ مگه ما آدما از دل هم خبر داریم ؟!

ما آدمای رنگارنگ ، زشت و قشنگ ، رد میشیم از کنار هم ...

 حرفای بیخود میزنیم ، خنده هامون شیشه ای ، درد دلامون الکی ، عاشقیامون دروغکی !

ما لای دودا گم شدیم ؛ تصویرامون خیالیه ، هرچی که داره مغزمون ، شکلکای سئوالیه ...؟!

 دل چیه : یک تیکه خون ، پر از " نرو ، پیشم بمون ... "

دلم میخواست کلاغ بودم ، همون کلاغ پاپتی ، زشت و سیاه و خط خطی ...

پر میزدم تو آسمون ، کسی نمی گفت کـه : بمون !

می پریدم رو یه درخت گریه می کردم : غار و غار !

پشت سرش یه زهر مار !!!

حداقل این فحشه که راستکی بود ! اینجوری هیچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت ، کسی برام

لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت ...

نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم بود ؛ کلاغ تـنهایی بودم ، گمشده تو شهر دود ...

اشک کلاغو هیچکسی نمی تونه ببینه !

حال دلش ؟! عجب ...! مگه حالی واسش میمونه ؟!

 دلم میخواست کلاغ بودم تا که یه روز ، زخم یه سنگ (که درد اون بهتره از زخم زبون آدما) ،

دلم رو با تموم این نگفته هاش بترکونه ، کسی دلش واسه کلاغ زنده که نمی سوزه !

کسی دلش واسه کلاغ مرده هم نمی سوزه ...

صبح سحر یه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا ، کلاغ با دلش پرید تو قصه ها ...

دلش نگو ، یه تیکه خون ؛ پر از " برو ، پیشم نمون

     نظرفراموش نشه... "

يکشنبه 20/4/1389 - 15:7
محبت و عاطفه

 با من بگو:

" وقتی که صد ها صد هزاران سال بگذشت، آنگاه..."

اما مگو "هرگز"

هرگز چه دور است، آه

هرگز چه وحشتناک،

هرگز چه بی رحم است

يکشنبه 20/4/1389 - 15:3
محبت و عاطفه

دریا عمیق است

تنهایی عمیق‌تر

 دستت را بده

با هم  دست و پا بزنیم

پیش از آن که  غرق شویم

يکشنبه 20/4/1389 - 15:2
محبت و عاطفه

زندگی آموخت مرا...

بر سر هر راهی , چاهیست با نام شکست 

 

چه هراسی دارد این عزل ستبر

و عجب گامی که از هول شکست, هیچگاه راه نمی پوید 

 

تلخی هجر از سوی کسی که زمانی به تو می بالید

یا غروبی دلتنگ ,که خبر میدهد از یک دل پر .

 

از پریشان حالی یک موج , بیقرار از دوری

از نگاهی پر از اشک , که به تاراج داده همه دارایی خویش ..

 

 

زندگی گفت :

همه هستی من پر از این حادثه هاست .

 

و تو

از سختی یک دل به ستوه آمده ای!؟ 

راه بسیار است

مرنج... !

تو فقط گام بنه

 

با اراده و پر تلاش

و یقینی که پر از یاد خداست ..

يکشنبه 20/4/1389 - 15:0
شعر و قطعات ادبی

تو را من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام.

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم .

                                                            «نیما یوشیج»

يکشنبه 20/4/1389 - 14:57
طنز و سرگرمی

جون مادرت بذار اینو بردارم

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

آخ الان یه باد بزنه همه برگ ها رو ببره

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

تصویر اولین برق گرفتگی ثبت شده در تاریخ

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

Crazy Parents and Their Crazy Babies

 

Crazy Parents and Their Crazy Babies

يکشنبه 20/4/1389 - 14:52
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته