من تمامی دلهره های کودکی ام را آن شب در دستان تو به باد دادم و ترسهای کهنه ام را در
چون تنها ، تو آن صلابت اصیلی بودی که معنای خیس واژه ها را آنگاه که در هر نت ترانه ام بغض
کرده بود می فهمید. امشب آرزو کردم کاش تمامی سالهای نبودنت را می شد با تو دوباره از نو
وقتی که نوبت به ترانه سرایی پاییز می رسد ،
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
مسافر به انتظارت خواهم ماند تا ابد برای همیشه . زیرا میدانم به سوی من باز خواهی گشت پس با همه توانم تلخی این انتظار را تحمل خواهم كرد به انتظارت خواهم ماند زیرا قلب من ،با هر تپش خود آهنگ خاطرات گذشته را مینوازد قلبی كه در آن خاطره ها و خوشی ها در آن مدفون است حتی اگر بدانم ، كه جسمت به سوی من باز نمیگردد باز هم به انتظار خواهم ماند شاید روزی صدای پایی بشنوم كه ........
آب جاری ازرکود رهاست
و تازه و باطراوت می ماند
ابرهای گذرا از وابستگی رهایند
و آزاد میمانند
« خانه دوست کجاست؟»
در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت :
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت سر به در می آرد.
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا خش خش می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟