از یه جایی صدا اومد که : زهر مار !!!
بغض کلاغه ترکید ، یه قطره اشک از روی گونه هاش چکید ، قطره اشک لابه لای پرهای
سیاهش گم شد و رفت ، یه تیکه سنگ از تو حیاط یه خونه اومد و اومد نشست رو سینه کلاغ ،
قلب کلاغ ترکید و کلاغ افتاد رو زمین ...
یه صدا اومد : اون کلاغ زشـتـــو بـبـیـن !
کلاغه چشاش تار شد، همه جا رو سیاه می دیـد عین خودش : زشت و سیاه ، کلاغ مرد ...
کسی نفهمید که کلاغ دلش خیلی گرفته بود ، آخه شب قبل یه گربه بچه هاشو خورده بـود .
کلاغ هم دلی داشت ، همدم و همدلی داشت ، کلاغ هم عاشق بود ، کلاغ سیاه پاپتی ، زشت و
سیاه و خط خطی ؛ واسه خودش کسی بود ...
کی از دل کلاغ با خبر بود ؟! کی حالشو می فهمید ...؟!!
حیف کلاغ پاپتی ، سیاه و زشت و خط خطی ...
راستی ؛ مگه ما آدما از دل هم خبر داریم ؟!
ما آدمای رنگارنگ ، زشت و قشنگ ، رد میشیم از کنار هم ...
حرفای بیخود میزنیم ، خنده هامون شیشه ای ، درد دلامون الکی ، عاشقیامون دروغکی !
ما لای دودا گم شدیم ؛ تصویرامون خیالیه ، هرچی که داره مغزمون ، شکلکای سئوالیه ...؟!
دل چیه : یک تیکه خون ، پر از " نرو ، پیشم بمون ... "
دلم میخواست کلاغ بودم ، همون کلاغ پاپتی ، زشت و سیاه و خط خطی ...
پر میزدم تو آسمون ، کسی نمی گفت کـه : بمون !
می پریدم رو یه درخت گریه می کردم : غار و غار !
پشت سرش یه زهر مار !!!
حداقل این فحشه که راستکی بود ! اینجوری هیچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت ، کسی برام
لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت ...
نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم بود ؛ کلاغ تـنهایی بودم ، گمشده تو شهر دود ...
اشک کلاغو هیچکسی نمی تونه ببینه !
حال دلش ؟! عجب ...! مگه حالی واسش میمونه ؟!
دلم میخواست کلاغ بودم تا که یه روز ، زخم یه سنگ (که درد اون بهتره از زخم زبون آدما) ،
دلم رو با تموم این نگفته هاش بترکونه ، کسی دلش واسه کلاغ زنده که نمی سوزه !
کسی دلش واسه کلاغ مرده هم نمی سوزه ...
صبح سحر یه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا ، کلاغ با دلش پرید تو قصه ها ...
دلش نگو ، یه تیکه خون ؛ پر از " برو ، پیشم نمون
نظرفراموش نشه... "