• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1053
تعداد نظرات : 75
زمان آخرین مطلب : 4091روز قبل
اهل بیت

چهل شب است فقط گریه کرده ام بی تو
 چهل شب است برادر که مانده ام بی تو
 ز بعدِ صحنۀ گودال و بی تو گشتنِ من
 بدون محرم و یاور شکسته ام بی تو
 دلم شکسته ز داغت ولی پیام تو را
 به کل عالم هستی رسانده ام بی تو
 به هر کجا که سرت رفت من هم آمده ام
 گمان مکن که من از پا نشسته ام بی تو
 شبیه فاطمه گشته کبودیِ بدنم
 شبیه مادر مظلومه گشته ام بی تو
 حکایتِ تن بی سر و حلقه انگشتر
 برای کل جهان روضه خوانده ام بی تو
شاعر : سید علی محمد نقیب

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:45
اهل بیت

ای آفتاب دیدۀ روشنگرم حسین
کرده شرار داغ تو خاکسترم حسین
با دیدن مزار تو بعد از یک اربعین
آتش فتاده است به چشم ترم حسین
هر لحظه از فراق تو سالی به ما گذشت
با آن که نیست دوری تو باورم حسین
گفتی صبور باشم و بودم، ولی ببین
داغت چه کرده با دل غم پرورم حسین
بال و پری نمانده برایم، ولی هنوز
«تا پر نشسته تیر غمت در پرم حسین»
بار دگر به ساحل تف دیدۀ فرات
سوزد به یاد حنجر تو حنجرم حسین
آثار تازیانه و سیلی هنوز هست
بر روی کودکان تو و پیکرم حسین
پرسی اگر ز کودک دُردانه ات ز من
پرپر زد او کنار سرت در برم حسین
همراه ناله های من و کودکان تو
آید صدای زمزمۀ مادرم حسین
در این حصار درد «وفائی» به ناله گفت
در روز اربعین تو نوحه گرم حسین
شاعر : سید هاشم وفایی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:44
اهل بیت

چهل شبانه گذر کرد بر زمین بى تو
چهل شبانه بى عشق، بى یقین، بى تو
پس از تو پیرهن سوگوار تا به ابد
چه گریه ها که ندارد در آستین بى تو
مرا که چله نشینِ خرابه ها شده ام
مرا که با غم هر ثانیه عجین بى تو
کسى نبرد به مهمانى دعا و درود
که عشق بى کس و کار است این چنین بى تو
به سر سلامتى من چه تلخ آمده اند
ستاره هاى پریشان هر پسین بى تو
چهل شب است که خواب غروب مى بینند
پرندگان غزل مردۀ زمین بى تو...
شاعر : سودابه مهیجی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:44
اهل بیت

اختر من! هلال من! ماه من
همسفر و همدم و همراه من
بی تو دلم طایر بی ‌بال بود
داغ چهل ‌روزه چهل ‌سال بود
شعله نثار جگرم کرده‌اند
با سر تو همسفرم کرده‌اند
پیش روی محمل من صف‌ زدند
رقص‌کنان، خنده‌ زنان کف ‌زدند
محمل ما در ملاء عام بود
همدم ما سنگ لب ‌بام بود
دیده به خورشید رخت دوختم
آب شدم ساختم و سوختم
رأس تو می‌داد به زینب سلام
چشم تو می‌گشت به من هم‌ کلام   
چشم تو از چار طرف سوی من
نغمۀ قرآن تو نیروی من
حال، پی عرض سلام آمدم
فاتح و پیروز ز شام آمدم
ای به جمالت نگه فاطمه
ای سر نی هم‌ سخن ما همه
باز هم از وحی محمّد بگو
از گلوی پاره خوش‌ آمد بگو
آمده‌ام شانه به مویت زنم
بوسه به رگ‌های گلویت زنم
دست، برون از جگر خاک کن
اشک غم از دیدۀ من پاک کن
ای به لبت زمزمۀ آب ‌آب
آب بده آب بده بر رباب
جان اخا غنچۀ پرپر کجاست
آب که آزاد شد اصغر کجاست
آمدم از شام سوی این حرم
تا به مزار تو طواف آورم
مروه مزار تو، صفا علقمه
سعی کنم پشت سر فاطمه
آمده‌ام ای همه جا همرهم
تا سفر خویش گزارش دهم
نام تو زنده ز قیام من است
فتح تو در خطبۀ شام من است
وحی خدا داشت بیانم حسین
تیغ علی بود زبانم حسین
سوختم و سوختم و ساختم
لرزه به کاخ ستم انداختم
طفل تو گردید پیام‌ آورت
شام شد آرامگه دخترت
گرچه به پای سرت آرام شد
سفیر دائم تو در شام شد
زنده شد از دفن شب دخترت
خاطرۀ دفن شب مادرت
شاعر : غلامرضا سازگار

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:43
اهل بیت

فاتح شامم و باز آمدم از شام، حسین
کرده‌ام فتح تو را بر همه اعلام، حسین
ذوالفقار سخنم معجزۀ حیدر داشت
فتح شد با نفس حیدری‌ام شام، حسین
نالۀ کودک تو کاخ ستم را لرزاند
گر چه در گوشۀ ویرانه شد آرام، حسین
به طواف حرم محترمت گردیده
جامۀ ماتم ما حلّۀ احرام، حسین
در طواف سر خونین تو خواندیم نماز
مُهر ما بود فقط سنگ لب ‌بام، حسین
باورت بود که در حال اسیری ببرند
دختر فاطمه را در ملاء عام، حسین
لعنة الله علی آل زیادٍ و زیاد
که ز خون تو گرفتند همه کام، حسین
هدیه بردند سر پاک تو را بهر یزید
تا بگیرند پی قتل تو انعام، حسین
باورت بود که در شام بلا دخترکت
بر روی خاک گذارد سر بی ‌شام، حسین
آتشی بر جگر سوختۀ «میثم» زن
که بسوزد ز غمت در همه ایام، حسین
شاعر : غلامرضا سازگار

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:42
اهل بیت

یک اربعین.. بعد تو هق هق زدم حسین
شعله به غنچه های شقایق زدم حسین
یک اربعین... سرخ... سما... رنگ گشته است
صد رعد و برق در غمت آهنگ گشته است
یک اربعین... مشک به دندان گرفته ام
از دوری تو آتش حرمان گرفته ام
یک اربعین... گلایه به دادار کرده ام
چادر به سر برابر انظار کرده ام
یک اربعین... فریضه واجب چو خوانده ام...
سجده فقط به چوبه محمل نشانده ام
یک اربعین... روزه گرفتم فسرده ام
خون جگر به موقع افطار خورده ام
یک اربعین... وقت صلاتم نشسته ام
من دختر همان زن پهلو شکسته ام
یک اربعین... دست به گهواره مانده ام
لالاییت به طفل خیالیت خوانده ام
یک اربعین... صورت زن ها کبود شد
در سوگ تو... طفل سه ساله خمود شد
یک اربعین... سینه خود چاک کرده ام
اشک یتیم آل علی پاک کرده ام
یک اربعین... غسل شهادت نموده ام
دائم وضو به خون گلوی تو بوده ام
یک اربعین... پیاده فقط راه رفته ام
شهری به شهر... شام غریبان گرفته ام   
یک اربعین... حق تو را نقض می کنند
از هم طلای بی شرفی قرض می کنند
یک اربعین... دامن خود سنگ کرده اند
بر این قمار، دیده خود تنگ کرده اند
یک اربعین... سر تو به زانوی مست هاست
سگ باز شهر... حاکم میمون پرست هاست
یک اربعین... دیده به گودال بوده است
سنگ عدوت شیشه عمر مرا شکست
یک اربعین... بی می و بی آب و باده ایم
"ما بیغمان مست دل از دست داده ایم"
یک اربعین... بوسه سرخ لبم شدی
تو نخل روزها و چراغ شبم شدی
یک اربعین... رفتی و من در پی ات شدم
قرآن نیزه! مثل نوای نی ات شدم
یک اربعین... عترت تو بی حجاب شد
از این عذاب سینه زهرا کباب شد
یک اربعین... دخت تو بی تاب شد حسین
بی یار و بی برادر و ارباب شد حسین
یک اربعین... کودک بی آب دیده ایم
بزم شراب سرخ و می ناب دیده ایم
یک اربعین... دختر تو «زجر» را چشید
وز روی مقنعه به سرش دست ها کشید
یک اربعین... دخت تو دست از زمانه شست
کردیم کنج کوخک خود قبرکی درست
یک اربعین... نیامده عباس پس کجاست؟!
گشته شهید؟! وین همه امید پس چراست؟!
یک اربعین... بغض گلو را نهفته ایم
جز یک دروغ... دخترکان را نگفته ایم
گفتیم... رفته اید... ولی زود می رسید
اسپند قافله شده پر دود... می رسید
شاعر : صمصام علوی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:42
اهل بیت

امیر قافله غم ز شام می آید
سوار محمل و با احترام می آید
سیاه پوش و عزادار و بی قرار و غریب
به خاك بوسی قبر امام می آید
همای عاطفه و مهر در سرای بلا
شكسته بال و پر از كوی شام می آید
پرستویی كه ز پرواز خسته گردیده
به شكوه از سفر سنگ و بام می آید
یقین كه آتیه سازی شبیه زینب نیست
كه او برای ثبات قیام می آید
قسم به چادر خاكی دختران حرم
كه بوی دود هنوز از خیام می آید
ز عطر پیروهن كهنه می توان فهمید
كه بوی یك سفری ناتمام می آید
كنار قبر پر از فیض اكبر و عباس
امان كه زینب والا مقام می آید
رباب با قدحی شیر می رسد از راه
سكینه با سبدی از طعام می آید
و نجمه با گل و قند و نبات و آیینه
كنار قبر پسر با سلام می آید
گرفته مشك پر آبی به دست دختركی
كنار قبر شه تشنه كام می آید
تمام شد همه لحظه های طوفانی
زمان خواندن حسن ختام می آید
مبین به چهرهٔ ما ردّ غصه ها مانده
ببین كه آمده ایم و رقیه جا مانده
شاعر : محمد رضا طالبی

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:41
اهل بیت

یک اربعین برای تو حیران شدم حسین
مانند گیسوی تو پریشان شدم حسین
با چند قطره اشک دل من سبک نشد
ابری شدم به پای تو باران شدم حسین
زلفی اگر که ماند برای تو پیر شد
در اول بهار زمستان شدم حسین
کوفه به کوفه کوچه به کوچه گذر گذر
قاری شدی مفسر قرآن شدم حسین
دیدی چگونه آخر عمری دلم شکست
دیدی چگونه پاره گریبان شدم حسین
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
ای سایه بلند سرم ای برادرم
آیینه ی ترک ترک در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی، ای خاک بر سرم
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده معجرم
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
هم که تن تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
هر چند در مسیر سرت ازدحام بود
اما درست مثل همیشه امام بود
ی تو سوار ناقه ی عریان شدم حسین
من که به روی چشم علمدار جام بود
یادم نمی رود سر بالا نشین تو
بازیچه ی نگاه اهالی شام بود
در حرف های مرد و زن پشت بام ها
چیزی اگر نبود فقط احترام بود
با دست سنگ صورت تو خط خطی شده
از بس که آفتاب تو نزدیک بام شد
تو رفتی کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم
دستی که چوب زد لب قرآنی تو را
زیر سوال برد مسلمانی تو را
بالای تخت رفتی و دستم نمی رسید
تا که رفو کنم سر پیشانی تو را
می خواستند پیش همه کوچکت کنند
اما خدات خواست سلیمانی تو را
ای کاش ما برادر و خواهر نمی شدیم
حیران نبودم این همه حیرانی تو را
این سر، شکسته هست ولی سرشکسته نیست
یعنی کسی ندید پشیمانی تو را
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
شاعر : علی اکبر لطیفیان

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:40
اهل بیت

 نگاه گریه داری داشت زینب
چه گام استواری داشت زینب
دل با اقتداری داشت زینب
مگر چه اعتباری داشت زینب
چهل منزل حسین منجلی شد
گهی زهرا شد و گاهی علی شد
ندیدم زینب کبری تر از این
ندیدم زینت باباتر از این
ندیدم دختر زهرا تر از این
حسینی مذهبی غوغا تر از این
به پیش پای ما راهی گذارید
بنای زینب اللهی گذارید
اگر چه غصه دارد آه دارد
به پایش خستگی راه دارد
به گردش آفتاب و ماه دارد
به والله که ایوالله دارد
همینکه با جلالت سر نداده
به دست هیچکس معجر نداده
پس از آنکه زمین را زیر و رو کرد
سپاه کوفه را بی آبرو کرد
به سمت کربلا خوشحال رو کرد
کمی از خاک را برداشت بو کرد
رسیدم کربلا ای داد بی داد
حسین سر جدا، ای داد بی داد
چهل روز است گریانم حسین جان
چو موی تو پریشانم حسین جان
چهل روز است می خوانم حسین جان
حسین جانم حسین جانم حسین جان
تویی ذکر لبم الحمدلله
حسینی مذهبم الحمدلله
همین جا شیرخواره گریه می کرد
رباب بی ستاره گریه می کرد
گهی بر گاهواره گریه می کرد
گهی بر مشک پاره گریه می کرد
خدایا از چه طفلم دیر کرده؟
مرا بیچاره کرده، پیر کرده
همین جا دور اکبر را گرفتند
ز ما شبه پیغمبر ما را گرفتند
ولی از من دو دلبر را گرفتند
هم اکبر هم برادر را گرفتند
"به تو گفتم که ای افتاده از پا
ز جا بر خیز ورنه معجرم را..."
همین جا بود که سقای ما رفت
به سمت علقمه دریای ما رفت
پناه عصمت کبرای ما رفت
پی او گوشواره های ما رفت
فقط از علقمه یک مشک برگشت
حسین بن علی با اشک برگشت
همین جا بود که دلها گرفت و ...
کسی روی تن تو جا گرفت و ...
سرت را یک کمی بالا گرفت و...
همین که بر گلویت خنجر آمد
صدای ناله ی زهرا در آمد
همین جا بود الف را دال کردند
تنت را بارها پامال کردند
ته گودال را گودال کردند
تو را با سم مرکب چال کردند
اگر خواندم قلیلت علت این بود
که یک تصویری از تو بر زمین بود
تو ماندی و کبوتر رفت کوفه
تو را کشتند و خواهر رفت کوفه
خودم در راه و معجر رفت کوفه
چه بهتر زودتر سر رفت کوفه
وگرنه دردها می کشت مارا
نگاه مردها می کشت ما را
بهاری داشتم اما خزان ش
قدی که داشتم بی تو کمان شد
عقیق تو به دست ساربان شد
طلای من نصیب کوفیان شد
خبر داری مرا بازار بردند
میان مجلس اغیار بردند
همین جا بود افتادند تن ها
همین جا بود غارت شد تن ها
تمامی کفن ها، پیرهن ها
بدون تو کتک خوردند زن ها
همین جا بود گیسو می کشیدند
هر سو دخترانت می دویدند
همین جا بود تازیانه باب گردید
رخ ما در کبودی قاب گردید
ز خجلت خواهر تو آب گردید
که معجر بعد تو نایاب گردید
سکینه معجر از من خواست اما
خودم هم بودم آنجا مثل آنها...
ز جا برخیز غمخواری کن عباس
دوباره خیمه را یاری کن عباس
برای عزتم کاری کن عباس
علم بردار علم داری کن عباس
سکینه می کند زاری ابالفضل
چه قبر کوچکی داری ابالفضل
شاعر : علی اکبر لطیفیان

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:40
اهل بیت

اى سینه‏ها در ناله‏اى جانسوز باشید
اى قلب‏ها محزون‏تر از هر روز باشید
اى چشم‏ها امروز بارانى ببارید
اى اشک‏ها در زخم دل مرهم گذارید
اى پلکها بگذار تا مجروح گردید
اى ناله‏ها آرام جان و روح گردید
دل شد دوباره مبتلا، اى داد بیداد
زینب رسیده کربلا، اى داد بیداد
فریاد واحزناه مى‏آید ز مقتل
آواى یا جداه مى‏آید ز مقتل
اى دستها خاک عزا ریزید بر سر
برگشته زینب از سفر، نوکرده معجر  
اموال غارت رفته  گویا بازگشته
دارو ندار فاطمه احراز گشته
آنان که زیورهایشان بار گران شد
خلخالهاشان قسمت غارت گران شد
با دست خود بر ساربان زیور ببخشند
خلخالها از جانب مادر ببخشند
از بسکه آنها دستشان را بسته بودند
دیگر ز هر چه ساربان دلخسته بودند
چون داد نعمان، کاروان  را بانگ چاووش
تا کربلا را دید زینب، رفت از هوش
انگار که ناقه دوباره مانده در گل
برگ خزان مى‏ریخت از بالاى محمل
حالا کبوترهاى زهرا کربلایند
با بالهاى زخمى خود پر گشایند
یک کاروان یاس کبوداز ره رسیدند
خاک شفا، بر زخمهاى خود کشیدند
هر کس شکایت داشت از آل امیّه
زینب ولى میگفت از حال رقیه
گودال پر شد از تب و تاب خرابه
خالى است تنها جاى مهتاب خرابه
هر سو که زینب عقده از دل باز مى‏کرد
جمعى کبوتر در پى‏اش پرواز مى‏کرد
یک سو سخن از گوش بود و گوشواره
یک سو رباب و خاطرات گاهواره
یک سو امام عارفان بر خاک افتاد
یک سو سکینه: اى عمو شد آب آزاد
وقتى سخن از لعل مشک سرخ مى‏ریخت
هر خاک را برداشت، اشک سرخ مى‏ریخت
هر کس که از سیلى سخن ابراز مى‏کرد
زخمش کنار علقمه سر، باز مى‏کرد
صحبت ز جسم کودکان بود و نشانه
وز دستهاى بسته و از تازیانه
صحبت ز طشت زر شد و رأس بریده
لبهاى زخم قارى و چوبى کشیده
یک نازدانه با عمو داد سخن داد
وز تهمت سخت کنیزى داشت فریاد
در شام چشمت را عموجان دور دیدند
بر زخم دل‏ها تیغ نامردى کشیدند
با هر شهیدى عقده‏اى از دل گشودند
هى از حرم تا قتلگه را طى نمودند
بر بام تلّ زینبیّه، تلّى از غم
شد خاطرات روز عاشورا مجسّم
گودال بود و خیل چادرهاى خاکى
دلدار بود و شکوه‏ى دلهاى خاکى
این بار از یک بى کفن مى‏گفت زینب
وز غارت خیمه سخن مى‏گفت زینب
آندم که دل بر قبر پیغمبر سپردند
هر یک مصیبتهاى اعظم را شمردند
هر کس که بود آنجا دلش مجروح مى‏شد
از آدم آنجا نوحه خوان تا نوح مى‏شد
این اولین هیئت به دشت کربلا بود
آب فرات از اشک زینب شد گل آلود
شاعر : محمد ژولیده

behroozraha

پنج شنبه 14/10/1391 - 19:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته