• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 606
تعداد نظرات : 112
زمان آخرین مطلب : 3565روز قبل
آلبوم تصاویر

 

شنبه 23/6/1392 - 18:13
آلبوم تصاویر
شنبه 23/6/1392 - 18:11
داستان و حکایت

حسود

نویسنده: محمد مبینی


برداشتی آزاد از آیات 27 تا 31 سوره مائده



    ظاهرا زیر بار نرفته بود که برادرش جانشین بشود و ادعا کرده بود که لیاقتش بیشتر از اوست. به همین دلیل وقتی با پیشنهاد «امتحان» مواجه شد، چاره ای ندید جز اینکه قبول کند. در امتحان که رد شد، باز کوتاه نیامد؛ برادرش را به قتل تهدید کرد و شنیدم که گفت: «می کشمت! ... شک نکن». برادرش اما جواب داد: «من دست روی تو بلند نمی کنم؛ من از خدا می ترسم، تو هم آتش جهنم را برای خودت نخر». .....

 

 

.....

   ولی حسادت چشم هایش را کور کرده بود. انگار نه چیزی می دید و نه می شنید... همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. چشم که باز کرد، جنازه برادرش را دید که روی زمین افتاده... پاهایش سست شد؛ همان جا نشست؛ مات و مبهوت به جنازه او خیره شد... مانده بود با جسد برادر چه کند... این زشتی را باید پنهان می کرد... عقلش به جایی نمی رسید... مستأصل شده بود... .

    خدا به من فرمود که بروم پایین درخت، زمین را بکاوم و غذا بیابم! تعجب کردم که این چه دستوری است؟! اما حرفی نزدم و اطاعت کردم. از بالای درخت پرواز کردم و جایی نزدیک جنازه فرود آمدم. با پاهایم شروع کردم به کنار زدن برگ های روی زمین ولی اثری از غذا نبود! مشغول کاویدن زمین بودم و زیر چشمی نگاهم به قاتل بود... توجه اش به من جلب شده بود و داشت مرا نگاه می کرد... کارم را ادامه دادم که صدایش بلند شد: «ای وای! یعنی من از این کلاغ هم کمترم؟» با عجله بلند شد. شروع کرد به کندن زمین و گودالی به اندازه جنازه برادرش و او را گذاشت داخل آن؛ اولین قبر دنیا! بعد هم خاک های اطراف را ریخت روی جنازه تا او را بپوشاند. نگاهش کردم؛ قابیل پشیمان شده بود اما چه فایده. 


برگرفته از: همشهری داستان - کتاب هفتم


پنج شنبه 21/6/1392 - 20:38
داستان و حکایت

ملخ

نویسنده: هوشنگ گلشیری

                

 ساعت هفت صبح بود که راه افتادیم بارها را که فقط سه تا ساک بود گذاشتیم توی خرجین یکی از خرها و دنبال جاده را گرفتیم.

 آن ها سه نفر بودند یکی که خرها را می برد به ایشوم دو تای دیگر با هم برادر بودند و مثل ما بارهایشان را گذاشته بودند روی یک خر برادر بزرگتر چشم سبز و خنده رو بود آن یکی جوان و بلندقد با چهره ای که مثل صخره سخت و گوشه دار بود تازه توی چشمهای نیم بسته و زیر پوست سوخته شده اش یک چیز وول می خورد که آدم مورمورش می شد و می رفت توی نخ اینکه ساعتش را بگذارد توی جیبش و پولهایش را یک جایی گم وگور کند. .....

 

.. هر سه تاشان کلاه های دو گوشی سرشان بود و یکی یک چوب داشتند که می گذاشتند پشت گردن هاشان و مثل وقتی که می خواهند چوب بازی کنند مچ دست هاشان را روی چوب ها انداخته بودند.

 

 راه افتادیم آن ها پشت سر چهار تا خر بودند و ما به دنبالشان لا به لای یک پرده خاک این طرف آب باریکه یک چشمه بود و یک بیشه کبوده و دست راست تپه های پوشیده از بوته های یوشن و گون وقتی پیچیدیم پرده های خاک غلیظ تر شد و محمد راه افتاد میان از میان خرها و رفت جلو و از همان جابود که برادر بزرگتر شروع کرد : کی گفت اصفهانو ول کنین بیاین بیابون خاک بخورین ؟

 من گفتم : می خواسیم ببینیم شما تو این بیابونا چیطور زندگی می کنین

 خندید بلند خندید چوبش را از پشت گردنش برداشت و خرها را هونج کرد :

 زندگی ترک دسته خره که بیاین بیبینین ترک که آدم نیس همه ش راه برو همه ش جون بکن

 راست می گفت از بلندی قامتهاش می شد فهمید که راهها چه قدر طولانی ست و سیاهی کوهها چه قدر دور از هم ایستاده اند

 چپقش را روشن کرد و شروع کرد به ترکی حرف زدن با کاظم که خرها را می راند

 برادر کوچکتر حرف نمی زد اما گاه گداری موج خنده توی صورتش رها می شد و همان جا میان تخته سنگهای قالب صورتش رسوب می کرد کلاه دو گوشیش نو نوار بود ولی سرشانه های کتش پاره شده بود و اپل کت زده بود بیرون بدنش نرمش عجیبی داشت مثل بازیگرانی راه می رفت که توی چوب بازی می خواهند حریق را غافلگیر کنند و چوب را روی مچ پایش بچسباند روی انگشت های پایش بلند می شد و چوب را پشت گردن ستبر و سیاه شده اش تکان می داد

 محمد جلوتر می رفت همیشه همین طور بود اول جلو می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد وسطهای راه که از نفس می افتاد کم کم می کشید عقب آن وقت نوبت ما بود که بایستیم تا برسد یا فقط لندلندش را بشنویم که : دیوونه ها مگه سر می برین ؟ یه کم آهسته برین آخه چند تا که با هم یه جا می رن باهاس تا آخر کار با هم باشن

 اسم برادر بزرگتر علی جون بود و آن یکی که خرها را می برد به ایشوم کاظم اما اسم برادر کوچکتر را حتی مش کاظم یادش رفته بود می گفت : نمی دونم شاید سهراب باشد شایدم لهراسب

 باورشان نمی شد که ما بتوانیم آن همه راه را تاب بیاوریم علی جون گفت : خیلی راهه عاجز می شین

 من گفتم : ما خیلی راه رفته ایم این راه واسه مون چیزی نیس

 باز خندید و شروع کرد به ترکی حرف زدن و محمد که جلو خرها می رفت پا سست کرد و قتی خرها رسیدند دستش را گرفت دم بینیش و گفت : ما همه ش کوه می ریم هر روز جمعه تمام کوههای دور و بر اصفهان رفته ایم این لقمه پیش اونا چیزی نیس

 غرورش جریحه دار شده بود و من ترسیدم که نکند با همه این باد و بروت ها زه بزنیم و شروع کردم با صادق حرف زدن هر حرفی که دم زبانم سبز شد بعد کشید به بحث و تپه ها به هم نزدیکتر شد

 به سرچشمه آب که رسیدیم علی جون گفت : خیلی آب بخورین تا دوتا فرسخ دیگه آب نیس

 خودش روی زمین دراز کشید و آب خورد و آن دو تای دیگر هم محمد در فلاسک را که روی دوشش بود باز کرد و من و صادق با مشتهامان آب خوردیم وقتی راه افتادیم باز به ترکی حرف زدند و خندیدند

 تپه های کنار راه پر از بوته های سبز یوشن بود و راه میان تپه ها و بوته ها گم می شد چند تا کوه در افق دوردست سیاهی می زد و ما هم باید می رفتیم پشت آن کوهها آفتاب توی آسمان آبی بیداد می کرد

 چند تپه دیگر را که پشت سر گذاشتیم محمد از خرها و سهترک عقب افتاد و آنها یک تپه جلو افتادند و من دیدم که داریم زه می زنیم آن وقت الکی به حرف افتادم وقتی رسیدیم به ترکها علی جون سوار یکی از خرها بود و داشت چپقش را دود می کرد

 توی چشمهای سبزش خنده موج می زد و خوب می شد فهمید که دارد دنبال نخ خاطراتش را می گیرد سر تپه روبه رو که رسیدیم باز از سر گرفت : شهر و ول کردین اومدین بیابون چی ببینین ؟ اومدین آفتاب بخورین خاک بخورین ؟

 تا آن تپه دو فرسخ راه بود با آن همه سرازیری و سربالایی دانه های درشت عرق روی پیشانی و دور کلاه محمد برق می زد صادق نقاب کلاهش را کشیده بود روی پیشانیش و لبهای من خشک شده بود من گفتم : ما اون قدر ها هم نازک نارنجی نیستیم

 و یادم آمد آن پیاده روی هشت فرسخی که شرط بستیم و بردیم و پای من تا یک ماه بعد پر از تاول بود صادق گفت : شما رو خر نشستین قبول نیس باس بیاین پایین با هم راه بریم تا ببینیم کی خسته می شه

 و خندید علی جون هم خندید و به تپه ها و راه و به سیاهی کوههای دوردست نگاه کرد : این ساعتو چند خریدی ؟

 تازه علی جون چشمش افتاده بود به ساعت پت و پهن محمد که روی مچ سوخته اش برق می زد محمد رفت تو فکر : صد تومن صد و ده تومن

 من نگاه کردم به تپه ها و آهسته زمزمه کردم محمد گوشی دستش آمد : اما حالا کهنه شده یه بیس سی تومنی می ارزه

 و صادق به حرف افتاد

 نگرانی زیادی هم نداشتیم برای اینکه وقتی کافه چی توی ده اینها را پیدا کرد که می آمدند به ایشوم یک ربع ساعتی با آنها ترکی حرف زد و حتما گفته بود که اینها می روند سر انوشیروان پسر امیر فرج خراب شوند و ترکها حتما فهمیده بودند که ما بی گدار به آب نزده ایم

 به صادق گفتم : طوری نیس کاری نمی تونن بکنن ما سه تاییم اونا سه تا و ته دلم شور زد :

چی با این چوباشون ؟ تاه اگه خرامونو بردن کی می تونه پس بگیریه ؟

 بردن که بردن

 آن وقت متوجه شدم ساعتش از همان وقتی که راه افتادیم روی مچ دتسش نبود

 صدای هواپیما که از دوردستها بلند شد و محمد گفت ماشین و پاش سست شد و من رفتم توی فکر که ترکها چه قدر باید راه بروند بعد فهمیدیم که هواپیماست و من به علی گفتم : هواپیما دشمن جون ترک

 چپقش را که فقط یک ته چوب بود خالی کرد و با چشمهای سبز و خندانش حاشیه آسمان آبی را دید زد: ترک از هواپیما نمی ترسه وقتی هواپیما میاد ترک می ره رو کوه

 و اشاره کرد به کوهی که داشت توی افق سبز می شد

 هواپیما میاد روی کوه اونوقت ترک چی می کند؟

 ترک می ره پشت سنگ هواپیما هر چی می خواد بمب بریزه ترک در نمیاد

 و خندید کاظم خرها را تندتر راند و شیار خنده دوید روی لپهای سوخته سهراب صدای هواپیما که گم شد صادق پرسید شما کجا میرین ؟

 میریم ایشوم خودمون : سه فرسخ بالاتر از جرکون شما زود می رسین ما باس تا شب راه بریم

 ما می خواستیم برویم جرکان که چهار فرسخ راه بود

 من پرسیدم : نزدیک شیراز بودین دنبال گله ؟

 نه نزدیک آباده قاسنی جمع می کردیم

 و نگاهش را انداخت به راه و شروع کرد با برادرش ترکی حرف زدن بعد از محمد که باز داشت عقب می افتادپرسید : شما نمی دونین قاسنی تو شهر یه من چنده ؟

 نه

 اول یه من هفتاد تومن بود اما حالا یه دفعه شده سی تومن

 من گفتم : مگر اینجا قاسنی پیدا نمی شه که باس برین آباده ؟

 رو اون کوهها پیدا می شه اما کمه آباده خیلی هسن

 رفتیم جلو صادق تشنه اش شده بود و اگر جلو ترکها آب می خوردیم پاک کنف می شدیم یک تپه که جلو افتادیم محمد در فلاسک را باز کرد و ما توی سرازیری همان طور که راه می رفتیم گلوهامان را تر کردیم و محمد افتاد به حرف و من و صادق فقط توی نخ راه بودیم و آسمان آبی و گونها و ترکها که دشاتند از پشت سرمان می آمدند و حالا دو تاشان نشسته بودند روی خر و یکی داشت خرها را می راند

 جاده می رفت روی تپه ها و آن دور سیاهی چند کوه بود اول روی تپه سیاهی چند راس خر سبز شد وقتی رسیدند دو تا ترک بودند با سه تا خر که کاه بارشان بود محمد گفت : خسته نباشین

 سلامت باشین

 و چشمهاشان ما را پایید که پیاده می رفتیم ایشوم بعد یک وار پیدا شد پیر مرد بود و رشید با لباس تمام عیار قشقاییها و زین و یراق اسب چهره اش سوخته بود و موهای سفیدش از زیر کلاه خسرو خانی زده بود بیرون

 خسته نباشین

 سلامت باشین

 کجا می رین ؟

 ایشوم سیگار دارین ؟

 هیچ کدام سیگاری نبودیم : نه باس ببخشین

 پاشنه زد و رفت پهلوی ترکها که عقب می آمدند ایستاد و چپق علی جون را دود کرد از تپه که سرازیر شدیم من گفتم : خیلی جلو افتادیم باس صبر کنیم برسن

 کنار جاده نشستیم روی چند تا سنگ و یکی یک قلپ آب خوردیم و من میان سنگها یک ملخ عجیب پیدا کردم قد یک انگشت شست صادق گفت : ببریمش شهر چیز عجیبیه ترکها که آمدند صادق آبشان داد

 راه که افتادیم ملخ توی جیب من بود و من سنگینی آن را توی جیبم حس می کردم و سوزش رانم را و تلاش ملخ را که از آستر جیبم می آمد بالا روی تپه بعدی بود که باز علی جون از سر گرفت

 اینجا گردنه س ترک می ایسته چوب می گیره دستش هی کجا میری ؟

 و چوبش را تکان داد و من جمله اش را درست کردم

 بنو میگیریه دستش و بادستم نشانه رفتم و چشم چپم را بستم چشمهاش برق زد

 ترک دیگه برنو نداره فقط چماق داره

 راه که افتادیم ترکها شروع کردند به ترکی حرف زدن و ما هم آرام آرام انگلیسی گپ زدیم

 تا حالا سه فرسخ آمده بودیم و خورشید درست وسط آسمان بود اما نسیم که می وزید و بوته های سبز را می لرزاند آدم سبک می شد و بوی صمغ یوشنها را تا توی ریه هاش حس می کرد

 بیاین سوار بشین خسته شدین

 مش کاظم اصرار می کرد و ما افتاده بودیم روی قورت پای کوه سلطان خلیل که رسیدیم چشمه را دیدیم و آن طرف تر میان علفهای بلند دو اسب نیله را که فقط سر و دمشان پیدا بود و یالهاشان که ریخته بود روی گردنهای ستبرشان خیلی تشنه بودیم اما ما دراز کشیدیم روی چمنها و با دهان آب خوردیم و بعد ترکها مش کاظم جل و خرجین خرها را برداشت و گفت : بشنینین یه چایی چیزی بخورین بعد می ریم

 محمد نشسته بود روی سبزه اما هنوز از خر شیطون پایین نمی آمد

 نه بریم به ایشوم که رسیدیم یه چیزی گیر میاد

 علی جون باز از سر گرفت : حتما انوشیرون یه گوسفند براتون می کشه که خودتونو این قدر هلاک می کنین ؟

 نصف کله قند و یک کیسه چای از بندهاشان بیرون کشیدند با دو کتری سیاه شده و دو استکان بوته ها را که توی راه جمع کرده بودند آتش زدند نان خشکیده شان را درآوردند و ما هم رفتیم دور سفره یکی یک تکه نان برداشتیم و به نیش کشیدیم و یکی دو تا چای و ولو شدیم روی چمن من ملخ را ول کردم روی چمن که رنگ سبز سیر عجیبی داشت

 ترکها نشسته بودند تنگ آتش خوشرنگ بوته و علی جون می خندید و چای می خورد

 ترک خیلی چای می خوره ده تا بیست تا

 اول من دختر را دیدم بعد علی جون و چشمهاش برق زد

 گلین گلین

 محمد پرسید : گلین ؟

 آره به دختر که تازه عروس می شه ترکها می گن گلین بعد دیگه گلین نیس

 دختر بالا بلند بود با سینه ای برآمده چینهای شلیته اش مثل موجهای رودخانه روی بوته های سبز غلط می خورد صورتش آفتاب خورده بود و چشمهاش سیاه بود سلام کرد و رفت سر چشمه و مشکش را پر کرد وقتی می رفت سهراب را دیدم که چشمش به چینه های شلیته دخترک بود و برق گیسوان بافته شده اش که ریخته بود پشتش و از زیر روسریش بیرون زده بود به علی جون گفتم : کاکات زن نداره ؟

 نه

 چرا زنش نمی دی ؟

 نمی تونه زن بگیریه فقیره ترک باشداق دخترش خیلی می شه ده تا بیس تا گوسفند و گاو می خواد پول نقد می خواد تاجیکها فقط یککاغذ می دن زمین قباله می کنن ترک زمین نداره خونه نداره

 اشاره کرد به تپه ها و موه سلطان خلیل

 اینا زمینای ترکه

 خندید شیشه های سبز و شفاف چشمهاش کدرشد

 زمینی که مال خودش نیس باس ول کنه بره گرمسیر

 چای که تمام شد بنه ها را بار کردیم و راه افتادیم چند تا تپه را که پشت سر گذاشتیم رسیدیم به جرکان دشت وسیعی بود با چند تا خط سبز پر رنگ و دو سه تا سیاه چادر صادق ماتش برده بود

 فقط چند تا سیاه چادر هس

 محمد خیلی کنف شده بود ما را این همه راه آورده بود و شاید فکر می کرد که حالا هم مثل شش سال پیش باز یک دشت سیاه چادر می بیند و شبها مثل آسمان پر ستاره یک دشت چراغ صبحها گله ها می روند روی تپه ها و ما سوار اسب به تاخت می رویم سر چشمه و دخترهای بلند قد را نگاه می کنیم که نخ میریسند یا مشکهای پر آب را می گذارند روی خرها و چهار نعل دور می شوند مش کاظم گفت : ما میریم به ایشوم خودمون ایشوم انوشیروون اونجاس

 و سینه کوه روبرو را نشان داد که سایه یک تکه ابر افتاده بود روش محمد گفت : پهلو باغ بیده بول داجی ؟

 آره همونجاس

 و اشاره کرد به یک لکه سبز توی سینه کوه : کار و بارشون بد شده خیلی بدتر از او سالها که شما اومدین تازه پسرا از امیر فرج جدا شدن هر کدام یکی یه سیا چادر برداشتن و رفتن سی خودشون امیر فرج هم اونجاس

 و اشاره کرد به این طرف جاده به سیاچادری که وسط دشت مثل یک غول سیاه روی زمین چمباتمه زده بود محمد ول کن نبود

 چند سال پیش وضعشون بد نبود اینجاها همش چمن بود سبز بود

 علی جون خندید چوبش را گذاشت پشت گردنش می خواست راه بیفتد : اون وقتها آب سلا بود حالا دیگه آب نیس ملخ همه چمنا رو خورده ترک از اینجا رفته

 و اشاره کرد به کوهها به سایه بی رنگ کوههایی که تازه داشت توی افق می رویید محمد پنج تومن گذاشت کف دست مش کاظم و خداحافظی کردیم وقتی خرهاشان را هونج کردند و دور شدند محمد داد زد : سلام همه تاجیکها را به ترکها برسونین ما همه برادریم

 و من خجالت کشیدم از خودمان و از آن زمینی که ملخ چمنهاش را پاک خورده بود و چند تا سیاه چادری که آن همه دور از هم زیر آفتاب داغ و روی زمین طاعون زده نشسته بودند

 ساکها روی زمین بود و من خیره شده بودم به زمین درندشتی که تا خط تپه ها طلایی می زد و به انبوه ملخی که روی زمین خوابیده بود محمد هنوز ونگ می زد و صادق نگاه میکرد به قدمهای بلند ترکها و چوبهاشان و راه پوشیده از ملخی که میان تپه ها و سیاهی کوههای دور گم می شد.

پنج شنبه 21/6/1392 - 20:34
داستان و حکایت

معصوم چهارم

از کتاب: نمازخانه ی کوچک من

نویسنده: هوشنگ گلشیری

                                       نگاره ای از چهره ی نویسنده

 حالم خوب نیست. نمی‌توانم به اداره بروم. دیشب دوباره خون‌دماغ شدم، توی خواب. بعد هم دیگر نتوانستم بخوابم. راستش ترسیدم خوابم ببرد. آخر در بیداری اختیار آدم دست خودش است. اما خواب که باشد چی؟ مقصودم البته فقط خون‌دماغ نیست. از کجا که آدم توی خواب حرف‌هایی نزند که نباید؟ پیرزن صاحبخانه می‌گفت توی خواب داد می‌زدم، آن‌هم من. این یکی زن خوبی است. .....

 

 

..... می‌گفت: «باید سعی کنید بخوابید.» خوب، نمی‌توانم. دست خودم که نیست. شاید اگر خانه‌ام را عوض کنم، بشود. مجبورم عوض کنم، پس نگو: «چرا هر دو سه ماهی این کار را می‌کنی؟» حالا باید بفهمی‌که چرا. مثلا همین بی‌خوابی، یا خون‌دماغ مگر دلایل قانع‌کننده‌ای نیستند؟ تمام بدنم هم درد می‌کند، درست مثل کسی که زده باشندش، چند نفر. شاید هم از بس راه رفتم، دیروز، خیلی که نه، یعنی ناچار شدم بزنم به کوچه‌‌ها، و بعد دیگر از این کوچه به آن کوچه. بعد دیدم اگر یک‌دفعه برسم به یکی از همین کوچه‌های تاریک، شاید هم بن‌بست، آن‌وقت چی؟ بعد هم، یعنی… تو که می‌دانی من از آدم‌های عینکی، آن‌هم عینک دودی، می‌ترسم، بخصوص اگر صورتشان را دوتیغه کرده باشند و موهاشان هم شانه‌کرده باشد، و حتما هم مبادی آداب باشند. اول ازشان حذر می‌کنم، راهم را کج می‌کنم. بعد می‌بینم نمی‌شود. هر جا بروم هستند. ناچار باشان سلام و تعارف می‌کنم؛ دست هم می‌دهم، حتی هم‌پیاله می‌شوم. آن‌وقت است که دیگر حتی توی اتاقم نمی‌توانم راحت باشم. باور کن یکی‌شان می‌گفت: «اگر اتاقت دو تا کلید داشت خیلی بهتر بود.» حالا بیا و خودت را نشان نده؛ سلامشان نکن؛ وقتی یکی‌شان از روبه‌رو می‌آید، به ویترین دکان‌ها نگاه کن؛ یا برای اینکه روبوسی نکنی، سیگارت را زیر لب نگه دار. فکر می‌کنم همین‌طوری خیلی دشمن پیدا کرده باشم. برای همین گفتم، می‌ترسم. دیروز عصر هم همین‌طورها شد. داشتم توی پیاده‌رو چهارباغ می‌رفتم که یکی‌شان را دیدم. آشنا نبودیم. اما من سلام کردم. از ترس نبود. آخر وقتی یکی آن‌طور خیره به آدم نگاه کند و لبخند بزند و خطوط صورتش هم آن‌قدر به همهء دیگرها شبیه باشد، چه کار می‌شود کرد؟ تازه من که خورده برده‌ای از کسی ندارم. اما همان‌وقت که ایستادیم و حال و احوالی پرسیدیم، از میخانه رفتن منصرف شدم. شاید هم بعد منصرف شدم، بعد که فکر کردم حتما حالا دارد پشت سرم می‌آید. برای همین پیچیدم توی کوچه. گفتم انگار. بعد باز برگشتم به خیابان کنار رودخانه. گفتم باز صد رحمت به جاهای شلوغ. خوب، اگر آنجا بیشترند، باشند. خیلی دلم می‌خواست لبی تر کنم، بخصوص وقتی دیدم پل از نور خورشید نارنجی است. غروب‌ها این‌طور می‌شود. تازه اگر آدم توی یکی از این غرفه‌ها بایستد، رو به خورشید، و علف‌ها را که سبز سیر است نگاه کند و یا باریکهء آبی را که وقتی به انعکاس لرزان پل توی آب می‌رسد آن‌قدر آرام می‌شود و زلال که سنگ‌های بزرگ خزه‌بسته را می‌شود دید و حتی سنگ‌ریزه‌ای را که موج‌های ریز و مداوم نمی‌توانند بغلتانندش دیگر نمی‌تواند نخورد. باور کن یک هفته بود لب تر نکرده بودم. دلم می‌خواست می‌شد یک گوشهء دنج بنشینم و عرق بخورم: یک استکان و بعدش هم یک قاشق لوبیا و احیانا یک پر کباب با نان تافتون. بعدش را هم که خودت بهتر می‌دانی. آدم سیگاری آتش می‌زند و به دود، حلقه‌های دود نگاه می‌کند. این‌ها که توقع زیادی نیست. اما مگر می‌شود؟ تا می‌‌خواهی سیگارت را آتش بزنی، می‌بینی باز یکی پیداش می‌شود. فقط کافی است بگویند: «اجازه می‌فرمایید؟» در ثانی، من به شرافت هم‌پیاله شدن معتقدم، یعنی فکر می‌کنم اگر استکانت را به استکان یکی زدی و گفتی: «به‌سلامتی!» نباید سعی کنی همه‌اش حرف را بکشانی به نمی‌دانم چی. به من چه که نمی‌دانم کی، کجا، چی گفته. من یکی که وقتی یک گوشهء دنج پیدا کرده‌ام دلم نمی‌خواهد به صدای بلند فکر کنم. باور کن یک هفته پیش وقتی نشسته بودم یک گوشه و تازه داشتم گرم می‌شدم و همه‌اش به فکر خوابی بودم که شب قبلش دیده بودم... انگار نوشتم برات. بله، نوشتم. اما نفرستادم. البته چیزی نبود. حالا هم همه‌اش یادم نیست. مثل اینکه کاروانی بود، فرض کن کاروان شام، که به جای بیابان داشت از میان دو دیوار بلند و طولانی رد می‌شد. البته دیواری پیدا نبود، یا چون در و پنجره‌ای، نور چراغی پیدا نبود، فکر می‌کنم دیوار بود، یا مثلا طولانی بود. من هم جزو اسرا بودم. از زنگ شتر و زنجیر و آن حرف‌ها که در کتب «مقاتل» یا «شهدا» هست خبری نبود. اما من مطمئن بودم که جزو آنها هستم، و حتی مریضم. گمانم فقط گردنم را با چیزی بسته بودند طوری که نمی‌شد سرم را برگردانم یا نگاه نکنم، به خورشید که نه، نمی‌دانم... آخر نمی‌شود گفت چطور بود. فرض کن توی افق، وقت مغرب خورشید را سر نیزه کرده باشند، همان‌طور سرخ و خونین، و تازه نیزه هم پیدا نباشد. مثلا پشت دیوار باشد. چشم و ابرو و احیانا محاسنش پیدا نبود. شاید از بس خونین بود، یا سرخ و نورانی بود پیدا نبود. اما صدای صوت قرآن می‌آمد. خوب، من داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم، شاید هم می‌خواستم بفهمم چرا آن‌قدر می‌ترسیدم، توی خواب، آن‌قدر که انگار سر بریدهء من باشد، که یک‌دفعه دیدم یکی دارد از پشت شیشه نگاهم می‌کند. نمی‌دانم چرا آدم زود می‌شناسدشان، یا من می‌شناسم، بی‌آنکه قبلا دیده باشمشان، درست مثل اینکه توی خواب دیده باشمشان، البته با کلاه خود و زره و حتی سبیل تابیده و چشم‌های دریده. حالا نگو: «از کجا که به تو نگاه می‌کرده؟» البته آدم‌های دیگری هم بودند. اما... نمی‌دانم. جداً داشت به من نگاه می‌کرد، باور کن دیروقت هم بود. من یکی _ دست خودم که نیست _ تا ببینم یکی دارد نگاهم می‌کند هول می‌شوم. این درست که سیگار بعد از یک استکان عرق می‌چسبد. اما اگر بشود، اگر بگذارند با تفنن بکشم. یک کاسه ماست و موسیر هم خبر کرده بودم. عرق را که نمی‌شود هول‌هولکی خورد. من که خوش دارم با استکان عرقم بازی کنم. تازه اگر یک‌نفس بخورم گلویم می‌سوزد، حتی یادم رفت انعام پیشخدمت را بدهم. با آن لباس سر تا پا مشکی و کراوات پهن آبی راه‌راهش آمد و ایستاد کنار پیشخان. من که نمی‌دانم بعضی‌ها چطور می‌توانند ایستاده عرق بخورند، آن‌هم تند تند، تازه ضمن خوردن هم به دیگران نگاه کنند، همه‌اش به یکی دیگر و نه به حلقه‌های دود سیگار خودشان یا نمی‌دانم به رنگ سبز جعفری کنار کبابشان. فرداش به آقای زین‌العابدینی گفتم. گفت: آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است؟

 من گفتم: این را من می‌دانم، آن‌ها که نمی‌دانند.

 گفت: یک کم صبر کن، آنها هم می‌فهمند. صبر کنم؟ تا کی؟ تازه گیریم فهمیدند که تا حالا مثلا من یکی نمی‌دانم فلان و بهمان نبوده‌ام. اما فردا را چی؟ اینها را البته به زین‌العابدینی نگفتم. فکر کردم نکند... البته آدم خوبی است. زن دارد و دو تا بچه. می‌دانی انگار. آدم شوخی است. می‌گوید: آدم‌های دنیا دو دسته‌اند. یکی آنها که به گروهی، جماعتی، حزبی، باشگاهی، یا حتی سازمانی، شرکتی وابسته‌اند. اینها خیالشان راحت است، چه چپ باشند یا راست، چه سرخ یا سیاه، هر یکی‌شان همه است، جمع است. حتی وقتی توی اتاقشان باشند، تک و تنها، می‌دانند که خیلی‌های دیگر هم هستند که مثل آنها می‌اندیشند، یا لااقل عمل می‌کنند. برای همین هرچه پیش بیاید ککشان نمی‌گزد، جمعیت خاطرشان به هم نمی‌خورد. اما دستهء دوم با وجود آنکه زیادند، تنهاند، هرکدام فقط یک نفر است، یک نفر در برابر بقیهء مردم دنیا، در برابر آسمان و خدا، و حتی بی‌خوابی یا خواب‌هاشان.

 به نظرم می‌خواست بگوید که من از زمرهء همان یک نفرهام، برای همین این‌طورم. شاید. می‌گفت: برو، جوان، تا دیر نشده به یکی از این گروه‌ها، دسته‌ها بچسب و خیالت را راحت کن.

 همه‌اش می‌گوید: «تو خطرناکی، جوان، برای همهء آن دسته‌ها، گروه‌ها، با بت‌ها و محراب‌هاشان. برای همین ناچارند مواظبت باشند، حساب کارهات، حتی تعداد سیگارهای روزانه‌ات را داشته باشند.» حساب کرده است که تا ده سال دیگر چند من گوشت و نان و مثلا چند کیلو قند و چای را نفله می‌کند و یا چند هزار کیلومتر را طی خواهد کرد، و حتی چند بشکه عرق را به‌سلامتی خواهد خورد. می‌گوید: «بگیریم هفته‌ای یک مرتبه با ضعیفه، و اگر پا بدهد ماهی یک بار هم لفت و لیسی، روی هم می‌شود ششصد و چهل جماع.» دست آخر سر ده سال آخرین قسط بانکش را داده است و. .. می‌گوید: من عین خیالم نیست. بیمهء عمر شده‌ام تا اگر از یک تن و چهل و چهار یا پنج کیلو گوشت _ خدای ناخواسته _ پانصد یا دویست کیلوش قسر در رفت، بچه‌هام ویلان نشوند. حالا اگر دو تا آدم بایستند کنار خیابان یا حتی توی اتاقم و با هم پچ‌پچ کنند و یکیشان دائم به من نگاه کند، خوب، بکند.

 روزنامه هم می‌خواند، هر روز صبح. حتی _ با من که نه _ بحث هم می‌کند، با هر کس پا بدهد، تازه بلند بلند. می‌گوید این پرده‌ها را دیده‌اید؟ تا دنیا دنیاست همین‌طورها بوده. یک طرف اشقیا هستند، همه یک‌شکل با کلاه خود و زره و چشم‌های دریده، و آن طرف هم احبا با ابروهای پیوسته و یک خال توی پیشانی و یک طبق نور دور سرشان. خوب، حالا ببینم کدام طرف می‌برند؟ از طرفی سر بریده است و اسیری و آن طرف دیگر دیگ آب‌جوش و ارٌه و اگر هم از فردا خبری باشد مار غاشیه و گرز آتشین.

 اگر هم یکی بگوید: «خوب که چی؟» می‌گوید: «تو کدام طرفی هستی،‌ هان، بالای نیزه را بیشتر می‌پسندی یا توی دیگ را؟»

 یک روز که من گفتم: «بعضی‌ها هم بوده‌اند که نه این طرفی شدند و نه آن طرفی.» مغلطه کرد که... حالا درست یادم نیست که چی. همهء حرف‌هاش را هم نمی‌شود نوشت. زین‌العابدینی سر نترسی دارد. یا که... نمی‌دانم. آخر فکر می‌کند: جنگ لازمهء پیشرفت و تنها وسیلهء بقای نوع انسان است. تمام اختراعات و اکتشافات نیم قرن اخیر را حاصل جنگ‌طلبی می‌داند. تازه می‌گوید: «اگر تا ده سال دیگر هیچ جنگی پیش نیاید و یک‌دفعه جمعیت زمین بشود هفت میلیارد یا بیشتر، تکلیف من و بچه‌هام چه می‌شود؟» از جیره‌بندی بدش می‌آید. آخر یک‌ بار مزه‌اش را چشیده است. بیست سالش بوده. یک بار _ یادم نیست کی _ می‌گفت: «مال دزدی طعم دیگری می‌دهد. می‌دانی، جماع درست و حسابی همان بود که...» نمی‌دانم کجا، آن‌هم با زنی که به خاطر پول حاضر شده بود. انگار می‌گفت بیشتر از اینکه زنک گریه می‌کرده و به در نگاه می‌کرده لذت برده است. اما بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زند که اگر به خاطر رعایت آداب معاشرت نباشد من یکی حتما گوش‌هایم را می‌گیرم. وقتی هم بلند می‌شوم و در را می‌بندم یا از پنجره به بیرون سرک می‌کشم داد می‌زند و مرتب یک چیزهایی بلند بلند می‌گوید و روی میز ضرب می‌گیرد. البته قصدش مسخره کردن من نیست. اما خوب، گاهی هم... یعنی خودش می‌گوید: باید خوش بود. وقتی هم ازش می‌پرسم: «چرا با حاصل رنج دیگران؟» می‌گوید: بابا تو هم گندش را درآورده‌ای. آخر یک شوخی ساده که این‌همه...

 شوخی ساده؟ واقعا قباحت دارد. آدم از مستراح برگردد، سیگارش را هم تازه روشن کرده باشد، کرکره‌ها را بالا بزند و به کوچه نگاه کند که مثلا کی گدای کور پولش را دوباره می‌اندازد، یک جایی، همان نزدیکی‌ها، و هر وقت کسی دور و برش نباشد می‌اندازد، بعد هم می‌گردد، دست می‌کشد روی زمین، وجب به وجب جلو می‌رود یا عقب. وقتی هم پیداش می‌کند می‌خندد، بلند، طوری که انگار پولی پیدا کرده است... می‌گفتم یا آدم دارد مثلا خیلی آهسته سوت می‌زند که همکار آدم در می‌آید که: «یک بابایی تلفن کرد. انگار تو را می‌خواست.» گمانم یک ماه پیش بود. اول فکر کردم شاید باز... یادت است که؟ همان قضیهء پسر پیرزن را می‌گویم. برایت نوشتم، انگار. خوب، درست است که به آنها گفتم اصلا ندیده‌امش. اما آخر من هم جای آنها بودم باورم نمی‌شد. اما به تو که دیگر دروغ نگفتم. مهمتر از همه من از تلفن _ نه که بترسم _ خوشم نمی‌آید. وقتی چشمم به تلفن می‌افتد، به گوشی و شماره‌هاش، چندشم می‌شود. آدم نمی‌داند کی ممکن است، همین حالا، تلفن کند و تو را بخواهد. تازه وقتی تلفن زنگ می‌زند، از کجا می‌شود فهمید که کی است. زین‌العابدینی این را می‌داند. چطور؟ نمی‌دانم. شاید از بس گفته‌ام: «لطفا، ببینید کی است؟» خوب، من از خودت می‌پرسم: اگر کسی تلفن بکند و نگوید کی است و از کجا، و تازه اسم تو را هم بداند و بعد نمی‌دانم... آن دفعه هم همین‌طور شد. برایت که نوشتم. نه، انگار یادم رفت پستش کنم. باور کن. شاید هم برای اینکه نمی‌شد، نمی‌توانستم، یادم رفت. پس دیگر نمی‌خواهد مرتب بنویسی: چرا نامه نمی‌دهی؟ یا نمی‌دانم شش ماه است ازت خبری نداریم. خبری که نیست. یا به قول زین‌العابدینی من هم دارم سهم گوشت و نان و جماعم را نفله می‌کنم. از زین‌العابدینی پرسیدم: «نگفت کی است؟» یا گمانم: «نگفت چه کار دارد؟» گفت: «نه، حرفی نزد. فقط سراغ تو را گرفت. گفتم نمی‌دانم، همین حالا تشریف بردند بیرون.»

 می‌بینی؟ تشریف برده‌اند بیرون؟ که چی؟ حالا آن بابا چه فکرهایی کرده، البته به جناب زین‌العابدینی ربطی ندارد. وقتی هم می‌پرسم: «خوب، چی گفت؟» می‌گوید: «نمی‌دانم. اما راستی گفت: باز هم تلفن می‌کنم.» اصلا این‌ها هیچ‌کدام رفیق نیستند. برای همین من با هیچ‌کس رفیق نیستم. با این یکی مجبورم. همکارم. درست است که توی این شهر غریبم، اما خوب، توی این ده سال که می‌توانستم دوستانی دست و پا کنم. تو یکی اقلا می‌دانی که من آن‌قدرها دست و پا چلفتی نیستم. اما آدم چطور می‌تواند مطمئن بشود که... ببین مثلا نشسته‌ای توی اتاقت، زیر کرسی، چشم‌هات را هم بسته‌ای و همین‌طوری داری برای خودت فکر می‌کنی. خیلی هم سعی می‌کنی به یک جوی آب فکر کنی، یا یک درخت، یا حتی به آن جام‌های معرق اتاق خودمان، یا مثلا به مادر: به موهای سفیدش، سنجاق زیر گلویش. یا اگر خیلی دیروقت باشد و از توی کوچه هیچ صدای پایی شنیده نشود به مرحوم ابوی مثلا وقتی که... تو یادت نمی‌آید. آخرین باری که دیدمش هیچ شبیه عکسش نبود: تکیده بود، انگار یک پرده پوست کشیده باشند روی استخوانهای صورت آدم. توی همهء عکس‌های خانوادگی موهاش انبوه است، مجعد است، مثل موهای خودت. اما من همیشه، یعنی هر وقت به پدر فکر می‌کنم سر تراشیده‌اش یادم می‌آید. چشمهاش سیاه و براق بود. ریش گذاشته بود _ به یک قبضه هم نمی‌رسید _ با تک و توکی تارهای سفید در بناگوش‌ها و چانه. فقط از چشم‌هاش فهمیدم که پدر است. تو بغل مادر بودی. اول به مرحوم ابوی نگاه کردی، بعد گریه کردی و سرت را زیر دامن چادر مادر پنهان کردی. یادت آمد؟ خوب، من داشتم به پدر فکر می‌کردم. هرچه می‌کردم یادم نمی‌آمد دست‌هاش کجا بود. توی جیب‌هاش نبود، یا به میله‌ها که مثلا میله‌ها را مشت کرده باشد. حالا فکر می‌کنم پشت سرش بود، منطقا می‌بایست آنجا بوده باشد. می‌دانم که حتما برمی‌داری می‌نویسی: «چر ا به پدر، تازه چرا فقط به این صحنه فکر می‌کنی؟» من که گفتم دیروقت بود. تازه این صحنه برای من مثل یک عکس کهنهء دستمالی شده است که احیانا دو سه جاش شکسته باشد و قسمت پایینش، از گردن به پایین، پاره شده باشد. وقتی تو چنین عکسی داشته باشی چه کار می‌کنی؟ مگر سعی نمی‌کنی بقیه‌اش را به یاد بیاوری، یا لااقل بسازی؟ حالا چرا؟ این دیگر دست من و تو نیست. شاید برای این است که توی شناسنامه‌مان اسمش هست یا چون هر کس فامیلمان را بشنود زود یاد پدر می‌افتد: «شما با فلانی چه نسبتی دارید؟» آنجا هم گفتند. یکی‌شان می‌گفت: به فرض که شما راست بگویید، پدرتان چی؟

 راستی، تصمیم گرفته‌ام نام فامیلم را عوض کنم. چی؟ نمی‌دانم. شاید هم از زین‌العابدینی خواهش کردم اجازه بدهد از نام فامیلش استفاده کنم. فردا ازش خواهش می‌کنم. تو مختاری. اما من مجبورم. ببین، وقتی لشکریان ابن‌زیاد یا حجاج _ یادم نیست کدام _ به مدینه حمله می‌کنند، به روایتی 12000 نفر از عامه را می‌کشند، حتی 700 تن از مهاجران و انصار را هم می‌کشند. باز روایت است که تا چند سالی کسی دختر به شرط بکارت به شوهری نمی‌داد. خوب علی بن الحسین (ع) در یکی از این دو حمله ساکن مدینه بوده‌اند و برای صیانت ذات و حفظ نقطهء حق به روضهء جدشان پناه می‌برند. بعضی‌ها نوشته‌اند خدا میان او و لشکریان دشمن پرده‌ای کشید. بعید هم نیست به خاطر حرمت حرم مطهر متعرض نشده‌اند. روایتی هم هست که لشکریان شام متعرض خانهء حضرت نشدند و بسیاری از عامه و تابعین که بدان خانه پناه برده بودند از تعرض مصون ماندند. اما حالا، مثلا آدم بست نشسته است، آن هم توی اتاق خودش زیر کرسی که یکدفعه کسی با سنگ می‌زند به شیشهء پنجره ات. حالا اگر چراغت خاموش باشد، باشد. باز می‌زند. تو فقط فرصت داری دمپایی‌هات را بپوشی و یادت می‌رود موهات را صاف کنی. و احتمالا حتی یادت می‌رود کتابی را که تازه تمامش کرده‌ای یک گوشه‌ای بیندازی، مثلا زیر بالش بگذاری. تازه مگر این آدم‌ها یک جا می‌نشینند؟ مگر می‌شود بهشان گفت: «لطفا به کتاب‌های من دست نزنید.» یا: «من کتاب امانت نمی‌دهم.»؟ باور کن یکی‌شان آمده بود و از من سراغ کتاب‌های نمی‌دانم چی را می‌گرفت. درست است که آنها را خوانده‌ام (دو تاش را توی دستفروشی پیدا کردم) اما خوشم نیامد، مزخرف بودند. تازه چطور می‌توانستم به آن بابا بگویم که خوانده‌ام، که این‌ها رمان نیست، که بهتر است برود و نمی‌دانم چند کتاب جامعه‌‌شناسی گیر بیاورد. بعد که چای براش آوردم، گفت: ای رنده، تو که گفتی هیچ‌کدامشان را نداری؟

 گفتم: چی را؟

 آن وقت دست کرد زیر کرسی و کتاب را درآورد. درست مثل اینکه پرچم پیروزی دستش باشد تکانش می‌داد. بعد هم چند صفحهء آن را بلند بلند خواند. وقتی هم گرام را روشن کردم، بلندتر خواند. اصلا داد می‌زد. حالا نگو: «از بس گیجی.» آخر من کتاب را گذاشته بودم پشت قفسهء کتابها. جلدش را هم کنده بودم و خودم با دو تا مقوا برایش جلد درست کرده بودم. باور کن همین یکی را پسندیدم. راستش دلم می‌خواست یک دفعهء دیگر بخوانمش. تازه فکر کردم شاید دارد دستش را زیر کرسی گرم می‌کند. برای همین گفتم من هیچ دوست و آشنایی ندارم. مثلا این یکی گفته بود فلانی _ یعنی من _ دستش لرزیده و نمی‌دانم چای را ریخته است روی لحاف کرسی. می‌بینی؟ آخر یکی پیدا نمی‌شود به اینها بگوید: «به شما چه؟» کتاب را که بهش بخشیدم، هیچ، تازه رفتم از سر خیابان تخم‌مرغ خریدم و یک نیمی. ماست هم گرفتم. خوب، احمقم دیگر. مست که شد، گفت: تو می‌ترسی، تو از سایهء خودت هم می‌ترسی.

 من ماجرای مدینه را برایش گفتم، و حتی از هجرت پیامبر و پناه بردن به غار و عنکبوت و تاری که سد عصمت دوستان شد حرف زدم. کتاب‌هام را هم نشانش دادم، جای انگشت شست تر شده با آب دهان. پاکت نامه‌های پاره شده را هم دید و جای خالی عکس‌های آلبوم را. از یک نفرهای زین‌العابدینی هم برایش حرف زدم. نفهمید. به دیگران هم گفته بود. در مورد کتاب هم حتم دارم. برای اینکه یک هفته بعد یکی از همان‌ها آمده بود اداره سراغ من. همکارم می‌گفت. مطمئنم که این دفعه را دروغ نمی‌گفت. شاید هم می‌گفت. گفت: یک آدم چهارشانهء بلندبالا بود. اگر هم کوتاه‌قد بود و نمی‌دانم لاغر فرقی نمی‌کرد. زین‌العابدینی می‌گفت: تو کاراته بلدی؟

 خودش چیزهایی سرش می‌شود. می‌گفت: «آدم‌هایی هستند که می‌توانند با یک ضربهء دست گردن یا مهرهء پشت آدم را بشکنند.» گمانم کتابش را خوانده است. به من هم پیشنهاد کرده بخوانم. می‌گفت: «به دردت می‌خورد، جوان. اگر بخواهی می‌توانم بهت امانت بدهم.»

 گفتم: متشکرم.

 راستش دلم می‌خواست بخوانم، اما فکر کردم حتما در عوض از من کتاب می‌خواهد، آن هم چه کتاب‌‌هایی. بعد مگر می‌شد گفت: «من کتاب به هیچ‌کس امانت نمی‌دهم، حتی به کسی که همکار آدم است، و نمی‌دانم _ به قول خودش _ با مرحوم ابوی سابقهء معرفت داشته است»؟ تازه چرا بدهم؟ تو که می‌دانی من روی همهء کتاب‌هایم مهر زده‌ام، با تاریخ خرید، و جای خرید و مبلغ خرید. زین‌العابدینی می‌گفت: «زن‌ها هم بلدند.» خودم هم توی یکی از همین فیلم‌‌های امریکایی دیدم. اسمش یادم نیست. اگر هم یادم بود برایت نمی‌نوشتم. چه فایده دارد؟ یک زن باریک‌اندام موسیاه که آدم فکر می‌کند فقط برای این خوب است که روی دست بلندش کند، یا مثلا مثل یک بچه روی زانو بنشاندش و با مو‌های سیاه و بلندش بازی کند و شاید پوست سفید گردنش را ناز کند، با یک ضربه _ باور کن! _ یک نره غول را نقش زمین کرد. یارو کارد هم دستش بود. حتی وقتی زین‌العابدینی گفت: «می‌توانی بیایی خانه مان بخوانی.» حاضر نشدم. ترسیدم دوباره همان حرف‌‌ها پیش بیاید و یا مثلا توی مستی قول و قراری بگذارم که نباید. دخترک چای آورد. معلوم است که چرا. مادرش که بود. برادرش هم بود. البته بدک نیست. ازش خوشم می‌آید. دانشجو است. سر میز شام نشسته بود پهلوی من. آبجو خورد. من هم آبجو خوردم. عرق هم بود، تلخ و تند و با بوی کشمش. نخوردم. ترسیدم مست بشوم و حرف‌هایی بزنم. یادت است که به تو قول دادم دیگر هیچ‌وقت توی کافه یا این جور جا‌ها بیشتر از یک چتول عرق نخورم. شاید تو هم مثل دخترک بگویی: «توی مهمانی که اشکالی ندارد.» ظاهرا که ندارد، آن هم وقتی یک دختر قشنگ موسیاه با گونه‌‌های برافروخته برای آدم بریزد. اما ببین، مثلا همان شب وقتی همکارم سرش گرم شد، افتاد به حرف. دخترک هم به گمانم مست بود که... آن هم با دو لیوان آبجو. برای همین نباید زیاد عرق خورد. زین‌العابدینی به من چه. من نباید زیاد بخورم، بخصوص در جمع. البته گاهی می‌شود آن هم توی اتاقم، تازه وقتی فرداش تعطیل باشد و ساعت هم حدود یازده و دوازده شب باشد. یک صفحهء کلاسیک می‌گذارم. صداش را بلند می‌کنم، زیاد که نه، یعنی آن‌قدر که اگر مست شدم و یک‌دفعه... می‌فهمی‌که؟ آخر دیده‌ام که آدم وقتی مست باشد چطور به حرف می‌افتد، آن هم بلند بلند. من که این طورم. نمی‌دانم برایت نوشتم یا نه که یک شب که زیاده‌روی کردم چی شد؟ تقصیر خودم نبود. نه، تقصیر خودم بود که به همکارم گوش دادم. یک تکه از روزنامه را برایم خواند. حتی آمد پهلوی میزم و چند تا عکس را نشانم داد. من احمق هم توی راه یک روزنامه خریدم و چهارلا کردم و گذاشتم توی جیبم، جیب بغلم. گفتم می‌روم خانه و می‌خوانمش. نمی‌دانستم که عرق ندارم. ساعت ده بود که ناچار شدم بیایم بیرون. به یکی از همین بارها رفتم. گران تمام شد. قبلا می‌دانستم. ودکا لایم خوردم. دو تا. باز هم خوردم. چند تا؟ یادم نیست. بعد که آمدم بیرون و دیدم خیابان خلوت است و یا مثلا ساکت است و از همه بدتر آن طاق سبز روی خیابان و گله گله دایره‌های روشن میان برگ‌های سبز و نسیمی‌که با گردنم بازی می‌کرد نگذاشت بروم خانه. ماه آن‌قدر بزرگ بود، آن‌قدر سفید بود، آن هم معلق و ثابت بالای شاخه‌ها، بالای طاقی سبز، که نمی‌شد مست مست نبود. سر راهم، یک جایی، سرپایی خوردم و بعد راه افتادم توی خیابان و نمی‌دانم و پیچیدم توی کوچه‌ها و گمانم بالاخره یک جایی کنار یکی از همین جوی‌های پر آب نشستم. درست یادم نیست کجا. فقط سطح تاریک و روشن آب یادم است و لرزش مهتاب و انعکاس شاخه‌ها در آب. انگار گریه هم کرده‌ام. شاید هم حرف‌هایی زده باشم. گفتم که نباید زیاد مست کرد. مثلا من هم اگر هوشیار بودم اقلا صدای پا را پشت سرم می‌شنیدم. و یا لااقل... من که باورم نمی‌شود آن حرف‌ها را، آن هم بلند زده باشم. اما آخر پاسبان گشت که با من دشمنی نداشت. گفته است: «نشسته بود کنار جوی آب و بلند بلند می‌خواند.» انگار روزنامه را برایش خوانده‌ام و نمی‌دانم حرف‌هایی زده‌ام. گفته است بهش توهین کرده‌ام و باش دست به یخه شده‌ام. البته من انکار کردم. آخر حرف‌هایی به من نسبت می‌دادند که توی مستی هیچ، توی خواب هم بعید است بزنم. اما صبح فهمیدم، از لکه‌های جلو پیراهنم و یخهء کتم که بعید هم نیست. البته خون بینی‌ام بند آمده بود. دیگر ندیدمش. اعتراف کردم که زیاد خورده‌ام و قول دادم، کتبا، که دیگر افراط نکنم، اما آنها می‌خواستند بنویسم که خودم را به مستی زده‌ام. ننوشتم. برای همین با خودم شرط کردم که هیچ‌وقت بیرون که هستم نخورم، زیاد نخورم. البته همکارم اگر دلش خواست می‌تواند. خانهء خودش است. گفتم که مست شد. بعد هم با دخترش جر و بحث کرد، طوری که اگر تلویزیون روشن نبود و صداش را _ گمانم مادر _ بلند نکرده بود حتما بد می‌شد. همکارم آدم مودبی است، اما بالاخره دخترش را به گریه انداخت. رک و راست به دخترش می‌گفت: «آخر شما انچوچک‌ها چی می‌گویید؟» حق هم داشت. فرداش البته از دختر عذر خواسته بود. خودش گفت. اما آن شب دست‌بردار نبود. حتی وقتی شطرنج بازی می‌کردند یکی از مهره‌های سیاه را برداشت و گفت: «حالا اگر مردی ببر.» گمانم دختر با سفید بازی می‌کرد. سرخ شده بود. می‌گفت، آخر بابا، من که مرد نیستم، در ثانی این بازی است، قرارداد است.

 همکارم می‌خندید، بلند می‌گفت: نه، بازی کن، بازی کن و از پدر پیرت ببر. ده یالا بازی کن دیگر.

 دختر می‌گفت : اقلا رخ‌تان را بردارید.

 می‌گفت: نه، من دلم می‌خواهد این یکی را بردارم.

 مهره را توی مشتش می‌فشرد. نفهمیدم کدام بود. می‌گفت: اگر بردی بعد از این همیشه حق با توست.

 بعد هم شروع کرد به مسخره کردن من، آن هم جلو دخترش. البته مست بود. می‌گفت: «آقای فلانی آخرش از عقب تیر می‌خورند. شاید هم همین حالا تیر خورده باشند.» قصهء لوسی است. شنیده‌ای که؟ یک سرباز امریکایی توی همین جنگ جنوب آسیا به رفیقش می‌گوید: «رفیق، خون چه رنگ است؟» رفیقش می‌گوید: «چطور مگر؟» آن یکی می‌گوید: «اگر خون رزد باشد به نظرم من از عقب تیر خورده‌ام.» تازه آدمی‌ این حرف را می‌زد که به دخترش می‌گفت: «وقتی ملتی می‌تواند توی ماه انسان پیاده کند چهار تا آدم پابرهنهء با چشم‌های مورب غلط می‌کنند بهش بگویند بالای چشمت ابروست.» می‌گفت: «تو آدم تحصیل‌کرده بیشتر ارزش داری یا صد تا مثل این بقال سر محل، یا مثلا آن عمله‌ای که امروز باغچه‌مان را بیل می‌زد؟ خوب، معلوم است که تو. پس این تویی که حق داری زنده بمانی. اصلا تو حاضری زن یک آدم پابرهنه بشوی،‌ هان، حاضری؟»

 دخترک می‌گفت: «بابا، ارزش یک آدم به مدرک یا مقامش نیست. بلکه باید دید چه کار می‌کند. همان پابرهنه‌ها می‌خواهند آدم نو، دنیای نو را بسازند، دنیایی که دیگر توش...»

 زین‌العابدینی داد می‌زد: «همه مساوی باشند،‌ هان؟ و تو به همین دلیل از یک ملت بزرگ، با آن تمدن و تکنیک برتر می‌خواهی تسلیم یک مشت آدم پابرهنه بشود؟ اگر تسلیم شدند می‌دانی چه می‌شود؟ فرداست که هر دو سه میلیون آدمی‌ می‌خواهند برای خودشان زندگی کنند و نمی‌دانم آقابالاسر نداشته باشند، نه، ممکن نیست. اصلا من ‌می‌گویم: زنده‌باد هیتلر، زنده‌باد گوبلز!»

 من که دخالتی نکردم. همان شب هم تصمیم گرفتم دیگر خانه‌شان نروم. آخر یک‌‌دفعه دیدی مست کردم و مثل آن شب شد. باور کن اگر همکارم پادرمیانی نکرده بود، یعنی به دو سه تا دوست و آشنا رو نمی‌انداخت، حتما تا حالا دستم بند بود. آن شب هم جلو دخترش به من گفت: «من به تو پیشنهاد می‌کنم با این دختر ازدواج کنی. شما دو تا مثل دو قطب مثبت و منفی هستید. خوب می‌توانید همدیگر را خنثی کنید. تازه وقتی دو سه تا بچه ریختند دور و برتان، آن قدر دستتان به ریق این یکی، یا نمی‌دانم کوفت و زهرمار آن یکی بند می‌شود که یادتان می‌رود یک روزی مشتش می‌کردید.»

 من که فکر نمی‌کنم دخترش راضی به این ازدواج باشد. برای اینکه از امثال من و پدرش انتقاد می‌کرد. می‌گفت: «گیرم که ماشین بخریم و مثلا سالی یک بار هم به کنار دریا برویم یا به جای چلو باقالا و یخمی ‌لوبیا، خاویار و ویسکی و چه و چه بخوریم یا مثلا...» بعد هم از حادثهء آن شب حرف زد. حتما زین‌العابدینی برایش گفته بود. می‌بینی؟ نمی‌شود به هیچ‌کس اعتماد کرد. حتی پرسید: «هنوز هم خون‌دماغ می‌شوید؟» می‌گفت: آدم دیگر ناچار است انتخاب کند.

 اما من همه‌اش می‌خواستم از داستان برایش حرف بزنم، از داستان‌های چخوف یا داستایفسکی. حتی شروع کردم که خلاصهء یکی دو داستان را برایش بگویم. همان که زن و مرد سوار سورتمه می‌شوند و مرد طوری که دخترک نبیند یا فکر کند که صدای باد است یا صدای سورتمه، توی گوش دختر می‌گوید: «دوستت دارم.» یا حتی داستان آن بابا که هر چند ماهی کیلومترها پیاده می‌آید تا سرش را مجانی اصلاح کند، آن هم پهلوی آرایشگری خویشاوند که دخترش را به او قول داده است. و داستان از جایی شروع می‌شود که دخترک نامزد شده است و سلمانی اواسط کار _ وقتی درست نصف سر آن بابا راتراشیده است _ می‌فهمد که... اما مگر می‌گذاشت. می‌گفت ادبیات حالا دیگر مقولهء پرتی است.

 چرا؟ نگفت. یعنی پدرش نگذاشت. مست کرده بود. بلند بلند می‌گفت: «زنده باد هیتلر!» قدم می‌زد، مثل سربازهای اس‌اس و مثل فاشیست‌ها سلام می‌داد. بعد هم گفت: اگر گذاشته بودند، حالا دنیا یک‌پارچه شده بود، شده بود یک دسته‌گل، یک حکومت جهانی داشتیم با یک مسلک. تمام آشغال‌کله‌ها هم توی زباله‌دانی تاریخ بودند.

 دخترش می‌گفت: ببخشید، بابا، اما شما فاشیست هستید.

 زین‌العابدینی می‌گفت: «بله که هستم. افتخار هم می‌کنم. یعنی چه که هر چند میلیونی دور خودشان خط بکشند که ما هم بله، که ما هم جزو میوه‌جاتیم. تازه مگر بد است که همهء مردم، همهء این ملت‌های گرسنه، تکنیک برتر، تمدن برتر ابرقدرت‌ها را بپذیرند؟»

 می‌گفت: «ویسکی یا مثلا شامپانی بهتر است یا این عرق‌سگی‌های خودمان که آقای فلانی هر شب می‌خورد؟» به من اشاره می‌کرد. بعد هم داد زد: «مسلم است که بهتر است به جای گلستان‌ هاملت بخوانیم و به جای نمی‌دانم شعرهای کدام شیخ پشم‌الدین شعرهای کی و کی.»

 اسم‌هاشان را نمی‌دانست. همه‌اش از زبان واحد، تمدن واحد دفاع می‌کرد. می‌گفت: هرکس نمی‌خواهد، یا شعورش را ندارد باید به زور بهش حقنه کرد، یا اصلا نابودش کرد، ریختش توی سطل آشغال.

 دخترش می‌گفت: «از کجا که تمدن امریکایی مثلا برتر است؟ مگر ساختن موشک نشانهء تمدن برتر، فرهنگ برتر است؟ خوب، ژاپنی‌ها هم می‌توانند، عن‌قریب هم درست می‌کنند. در ثانی یکی شدن، یکرنگ شدن، مثلا اینکه همه یک زبان داشته باشند، یک عقیده و یک لباس...

 آقای زین‌العابدینی داد می‌زد: «به خودتان بگو، از خودتان بپرس.»

 بعد هم گریه‌اش گرفت. زار زار گریه کرد. نفهمیدم چرا؟ البته زیاد خورده بود. زنش که آمد تو، گفت: شما جوان‌ها چی می‌دانید که این مرد چی کشیده.

 به من اشاره می‌کرد. دخترش گفت: «مادر، با من بحث می‌کردند.»

 زن از من عذر خواست. بعد هم زیر بغل همکارم را گرفت و بردش. زین‌العابدینی همان‌طور گریه می‌کرد و همه‌اش می‌گفت: «پست متظاهر، پست متظاهر!»

 متظاهر؟ کی را می‌گفت؟ نفهمیدم. برای همین وقتی دخترش گفت: «شطرنج بازی می‌کنید؟» گفتم: «بلد نیستم.» می‌فهمی‌که چرا. گفت: «یادتان می‌دهم، ببینید...» بعد هم توضیح داد. من عذر خواستم. دیروقت هم بود. با تاکسی برگشتم. فکر کردم اگر پیاده بیایم نکند باز کنار یکی از همین جوی‌های پر آب سر در بیاورم. درست است که زیاد نخورده بودم. اما خوب، همان سه بطر آبجو هم گرمم کرده بود. حتما اگر قدم می‌زدم باز گذارم می‌افتاد به یکی از همین بارها و آن وقت معلوم نبود باز چه دسته گلی به آب بدهم. شاید اگر فامیلم را عوض کنم بشود. پاسبان گشت گفته است، باش بحث کرده‌ام. نوشته بود: «روزنامه را نشانش داده‌ام و به عکس‌ها یکی یکی اشاره کرده‌ام و گفته‌ام ترسی ندارد سری که بریده است.» با تاکسی برگشتم، کلید در خانه را فراموش کرده بودم. پیرزن صاحبخانه در را به رویم باز کرد. آدم‌های خوبی هستند. یکی از پسرهاش خارج است. آن یکی را هم ندیده‌ام. عکسش را همان شب نشانم داد. گفت: «اگر چای بخواهید هست.» بعد نشانم داد. عکس شش در چهار بود و یک خال سیاه میان دو ابروش بود. بعد هم گفت که چطور شده است. قیافه‌اش آشنا بود. انگار دیده بودمش. شاید هم عکس را جایی دیده باشم. گفت: «می‌خواهد روضه‌خوانی راه بیندازد.» خیلی تعجب کردم. آخر از آدمی‌که تلویزیون توی خانه‌اش هست و با یک چارقد توی کوچه می‌رود و یکی از پسرهاش حالا حتما زن خارجی دارد این کارها بعید است. از من هم دعوت کرد. گفت: «خبرتان می‌کنم.» دیروز بود. توی روضه به جای چای قهوه دادند. مردانه و زنانه جدا بود. مردها توی حیاط و زنها توی اتاق، چهار آخوند دعوت کرده بودند. شوهرش نشسته بود دم در، ساکت. فقط وقتی آخوندها گریز می‌زدند به پیشانی می‌زد. منبر دوم بود که پیرزن از اتاق داد زد: آقا، لطفا روضهء علی اکبر را بخوانید.

 آقا که روضهء علی اکبر را خواند صدای گریهء پیرزن بلند شد. چرا علی اکبر؟ نفهمیدم. آخوند سوم روضهء حضرت قاسم را خواند، بدون مقدمه. فقط ذکر مصیبت کرد. یکی که پهلوی من نشسته بود گفت: منبر اول چه روضه‌ای خواندند؟

 گفتم: اول از وجوب نقطهء حق حرف زد بعد هم از تقیه. حدیث معصوم را هم تفسیر کرد.

 گفت: گریز چی؟

 گفتم: خطبهء حضرت زینب را خواند، بعد هم از سر بریده گفت و چوب خیزران.

 گفت: فکر می‌کنید سومی‌چه کار می‌کند؟

 گفتم: نمی‌شناسمش.

 گفت: حتما از حضرت قاسم حرف می‌زند.

 راست می‌گفت. گفتم که. وقتی سومی‌ داشت ذکر مصیبت می‌کرد، پرسیدم: از کجا فهمیدید؟

 گفت: مگر شما همسایه‌شان نیستید؟

 گفتم: چطور مگر؟

 حرفی نزد. آخوند بعدی نیامد. نفهمیدم چرا. مجلس خود به خود به هم خورد، و من با وجود آنکه می‌دانستم حتما نباید بیرون بروم رفتم. و بعد _ گفتم انگار _ پیاده آمدم خانه، بی‌آنکه عرق بخورم یا مثلا بروم کنار جوی آب. ساعت هشب بود که رسیدم به خانه. دو تا قرص خوردم بلکه خوابم ببرد. آن وقت گفتم برای انصراف فکر هم شده یک چیزی می‌خوانم. جنایت و مکافات را برداشتم. هر چه کردم نمی‌شد. چند سطری که می‌خواندم متوجه می‌شدم قبلش یادم نیست. آن وقت نشستم و همین‌طور سیگار کشیدم. به گمانم ساعت ده بود که صدای زنگ در را شنیدم. لحاف را روی سرم کشیدم. چراغم خاموش بود. حتی سعی کردم خوابم ببرد. آخر فکر کردم باز یکی‌شان آمده است. آمده بود. با من کاری نداشت. پیرزن می‌گفت. بعد انگار خوابم برد. البته حالا درست یادم نیست که چی خواب دیدم. فقط عکس یادم است. عکس خودم بود. توی دستم بود. شش در چهار بود. اما انگار مچاله‌اش کرده بودند. یا من توی دستم مشتش کرده بودم. خط خط شده بود، خط‌های سرخ، رگه‌های سرخ. درست مثل همان وقتی که صورتم را توی دستشویی دیدم، همان دفعهء اولی که خون‌دماغ شدم. برای همین دلم می‌خواست خط‌ها سفید می‌شد یا اقلا بتوانم باز دستم را مشت کنم. نمی‌شد. عکس انگار به کف دستم چسبیده بود و انگشت‌هام سیخ‌شده مانده بود. دهانم توی عکس باز بود، باز باز. حتی یک دندان توی دهانم نبود. گمانم کنار جوی آبی، یا کنار رودخانه نشسته بودم. اما من فقط سطح آب، سطح ساکن و بی‌موج آب را می‌دیدم و ماه را که بزرگ و سرخ بر سطح آب بدون حرکت مانده بود، درست مثل یک سر بریده که ازش خون بچکد. حالا چی گفته‌ام، یا بعدش چطور شده یادم نیست. اما پیرزن گفت: «داد می‌زدید.» شاید وقتی صدای پا شنیدم داد زده‌ام یا حرف زده‌ام. صدا درست صدای پای همکارم بود وقتی توی اتاق قدم می‌زد و سلام می‌داد و داد می‌زد، دلم می‌خواست صورتم را برگردانم که این دفعه دیگر غافلگیر نشوم. نمی‌شد. یا اقلا عکس را نبینم. نشد. حتی نشد دستم را ببندم. گفتم که. بعد هم حرف زده‌ام. از چی؟ گفتم که یادم نیست. حتی آن قدر داد زده‌ام که پیرزن آمده بود و به در می‌زد. می‌گفت: چی شده است؟ مگر کسی توی اتاقتان هست؟

 گفتم: نه، باور کنید نیست.

 مطمئن بودم. در را چفت کرده بودم. هر شب می‌کنم. گفت: پس به کی می‌گفتید: همه‌اش برای یک تن گوشت و سه بشکه ویسکی با من این‌طور کردی؟

 گفتم: خواب می‌دیدم، خانم.

 روسری سیاه سرش بود. گفت: شنیدید که؟ آمده بودند که چرا روضهء علی اکبر خوانده‌اید؟

 گفتم: به آنها چه؟

 گفت: خوب، دیگر. بعد هم پرسید: «همسایه تان بالاست؟» من گفتم: «انگار خوابند. می‌خواهید صداشان کنم؟»

 من گفتم: توی خواب حرف دیگری که نزدم؟

 گفت: انگار فریاد می‌زدید: زنده باد سعد بن زیاد.

 گفتم: گفتم که خواب می‌دیدم.

 چرا ابن زیاد؟ خوب! اگر می‌گفتم زنده باد جفرسن، یا فرانکلین یا لااقل هیتلر، یک چیزی. خودم هم نمی‌فهمم. شاید اگر می‌شد جایی بست نشست نمی‌گفتم، یا شاید برای این گفته‌ام که من هم خواسته‌ام جزو دسته‌ای باشم، جزو لشکری، مثلا لشکر شام. یا از ترس اینکه نکند دوباره خون‌دماغ بشوم گفته‌ام، یا چون یادم آمده است که حضرت زین‌العابدین هر وقت سر بریدهء گوسفندی را می‌دید یاد سر بریدهء ابا عبدالله می‌افتاد و گریه‌اش می‌گرفت خون‌دماغ شده‌ام و گفته‌ام، داد زده‌ام. وقتی پیرزن رفت، بلند شدم دست و صورتم را شستم. بعد نمی‌دانم چطور شد که وضو گرفتم. باور کن همین‌طوری. سه رکعت هم نخواندم. نتوانستم. سجدهء رکعت سوم بود که دیدم نمی‌شود، نمی‌توانم. همان‌جا خم‌شده روی مهر گریه کردم، بی‌صدا. و فکر کردم اگر می‌توانستم نماز مغرب را بخوانم، یا میان دو نماز توبه کنم، دیگر هیچ‌وقت خون‌دماغ نمی‌شدم. نشد. گفتم که. بعضی‌ها این طورند. حتی وقتی «الا تنصروه» را تا آنجا که می‌گوید: «اذ هما فی الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا فانزل الله سکینته علیه»* تا آخر، چند بار خواندم، نشد. بعدش دیگر فهمیدم هیچ‌وقت نمی‌شود. حتی مطمئن شدم اگر دوباره خون‌دماغ بشوم، هیچ‌وقت بند نمی‌آید، مثل حالا که باز خون‌دماغم شروع شده است.

 

 مرداد 1352

 

 * قرآن، سورهء 9، آیهء 40...«در حالی که آن دو در غار بودند به یار خویش می‌گفت: غم مخور، بی‌گمان خدا با ماست! پس خدا آرامش خود را بر او فرود آورد و او را به لشکریانی یاری کرد.» که اشاره است به هجرت رسول و حکایت غار.

پنج شنبه 21/6/1392 - 20:32
داستان و حکایت

زیر درخت لیل

نویسنده: هوشنگ گلشیری

  درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شكل ریشه، رشته رشته، در خاك فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل كنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار این  توهم كه درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تك و توك بود، اما در كیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهكده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله كشی كنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی كانال‌های عمیق بپریم. .....

 

 

..... چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یكی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یكی داستان هم می‌نویسد.

حالا شاعر لیل شده‌ است.

من داستان‌نویسم، اما این‌كه می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست. 

شرح دیدار با درخت لیل است، انگار كه اگر لیل هم می‌نوشت كه چه شد كه ما را دید، همین طورها می‌نوشت.

ما به دعوت احمد رفته بودیم كیش. دو روز هم خریدی كردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یكی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزك زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. كنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا كردیم و یكی دو تا حلزون كه از یكیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم. 

یكی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. كنار دریا كه آدم كاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فكر می‌كند كه انعكاس صدای دریاست، اما اینجا چی كه می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فكر می‌كنم پوسته‌ی خشك و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است كه خواب می‌بیند، مثلا شاعر كه وهم لیل، لیلش كرده ‌است. 

خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار كه اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یكی از شاخك‌هاش را دراز كرده و درختی دیگر در خاك نشانده. بعد یك‌دفعه فكر كردم نكند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را كه داشتیم از كنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم كه خوراك كوسه داشت؟ 

جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یك پر از كباب كوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فكر اینكه این كوسه‌ای كه ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌كرد كه باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فكر نكنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعد  خودش دیگر ول كن آدم نیست. من كه نزدیك بود دیوانه بشود.

اصفهانی بود. دو سال بود كه آمده بود كیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟

- همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.

اسمش مرتضی بود. محمدعلی كه داستان هم می‌نویسد پاپی شد كه چرا گذارش به كیش افتاده.

گفت: عشق، آقا، عشق!

و خندید، بلند. تازه فهمیدیم كه وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله كرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یكی از همین مسافرها كه به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یكی دیگر. ما هم آمدیم اینجا كه مثلا از آنجاها كه با هم رفته بودیم یا كسانی كه دیده بودیم دور باشیم.

باز خندید، همان طور با خود و در خود.

چند مشتری كه آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هركس به چیزی تشبیهش می‌كرد. مرتضی كه سر میز ما برگشت گفت: من كه عرض كردم، آدم را سحر می‌كند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فكر كند.

باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینكه: «دخترخاله حالا....؟» یا «حالا كه دیگر....؟» كه مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت كرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌كند، زیرش كه چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.

بیرون كه آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یك درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ كه رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای تركش خورده بر بام رستوران آویخته بود.

غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بی‌تلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هركس از عشق‌هاش گفت، تجربه‌های دور و یا بهتر زخم‌های ناسوری كه حالا دیگر زیر پوست بودند و چرك و خونی نداشتند، اما اگر به جایی می‌گرفتند داد آدم را در می‌آوردند.

فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم كه می‌روم قدم بزنم. با تاكسی تا نزدیك یكی از كانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را می‌شد به دست حتی لمس كرد. رستوران بسته بود. بقیه‌ی لیل‌ها پشت خانه‌های ده بود. فكر می‌كردم كه اگر با دخترخاله‌اش هم ازدواج كرده بود، باز بهتر بود می‌آمد و زیر یكی از این درخت‌ها می‌نشست.

  زیر یكی از درخت‌ها نشستم. به غیر از مجموعه‌ی ریشه‌هایی كه در خاك داشت، یكی دو ریشه هم گره در گره مثل كنده‌ی زانو یا دست مشت كرده‌ای كه زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.

حالا كه این را می‌نویسم می‌دانم كه میوه‌ی لیل چرا سرخ جگری است. برای همین هم می‌نویسم تا اگر كسی گرفتار رفته‌هاست، پیش از آنكه زخم به چرك بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایه‌ی لیلی برساند.

محمدعلی، فكر می‌كنم، زیاد ماند كه حالا فقط لیل می‌بیند و لیل می‌نویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا كم‌كم ریه‌هام را پر كند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی كربنی كه درخت‌ها از غروب تا طلوع افتاب پس می‌دهند، بلكه از همه‌ی قصه‌هایی كه از قرن‌ها پیش معلق زیر درخت مانده‌بود:

زنی بود كه می‌خواست صورت و دو دست غوطه‌ور در آب مردش را فراموش كند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده‌بود. غواصی را دیدم كه آمده بود تا درخت كمكش كند كه یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه‌ی مختار دوید كه این‌هم شیربهای دخترتان. ناخدایی كه سر پیری عاشق كنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده‌بود كه صدای خلخال هاش نمی‌گذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم كه زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمده‌ام جهیزیه‌‌ی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه كنم كه بار دلم پیش نوه ی عمو است كه حالا فقط صدایش را از تلفن می‌شنوم؟» دختری هم می‌خواست كه لیل كمكش كند تا یاد صورت پدرش را كه در قاب كفن دیده بود از ذهنش پاك كند، كه شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه می‌كنی.» زنی هم بود كه خواهر خوانده‌اش هر شب به خوابش می‌آمد كه: «مگر نگفتی كه مردها صفت ندارند؟»

جانبازی بود كه ناله‌ی دوست زخمیش نمی‌گذاشت بخوابد. پزشكیاری بود كه تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الكل.

سنگین بود، گفتم: لیل، رحم كن! من نمی‌توانم. این‌ها را نمی‌شود نوشت.

نرمه بادی  وزید و هوا را جابه‌جا كرد. باز هم دیدم، پرده در پرده كه تا بارم را سبك كنم یكی‌یكی گفتم. به یاد می‌آوردم و می‌گفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبك شده‌ام. آدم‌ها را باید بخشید، حتی آن‌ كه از پس هر پنج شش شلاق تكه ی آینه‌ای شكسته را به دامن پیراهنش پاك می‌كرد، بعد هم خم می‌شد جلو دهان قربانی می‌گرفت كه ببیند هنوز نفس می‌كشد یا نه.

حالا من دیگر به صلح با جهان رسیده‌ام. همه‌ی گوشه و كنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیل‌های كوچك و بزرگ آراسته‌ام. حالا در سه كنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یك درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود كه از گذشته‌ام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یك ساعتی فقط صدای دریا می‌آمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم‌تختی. یادم هست كه صبح كه بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته‌بود. حالا گاهی روزها هم با یادم می‌آید. سنگین است با بار همه‌ی آن رفته‌ها، قصه‌ی همه‌ی مسافرانی كه پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشسته‌اند. گاهی هم دست دور گردنم می‌اندازد. ترد است و میوة گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم كشاند. خفه‌ام می‌كند، می‌دانم. با این همه سبك شده‌ام. بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشیدم. آدم زمین نیست كه بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بكشد.

حالا بار همه‌ی تلخی‌های من زیر یكی از آن لیل‌های كیش است. دیگر خودش می‌داند. می‌تواند بر هركس كه بخواهد سایه بیاندازد، ساعت‌ها به قصه‌ی هر كس كه بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.

وقتی بلند شدم دیدم كه مرتضی همان روبرو بر پشته‌ی خاك كانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش كردم، گفت: «دیدید آقا، من چه می‌كشیدم؟»

  نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی كه جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ می‌كند.

گفتم: شرمنده‌ام، مرتضی.

گفت: دشمنتان شرمنده باشد.

و هر دو خندیدیم.

تا جلو رستوران همپاش رفتم. همه‌اش از صاحب رستوران برایم گفت، از زن‌هایی كه در همین محل داشت و یكی دو تای دیگر كه توی این یا آن بندر. من هم گفتم كه فردا می‌رویم.

گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست كه آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد. 

در رستوران را كه باز می‌كرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری كه تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاك‌پشت و كوسه كبابی می‌دهیم. هر كس باید همان كاری را بكند كه سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.

با نوك جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاك را جمع می‌كرد. تعارف كرد كه با هم یك پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره كردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟

خندید، آزاد و رها، مثل كودكی كه بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: كاش مرا هم بیدار كرده بودی.

در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت كه می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یك رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی كه داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش كردم.

احمد گفت: اینجا اگر كسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.

شام را ساندویچی خوردیم و یكی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی كنار دریا قدم زدیم و صدف جمع كردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یك بعداز نصف شب بود كه رسیدیم به هتل. كلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن كردیم دیدم خواب است. ساكش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساكش گذاشته بود. بلیطش را عوض كرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود كه من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.

بی‌سر و صدا ساك‌هامان را بستیم و خوابیدیم.

شب خواب دیدم كه حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید كه برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌كند. گفتم: چی شده؟

خندید، همان‌طور كه مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است كه یك مرگی هم در انتهاش هست.

گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش كند.

گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا كنم. 

باز خندید.

گفت: تهران می‌بینمت.

گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.

گفت: چی؟

و باز خندید. بعد هم دراز كشید. صبحش نبود.

محمدعلی بالاخره برگشت، یك هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری كار می‌كرد. می‌گفت: بعضی كلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.

از میان صفحاتی كه جلوش بود چند صفحه را جدا كرد، گفت: فرض كن یكی فقط یك كلمه یادش مانده باشد.

مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، تركیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا كه گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.

گفت: می‌فهمی كه. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.

و من فكر می‌كنم گاهی می نویسیم تا فراموش كنیم كه در ماست، مثل همین لیل كه مربع نشسته‌بود و یادش نبود كه سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.


دی ماه 1374

برگرفته از: مجموعه‌ی نیمه‌ی تاریك ماه / انتشارات نیلوفر

حروف‌چین: فرشته نوبخت

پنج شنبه 21/6/1392 - 20:24
داستان و حکایت

فلوسی

نویسنده: وودی آلن

برگردان: صفدر تقی زاده

                          یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن این است که آدم همیشه ی خدا، شانه‌هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک‌زده‌ای موسوم به «ورد بابکوک» ترسان و لرزان به دفتر کار من آمد و کارت شناسایی‌اش را روی میز گذاشت، می‌بایست فی‌الفور به آن احساس سرمایی که ستون فقراتم را یکهو لرزاند، اعتماد می‌کردم.

 گفت:«کایزر شما هستین؟ کایزر لوپوویتس؟»

 آشکارا اعتراف کردم:«بله، تو شناسنامه‌م که این‌جور نوشته.» .....

 

 

..... ـ دستم به دامنتون، آقای کایزر. توطئه چیدن، می‌خوان ازم باج کلونی بگیرن. توروخدا به دادم برسین!

 مثل خواننده ی اول یک دسته ارکستررومبا، پیچ و تاب می‌خورد. لیوانی را که روی میز بود و بطری مشروبی را که معمولاً برای مقاصد غیر طبی دم دستم نگه می‌دارم، به طرفش روی میز سراندم.

 ـ حالا چه‌طوره یه کم آروم بگیری و از سیر تا پیاز قضیه رو برام تعریف کنی؟

 ـ شما... شما قول می‌دین چیزی به عیالم نگین؟

 ـ باید با هم روراست باشیم، ورد. همچین قولی نمی‌تونم بدم.

 خواست لیوانی پرکند، اما دستش طوری می‌لرزید که صدای برخورد بطری و لیوان را تا آن طرف خیابان هم می‌شد شنید، بیش‌تر مشروب‌ها را هم پخش و پلا کرد و ریخت روی لباس‌هاش.

 گفت:«من کارگر فنی‌ام. کارم ساخت تعمیر دستگاه‌های سرگرم‌کننده است، از اون جغجغه‌های تفریحی را که محض شوخی یکهو می‌پرن و سروصدا راه می‌اندازن. حالیتون هست کدوما را می‌گم که؟ همون اسباب‌بازی‌های کوچولوی گول‌زنک که وقتی آدم‌ها با هم دست می‌دن، ناغافل از جا می‌پره، مردم رو زهره ترک می‌کنه.»

 ـ خُب مقصود؟

 ـ هیچی. خیلی از رؤسا و مدیرکلا از این اسباب‌بازی‌ها خوششون می‌آد. به خصوص تو خیابون وال استریت.

 ـ اصل موضوع رو بگو.

 ـ راستش من زیاد سفر می‌رم. حالیتون هست چی می‌گم. آدم از تنهایی دق می‌کنه. اما یه وقت از اون فکرهای بدبد نکنی ها! من ذاتاً یه انتلکتوئلم. درسته که آدم می‌تونه هر وقت میلش کشید با هر کدوم از اون حضرات هنرمند و انتلکتوئل تماس بگیره و با اونا خوش و بش کنه، اما راستش پیدا کردن و هم‌کلوم شدن با یه دختر جوون و روشن‌فکر نابغه، کار هر شیرپاک‌خورده‌ای نیست.

 ـ خُب، بعدش.

 ـ بعدش نمی‌دونم چطور شد که نشونی یه دختر جوون هفده هیجده ساله رو بهم دادن. دانش‌جوی دانشگاه واسار. گفتند این ذخیره حاضره یه جزیی پولی بگیره. بیاد سراغت و درباره هر موضوعی که بخوای بات بحث کنه: پروست، ییتز، انسان شناسی. خلاصه آدم اختلاط و تبادل نظر هم می‌کنه. حالیتون هست که چی می‌خوام بگم؟

 ـ درست نه!

 ـ می‌خوام بگم یه وقت فکرهای بدبد نکنین ها! زن خود من جداً یه فرشته است. مبادا خیال بد بکنین. اما راستش زنم نمی‌تونه با من درباره پوند و مثلاً الیوت حرف بزنه. خوب، چه‌کارش باید کرد؟ وقتی باش ازدواج کردم تو فکر این چیزا نبودم. حالیتون هست که وضع چه جوریه؟ این بود که همیشه حس می‌کردم به یه زن یا یه دختر فهمیده احتیاج دارم، زنی که بتونه منو از لحاظ فکری هم تحریک کنه، کایزر، پول هم بهش می‌دادم. البته هیچ‌وقت دوست نداشتم باهاش زیاد قاطی بشم، برای خودم دردسر درست کنم. می‌خواستم فقط یه تجربه روشن‌فکری کوتاه زودگذر باشه بعدش هم ولش می‌کردم به ‌امون خدا. باور کن، کایزر، من از زن خودم و از ازدواجمون خیلی خیلی هم راضی‌ام.

 ـ چند وقته این جریان ادامه داره؟

 ـ شش ماهی می‌شه. هر وقت دلم می‌گیره، به خانم فلوسی تلفن می‌زنم تا ترتیبش را بده. خودش فوق لیسانس ادبیات تطبیقی داره. اون‌وقت یکی از اون انتلکتوئلاش رو برام می‌فرسته. حالیتون هست چی می‌گم؟

 سرانجام فهمیدم که او هم، یکی از آن موجودات فلک زده‌ای است که دل‌شون برای یک زن فهمیده و اهل ادبیات لک زده. دلم برایش سوخت. اما کمی که با خودم فکر کردم، دیدم این‌طور آدم‌ها یکی دو تا نیستند. خیلی‌ها هستند که روح‌شان برای یک ذره ارتباط روشن‌فکری با جنس مخالف پرپر می‌زند و حاضرند همه داروندارشان را نثار یک همچین زنی کنند.

 گفت:«حالا داره تهدیدم می‌کنه. می‌خواد همه چیزو به زنم بگه.»

 ـ کی تهدیدت می‌کنه؟

 ـ همین فلوسی. ظاهراً تو اتاق هتل، ضبط صوت کار گذاشته بوده‌ن و از بحث‌های ما درباره ی «سرزمین ویران» و «شیوه‌های مربوط به اصلاحات اساسی» و همچنین وارد شدن به مقوله‌های دیگه نوار برداشته‌ن. تهدید کردن که یا ده هزار دلار بدم یا می‌رن سراغ کلارا. کایزر جون، توی بد مخمصه‌ای گیر کرده‌م. جان مادرت هر طور شده کمکم کن! کلارا اگه با خبر بشه که چه‌طور خودش نتونسته قبلاً مچم را بگیره، حقیقتاً دق مرگ می‌شه.

 فهمیدم که خانم فلوسی باید یکی از آن دخترهای تلفنی آتشپاره باشد. قبلاً جسته‌گریخته شنیده بودم که بروبچه‌های ستاد مرکزی، سرنخ یک گروه از زن‌های تحصیل کرده را به‌دست آورده‌اند اما تا آن لحظه نتوانسته بودند کاری بکنند.

 گفتم:«یالا به فلوسی تلفن کن، من‌باش صحبت می‌کنم.»

 ـ چی؟

 ـ پیشنهادت را پذیرفتم. حق‌الزحمش می‌شه روزی پنجاه دلار به اضافه هزینه‌های متفرقه‌ش. به گمونم حالا دیگه مجبوری تعداد زیادتری از اون جغجغه‌های سرگرم‌کننده تعمیر کنی.

 ـ هرچی جون بکنم که هیچ‌وقت نمی‌تونم اون ده‌تایی رو که اونا ازم خواستن، جور کنم. باقی‌شو از قبر پدرم بیارم؟

 زهرخندی زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. گوشی را از دستش قاپیدم و بهش چشمکی زدم. داشت ازش خوشم می‌آمد. چند لحظه بعد، صدایی به لطافت حریر، از پشت تلفن جواب داد. مقصودم را به او حالی کردم. شنیده‌م جنابعالی می‌تونید به من کمک کنید یک ساعتی بحث خوب و شیرینی داشته باشم.

 ـ البته که می‌تونم. چه موضوعی رو دوست داری؟

 ـ دلم می‌خواد درباره ملویل بحث کنم.

 ـ موبی دیک یا داستان‌های کوتاش.

 ـ فرقی می‌کنه مگه؟

 ـ حق‌الزحمه‌ش فرق می‌کنه. بحث درباره سمبولیسم هم جداست.

 ـ چه‌قدری در می‌آد؟

 ـ پنجاه تا. درباره موبی‌دیک شایدم صدتا. بحث تطبیقی اگه بخوای، ملویل و مثلاً هاتورن، شاید بشه معامله را با صدتاجور کرد.

 گفتم:«پولش مهم نیست.» و شماره اتاقم را در هتل پلازا به او دادم.

 ـ موبور می‌خوای یا مو خرمایی؟

 گفتم:«خودت سورپریزم کن.» و گوشی را گذاشتم.

 ریشی تراشیدم و جزوه‌ای از سری جزوه‌های نقد و تحلیل کوتاه آثار ادبی کالج مونارک را مروری کردم و فنجانی قهوه سیاه سرکشیدم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که در زدند. در را باز کردم و در آستانه در دخترک جوانی دیدم با موهای شرابی که لباس گل و گشادی عین دو تا بستنی قیفی بزرگ وانیل‌دار روی تنش انداخته بود.

 ـ سلام. من شری‌ام.

 الحق که فوت و فن نمایش تصورات خواب و خیال‌های آدم را خوب بلد بودند. موهای صاف و بلند، کیف چرمی، گوشواره‌های نقره‌ای بدون آرایش غلیظ.

 گفتم:«تعجب می‌کنم چه‌طور با یک همچو لباسی به هتل رات داده‌ند و کسی مزاحمت نشده. کارآگاه‌های خصوصی و خانوادگی معمولاً خیلی زود این‌جور دخترهای انتلکتوئل را تشخیص می‌دند.

 ـ بی‌خیالش. یه پنج تایی حالشون را جا میاره.

 با دست اشاره کردم رو مبل بنشیند.

 گفتم:«خوب، می‌تونیم شروع کنیم؟»

 سیگاری آتش زد و یکراست رفت سر موضوع.

 ـ به گمونم می‌تونیم بحث رو با «بیلی باد» به عنوان نوعی توجیه ملویل از رابطه انسان با خدا شروع کنیم، براتون انترسان نیست؟

 ـ چرا جالبه، هر چند نه از دیدگاه میلتونی.

 من هم قمپزی در کردم. می‌خواستم ببینم در این موضوع هم سررشته‌ای دارد یا نه؟

 گفت:«نه، «بهشت گمشده» فاقد زیربنای بدبینانه است.»

 زیر لب زمزمه کردم:«راست می‌گی به خدا. حرف درستیه.»

 ـ من فکر می‌کنم ملویل، فضیلت معصومیت را با بینشی نائیو و در عین حال غامض و هنرمندانه به ثبوت رسونده. قبول ندارین؟

 گذاشتم خوب حرف‌هایش را بزند. هنوز نوزده سالش نشده بود اما به آن مرحله پختگی ظاهرفریب و زبان‌بازی‌های ساده‌دلانه روشن‌فکرنمایان رسیده بود و یاد گرفته بود نظریه‌هایش را با بیانی روال و سیال، تندتند اما ضبط‌صوت‌وار بروز دهد. هرگاه من مطلب تازه‌ای مطرح می‌کردم جا می‌زد و جواب می‌داد:«وای، آره کایزر جون، آره عزیز دلم، به نکته عمیقی اشاره کردی، یه نوع دریافت ادراک افلاطونی از مسیحیت. عجیبه که من زودتر متوجهش نشدم!»

 یک ساعتی گپ زدیم و بعد گفت که دیگر باید برود. بلند شد و من یک اسکناس صدی تقدیمش کردم.

 ـ متشکرم عزیز جون.

 ـ اگه بگی از کجا می‌آی، از این بیش‌ترهاش هم تقدیم می‌کنم.

 ـ مقصودت چیه؟

 حس کنجکاویش را برانگیختم.

 دوباره نشست.

 گفتم:«فرض کن من بخوام یه ضیافتی بدم.»

 ـ چه نوع ضیافتی مثلاً؟

 ـ فرض کن بخوام دو تا دختر با هم نوآم چومسکی را برام تحلیل کنند.

 ـ وای، معرکه است!

 ـ خوب، حلا فراموشش کن...

 گفت:«باید با فلوسی تماس بگیری. به گمونم برات گرون تموم بشه.

 حالا دیگر وقتش رسیده بود که ضربه را فرو بیاورم. مثل برق کارت کارآگاه خصوصی‌ام را در آوردم و بهش فهماندم که تودام افتاده است.

 ـ چی؟

 ـ همه‌ش ساختگی بود، جیگرجون، بحث درباره ملویل در ازای پول، شامل ماده 802 قانون مجازات عمومی می‌شه: حالا فکراتو بکن.

 ـ ای نکبت!

 ـ آروم باش و از خر شیطون بیا پایین. مگر این‌که دوست داشته باشی از سیر تا پیاز قضیه رو تو دفتر آلفرد کارین تعریف کنی که گمون نکنم زیاد هم از شنیدنش خوشش بیاد.

 یکهو گریه را سرداد. گفت:«کایزر جون! توروخدا آبروم رو نریز. به همون خدا قسم من به یه کم پول احتیاج داشتم که فوق لیسانسمو تموم کنم. درخواستمو برای کمک هزینه تحصیلی نپذیرفتند. این بار دومه. وای، خدایا چه خاکی به سرم بریزم...

 همه چیز برملا شد. همه ماجرا. بزرگ شده و پرورش یافته سنترال پارک‌وست، اردوهای تابستانی سوسیالیست‌ها، موسسه براندیس. از آن نوع دخترهایی که نخود هر آشی بودند و همه‌جا سروکله‌شان پیدا می‌شد، تو شهر الگین یا محافل ادبی و شعر و شاعری، از آن‌هایی که در حاشیه کتاب‌هایی درباره کانت با مداد می‌نویسند:«بله، کاملاً درسته.» این بار، دست برقضا، فریب خورده بود و از مسیر اصلی منحرف شده بود و به این راه افتاده بود.

 ـ دستم تنگ بود. به پول احتیاج داشتم. دوست دخترم گفت که یک آقای زن‌داری رو می‌شناسه که زنش آن‌قدرها هم فوق‌العاده نیست یا نمی‌دونم خنگه. سخت به بلیک علاقه داره. دوست دخترم خودش از عهده‌ش بر نمی‌اومد. این بود که قبول کردم، گفتم اگه پول و پله‌ای توکار باشه درباره بلیک باش حرف می‌زنم. اولش می‌ترسیدم و عصبی بودم. مثل چی پرت و پلا می‌گفتم اما اهمیتی نمی‌داد. دوست دخترم گفت که آدمای دیگه‌ای هم هستن. وای، خدایا، من یه بار دیگه‌م گیر افتاده‌م. یه بار که تو یه ماشین پارک شده داشتم «تفسیر» رو می‌خوندم. بار دوم هم تو «تنگل‌وود» جلوام را گرفتند و سرتاپام رو دستمالی کردند و دنبال اسلحه گشتند. اینم دفعه سومش. چی می‌گن. تا سه نشه، بازی نشه.

 ـ حالا که این‌طوره منو ببر پیش فلوسی.

 لبش را گاز گرفت و گفت:«صورت ظاهر دفتر کارش کتاب‌فروشی هانتر کالجه.»

 ـ راست می‌گی؟

 ـ به خدا. مث‌اون قمارخونه‌هایی که بیرونشون دکون سلمونیه. واسه رد گم کردنه. خودت می‌ری می‌بینی.

 با عجله تلفن کوتاهی به ستاد مرکزی کردم و بعد گفتم:«خیلی خوب، عزیزجون، این دفعه به سلامت از خطر جستی اما عجالتاً از شهر خارج نشو.»

 صورتش را پیش آورد و یک وری کج کرد تا از من تشکر کند. گفت:«اگه بخوای می‌تونم چند تا عکس از دوایت مک‌دونالد در حال خوندن کتاب برات بیارم.»

 ـ یه دفعه دیگه، خدا بخواد.

 قدم زنان داخل کتابفروشی هانترکالج شدم. فروشنده مرد جوانی بود که چشم‌های حساس و تیزی داشت. به سراغم آمد و گفت:«امر بفرمایید.»

 ـ دنبال یه چاپ مخصوص کتاب تبلیغات برای خودم می‌گردم. شنیده‌م نویسندش چند هزار جلد زرکوب چاپ زده و بین رفقاش تقسیم کرده.

 گفت:«اجازه بدین بپرسم. ما با خونه می‌لر ارتباط مستقیم داریم.

 با یک نگاه، سرجا میخکوبش کردم و گفتم:«شری منو فرستاده.»

 گفت:«ها فهمیدم. پس برین اون پشت.» دکمه‌ای را فشار داد و دیواری که از کتاب پوشانده شده بود باز شد و من مثل بره‌ای به درون قصر پرجنب‌وجوش فلوسی راه یافتم.

 کاغذ دیواری‌های سرخ ودکور ویکتوریایی به فضای آن عشرتکده حال و هوای غریبی داده بود. دخترهای رنگ پریده و عصبی با عینک‌های قاب مشکی و موهای کوتاه وز کرده روی مبل‌ها ولو بودند و به نحو برانگیز‌اننده‌ای کتاب‌های پنگوئن کلاسیک را نرم و ظریف ورق می‌زدند. یکی از دخترهای موبور با خنده ی گل و گشادی به من چشمک زد و با اشاره ی سر اتاقی را در طبقه ی بالا نشانم داد و گفت:«با والاس استینوس چه‌طوری، ها؟»

 اما کار فقط منحصر به مسائل روشن‌فکری و ادبی نبود. با موجودات نازک نارنجی و عاطفی هم سروکار داشتند و معامله می‌کردند. فهمیدم که با پنجاه دلار می‌شود بدون نزدیک شدن، ارتباط برقرار کنی. با صد دلار، دختری می‌آمد و صفحات بارتوکش را به تو قرض می‌داد و با تو شامی می‌زد و بعد اجاره می‌داد در یک حالت شور و جذبه عاشقانه، تماشایش کنی. با صدوپنجاه تا می‌توانستی دو نفری با هم به موزیک اف.ام گوش بدهید. با سیصد تا این کارها انجام می‌شد: یک دختر لاغر اندام یهودی سبزه‌روی مومشکی وانمود می‌کرد تو را در موزه هنرهای معاصر بلند می‌کند و اجازه می‌دهد تز فوق‌لیسانسش را بخوانی و بعد با تو درگیری پیدا می‌کند و دعوا و مرافعه پر سروصدایی تو الین برسر ادراک فروید از مفهوم زن راه می‌اندازد و آن وقت یک خودکشی ساختگی به انتخاب خودت ترتیب می‌دهد.

 برای بعضی‌ها، یک ماجرای معرکه است. یک واقعه خاطره‌انگیز در آن شهر بزرگ، نیویورک.

 صدائی پشت سرم گفت:«از این یکی خوشت می‌آد؟» سربرگرداندم و ناگهان خودم را رودرروی یک هفت‌تیر کالیبر 38 دیدم. کلکم کنده بود. من ذاتاً آدم باجربزه‌ای هستم با بنیه قوی و دل و جرأت زیاد. اما این دفعه البته با نامردی از پشت حمله کردند.

 خودش بود، فلوسی. بی‌برو و برگرد با همان صدائی که شنیده بودم اما فلوسی مرد بود. صورتش را با نقاب پوشانده بود.

 گفت:«باورت نمی‌شه؟ من حتی کالجم رو هم تموم نکرده‌م. چون نتونستم نمره بیارم، اخراجم کردند.»

 ـ واسه همینه که نقاب زده‌ی؟

 ـ نقشه پیچیده‌ای طرح کردم که مدیریت مجله نیویورک رویوآویوکس رو به چنگ بیارم، اما لازمه‌ش این بود که شکل لیونل ترینگ بشم. رفتم مکزیک عمل جراحی کنم. اونجا تو خووارز یه دکتری هست که آدم‌رو به شکل لیونل تریلینگ در می‌آره؛ با پول کلون البته. اما یه اشتباهی پیش اومد. شبیه اودن از کار دراومدم با صدای ماری مکارتی. این‌جور شد که شروع کردم به کارهای اون‌ور قانون.

 فی‌الفور، پیش از آن‌که بتواند ماشه هفت‌تیرش را بکشد، دست به کار شدم. خیزی برداشتم و به رویش پریدم و گردنش را محکم گرفتم و بازویم را زیر چانه‌اش قلاب کردم و مثل یک بار آجر زمین خورد. پلیس که آمد، هنوز داشت می‌نالید.

 گروهبان هولمز گفت:«دست مریزاد، بابا. کار این یکی رو که تموم کردی، اف.بی.آی. می‌خواد بات صحبت کنه، کایزر. یه مورد کوچولو مربوط به چند تا قمار باز و به نسخه حاشیه‌نویس شده فرد اعلا از دوزخ داشته. یالا بچه‌ها، این یارو رو ببرنش بیرون.

 آن شب، دیروقت رفتم سراغ یکی از معشوقه‌های قدیمی‌ام به نام گلوریا. موبور بود. دوره دانشگاهی‌اش را با امتیاز عالی گذرانده بود با این فرق البته که فارغ‌التحصیل رشته تربیت بدنی بود. خوش خوش شدم.

 

 برگرفته از مجله ی آدینه شماره 39 آذرماه 1368

 

وودی آلن سینماگر معروف که سناریوی اغلب فیلم‌هایش را خود می‌نویسد، از یک سو سعی دارد چارلی چاپلین امریکا باشد و از سوی دیگر جیمز تربر، و به یاری چنین کاراکتری مفاسد اجتماعی جامعه امریکایی را برملا می‌کند.


چهارشنبه 20/6/1392 - 21:37
آلبوم تصاویر
چهارشنبه 20/6/1392 - 21:35
داستان و حکایت
با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم به سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفاً، دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا!سفارش‌شان را حساب کردند، دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟» دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی.»


آدم‌های دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل، سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا! همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟

خیلی ساده‌ است! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. در بعضی مکان‌ها شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.

چه زیباست ما هم کمی بیشتر به این "مبادا"ها در زندگی فکر کنیم لبخند "مبادا"، سخاوت "مبادا"، مهربانی "مبادا"، محبت "مبادا"
چه بسا کسانی در اطراف ما باشند که با این"مبادا"ها جان دوباره ای بگیرند، یادمان باشد که: امروز همان روز "مبادا" است، همان فردایی که دیروز نگرانش بودیم.

چهارشنبه 20/6/1392 - 11:47
شعر و قطعات ادبی
چهارشنبه 20/6/1392 - 11:24
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته