در كتاب وسیله الرضوان جارى مى گردد: معجزات بسیارى براى امام رضا علیه السلام روایت كرده است ، از آن جمله این است ، كه شیخ محمد حر در كتاب خصوص المعجزات و در كتاب بهجه روایت كرده اند، از شیخ ابوالفضل محمد بن على شادان قزوینى كه او به اسناد خود از سعید سلاام روایت كرده ، كه گفت : در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بودم و مردمان در خدمت آن حضرت خضوع مى كردند: بعضى مى گفت : كه او صلاحیت امامت ندارد كه پدرش تصریح و وصیت نكرده و او را ولیعهد خود نساخته است ، در آن وقت ما پیش آن حضرت رفتیم و سخن گفتیم : پس شنیدیم از مركبى كه آن حضرت سوارش بود، به كلام فصیح گفت : كه او امام من و امام جمیع خلایق است ، و به درستى كه آن بزرگوار به مسجد مدینه تشریف برد شنیدم ، كه دیوارهاى مسجد و چوبهاى آن ، به حضرت سلام كردند، و سخن گفتند. (51)
در بیان غارت لباسهاى اهلبیت علیه السلام در مدینه منوره در زمان جناب امام رضا علیه السلام ، در كتاب تحفه رضویه از كتاب غیور روایت كرده كه در زمان خلافت هارون الرشید (علیه اللعنة و العذاب ) بعد از شهادت حضرت امام موسى كاظم علیه السلام شهزاد محمد بن جعفر صادق علیه السلام خروج كرده ، هارون ملعون ، سردارى بنام عیسى جلودى را به همراه لشكر بسیار به عزم دفع شهزاده محمد به مدینه منوره فرستاد، كه اگر مدینه را به تصرف خود آورد، شهزاده محمد را گرفته و به قتل رساند، و خاندان اهلبیت رسالت و زنان و دختران سلسله ابوطالب را غارت و نالان و عریان نماید. چون جلودى نابكار وارد مدینه شد و با شهزاده محمد قتال و محاربه شدید نمود، شهزاده را مغلوب و مدینه را متصرف شد، و شهزاده را به قتل رسانید، چون از قتل شهزاده فارغ شد، به لشكریان خود فرمان داد، به خاندان حضرت امام رضا علیه السلام هجوم آورده شد، و احاطه نمود جلودى ملعون بنا به حكم هارون پاى جسارت پیش گذاشته خواست ، كه با لشكریان خود داخل دولت خانه حضرت امام رضا علیه السلام شده ، زنان و عیال و اطفال آل رسول صلى الله علیه و آله را به خانه اى جمع نمود، خود آن بزرگوار در همان خانه ایستاد، مانع شد، جلودى فریاد زد كه یا ابالحسن من این كار را با حكم امیر المومنین هارون مى كنم ، تو نمى توانى كه مانع من و لشكر هارون شوى و من مامورم كه داخل این خانه شوم ، و جمیع دختران و زنان آل رسول صلى الله علیه و آله را غارت و عریان نمایم ، امام رضا علیه السلام به آن شقى فرمود: اگر مقصود تو گرفتن لباس و زینت ایشان است من خودم لباسها و زیورهاى ایشان را مى گیرم و به و تسلیم مى نمایم ، لیكن نمى گذارم كه تو داخل حرمخانه ما شوى ! آن شقى رو سیاه قبول نكرد، تا اینكه آن حضرت قسم یاد كرد، كه من از لباس و زیور ایشان چیزى باقى نمى گذارم همه را گرفته به تو مى دهم آن شقى رو سیاه باز قبول نكرد، تا اینكه آن حضرت با سعى و كوشش بسیار آن سنگدل را راضى نمود، و خود آن بزرگوار داخل حرمخانه شد و جمیع لباسها و زیورهاى اهلبیت را حتى گوشواره و خلخال و دكمه هاى پیراهن ایشان را گرفته به جلودى لعین داد، و نگذاشت كه جلودى لعین یا یكى از لشكریان به حرمخانه اهلبیت داخل شوند. مولف دلسوخته عرض مى كند پدر و مادر و مال و اولادم فداى غیرت تو باد یا امام رضا علیه السلام غیرت تو قبول نكرد كه شخص نامحرم داخل حرمخانه ات شود، پس فدایت شوم جد بیمار تو حضرت امام زین العابدین علیه السلام را چه حالت روى داد كه چون اهل كوفه و شام با بى حیائى تمام رو به خیام و اسیرى و غارت آل رسول آمدند. (53)
انكم موالیه و محبوه و الموالوان لاولیائه وا لمعادون لاعدائه لم انكره من قولكم
منقول است كه : دو نفر از فضلاى كربلاى معلى كه با هم بسیار مهربان و رفیق بودند یكى وفات مى كند پس شبى كه دیگرى آن متوفى را در خواب مى بیند و از انگشت شصت او گرفته از احوالات قبر و مردن و سوالات نكیر و منكر و اوضاع آن عالم خبر و سوال مى كند آن متوفى مى گوید كه مامور نیستم كه چیزى از احوالات آن عالم را به كسى بگویم پس بسیار مبالغه و تاكید كرد، سوال نود جواب نشنید تا اینكه چون مى دانست كه آن متوفى محبت زیاد و اخلاص محبت زیاد و اخلاص بسیارى به حضرت اباالفضل العباس علیه السلام داشت پس او را به آن حضرت قسم داده و گفت از طرف تو نیابتا مولاى تو حضرت عباس علیه السلام را زیارت مى كنم بگو از بس كه آن متوفى خیلى از اخلاص كیشان حضرت عباس علیه السلام بود گفت بدان كه در آن دنیا از سه چیز امید نجات است یكى زیارت سیدالشهدا علیه السلام و یكى گریستن براى آن جناب و یكى مواسات كردن با برادران دینى خود. (57)
روز عاشورا كه چون نعش خون آلود على اكبر را به خیمه گاه آوردند جمیع اهل بیت به سر نعش آن جوان حاضر شده هر یكى با زبانى نوحه و ناله كرده و به حالش مى گریستند مگر مادرش لیلا و بیمار كربلا سر نعش على اكبر نیامدند تا اینكه به سیدالشهدا علیه السلام عرض كردند فدایت شوم لیلا از تو حیا مى كند و به سر نعش فرزندش نمى آید حضرت از این سخن به كنارى تشریف برد لیلا بنا كرد به آمدن اما چطور مى آمد یك دستش را جناب زینب خاتون گرفته و دست دیگرش را جناب ام كلثوم گرفته بود چون بر سر نعش على اكبر رسید یك مرتبه والده و اعلیاه گفت و خود را به نعش خون آلود پسرش انداخت و صیحه مى كشید. (59)