• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2928روز قبل
دعا و زیارت
(77)) وصیت لقمان

لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد كم عاطفه را ببین كه خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :
- سخن اینان را شنیدى . سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟
گفت : بلى !
- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پیاده حركت كرد باز با گروهى دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدین جهت است كه فرزند را خوب تربیت نكرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر این بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اینكه پسر بى ادب است به خاطر اینكه وى عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت : سخن اینها را نیز شنیدى ؟
گفت : بلى !
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهى دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده اند و از سنگینى وزنشان پشت حیوان مى شكند اگر یكى سواره و دیگرى پیاده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدى ؟
فرزند عرض كرد: بلى !
لقمان گفت : حالا حیوان را بى بار مى بریم و خودمان پیاده راه مى رویم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینكه از حیوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند.
در این هنگام لقمان به فرزندش گفت :
- آیا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضاى مردم قطع كن و در اندیشه تحصیل رضاى خداوند باش ؛ زیرا كه این كار آسانى بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است .(86)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:8
دعا و زیارت
)) حماقت ؛ مرضى علاج ناپذیر

حضرت عیسى علیه السلام مى فرماید:
من بیماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پیسى را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم .
پرسیدند: یا روح الله ! احمق كیست ؟
فرمود: شخصى خودپسند و خودخواه است كه هر فضیلت و امتیازى را از آن خود مى داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى دیگران هیچ گونه احترامى قائل نمى شود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست .(85)


چهارشنبه 4/6/1388 - 10:8
دعا و زیارت
75)) مشورت با شریك زندگى

در بنى اسرائیل مرد نیكوكارى بود كه مانند خود همسر نیكوكار داشت مرد نیكوكار شبى در خواب دید كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نیمى از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به میل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى .
مرد نیكوكار گفت : من شریك زندگى دارم كه باید با وى مشورت كنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نیمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟
زن گفت : همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب كن .
مرد گفت : پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسید همسرش مى گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان كمك كن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتى به او مى رسید از نیازمندان دستگیرى نموده و به آنان یارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اینكه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در این مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگى كن .(84)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:7
دعا و زیارت
74)) نقش اعمال نیك در زندگى

سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مى دانستند پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یكدیگر گفتند: به خدا قسم ! از این مرحله خطر نجات پیدا نمى كنیم ، مگر اینكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم بیایید هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه كنیم تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.
یكى از آنان گفت : خدایا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج كردم . تا اینكه به او دست یافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براى آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوى در غار بردار در این وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنایى را دیدند.
دومى گفت : خدایا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجیر كردم كه برایم كار كند و قرار بود هنگامى كه كار تمام شد به هر یك از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر یك از آنها را دادم ولى یكى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى كرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ؛ زیرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم ! این پول را قبول نمى كنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینى كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاى نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور كن در این هنگام سنگ تكان خورد كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت : خدایا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند یك شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را كنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد خواستم بیدارشان كنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا كنند(83)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:7
دعا و زیارت
73)) بى وفایى دنیا

دنیا در قیافه زنى كبود چشم بر عیسى علیه السلام نمایان شد. حضرت عیسى علیه السلام از او پرسید:
- چند شوهر كرده اى ؟
پاسخ داد: بسیار!
عیسى علیه السلام :
همه شوهرانت تو را طلاق داده اند؟
دنیا: نه ! بلكه همه آنان را كشته ام .
عیسى علیه السلام :
- واى بر شوهران باقیمانده ات . اگر از سرگذشت شوهران گذشته تو پند نگیرند!


چهارشنبه 4/6/1388 - 10:6
دعا و زیارت
((72)) جوان ارزشمند

مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دریا سفر نمود. كشتى در وسط دریا در هم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتى نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزیره اى رساند زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى دید اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هیچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه دید كه بالاى سرش زنى ایستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت : تو جنى یا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حیا بدون آنكه سخنى بگوید افكار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید
راهزن گفت : این قدر پریشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسید: آیا تا بحال چنین كارى كرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باك اثر گذاشت راهزن گفت :
- تو كه تاكنون چنین كارى را نكرده اى و اكنون نیز من تو را مجبور مى كنم ، این گونه از خداى مى ترسى . به خدا قسم ! كه من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .
راهزن این سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافى انجام دهد برخاست و توبه كرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همین طور كه در حال پشیمانى و اضطراب راه مى پیمود. ناگاه به راهبى مسیحى برخورد كرد و با یكدیگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابید. راهب گفت :
جوان ! دعا كن تا خدا سایه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نیكویى در پیشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چیزى از او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمین بگو. جوان قبول كرد.
راهب دعا كرد و جوان آمین گفت : طولى نكشید توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسیدند و از یكدیگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى . راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حركت مى كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اكنون معلوم شد تو بهتر از من هستى . دعاى من به خاطر آمین مستجاب شده . اكنون بگو ببین چه كار نیكى انجام داده اى كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل كرد. راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.(82)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:6
دعا و زیارت
((71)) حضرت سلیمان و گنجشك

حضرت سلیمان علیه السلام گنجشكى را دید كه به ماده خود مى گوید:
- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هایم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم !
سلیمان از گفتار گنجشك خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:
چگونه مى توانى چنین كارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشك پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها مى زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت كرد.
سلیمان از گنجشك ماده پرسید:
- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟
گنجشك ماده پاسخ داد:
- یا رسول الله ! او در محبت من راستگو نیست زیرا كه غیر از من به دیگرى نیز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشك چنان در سلیمان اثر بخشید كه به گریه افتاد و سخت گریست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گیرى نمود و پیوسته از خداوند مى خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.(81)


چهارشنبه 4/6/1388 - 10:5
دعا و زیارت
((70)) دعاى فرشته

راوى مى گوید: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام كردم . ابراهیم یكى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینكه لخته خون است
گفتم : یك چشمت از بین رفته . به خدا من بر چشم دیگرت مى ترسم ! اگر كمى از گریه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى یك دعا درباره خود نكردم .
گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دینى ، زیرا از امام صادق علیه السلام شنیدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را ماءمور مى كند كه به او بگوید دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدین جهت خواستم براى برادران دینى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود یا نه ؟ اما یقین دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهد شد.(80)


قسمت سوم : پیامبران الهى ، پیامبران و امتهاى گذشته
چهارشنبه 4/6/1388 - 10:5
دعا و زیارت
)) شكیبایى مادرانه

یكى از اصحاب بزرگ پیغمبر صلى الله علیه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كه بسیار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بیمار شد. مادر آن پسر همین كه احساس كرد نزدیك است بچه از دنیا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله فرستاد. پس از اینكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولى نكشید كه بچه از دنیا رفت . امّ سلیم مادر، جسد فرزندش ‍ را در جامه اى پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش ‍ كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگویند سپس غذاى مطبوعى تهیه نمود و خود را با عطر و وسایل آرایش آراست و براى پذیرایى شوهرش آماده شد.
هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسید: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحت كرده .
سپس ابوطلحه گفت : غذایى هست بخوریم ؟ امّ سلیم فورى برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختیار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در این حین به وى گفت : اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانیم ، ناراحت مى شوى ؟
ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظیفه ما همین است .
زن : در این صورت به تو مى گویم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت .
ابوطلحه بدون تغییر حال گفت : اكنون من به صبر شكیبایى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید و داستان همسرش را به عرض پیامبر صلى الله علیه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند در فرزند آینده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
- سپاس خداى را كه در میان امت من زنى همانند زن بردبار بنى اسرائیل قرار داد.
از حضرت سؤ ال شد شكیبایى آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنى اسرائیل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانان غذا تهیه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بیرون آورد و در پارچه اى پیچید و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرایش كرد و براى همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچه ها كجایند؟ زن گفت : اتاق دیگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دویدند زن كه این منظره را دید گفت :
- سبحان الله ! به خدا سوگند این دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكیبایى و صبر من آنها زنده كرد.(79)

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:4
دعا و زیارت
((68)) ماجراى تازه مسلمان

امام صادق علیه السلام مى فرماید:
یكى از مسلمانان همسایه نصرانى داشت . او همسایه خود را به اسلام دعوت كرد و از مزایاى اسلام آنقدر به نصرانى گفت كه سرانجام نصرانى اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. سحرگاه به در خانه تازه مسلمان رفت و در زد.
تازه مسلمان پشت در آمد و پرسید: چه كارى دارى ؟
مرد گفت : وقت نماز نزدیك است . برخیز وضو بگیر و لباسهایت را بپوش تا با هم به مسجد برویم و نماز بخوانیم .
تازه مسلمان وضو گرفت . جامه هایش را پوشید و همراه او رفت و مشغول نماز شدند. پیش از نماز صبح هر چه مى توانستند نماز خواندند تا صبح شد. سپس نماز صبح را خواندند و آنجا ماندند تا هوا كاملا روشن شد و آفتاب سر زد.
تازه مسلمانان برخاست تا به خانه اش برود. مرد گفت :
- كجا مى روى ؟ روز كوتاه است و چیزى تا ظهر نمانده است . نماز ظهر را بخوانیم . تازه مسلمان را نگه داشت تا ظهر فرا رسید و نماز ظهر را نیز خواندند. دوباره گفت :
- وقت نماز عصر نزدیك است . نماز عصر را نیز بخوانیم .
او را نگه داشت تا نماز عصر را نیز خواندند. تازه مسلمان برخاست به منزلش برود. مرد گفت :
- از روز چیزى نمانده ، نزدیك غروب آفتاب است . نماز مغرب را هم بخوانیم . او را نگه داشت تا آفتاب غروب كرد. نماز مغرب را با هم خواندند. باز تازه مسلمان خواست برود. مرد گفت :
- یك نماز بیش نمانده ، آن را نیز بخوانیم . او را نگه داشت . نماز عشاء را نیز خواندند. سپس از هم جدا شده ، هر كدام به خانه شان رفتند. وقتى كه هنگام سحر فرا رسید. مسلمان قدیمى باز در خانه تازه مسلمان رفت و گفت : من فلانى هستم .
تازه مسلمان پرسید: چه كار دارى ؟
مرد از او خواست وضو بگیرد و لباسهایش را بپوشد و با او برود تا نماز بخوانند.
تازه مسلمان با حال ناراحتى گفت :
- برو من فقیر و عیال دار هستم . باید به كارهاى زندگى برسم . برو براى این دین كسى را پیدا كن كه بیكارتر از من باشد.
امام صادق علیه السلام پس از نقل ماجرا مى فرماید:
- او را در دینى (نصرانیت ) وارد كرد كه از آن بیرونش آورده بود!
(یعنى پس از آنكه او را مسلمان كرد او را به خاطر سختگیرى و تحمیل بى جا همسایه خود را نصرانى نمود).(7

چهارشنبه 4/6/1388 - 10:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته