• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1549
تعداد نظرات : 132
زمان آخرین مطلب : 5434روز قبل
دانستنی های علمی
راوى مى گوید: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام كردم . ابراهیم یكى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینكه لخته خون است
گفتم : یك چشمت از بین رفته . به خدا من بر چشم دیگرت مى ترسم ! اگر كمى از گریه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى یك دعا درباره خود نكردم .
گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دینى ، زیرا از امام صادق علیه السلام شنیدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را ماءمور مى كند كه به او بگوید دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدین جهت خواستم براى برادران دینى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود یا نه ؟ اما یقین دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهد شد
يکشنبه 14/4/1388 - 13:40
دانستنی های علمی
یكى از اصحاب بزرگ پیغمبر صلى الله علیه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كه بسیار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بیمار شد. مادر آن پسر همین كه احساس كرد نزدیك است بچه از دنیا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله فرستاد. پس از اینكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولى نكشید كه بچه از دنیا رفت . امّ سلیم مادر، جسد فرزندش ‍ را در جامه اى پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش ‍ كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگویند سپس غذاى مطبوعى تهیه نمود و خود را با عطر و وسایل آرایش آراست و براى پذیرایى شوهرش آماده شد.
هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسید: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحت كرده .
سپس ابوطلحه گفت : غذایى هست بخوریم ؟ امّ سلیم فورى برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختیار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در این حین به وى گفت : اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانیم ، ناراحت مى شوى ؟
ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظیفه ما همین است .
زن : در این صورت به تو مى گویم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت .
ابوطلحه بدون تغییر حال گفت : اكنون من به صبر شكیبایى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید و داستان همسرش را به عرض پیامبر صلى الله علیه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند در فرزند آینده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
- سپاس خداى را كه در میان امت من زنى همانند زن بردبار بنى اسرائیل قرار داد.
از حضرت سؤ ال شد شكیبایى آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنى اسرائیل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانان غذا تهیه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بیرون آورد و در پارچه اى پیچید و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرایش كرد و براى همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچه ها كجایند؟ زن گفت : اتاق دیگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دویدند زن كه این منظره را دید گفت :
- سبحان الله ! به خدا سوگند این دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكیبایى و صبر من آنها زنده كرد
يکشنبه 14/4/1388 - 13:39
دانستنی های علمی
امام صادق علیه السلام مى فرماید:
یكى از مسلمانان همسایه نصرانى داشت . او همسایه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزایاى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه كارى دارى ؟
مرد گفت : وقت نماز نزدیك است . برخیز وضو بگیر و لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم .
تازه مسلمان وضو گرفت . جامه هایش را پوشید و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پیش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد.
تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت :
- كجا مى روى ؟ روز كوتاه است و چیزى تا ظهر نمانده است . نماز ظهر را بخوانیم . تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت :
- وقت نماز عصر نزدیك است . نماز عصر را نیز بخوانیم .
او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت :
- از روز چیزى نمانده ، نزدیك غروب آفتاب است . نماز مغرب را هم بخوانیم . او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت :
- یك نماز بیش نمانده ، آن را نیز بخوانیم . او را نگه داشت . نماز عشاء را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده ، هر كدام به خانه شان رفتند. وقتى كه هنگام سحر فرا رسید. مسلمان قدیمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت : من فلانى هستم .
تازه مسلمان پرسید: چه كار دارى ؟
مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت :
- برو من فقیر و عیال دار هستم . باید به كارهاى زندگى برسم . برو براى این دین كسى را پیدا كن كه بیكارتر از من باشد.
امام صادق علیه السلام پس از نقل ماجرا مى فرماید:
- او را در دینى (نصرانیت ) وارد كرد كه از آن بیرونش آورده بود!
(یعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگیرى و تحمیل بى جا همسایه خود را نصرانى نمود).
يکشنبه 14/4/1388 - 13:39
دانستنی های علمی
روزى سلمان ، اباذر را به مهمانى دعوت كرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وى رفت . هنگام صرف غذا سلمان چند تكه نان خشك را از كیسه بیرون آورد و آنها را تر كرد و جلوى اباذر گذاشت . هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت :
- اگر این نان نمك نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بیرون آمد و ظرف آب خود را در مقابل مقدارى نمك گرو گذاشت و براى اباذر نمك آورد. اباذر نمك را بر نان مى پاشید و هنگام خوردن مى گفت : شكر و سپاس خداى را كه چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است .
سلمان گفت : اگر قناعت داشتیم ، ظرف آبم به گرو نمى رفت
يکشنبه 14/4/1388 - 13:38
دانستنی های علمی
عبدالرحمن پسر سیابه مى گوید:
هنگمى كه پدرم از دنیا رفت ، یكى از دوستانش به در خانه ما آمد. پیش او رفتم . مرا تسلیت داد و گفت :
- عبدالرحمن ! آیا پدرت چیزى از خود بجاى گذاشته ؟
گفتم : نه !
در این وقت كیسه اى كه هزار درهم در آن بود به من داد و گفت :
- این پول به عنوان امانت نزد تو باشد و آن را براى خود سرمایه اى قرار بده و سود آن را به مصرف احتیاجات خود برسان ، اصل پول را به من برگردان .
من با خوشحالى نزد مادرم رفتم و جریان را به او خبر دادم . شب كه شد پیش یكى از دوستان پدرم رفتم . او برایم مقدارى قماش خرید و مغازه اى برایم تهیه كرد و من در آنجا به كسب و كار مشغول شدم و خداوند هم بركت داد و روزى زیادى نصیب من فرمود. تا اینكه موسم حج فرا رسید. به دلم افتاد به زیارت خانه خدا بروم . اول نزد مادرم رفته و گفتم مایلم به حج بروم . مادرم گفت :
- اگر چنین تصمیمى دارى ، پول فلانى را بده . سپس به مكه برو. من آن پول را آماده كردم و به آن مرد دادم . چنان خوشحال شد كه انگار پول راه به او بخشیده ام . چرا كه انتظار پرداخت آن را نداشت .
آن گاه به من گفت : شاید این پول كم بود كه برگرداندى . اگر چنین است بیشتر به تو بدهم .
گفت : نه ! دلم مى خواهد به مكه بروم از این رو مایل بودم اول امانت شما را به شما بازگردانم .
بعد از آن به مكه رفتم . پس از انجام اعمال حج به مدینه بازگشتم و به همراه عده اى خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم . چون من جوان و كم سن و سال بودم در آخر مجلس نشستم . هر یك از مردم سؤ الى مى كردند و حضرت جواب مى دادند. همین كه مجلس خلوت شد، نزدیك رفتم . فرمود: كارى داشتى ؟
عرض كردم : فدایت شوم ! من عبدالرحمن پسر سیابه هستم .
فرمود: حال پدرت چگونه است ؟
عرض كردم : از دنیا رفت !
امام صادق علیه السلام خیلى افسرده شد و براى او طلب رحمت كرد و سپس فرمود: آیا از مال دنیا به جاى گذاشته است ؟
گفتم : نه ! چیزى از خود به جاى نگذاشته است .
فرمود: پس چگونه به حج رفتى ؟
من داستان رفیق پدرم و هزار درهم را كه من داده بودم به عرض حضرت رساندم . امام علیه السلام مهلت نداد سخنم را تمام كنم . در میان سخنم پرسید:
- هزار درهم پول آن مرد را چه كردى ؟
عرض كردم : به صاحبش رد كردم .
فرمود: آفرین ! كار خوبى كردى . آن گاه فرمود:
- مى خواهى تو را سفارش و نصیحتى كنم ؟
عرض كردم : آرى !
امام علیه السلام فرمود: ((علیك بصدق الحدیث و اداء الامانة ...))
((همواره راستگو و امانتدار باش ...)) اگر به این وصیت عمل كنى ، در اموال مردم شریك خواهى شد. در این هنگام میان انگشتان خود را جمع كرد و فرمود:
- این چنین شریك آنها مى شوى .
عبدالرحمن مى گوید: من سفارش آن حضرت را مراعات نموده و عمل كردم . در نتیجه وضع مالیم خوب شد و بجایى رسید كه در یك سال سیصد هزار درهم زكات پرداختم
يکشنبه 14/4/1388 - 13:38
دانستنی های علمی
در زمان حكومت موسى هادى (چهار خلیفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسایه اى نسبتا فقیرى داشت كه همیشه به ثروت او حسد مى برد و براى اینكه به همسایه توانگرش آسیبى برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پلید خود نمى رسید. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خویشتن را در شكنجه سخت مى دید. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناكى را پیاده كند، لذا غلام كوچكى را خرید و تربیت كرد تا اینكه غلام جوانى نیرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خریده ام و به خاطر آن مساءله این همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟ اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمین مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى یا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما این كارها را انجام مى دهم ...
همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش ‍ كشید و چهره اش را بوسید و گفت :
- امیدوارم كه لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
غلام گفت : مولایم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسایه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسیده . یك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
- غلام ! من تو را براى این كار مى خواستم . همسایه ام خیلى ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند یك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهید هم اكنون او را بكشم .
حسود اظهار داشت : نه ! این طور نمى خواهم ؛ زیرا مى ترسم توانایى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتیجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشیده ام و آن این كه مرا در پشت بام او بكشى تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : این چگونه كارى است ؟ شما با خودكشى مى خواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اینكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از این فكر پلید صرف نظر كند فایده اى نداشت . در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت : پس از پایان كار، این پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بیدارت مى كنم . نزدیك سپیده دم غلامش را بیدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در میان خون دست و پا مى زد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نیز قضیه را مشاهده كردند. این ماجرا به موسى هادى رسید. خلیفه ، همسایه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجویى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت . اتفاقا یكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وى پرسید. غلام نیز ماجرا را بدون كم و زیاد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را نیز مرخص نمودند.
يکشنبه 14/4/1388 - 13:37
دانستنی های علمی
هشام كلبى از پدرش نقل كرده كه مى گفت :
من مدتى را در میان بنى اود كه قبیله اى از بنى سعد هستند، زندگى نمودم . آنان به زن و فرزند خود دشنام دادن به على علیه السلام را مى آموختند. روزى مردى از آنها كه از طایفه عبدالله بن ادریس بود نزد حجاج بن یوسف آمد و سخنى گفت كه حجاج خیلى عصبانى شد و با تندى او را جواب داد. مرد گفت :
- حجاج ! با من چنین تندى نكن . زیرا هر فضیلتى كه قریش و قبیله بنى ثقیف از آن برخوردار باشد، در ما نیز شبیه آن هست .
حجاج : شما چه فضیلتى دارید؟
مرد: در میان ما كسى نیست كه زبان به بدگویى عثمان بگشاید و هرگز در قبیله ما سخن بدى به او گفته نشده است .
حجاج : درست است ، این یك فضیلت است .
مرد: در میان ما هرگز خارجى دیده نشده است .
حجاج : این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: در جنگ همراه با على بن ابى طالب علیه السلام فقط یك نفر از ما شركت كرد و همین كار سبب شد وى از چشم ما بیفتد و گوشه گیر شود و نزد ما هیچ گونه ارزش و ارجى نداشته باشد.
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: میان ما رسم است هركس بخواهد زن بگیرد اول از زوجه خود سؤ ال مى كند آیا على علیه السلام را دوست دارد و از او به خوبى یاد مى كند؟ اگر گفت آرى ! با او ازدواج نمى كند.
حجاج : درست است . این هم نوعى فضیلت است .
مرد: هیچ پسرى در قبیله ما به نام على ، حسن و حسین یافت نمى شود و هرگز دخترى را به اسم فاطمه نامگذارى نكرده ایم .
حجاج : این هم فضیلتى است .
مرد: وقتى حسین به جانب عراق آمد، زنى از قبیله ما نذر كرد اگر او كشته شود، ده شتر قربانى كند. وقتى كه كشته شد به نذر خود عمل نمود.
حجاج : مورد قبول است .
مرد: مردى از قبیله ما را دعوت به بیزارى و لعن على علیه السلام نمودند. او گفت كه من از گفته هاى شما بیشتر انجام مى دهم : نه تنها از على بلكه از حسن و حسین نیز بیزارم و آنان را هم لعن مى كنم .
حجاج : درست است . این هم فضیلت دیگرى است .
مرد: خلیفه مسلمانان - عبدالملك - ما را بسیار احترام مى كرد، بطورى كه درباره ما مى گفت شما یاوران وفادار من هستید.
حجاج : درست است ، این هم امتیاز دیگرى است .
مرد: در كوفه جذابیت و ملاحتى به اندازه جذابیت و ملاحت قبیله بنى اود وجود ندارد. حجاج در این وقت خندید و آتش غضب او فرو نشست . هشام كلبى نیز از قول پدرش نقل مى كند كه خداوند به خاطر كارهاى زشت قبیله بنى اود نعمت ملاحت و جذابیت را از آنان گرفت
يکشنبه 14/4/1388 - 13:37
دانستنی های علمی
روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت . در حالیكه عمامه و پیراهنى از كرباس بر تن داشت . مردى بازارى بر در دكانش نشسته بود و عنوان اهانت ، زباله اى (كلوخ ) به طرف او پرتاب كرد.
مالك اشتر بدون اینكه به كردار زشت بازارى توجهى بكند و از خود واكنش ‍ نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت .
مالك مقدارى دور شده بود. یكى از رفقاى مرد بازارى كه مالك را مى شناخت به او گفت :
- آیا این مرد را كه به او توهین كردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص كه بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالك اشتر از صحابه معروف امیرالمؤ منین بود.
همین كه بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دوید تا از او عذرخواهى كند. مالك را دید كه وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پاى مالك انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالك اشتر گفت : چرا چنین مى كنى ؟
بازارى گفت : از كار زشتى كه نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالك اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اینكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدایت نماید
يکشنبه 14/4/1388 - 13:36
دانستنی های علمی
عثمان بن عفان (خلیفه سوم ) به وسیله دو نفر از غلامان خود، دویست دینار براى اباذر فرستاد و گفت :
- اباذر بگویید عثمان به شما سلام مى رساند و مى گوید این دویست دینار را در مخارج مصرف نمایید.
غلامها سفارش عثمان را رساندند - ولى برخلاف انتظار كه درهم و دینار كلید هر مشكل است و شخصیتهاى بارز در برابر آن سر تسلیم فرود آورده و زانوى ذلت به زمین مى زنند - اباذر اظهار بى رغبتى كرد و گفت : آیا به هر یك از مسلمانان این مقدار داده شده ؟
غلامها گفتند: نه ! فقط براى شما از طرف خلیفه عنایت شده است .
اباذر: من فردى از مسلمانان هستم . هر وقت به هر كدام از آنان این مقدار رسید، من هم قبول مى كنم و الا نه .
غلامها: عثمان مى گوید این مبلغ مال شخصى خود من است . قسم به خدایى كه جز او خدایى نیست ، هرگز آمیخته به حرام نشده و پاك و حلال است .
اباذر گفت : ولكن من احتیاج به چنین پولى ندارم و من فعلا بى نیازترین مردم هستم .
غلام ها: خداوند تو را رحمت كند ما در منزل تو چیزى از متاع دنیا نمى بینیم كه تو را بى نیاز كند؟
اباذر: چرا! زیر این روكش كه مى بینید، دو قرض نان جوین هست كه چند روزیست همین طور آنجا مانده اند و این پول به چه درد من مى خورد. به خدا سوگند! كه نمى توانم این درهم و دینار را بپذیرم . اگر زمانى كه به این دو گرده نان قادر نباشم . خداوند آگاه است كه بیشتر از دو قرص در اختیار من نیست . پروردگار را سپاسگزارم كه مرا به خاطر محبت و ولایت اهل بیت پیغمبر خود على بن ابى طالب و اهل بیت او از هر چیزى بى نیاز كرده و از رسول خدا چنین شنیدم و براى من پیرمرد زشت است دروغ بگویم . این پولها را برگردانید و به ایشان بگویید من نیازى به آنچه در دست عثمان است ندارم ، تا روزى كه خداى خویش را ملاقات كنم و او را در پیشگاه پروردگار به دادخواهى گیرم . آرى ! خداوند بهترین قاضى است میان من و عثمان بن عفان
يکشنبه 14/4/1388 - 13:36
دانستنی های علمی
روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله به اصحابش فرمود:
كدام یك از شما تمام عمرش را روزه مى دارد؟
سلمان فارسى عرض كرد: من ، یا رسول الله !
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: كدام یك از شما در تمام عمر شب زنده دار است ؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
حضرت فرمود: كدام یك از شما هر شب قرآن را ختم مى كند؟
سلمان : من ، یا رسول الله !
در این وقت یكى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین گشته و گفت :
یا رسول الله ! سلمان خود یك مرد عجم (ایرانى ) است و مى خواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودى كدام از شما همه عمرش را روزه مى دارد. گفت من ، با اینكه بیشتر روزها را غذا مى خورد و فرمودى كدام از شما همه شبها بیدار است ؟ گفت من در صورتى كه بسیارى از شبها مى خوابد و فرمودى كدام از شما هر روز یك ختم قرآن مى خواند؟ گفت من ، و حال آنكه بیشتر روزها ساكت است .
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
خاموش باش اى فلانى ! تو كجا و لقمان حكیم كجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روى به سلمان كرد و گفت :
اى سلمان ! تو نگفتى همه روز را روزه مى دارى ؟
سلمان : بلى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه من دیده ام كه بیشتر روزها تو غذا مى خورى .
سلمان : چنین نیست كه تو گمان مى كنى . من در هر ماه سه روز روزه مى گیرم و خداوند متعال مى فرماید:
((من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها)).
هر كس كار نیكى انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.
علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه مى گیرم بدین ترتیب من مثل اینكه تمام عمرم را روزه مى دارم .
مرد: تو نگفتى تمام عمرم را شب زنده دارم ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در حالى كه مى دانم بسیارى از شبها را در خوابى
سلمان : چنان نیست كه فكر مى كنى . من از دوستم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه مى فرمود:
هر كس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء كرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو مى خوابم
مرد: آیا تو نگفتى هر روز همه قرآن را مى خوانى ؟
سلمان : آرى ! من گفتم .
مرد: در صورتى كه تو در بسیارى از روزها ساكت هستى ؟
سلمان : چنان نیست كه تو مى پندارى زیرا كه من از محبوبم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم كه به على علیه السلام فرمود:
اى على ! مثل تو در میان امت من مثل سوره ((قل هو الله احد)) است هر كس آن را یك بار بخواند یك سوم قرآن را خوانده است و هر كس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر كس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
اى على ! هر كه تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر كس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت كند ایمانش كامل است .
سوگند به خدایى كه مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست مى داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ كس را به آتش جهنم عذاب نمى كرد و من هر روز سوره ((قل هو الله احد)) را سه بار مى خوانم .
آن گاه مرد معترض از جا برخاست و لب فرو بست . مانند اینكه سنگى به دهانش زده باشند
يکشنبه 14/4/1388 - 13:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته