• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 651
تعداد نظرات : 1515
زمان آخرین مطلب : 5992روز قبل
رويا و خيال

شبی از شبها، مردی خواب عجیبی دید. او دید که در عالم رویا پابه‏پای خداوند روی ماسه‏های ساحل دریا قدم می‏زند و در همان حال، در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگیش بود، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شنها دیده می‏شود و آن هم وقتهایی است که او دوران پر درد و رنج زندگیش را طی میکرده است.
بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش راه می‏رفت رو کرد و گفت: پروردگارا ... تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل‏ترین لحظات زندگی‏ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم، تنها گذاشتی؟
خداوند لبخندی زد و گفت: بنده عزیزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته‏ام. زمانهایی که در رنج و سختی بودی، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی!

شنبه 12/5/1387 - 13:36
خاطرات و روز نوشت
در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سؤال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سؤالات به راحتی جواب میدادم تا به آخرین سؤال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سؤال به نظرم خنده‏دار می‏آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم.
ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سؤال امتحان بی‏جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سؤال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، باید آنها را بشناسید و به آنها محبت کنید حتی اگر این محبت فقط یک لبخند یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
شنبه 12/5/1387 - 1:33
محبت و عاطفه

در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏اشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.
صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود!
پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمیدانی وقتی به کسی هدیه میدهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟
اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.
 

پنج شنبه 10/5/1387 - 15:41
خانواده
اندکی ابر می خواهم...
تا قطره قطره اشکهایم را در آن بکارم
و وقت درو،
زیر ضربات شلاق گونه اش،
بی رحمانه
تنبیه شوم...
چرا که گمان می کردم
آرامش نزدیک است!
و این در دنیای من ،
گناهیست نا بخشودنی...
چهارشنبه 9/5/1387 - 19:35
خواستگاری و نامزدی

روزی یك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به یك ده برد تا به او نشان دهد مردمی كه در آنجا زندگی می كنند چقدر فقیر هستند. آنها یك روز و یك شب را در خانه محقر یك روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه كردی؟»
پسر پاسخ داد: «فكر می كنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر كمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم كه ما در خانه یك سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم!»

واقعا فقر واقعی این است.

چهارشنبه 9/5/1387 - 7:13
دانستنی های علمی

«اِقرَأ باِسم رَبِّک اَلُّذِی خَلََقَ»

عید رسالت و جشن برگزیدگی و برانگیختگی پیامبر بزرگ اسلام، حضرت محمد مصطفی (ص) بر جهان و جهانیان مبارک باد.

سه شنبه 8/5/1387 - 18:47
دانستنی های علمی
مرد جوانی مسیحی كه مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیك بود ، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را كه درباره خدا و مذهب می شنید مسخره میكرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا كافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده كرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت كلید برق رفت و چراغ را روشن كرد.
ناگهان دید آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
سه شنبه 8/5/1387 - 12:49
خواستگاری و نامزدی
امروز فردای دیروزه.؟!
دوشنبه 7/5/1387 - 16:12
خواستگاری و نامزدی
دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. یكی به دیگری سیلی زد. دوستی كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام كنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی كه او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می كند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاك كند. ولی وقتی به تو خوبی می كند باید آن را روی سنگ حك كنی تا هیچ بادی آن را پاك نكند.»
دوشنبه 7/5/1387 - 12:14
محبت و عاطفه
داستان درباره كوهنوردی ست كه می خواست بلندترین قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز كرد.اما از آنجایی كه آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود.
او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دیر وقت بود و به جای چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اینكه هوا تاریك تاریك شد.
سیاهی شب بر كوهها سایه افكنده بود وكوهنورد قادر به دیدن چیزی نبود . همه جا تاریك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هیچ چیز نمی دید .
در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمی با قله فاصله داشت كه پایش لغزید و با شتاب تندی به پایین پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه های سیاهی می دید و به طرز وحشتناكی حس می كرد جاذبه ی زمین او را در خود فرو می برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامی وقایع خوب وبد زندگی به ذهن او هجوم می آورند.
ناگهان درست در لحظه ای كه مرگ خود را نزدیك می دید حس كرد طنابی كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت می كشد
میان آسمان و زمین معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هیچ راه دیگری نداشت جز اینكه فریاد بزند : خدایا كمكم كن ...
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی ؟
- خدایا نجاتم بده
- آیا یقین داری كه می توانم تو را نجات دهم ؟
- بله باور دارم كه می توانی
- پس طنابی را به كمرت بسته شده قطع كن ...
لحظه ای در سكوت سپری شد و كوهنورد تصمیم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد .
فردای آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد یخ زده كوهنوردی پیدا شده ... در حالی كه از طنابی آویزان بوده و دستهایش طناب را محكم چسبیده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمین ...




و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبیده اید ؟ آیا میتوانید رهایش كنید ؟
درباره ی تدبیر خدا شك نكنید . هیچ گاه نگوئید او مرا فراموش یا رها كرده است . و به یاد داشته باشید كه او همیشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد.
يکشنبه 6/5/1387 - 14:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته