• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1291
تعداد نظرات : 73
زمان آخرین مطلب : 5609روز قبل
دعا و زیارت
حكایت شیرى كه حضرت امیر علیه السلام مادرش را از دست او خلاص كرد

در كتاب تحفة المجالس روایت شده كه روزى فاطمه بنت اسد سلام الله علیها مادر امیرالمؤ منین علیه السلام در ایام طفولیت با چند نفر از دختران عرب به صحرا رفتند و بازى مى كردند كه ناگاه شیرى پیدا شد و همه دختران فرار كردند. ولى فاطمه علیها السلام نتوانست فرار كند در اینحال بود كه سوارى نزدیك شده و شمشیر خود را كشیده آن شیر را به دو نیم كرد  فاطمه گردنبندى كه در گردن داشت گشوده و به رسم هدیه به آن سواره داد و دعاى خیر نمود، و به سلامت متوجه مكه گردید.
و چون این خبر به پدر و مادر فاطمه رسید گریان و نالان متوجه صحرا گردیدند، و فاطمه را صحیح و سالم ملاقات كردند و از احوالاتش پرسیدند فاطمه كیفیت آمدن سواره را گفت پس ایشان به عقب سواره روان شدند كه او را به مكه آورده احسانى در حق او نمایند، به جایى رسیدند كه شیر را كشته دیدند، و هر چه جستجو كردند از سواره اثرى نیافتند.
باز به مكه مراجعت نمودند، مدت مدیدى گذشته تا اینكه روزى حضرت امیر علیه السلام در ایام طفولیت با مادر خود مزاح و شوخى مى كرد، مادرش فاطمه علیها السلام به او گفت : اى فرزند تو كودكى با من مزاح مى كنى حضرت فرمود: اى مادر مگر قصه شیر و سواره را فراموش كرده اى ؟ آن سواره كه بود كه تو را از چنگ شیر نجات داد و خلاص كرد؟ مادرش ‍ گفت : میان من و آن سواره نشانى هست پس حضرت دست به آستین خود كرده و گردنبند مادرش را بیرون آورد و گفت : اى مادر ملاحظه كن ، ببین كه این همان گردنبند تو است یا نه ؟ مادرش گفت آرى . حضرت فرمود: آن سواره من بودم كه شیر را كشته و تو را نجات دادم

يکشنبه 1/10/1387 - 23:44
دعا و زیارت
على علیه السلام مظهر العجائب

از كتاب زبدة المناقب روایت كرده اند كه چون امیرالمؤ منین علیه السلام از جنگ نهروان به فتح و نصرت مراجعت فرمود، گذرش بر سر دو راهى افتاد، یكى نهر عیسى و از راه دیگرش بى آب بود آن جناب مقرر فرموده كه از راه بى آب بروند پس مسافتى طى نمودند و از شدت گرما لب و دهان لشكریان خشكید و بعضى از منافقان كه همراه لشكر بودند زبان طعن گشودند كه در این صحراى بى آب همگى از تشنگى هلاك خواهیم شد.
كجا در این صحراى بى آب و علف آبى پیدا خواهد شد و مؤ منان با اخلاص ‍ از گفتار منافقان دل آزرده شدند، به عرض جناب مقدس عال امیرالبرة علیه السلام رسانیدند، از بى آبى لشكر و مراكب شكایت كردند.
حضرت فرمود: كه جمیع لشكر در یك جا جمع و حاضر باشند، تا قدرت الهى را مشاهده كنند، پس آن سرور عالم خطى مدور كشیده و به قنبر فرمود: تا آن را بكند بعد از آن سنگ بزرگى پیدا شد كه هیچ كس نتوانست حركت بدهد، پس به نفس نفس خود سنگ را دور انداخته پله اى پیدا شد به قنبر فرمود كه پایین رو آنچه كه دیدى بیان كن قنبر سى و پنج پله كه پایین رفت درى از سنگ مقفل
(20)) دید و بالا آمد عرض كرد فداى تو گردم درى از سنگ مقفل دیدم ، كلید ندارد و معلوم نیست ، كه كلیدش در كجاست و گشودنش بسیار مشكل است پس آن حضرت از عمامه خویش كلیدى بیرون آورد به قنبر داد و فرمود:
در را بگشا و جام آبى بیاور قنبر رفت در را گشود دید حوض آبى است و اطراف آن حوض همه گل و ریحان و نرگس تر و تازه روئیده و حضرت على علیه السلام را دید، كه در سر حوض نشسته قنبر را حیرت بر حیرت افزود، پس حضرت جامى با دست مبارك خود از حوض پر كرده و به قنبر داده فرمود:
كه ین جام آب را بگیر بالا برو و لب تشنگان را سیراب كن ، قنبر جام را گرفت بیرون آمد، دید كه حضرت على علیه السلام در جاى خود چنانكه بود، نشسته است قنبر از این ماجرا مضطرب و حیران شد خواست به تكلم درآید، و افشاى آن راز نماید، حضرت على فرمود:
اى قنبر مگر قصه دشت ارژنه را نشنیده اى ؟ كه در این مقام تعجب مى كنى پس قنبر سكوت كرد جمیع اهل لشكر و مراكب ایشانرا با همان جام آب سیراب كرد و جام آب با همان حالت اولى بود، و چیزى ناقص نشده بود
(21).
يکشنبه 1/10/1387 - 23:43
دعا و زیارت
بیرون آوردند حضرت امیر علیه السلام هشتاد ناقه براى اعرابى

در كتاب كشف الغمه از حضرت سیدالشهداء علیه السلام مروى است كه فرمود: چون جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله از دنیا رحلت فرمود، پدرم امیرالمؤ منین على علیه السلام آواز داد و ندا كرد كه هر كس نزد پیغمبر امانتى یا وعده اى یا دینى بوده باشد بیاید از من بگیرد، پس هر كس كه طلبكار بود یا وعده اى از حضرت رسول صلى الله علیه و آله داشت مى آمد و پدرم دست به زیر مصلاى خود برده به قدر طلب و وعده هر شخصى میداد.
این خبر به مرو رسید رفت و به ابوبكر گفت : اگر تو ضامن وعده ها و دیون رسول خدا صلى الله علیه و آله شوى چنانكه على بن ابیطالب علیه السلام پس از زیر سجاده خود مى یابى ، آنچه على مى یابد. پس ابوبكر نیز ندا در داد و این خبر را به حضرت على علیه السلام عرض كردند، حضرت فرمود: زود باش كه پشیمان مى شود روز دیگر ابوبكر با اصحاب خود نشسته بود كه اعرابى آمد و گفت وصى رسول خدا صلى الله علیه و آله كیست ؟
ابوبكر را نشان دادند اعرابى رو به ابوبكر كرده گفت : حضرت رسول صلى الله علیه و آله بارى من هشتاد ناقه سرخ موى و سیاه چشم و بلند كوهان وعده كرده است ، اكنون چون تو در جاى آن حضرت نشسته اى از تو مطالبه مى كنم ، ابوبكر رو به عمر كرد و گفت اكنون علاج ادعاى اعرابى را بكن ، عمر گفت : شاهد بخواه كه وعده حضرت رسول صلى الله علیه و آله را اثبات كند، ابوبكر شاهد خواست اعرابى گفت : آیا لیاقت داشت كه شخصى مثل من از شخصى مانند آن بزرگوار شاهد و گواه گرفته باشم ؟ به احتمال آن كه العیاذ بالله آن بزرگوار انكار وعده خود خواهد كرد، پس به من معلوم شد كه تو وصى و جانشین آن حضرت نیستى .
سلمان كه در آن جا حاضر بود برخاسته و گفت : اى اعرابى بیا تا تو را نزد وصى و خلیفه بر حق پیغمبر صلى الله علیه و آله ببرم پس سلمان اعرابى را به خدمت امیرالمؤ منین علیه السلام آورد، اعرابى متوجه آن جناب شد عرض كرده اى شخص بزرگوار تو خلیفه بر حق حضرت رسول ، حضرت امیر علیه السلام هستى ؟ فرمود: بلى ! چه مطلب دارى عرض كرد: هشتاد ناقه سرخ موى و سیاه چشم و بلند كوهان از تو میخواهم كه وعده رسول خداست كه به من داده است حضرت فرمود كه : آیا تو و تمام اهل خته تو همگى اسلام آورده اید؟ اعرابى چون این كلام را از آن حضرت شنید دوید و دست مبارك آن حضرت را بوسید و گفت شهادت میدهم كه تو وصى حضرت رسول صلى الله علیه و آله هستى ، زیرا حضرت رسول صلى الله علیه و آله این هشتاد ناقه را به شرط اسلام آوردن من و اهل خانه من به من وعده فرموده بود. الحال الحمدلله همه ما اسلام آورده ایم پس امیرالمؤ منین على علیه السلام به امام حسن علیه السلام فرمود كه : با سلمان و این اعرابى به فلان وادى برو و ندا كن كه یا صالح چمن جواب دهد بگو كه امیرالمؤ منین علیه السلام به تو سلام مى رساند، و مى گوید: آن هشتاد ناقه حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله را كه براى این اعرابى مقرر فرموده بود حاضر كن .
پس چون ایشان به آن وادى آمدند و امام حسن علیه السلام ندا كرد جواب آمد كه لبیك یا بن رسول الله پس امام حسن علیه السلام اداى رسالت نمود جواب آمد سمعا و طاعتا زمانى نگذشت كه زمین منشق شد و زمام ناقه اى بیرون آمد امام حسن علیه السلام آن را گرفته به دست اعرابى داد، و فرمود: بكش ، اعربى زمام را كشید و هشتاد ناقه به همان صفتها كه مى خواست بیرون آمد. اعرابى به آواز بلند گفت : (( من مثلك یا امیرالمؤ منین من مثلك یا امیرالمؤ منین )) پس به آن حضرت ثناى بسیار گفته روانه منزل خود گردید در حالیكه شاد و مسرور بود
(22).
يکشنبه 1/10/1387 - 23:41
دعا و زیارت
نوشته شدن نام على علیه السلام بر پرهاى هدهد و مكالمه اش با سلیمان

در كتاب مصابیح از تفاسیر اهل بیت علیهم السلام روایت كرده كه حضرت سلیمان هدهد را در میان طیور ندید، فرمود:
چگونه است كه او غایب شده است ؟
پس اگر بیاید او را سخت عذاب مى كنم یا مى كشم چون به حضرت آمد، فرمود:
اى هدهد كجا بودى اگر حجت و دلیلى بر من به جهت غایب شدنت نیاورى و نگویى تو را سخت عذاب مى كنم یا مى كشم هدهد گفت :
بر تقدیر اینكه دلیل و حجتى نداشته باشم باز تو نمى توانى مرا بكشى .
گفت : براى آنكه در هر پر من به خط سریانى كلمه یا على نوشته شده و این تاج كرامت از او بر سر من است .
و بدین جهت مرا فخر بر مرغان دیگر است و دل من مملو از محبت على است حضرت سلیمان بسیار خوشش آمد و هدهد را پسندید و گفت : اى هدهد من نیز محبت آن ها را در دل دارم و چاكر محمد و على و اهل بیت ایشانم چونكه اعتقاد تو این است ، تو در امان هستى

يکشنبه 1/10/1387 - 23:40
دعا و زیارت
سنگ شدن آب در در زیر پاى امام على علیه السلام

در كتاب مفتاح الجنة مرویست كه روزى امیرالمؤ منین علیه السلام با یك نفر مرد خیبرى در راهى همراه شدند و در همه جا با هم بودند تا این كه به رود خانه بزرگى رسیدند، آن حضرت دید مرد خیبرى عباى خود را بر روى آب انداخت و از آب گذشت و پاهایش با آب تر نشد چون خیبرى به آن طرف آب رسید به امیرالمؤ منین على علیه السلام خطاب كرد، و گفت : اى مرد اگر تو نیز مى دانستى آنچه كه من مى دانم و بر زبان جارى مى كردى آنچه كه من جارى كردم هر آینه از آب مى گذشتى ، و قدمت تر نمى شد پس خیبرى دید كه على علیه السلام خطابى به آن كرد كه آب چون سنگ بسته شد و از آن گذشت و پایش تر نشد خیبرى بسیار تعجب كرد پس آن حضرت فرمود: اى خیبرى تو چه چیز مى دانستى كه به زبان جارى كرده و از آب گذشتى خیبرى گفت : من نام وصى حضرت خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله را به زبان جرى كردم آن حضرت فرمود: كه اى خیبر وصى حضرت رسالت پناهى من هستم .
چون خیبرى این را شنید به دست و پاى آن حضرت افتاده ایمان آورد و به شرف اسلام مشرف شد
(24).
يکشنبه 1/10/1387 - 23:39
دعا و زیارت
نوشته شدن نام على علیه السلام برگل درختى در چین

در كتاب مفتاح الجنة به سند صحیح از محمد بن سنان منقول است كه گفت :
روزى به خدمت امام جعفر صادق علیه السلام رفتم چون نشستم خبر آوردند، كه یابن رسول الله شخصى از اهل چین در جلوى در ایستاده ، فرمود:
اذن دخول دهید چون داخل شد به آن حضرت سلام كرد آن حضرت از او استعلام كرد كه مگر تو و اهل تو مرا مى شناسید؟
عرض كرد:
بلى ! یابن رسول الله در شهر ما درختى است كه در مجموع سال هر روز دو مرتبه گل مى دهد كه یكى در اول روز و یكى در آخر روز، بر گلى كه در اول روز شكفته مى شود نوشته شده (( لا اله اله الله )) و در گلى كه در آخر روز شكفته مى شود، نوشته شده است (( على خلیفة رسول الله )) ما از این علامت علم به حال رسول خدا صلى الله علیه و آله و وصى و فرزندان او علیهم السلام داریم .
و دوستان شما در آنجا بسیار است و مرا آرزوى زیارت و پا بسوى شما به اینجا آورده است
(25).

يکشنبه 1/10/1387 - 23:37
دعا و زیارت
نشان دادن حضرت امیر علیه السلام جبرئیل را در مسجد بصره

در كتاب مفتاح الجنة روایت شده كه روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در منبر بصره مى فرمود: (( ایهاالناس سلونى قبل ان تفقدون )) یعنى از من سوال كنید از راههاى آسمانها به درستیكه من به آنها عرافم ، در آنجا مردى از میان قوم برخاسته عرض كرد: در این ساعت جبرئیل در كجاست ؟
آن حضرت نظر مبارك به جانب آسمان انداخت ، بعد به جانب مشرق و مغرب نظر كرد، اطراف قبه خضر و اطراف كره عنبر را ملاحظه فرمود جبرئیل را در هیچ یك ندید، متوجه همان مرد سائل شده و فرمود: اى شیخ تو جبرئیل هستى رواى مى گوید: پس بالهاى خود را هم زده پرواز كرد در آنحال حاضرین مسجد به ناله و فریاد درآمدند، گفتند: شهادت مى دهیم كه تو خلیفه رسول خدا هستى
(26).

يکشنبه 1/10/1387 - 16:18
دعا و زیارت
ظلم منصور لعین در حق آل رسول الله صلى الله علیه و آله

از عبدالله بن سلام از احمد بن حنبل منقول است كه شبى در خانه كعبه بودم ، شخصى از پرده كعبه گرفته و استغاثه مى كرد، و با تضرع مى گریست من نزدیك او رفتم و گفتم : اى برادر سبب این نوع استغاثه و گریه چیست ؟ گفت : من نقل عجیبى دارم اگر با من شرط كنى كه به كسى تا من زنده ام نگویى به تو بیان میكنم .
راوى مى گوید: كه من گفتم الله شاهد باشد كه مادامیكه تو حیات دارى این نقل تو را به كسى خبر نمى دهم ، پس گفت بدان كه من از كسانى بودم كه نزد منصور عباسى خدمت مى كردم ، شبى مرا طلب نمود و شصت نفر از سادات علوى را به من داد و حكم كرد كه تا طلوع صبح صادق همه اینها را در میان دیوار گذاشته با گچ و آجر محكم كنى ، و كسى را از این كار با خبر نكنى پس من پنجاه و نه نفر ایشان را در میان دیوار گذاشته با گچ و آجر كار كرده پنهان نمودم .
یك نفر باقى ماند دیدم جوان خوش طلعت و نورانى است و گیسوى درازى داشت خواستم او را نیز در میان دیوار گذاشته پنهان كنم ، دیدم به روى من نگاهى كرده به نوعى گریه و زارى كرد كه بر من تاءثیر گذاشته و خوفى از او در دلم افتاد، گفتم : اى جوان چرا گریه مى كنى ؟ آیا از مرگ مى ترسى ؟ گفت : قسم به خدا گریه من براى تلف شدن جان نیست ! بلكه گریه من به جهت مادر پیرم است كه یك ماه است مرا در خانه نگه مى داشت و نمى گذاشت كه به كوچه و بازار بروم ، هر وقت كه مى خوابیدم او هم مى خوابید و هر قدر كه من بیدار بودم از خوف بیرون شدن من بیدار و در پاسبانى من مى كوشید و در وقت خوابیدن دست خود را زیر سر من مى گذاشت .
دیروز خواب به من غلبه كرد، خوابیدم بعد از زمانى بیدار شدم دیدم مادرم در خواب است ، آهسته چنان برخاستم كه مادرم بیدار نشد، پس از خانه بیرون شدم و به ملازمان منصور دچار شدم مرا گرفتند، پس گریه من ، به جهت محافظت نمودن مادرم است كه آن بیچاره از حال من خبر ندارد، و نمى داند كه به سر من چه آمده و از حال من خبر ندارد، و نمى داند كه در این خصوص در آخرت به من عقاب نكند، و به مادرم در فراق من صبر عطا فرماید، گفتم : مادرم غیر از تو پسرى دارد؟ گفت : نه . تنها پسرش من هستم و برادرى ندارم ، پس من خطاب را به نفس خود گفتم : كه به جهت متاع قلیل دنیا عذاب ابدى آخرت را خریدى ، گفتم : والله در خصوص همین جوان علوى كار خیر مى كنم ، پس یك نفر از پسران خود را طلبیده احوالات را به او نقل كردم ، گفتم : آیا طالب نعمت ابدى مى شوى كه تو را به جاى این جوان علوى به میان دیوار گذاشته با گچ و آجر جسد تو را در میان دیوار پنهان كنم ؟
پسرم راضى شد به میان دیوار گذاشتمش و آن جوان علوى را قسم دادم كه این امر را به كسى اظهار نكند قبول نمود، پس گیسوان علویه او را بریدم لباس كهنه اى بر او پوشانیدم و قدرى گچ به لباس و بدن او مالیدم مانند شاگرد بنا و به خانه خودم آوردم و تا شب در خانه نگاهش داشتم ، بعد خوابیدم و به خواب رفتم و بسیار متفكر بودم و از خلیفه مى ترسیدم كه اگر بداند، مرا با اهل و عیالم تماما مى كشد، و از زن خود نیز در ترس و خوف بودم كه مبادا این راز را افشا كند.
در این اثنا به خواب رفتم كه ناگاه دیدم كنیز مرا بیدار كرد كه برخیز در پشت در كسى ، در را مى كوبد، من یقین كردم كه كوبنده در از طرف منصور است و مرا خواسته ، و خواهد كشت ، پس به كنیز گفتم برو بگو كیست كه در را مى زند؟ دیدم به صداى بلند گفت : من فاطمه زهرا دختر رسول الله صلى الله علیه و آله مى باشم ، به مولاى خود بگو كه فرزند ما را بدهد و بیایید پسر خود را از ما بگیرد همین كه این را شنیدم بى اختیار از جاى خود برخاستم ، گفتم : با من چه كار دارى اى دختر رسول الله صلى الله علیه و آله فرمود: شیخ عمل تو مخفى از رضاى خدا نیست (( ان لله لایضیع اجر المحسنین ))
.
احسان تو را دانستم پسر تو را آورده ام بگیر، و پسر ما را به من رد كن ، پس در را گشودم پسر خودم را دیدم با تن صحیح و سالم بود كانه هیچ زحمتى به او نرسیده بود و آن جوان علوى را تسلیم آن خاتون معظمه كردم ، و بسیار شكر نمودم و همان وقت از خانه بیرون شده و توبه و بازگشت به خدا نمودم و بعد از اینكه منصور از این حال مطلع شد جمیع اموال و املاك مرا ضبط و تصرف كرد
(27).
يکشنبه 1/10/1387 - 16:18
دعا و زیارت
 احوالات حضرت فاطمه علیهاالسلام كه گردنبند خود را به سائل داد

در كتاب كنزالغرائب زماتمكده از كتاب بشارت المصطفى ، از سلمان فارسى (ره ) مرویست كه ، روزى خاتم الانبیاء صلى الله علیه و آله در مسجد تشریف داشت مرد پیرى از مهاجر كه از شدت گرسنگى مى لرزید، نمایان گردیده ، و عرض كرد: یا رسول الله گرسنه ام مرا سیراب نما و برهنه ام مرا بپوشان ، آن حضرت فرمود: اى پیر تو را به خیر و بركت دلالت مى كنم برو به خانه كسى كه خدا و رسول او را دوست مى دارند، و او هم خدا را بنده و رسول را فرزند پسندیده است .
رو به بیت الشرف فاطمه باید كردن التجا بایدت اى پیر به آنجا بردن
پس حضرت رسول صلى الله علیه و آله بلال را قائد آن پیر نمود چون به در خانه فاطمه علیها السلام رسید، گفت : السلام علیك یا اهل بیت النبوة ، آن مخدره فرمود: سلام بر تو باد كیستى ؟ عرض كرد: پیر حزین و پریشانم مرا مواسة كن ، از قضاء سه روز بود كه حضرت فاطمه علیهاالسلام و حسنین علیهما السلام و جناب امیرالمؤ منین علیه السلام غذا نخورده بودند و چیزى موجود نبود پوست گوسفندى كه حسنین علیهما السلام در روى آن مى خوابیدند، به آن پیر مرد داد.
و پیر مرد عرض كرد این پوست به حال من وصلت نمیدهد، آن خاتون معظمه از خجالت عرقناك شد، گردنبندى كه دختر جناب حمزه به رسم هدیه داده بود، به آن پیر مرد عطا كرد و فرمود: كه این را بفروش و صرف مایحتاج خود كن ! آن پیرمرد به خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله آورده و عرض كرد: دخترت این عطا را فرموده و فرمود بفروش شاید خداى تعالى بهتر از این را به من عطا فرماید.
راوى مى گوید: عمار یاسر حاضر بود، عرض كرد: یا رسول الله در خریدن گردنبند ماءذونم ، فرمود: بلى !اگر جن و انس در خریدن این گردنبند شراكت نمایند خداوند عالم آنها را عذاب نمى كند عمار به آن پیر گفت : چند مى فروشى ؟ گفت : به آن قدر نان و گوشت كه سیر شوم و یك برد یمانى كه خود را بپوشانم و یك دینار طلا كه خود را به اهل و عیالم برسانم .
عمار در آن وقت حصه خود را از غنایم خیبر فروخته بود گفت : اى اعرابى این گردنبند را از تو خریدم به بیست مثقال و دویست درهم نقره و یك برد یمانى و شترى كه تو را به خانه ات برساند و آن مقدار طعامى كه سیر شوى ، پیر مرد گفت : مرحبا به سخاى تو.
پس آنچه كه عمار گفته بود، بالتمام تسلیم آن پیر مرد كرد و آن پیر به خدمت آن حضرت رسیده امتنان و استغفار نمود، آن حضرت فرمود: اى پیر مرد در حق فاطمه علیهاالسلام دعا كن پیرمرد دست به دعا برداشت عرض كرد (( خدایا به فاطمه علیها السلام عطا كن ، مالاعین راءت ولا اذن سمعت ))
حضرت گفت آمین و گفت عطا فرموده كه من پدر او وعلى علیه السلام شوهر اوست و حسنین علیهم السلام فرزندان اوست كه مانند ندارند.
پس عمار گردن بند را به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت این گردن بند را نزد فاطمه علیها السلام ببر و، تو را نیز به فاطمه علیها السلام بخشیدم .
پس رسول خدا صلى الله علیه و آله غلام و گردن بند را به خدمت دختر خود فرستاد حضرت فاطمه علیهاالسلام گردن بند را گرفته و غلام را در راه راضى خدا آزاد كرد، غلام خندید، آن صدیقه فرمود: چرا خندیدى ؟ عرض ‍ كرد از تعجب به بسیارى خیر و بركت این گردن بند كه گرسنه اى را سیر كرد و برهنه اى را پوشانید و پیاده را سوار كرد و فقیرى را غنى كرد و عبدى را آزاد ساخته باز به صاحبش رسید
(29).
يکشنبه 1/10/1387 - 16:16
دعا و زیارت
سلام دادن فاطمه علیهالسلام در حین موت به همه فرشتگان مغرب خداوند

در كتاب فوائدالمشاهده از حضرت امیرالمومنین على علیه السلام روایت كرده ، كه آن حضرت فرمود: كه در وقت قبض روح مقدسه حضرت فاطمه علیهالسلام در نزدش نشسته بودم ، دیدم آن مخدره جواب سلام كسى را داد گفتم ، به كه سلام كردى ؟ عرض كرد به جناب جبرئیل كه آمده بود، به من سلام كرده و گفت : (السلام یقرئك السلام ) اى فاطمه خداوند به تو سلام مى رساند، حضرت امیر علیه السلام فرمود: دیدم دفعه دوم جواب سلام گفت !گفتم : به كه سلام گفتى ؟ عرض كرد: به میكائیل حضرت امیر علیه السلام مى فرماید: دیدم دفعه سوم آن مخدره رنگش زرد شد و چشمانش فرو رفت و گفت : (و علیكم السلام یا قابض الارواح عجل و لاتعذبنى ) و بعد عرض كرد: (( اللهم الیك لا الى النار)) یعنى خداوندا مرا به سوى رحمت خود ببر نه به سوى آتش جهنم .
پس آن صدیقه طاهره به آن جلالت شاءن به چه قسم از خدا مى ترسید كه به امیرالمؤ منین عرض كرد یا على بعد از دفن من در سر قبر من بمان كه من از تنهایى قبر مى ترسم .
پس اى برادر از غفلت خود هشیار باش ، ببین چه عمل لایقى تحفه مى برى كه در قبر مونست باشد، و امر دین را، سهل خیال مكن ببین بزرگان دین از براى امر دین چه مصیبتها كشیده اند، تا دین را رواج دهند
(30).

يکشنبه 1/10/1387 - 16:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته