• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 437
تعداد نظرات : 717
زمان آخرین مطلب : 4485روز قبل
محبت و عاطفه
  برای بلند شدن باید خم شد. اگر گاهی مشکلات تو را خم نمود بدان آغاز ایستادن است.
دوشنبه 17/4/1387 - 12:22
محبت و عاطفه

 

 انسان به میزان بر خورداری هایی که در زندگی دارد انسان نیست بلکه درست به خاطر نیازهایی که در خویش احساس میکند انسان است هر کسی به میزانی انسان تر استکه نیازهای کامل تر ومتعال تر و متکامل تر دارد ادم های اندک نیاز های اندک دارند ادم های بزرگ نیازهای بزرگ   باید انسان بودن پاک بودن مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن  وظیفه باشد بالاتر از ان صفت ادمی باشد باز هم بالاتر وجود ادمی باشد
دوشنبه 17/4/1387 - 12:21
محبت و عاطفه
در ضیافت با شکوه اصوات ، تنها تو را به صرف ترانه دعوت می کنم. امشب ، ناب ترین و جاودانه ترین ترانه زندگیم را تو بنوش! چون هیچکس مثل تو ، رنگ صداها را نمی بیند و طعم هر ترانه را نمی شناسد.هرگز کسی مثل تو دست گرم عشق را لمس نکرده...یادت هست؟

من تمامی دلهره های کودکی ام را آن شب در دستان تو به باد دادم و ترسهای کهنه ام را در

نگاه آرام و عمیق تو بر جای گذاشتم.

چون تنها ، تو آن صلابت اصیلی بودی که معنای خیس واژه ها را آنگاه که در هر نت ترانه ام بغض

کرده بود می فهمید. امشب آرزو کردم کاش تمامی سالهای نبودنت را می شد با تو دوباره از نو

تکرار کرد و ترانه نوشید...
يکشنبه 16/4/1387 - 9:58
محبت و عاطفه
 

وقتی که نوبت به ترانه سرایی پاییز می رسد ،

باید سکوت کرد به احترام صدای خشن خش دارش.

  

اصلاً سکوت کردم تا آلوده صدایم نشوی...

یک پنج شنبه بارانی دلتنگ ، هم نوایی باران و برگ

و آلودگی معصومانه من 

به صدای ثانیه هایی که از آنها گریزی نیست...
يکشنبه 16/4/1387 - 9:56
خانواده
 پروردگارم ،مهربان من از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...در هراس دم می زنم  در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی استمن در این بهشت ،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم."تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"

"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"

 

يکشنبه 16/4/1387 - 9:51
محبت و عاطفه
 فرقی نمی کنه ناراحتی ها تا چه اندازه نا امید کننده باشند و چقدر به هم تنیده و پیچیده باشند و همچنین تفاوت ندارد که اشتباه ما تا چه اندازه بزرگ باشد، شناخت کافی از عشق همه را حل خواهد کرد.تنها روش بیان حقیقت، گفتن با عشق است.راه دوست داشتن هر چیز، درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.کاش می توانستیم هر روز چنان زندگی که گویی فردا خواهیم مرد، در این صورت چقدر زیبا و دوست داشتنی می شد.چیزی را که می خواهید با تهدید بدست آوریم با تبسمی زودتر به آن می رسیم.
يکشنبه 16/4/1387 - 9:49
خانواده
رفت و منو تنها گذاشت با کوله بار خستگی
گم شدم و تنها شدم تو کوره راه زندگی
رفت و نگاهی ام نکرد به این مسافر غریب
که بعد اون چی می کشه از این همه درد و فریب
رفت و نگاهمو ندید که غرق بارون و غمه
از این همه درد و فریب هر چی بگم بازم کمه
رفت و بازم تنها شدم با خاطرات بچگیم
با یک بغل شعرو غزل که گم شده تو زندگیم
رفت و کتاب عشقمون زیر غبار روزگار
از یاد اون رفت و حالا منم اسیرو بیقرار
رفت و کبوترای عشق واسش بهونه می گیرند
گلای باغ زندگیم از غم هجرش می میرن
رفت و نگفت که کی می یاد؛ نگفت به یادم می مونه
اما دل ساده من باز اونو عاشق می دونه
شنبه 15/4/1387 - 20:40
محبت و عاطفه

مسافر به انتظارت خواهم ماند تا ابد برای همیشه .

زیرا میدانم به سوی من باز خواهی گشت

پس با همه توانم

تلخی این انتظار را تحمل خواهم كرد

به انتظارت خواهم ماند زیرا

قلب من ،با هر تپش خود

آهنگ خاطرات گذشته را مینوازد

قلبی كه در آن خاطره ها و خوشی ها

در آن مدفون است

حتی اگر بدانم ، كه جسمت به سوی من باز نمیگردد

باز هم به انتظار خواهم ماند

شاید روزی صدای پایی بشنوم كه ........

شنبه 15/4/1387 - 13:39
محبت و عاطفه

                    آب جاری ازرکود رهاست

                    و تازه و باطراوت می ماند

                  ابرهای گذرا از وابستگی رهایند

                         و آزاد میمانند

شنبه 15/4/1387 - 13:37
محبت و عاطفه

  « خانه دوست کجاست؟»

  در فلق بود که پرسید سوار.

  آسمان مکثی کرد.

  رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید

   وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت

   نرسیده به درخت :

  کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

  و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

  می  روی تا ته آن کوچه که از پشت سر به در می آرد.

  پس به سمت گل تنهایی می پیچی

  دو قدم مانده به گل

  پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

  و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

  در صمیمیت سیال فضا خش خش می شنوی

  کودکی می بینی

 رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر دارد از لانه نور

  و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

شنبه 15/4/1387 - 13:34
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته