• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 304
تعداد نظرات : 26
زمان آخرین مطلب : 4651روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

ریحانه فتحی ثانی

 

 

یكی از نویسندگانی كه پس از پایان جنگ تصمیم به نگارش كتاب در حوزه ادبیات دفاع مقدس و جنگ گرفت، احمد دهقان است؛  وی «روزهای آخر» و «ستاره شلمچه» را پس از پایان جنگ نوشت و سومین کتاب او در سال 1375 با نام  «سفر به گرای 270 درجه»، منتشر شد.

موفقیت آخرین اثر نامبرده تا بدان حد است كه ترجمه انگلیسی پال اسپراکمن از داستان بلند «سفر به گرای 270 درجه» نوشته احمد دهقان با نشان چهار ستاره در یکی از بزرگترین سایت‌های اینترنتی تبلیغ و فروش کتاب و کالاهای فرهنگی در جهان با نام آمازون معرفی شده، این در حالی است كه که شاخصه برترین کتاب و سایر محصولات فرهنگی در سایت آمازون ‌دریافت پنج ستاره است.

به‌گزارش روابط عمومی سازمان تبلیغات‌اسلامی، محمدجواد جزینی درباره «سفر به گرای 270 درجه»، كه دهقان آن را در طول یك ماه نوشته، می‌گوید: همانطور که می‌دانیم برای نوشتن یک رمان بیش از یک سال زمان لازم است و به نوعی دهقان با نوشتن این کتاب در یک ماه رکورد شکنی کرد.

جزینی افزود: پس از «سفر به‌گرای 270 درجه» احمد دهقان کتاب‌های دیگری را با موضوع جنگ منتشر کرد که پر سر و صداترین آن «من قاتل پسرتان هستم» نام دارد که باعث حاشیه‌های بسیاری برای دهقان شد. اما به نظر من اهمیت احمد دهقان و اوج کار او در «سفر به گرای 270 درجه» خلاصه می‌شود که به زبان انگلیسی هم ترجمه شد و نسخه انگلیسی آن هم به‌کتابخانه‌های آمریکا را ه یافت.

داستان «سفر به گرای 270درجه» بنا به‌‌نظر كارشناسان ادبی، دارای روایت خطی ساده است كه بیشتر به‌یك داستان بلند می‌ماند و روایت اول شخص است و مخاطب با خوانش آن تصور می‌كند، راوی داستان با ماجرا جلو می‌رود  و به نوعی خاطره خود نویسنده را می‌خواند.

جزینی درمورد دو گونه ادبیات جنگ اظهار كرد: آثار ادبیات جنگ دو گونه است، یکی آثاری که از آغاز تا پایان جنگ نوشته شده و دیگری آثاری که بعد از پایان جنگ تا امروز نوشته می‌شود. ادبیاتی که در طول جنگ نوشته می‌شد بیشتر حالت تهیجی داشت و این ادبیات باید مردم را ترغیب می‌‌كرد که به جبهه‌ها بروند، فداکار باشند و به دفاع از کشور علاقه‌مند شوند. این ادبیات را من ادبیات تبلیغی می‌نامم که بیشتر از سوی ارگان‌هایی مثل سپاه، بسیج و حوزه هنری منتشر می شود.

از این‌رو، جزینی معتقد است: احمددهقان روی لبه این دو گونه ادبیات قرار دارد. زیرا مشخص نیست او در کجای این دو گونه ادبیات ایستاده است؟ نمی‌دانم دهقان نقطه پایان ادبیات تبلیغی جنگ ماست یا دوره نقد جنگ؟

یادمان باشد، اولین بار دهقان شوخی‌های بچه‌های جبهه را وارد ادبیات جنگ کرد و فکر کنم پس از دهقان بود که دیگر نویسندگان جرات کردند که این‌گونه مسائل را وارد ادبیات جنگ کنند، حتی مسعود ده‌نمکی «اخراجی ها» را از جیب بغل احمد دهقان بیرون کشید. و  مرزهای کلیشه‌ای را که از جنگ ساخته شده بود به لحاظ آدم‌ها و شخصیت‌ها از بین برد.

این نویسنده اضافه کرد: در پایان‌بندی داستان هم دهقان بر خلاف کتاب‌های دیگر که پایانی تقدسی به داستان می بخشیدند ، پایان این داستان به شکل عادی روایت می‌شود و قهرمان داستان در پایان به زندگی عادی خود برمی‌گردد.

جزینی افزود: مضمون اصلی «سفر به گرای 270 درجه» با اینکه گزارش جنگ است ولی مضمون آن صلح و دوستی است. تضاد بین جنگ و صلح و عشق و مرگ است و همواره این تضاد تا آخر حفظ می شود.

وی همچنین ادامه داد: احمد دهقان نویسنده پرشعاری نیست و از واژه‌هایی همچون بزدل، ترسو، عراقی بعثی و کافر نام نمی‌برد و به جای آن‌ها از ضمیر آنها بهره می‌جوید، جز چند مورد که ناگزیر از استفاده از لفظ دشمن است.

در این راستا می‌توان گفت: این داستان بلند طرح ساده ای دارد و دارای 12 شخصیت است که سرانجام آن‌ها روشن نشده و در مواقعی عبارت‌هایی به کار می‌برد که از گونه زبانی خارج است.

جزینی در پایان اظهار داشت: کار دهقان اولین رمان در مورد کهنه سربازانی است که از جنگ برگشته‌اند و همانطور که ادبیات واقعی جنگ در کوله بار سربازانی ست که از جنگ بر می‌گردند، این رمان به نوعی روایت این دسته آدم هاست. «سفر به گرای 270 درجه» گزارشی از جهنم جنگ است ازکهنه سربازی که از جنگ برگشته است.

احمد دهقان از جمله نویسندگانی است كه توانست به اعماق جنگ راه یابد و  سال ١٣٧٧ جایزه بیست سال داستان‌نویسی، چهارمین دوره انتخاب كتاب سال دفاع مقدس و بیست سال ادبیات پایداری را از آن خود كند.

احمد دهقان متولد 1345 در کرج و از کودکی ساکن تهران است، که با شروع جنگ در دوران نوجوانی به جنگ می رود.

احمد دهقان «گردان چهار نفره»، «پرنده و تانك »، «روزهای آخر»، «من قاتل پسرتان هستم»، ستاره‌های شلمچه»، «ناگفته‌های جنگ»، «نگین هامون» و «هجوم» را هم در كارنامه هنری خود دارد.

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:19
شهدا و دفاع مقدس

اكبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت.

فهمیدم كه اتفاق ناگواری افتاده. اكبر رسیده نرسیده، نفس نفس زنان گفت:

«! مجتبی مژدگانی بده »

با تعجب نگاهش كردم. دو تا خمپاره كمی آن طرف تر منفجر شدند.

داد و فریاد فرمانده از پشت بی سیم می آمد، حاجی: گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: از عقب گفتند كه ماشین تو راه است امرتان انجام شد.

بعد از اكبر پرسیدم: مژدگانی چی

نیش اكبر تا بناگوش باز شد و گفت: « بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا! »

قلبم هُری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده!

اكبر گفت: بچه ها دارند می آورندش. تو راه هستند. دم دستت آمبولانس هست كه ببردش عقب

یك ماشین پر از مهمات دارد می آید. جان من، راست راستی رحیم مجروح شده؟

دروغم چیه؟ الان می آوردندش و می بینی. چه خونی هم ازش می رود!

رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیات زیادی شركت كرده بود، اما تا

آن لحظه حتی یك تركش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث

كنجكاوی همه. در عملیات كربلای پنج كه دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با

توپ و خمپاره شخم می زد و حتی پرندگان بی گناه هم در آن سوز و بریز مجروح

و كشته می شدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ

هم نگفت. از آن به بعد، پُز می داد كه من نظر كرده هستم و چشمتان كور كه

چشم ندارید یك معجزة زنده را با آن چشمهای باباقوری تان ببینید!

و ما چقدر حرص می خوردیم. همه لحظه شماری می كردیم بلایی سرش بیاید تا

كمی دلمان بابت نیش و كنایه اش خنك بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود.

لحظه ای بعد، چهار تا از بچه ها در حالی كه یك برانكارد را حمل می كردند، از راه

رسیدند. رحیم خونی و نیمه جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه می خندیدند!

رحیم گفت: حیف از من... كه... معجزه بودم و ... شما ... قدرم... را... ندانستید

اكبر گفت: باید آن تركش به زبانت می خورد، معجزه

اكبر و بچه ها، رحیم را كنار خاكریز گذاشتند و هرّ و كّر كنان رفتند طرف خط

مقدم. من ماندم و رحیم. داشت زیر چشمی نگاهم می كرد. خنده ام گرفته بود. از

شانس خوبش، یك آمبولانس از راه رسید پر از مهمات. راننده اش كه یك جوان دیلاق و لاغر مردنی بود، پرید پایین و با هراس گفت: آقا، تو را به خدا بیایید كمك. اگر یك تیر و تركش به اینها بخورد، واویلا می شود تا چشمش به رحیم افتاد، ناله ای كرد و به آمبولانس تكیه داد. رحیم گفت: مرا با این ابوطیّاره... می خواهید... ببرید

پس رفتم طرف آمبولانس و گفتم : توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بیا كمك تا زودتر مهماتها را خالی كنیم

با حالی زار كمكم كرد و با مصیبت و بدبختی، جعبه های مهمات را پای خاكریز

بردیم. داشتیم آخرین جعبه را می بردیم كه ناغافل یك خمپاره در نزدیكی مان

منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهایم خورد. راننده می خواست فرار كند

كه جیغ زدم: كجا؟ من خودم یك طوری سوار می شوم. به این بنده خدا كمك كن سوار شود

رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم، زخمهایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم كو

با چشمان گرد شده از وحشت، گفت:« عقب گذاشتمش، برویم! »

گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می داد كه آمبولانس درب و

داغان، مثل ماشین مسابقه از روی چاله چوله ها پرواز می كرد. بس كه سرم به

سقف خورده بود، داشتم از حال می رفتم كه فریاد زدم چه خبرته؟

بندة خدا كه گریه اش گرفته بود، گفت: من اصلاً این كاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم دوباره گاز داد. خمپاره و توپ دور و بر جاده منفجر می شد و تركش بود كه به بدنة آمبولانس می خورد. گفتم: فكر رحیم بیچاره باش كه عقب افتاده

از دریچه به عقب نگاه كرد و جیغ كشید: پس دوستت چی شد ترمز كرد. پریدم پایین و رفتم عقب. درهاى آمبولانس باز و بسته می شد و

خبری از رحیم نبود! راننده ضعف كرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چوله ها رد شدی كه حتماً پرت شده بیرون.

باید برگردیم،تا آمد حرفی بزند، بهش چشم غره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده

را دوباره برگشتیم. دو سه كیلومتر جلوتر، دیدم یكی وسط جاده افتاده. خودش

بود، آقای معجزه!

از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش

وسط جاده دراز شده بود. هر چه صدایش كردم و به صورتش سیلی زدم، به هوش نیامد

رو به راننده گفتم :مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چِش شده، همه اش تقصیر تو است

روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره ای كشید كه من یكی بند دلم

پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی كشید و غش كرد.

با ناراحتی گفتم: تو كی می خواهی آدم شوی؟ این چه كاری بود، حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم رحیم نشست و شروع كرد به خندیدن.

رحیم كه هنوز می خندید، گفت: من كه رانندگی بلد نیستم. این هم كه غش كرده. خودت باید زحمتش را بكشی!

اما من كه پاهام...

به جهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.

زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم كم بود، حالا باید او را هم تا پشت فرمان

می رساندم. بعد از رحیم، سراغ بهیارِ غش كرده رفتم. با مصیبت، او را هم انداختم

عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را به جدّت آهسته برو. من هم عقب می نشینم

پرت مان نكنی بیرونها.

رحیم خندید و گفت: یك مثل قدیمی می گوید: مرده بلند شده، مرده شور را می شوید. این شده وضعیت حال ما

و گاز داد!

 منبع : ترکشهای ولگرد

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:18
شهدا و دفاع مقدس

عشق رفتن به جبهه دیوانه ام كرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار كه می رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار كه با بچة تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می كردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می كردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت نام را از رو بردم. بندة خدا با خنده ای كه شكل دیگری از گریه بود، چند تا فرم داد دستم. من هم چشمان اشك آلودم را سریع پاك كردم و با خط خرچنگ قورباغه ام، تندتند فرم ها را پر كردم. ماند دو تا فرم كه باید دو نفر از افراد معتمد و خوش نام محله آن را پر می كردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالی كه سعی می كردم حالت چهره ام مظلومانه باشد، به مسئول ثبت نام گفتم: "من دو تا خوش نام و معتمد از كجا پیدا كنم"بندة خدا كه از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت:" از تو جیب من! من چه میدانم فرمها را بده پر كنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم خودم برنگشته ام، برو ردّ كارت." ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محل همان را چطور آمدم. در راه، همه اش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله مان، معتمد و خوشنام كم نبود، اما مشكل من این بود كه خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازة صد تا آدم گناهكار اسم دركرده بودم! همة كسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغاز های نبود كه شیشه اش را با توپ خرد و خاكشیر نكرده باشم. پیرمردی نبود كه موقع بازی فوتبال درمحله، مزة شوتهای مرا نچشیده و با ضربة توپ كله معلق نشده باشد! خلاصة كلام همه از دستم عاصی بودند و میدانستم اگر بفهمند كارم به آنها افتاده و ریش نداشته ام پیششان گرو است، چه معامله ای با من می كنند. یك دفعه دیدم ایستاده ام جلوی مغازة "آقا پرویز" و او دارد بروبر نگاهم می کند. این آقا پرویز، اسم واقعی اش پرویز نبود. یك بار از دهان نوه اش پرید و گفت كه اسم واقعی پدربزرگش « قندعلی » است. از آن به بعد، من هر بار كه می خواستم صداش كنم، می گفتم: «! آقا قندعلی » و او سرخ و سفید می شد و برایم خط و نشان می كشید. اما حالا زمانی بود كه باید گردن كج می كردم و یك جوری دلش را به دست می آورم. رفتم توی مغازه و گفتم:«! سلام آقا پرویز » بندة خدا طوری با چشمان ورقلبیده و متعجب نگاهم كرد كه دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه، گل از گلش شكفت و با لبانی خندان گفت: « سلام پسر گلم. حالت چطوره؟ »  فهمیدم كه زده ام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و برایش روضه خواندم و منبر رفتم كه ترش كرد و با عتاب گفت: «بس كن بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف می زنی! راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟ » فهمیدم كه تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول هاج و واج نگاهم كرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران، ریخت روی سر و صورتم. لابه لای افشاندن آب دهانش گفت: «؟ چی...تو ... می خوای... بری جبهه» «؟ مگه من چه ام است. خدای نكرده، كور و كچلم یا دست و پایم چلاقه » : اخم كردم و گفتم تا گفتم كچل، انگار كه حرف ناجوری زده باشم، ترش كرد. حق هم داشت. چون قدرت خدا، جز چند تا شوید روی سر برّاقش، اثری از مو نبود. كمی سرخ شد و گفت:«! نخیر. من همچه كاری نمی كنم. برو ردّ كارت »

داشتم قاطی می کردم . گفتم "باشد آقا قندعلی. فقط یادت باشد كه خودت خواستی. از امروز، روی تمام دیوارهای محل می نویسم آقا پرویز مساوی با آقا قندعلی! اصلاً یك تابلوی گنده می خرم و می دهم رویش بنویسند مغازة پُرمگس آقا قندعلی!" كم آورد. به زور لبخند زد و گفت : "آخر پسر جان، تو از جان من چه می خواهی. می دانی اگر ننه بابایت بفهمند من می دانستم كه تو می خواهی بروی جبهه و خبرشان نكرده ام، چقدر از دستم ناراحت می شوند؟"نفس راحتی كشیدم و گفتم:" خیالتان تخت. آن قدر جیغ و داد كرده ام كه همه جان به سر شده اند و با رفتن من به جبهه موافقند، به شرطی كه دیگر كاری به كارشان نداشته باشم." سرتكان داد و گفت:«! آن فرم لعنتی را بده من » بعد عینك شیشه كلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یكی از فرم ها را به دستش دادم. فرم دوم را روی كفة ترازویش گذاشتم و گفتم:" بی زحمت، این یكی را هم بدهید یكی از دوستانتان پر كند، تا دیگر مزاحم نشوم."آه سردی كشید و حرفی نزد. بله. این طوری بود که آقا قندعلی و دوست صمیمی اش "آقا مراد"معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار، بازی دیگری برای من تدارك دیده بود. سال ها بعد كه من جوانی متین و سربه راه شده بودم، به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قندعلی شدم. اما این بار می خواستم مرا به غلامی قبول كند و دامادش بشوم. حالا شما فكرش را بكنید كه در جلسة خواستگاری چه گذشت!

منبع: کتاب ترکش های ولگرد

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:17
شهدا و دفاع مقدس
یک بازیگر پیشکسوت گفت: برای تولید آثار دفاع مقدس باید تعهد و تخصص صددرصدی داشت تا فیلم به دل بنشیند وگرنه با رنگ و لعاب های کاذب نمی توان فیلمی را محبوب دلها کرد.
محمد کاسبی در گفتگو با روابط عمومی جشنواره فیلم دفاع مقدس افزود: تصور من این است آن ایمانی که لازمه یک فیلمساز برای ورود به حوزه سینمای دفاع مقدس است در بسیاری از فیلمسازانی که در این عرصه فعال بوده اند وجود ندارد و آنها صرفا از این عرصه برای خود "نامی" و "نانی" به دست آورده اند.وی ادامه داد: هنگامی که سازنده یک اثر دفاع مقدس، درد دفاع مقدس نداشته باشد قطعا  فیلم او هم یک فیلم سطحی، ضعیف و کم مایه خواهد بود که نه نظر منتقدین را جلب خواهد کرد و نه نظر مخاطبین را.
این بازیگر پیشکسوت اضافه کرد: حتی بزرگان ما در عرصه ساخت فیلم های دفاع مقدس هنگامی که می خواهند فیلمی در این حوزه بسازند آن را با فیلم سیاسی - اجتماعی دو مقوله جدا هستند.کاسبی با بیان اینکه ما تاکنون فیلم های درخشان چندانی در حوزه دفاع مقدس نداشته ایم تصریح کرد: آن درصد بالای موفقیتی را که ما در صنایع دفاعی داشته ایم هیچگاه در تولید آثار فیلم های دفاع مقدس نداشته ایم و ما فقط هرازگاهی شاهد تولید فیلم قوی و به یادماندنی در این حوزه بوده ایم.
بازیگر فیلم حمله به H3 اظهار داشت: برای تولید آثار دفاع مقدس باید تعهد و تخصص صددرصدی داشت تا فیلم به دل بنشیند وگرنه با رنگ و لعاب های کاذب نمی توان فیلمی را محبوب دلها کرد.کاسبی جشنواره فیلم های دفاع مقدس را قابل قبول دانست اما گفت: شرطی که این جشنواره در طول سال از سوی مسوولین حمایت شود و فیلمسازان برای ساخت فیلم هایی در این حوزه به شناخت کافی رسیده باشند.وی همکاری و همدلی همه نهادهای مسوول در حوزه دفاع مقدس را برای خلق آثار ماندگار اجتناب ناپذیر عنوان کرد و یادآور شد: ساخت فیلم دفاع مقدس بدون حمایت و پشتیبانی نهادهایی که امکانات و تجهیزات در اختیار دارند کاری غیرممکن است لذا همه نهادهای ذیربط باید همچون سالهای اولیه جنگ که برای تولید این آثار سر از پا نمی شناختند وارد میدان شوند.وی گفت: هرچه از سالهای جنگ دور می شویم نیاز بیشتری برای معرفی این فضا به نسل جوان داریم لذا با توجه به روحیه جوانان لازم است تا فیلمسازان ما به دنبال سوژه های جدید تر و بکرتر برای به تصویر کشاندن ارزشها و رشادتهای رزمندگان باشند تا بتوانند با مخاطب امروزی ارتباط بهتری برقرار نمایند.
چهارشنبه 30/6/1390 - 19:17
شهدا و دفاع مقدس
در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم. ضمنا از خاطرات طنز شما برای درج در این بخش استقبال می‌كنیم. برای ارسال خاطرات خود می‌توانید در پایین همین صفحه از بخش نظرات كاربران استفاده كنید.


قرار نبود تو شهید بشی!...

کرمانشاه بودیم. طلبه‌های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمی‌گویند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!
در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر می‌كردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
 

این فاضلاب پنج درصد آب داره

سرگرم غواصی بودیم. یكی از بچه‌ها وسط آب شوخی اش گرفته بود. یك نگاه كرد به صورت هامان، موها جرم گرفته، صورت‌ها گِلى ...
بعد با یك قیافه جدی گفت: «بچه ها! یه وقت این آب رو داده بودن آزمایشگاه، ببینند چند درصد ناخالصى داره. بعدِ یه مدت جواب اومد كه: این فاضلابى كه داده بودین، پنج درصد آب داره...»
تا اینو گفت بچه‌ها ریختند، سرش را كردند زیر آب.
 

فرار به سمت جبهه

می خواستم به جبهه بروم و پدرم رضایت نمی‌داد. تا اینكه با کلی دوز و کلک از خانه فرار کردم و رفتم پایگاه بسیج. فرماندهان بسیج گفتند: «اول یک رژه در شهر می‌رویم و بعدش اعزام! »
از ترس پدر و مادرم كه مبادا مرا در خیابان ببینند، به رژه نرفتم و پشت یک عکس بزرگاز امام(ره) پنهان شدم.

موقع حرکت هم پرده ماشین را کشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعدها که از جبهه تماس گرفتم؛ پدرم گفت: «خاک بر سرت! ما وقتی دیدیم با این همه اشتیاق می‌خوای بری؛ برات آجیل و میوه آورده بودیم که با خودت ببری جبهه!»
  

فرق بی سیم ها

روزی سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت:« مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا.
  
 
أنت لیلاَ تاخ تاخ؟

توی یکی از عملیاتها عراقیها بدجوری مقاومت می‌کردن. بالاخره ساعت 7 صبح یکیشون رو اسیر گرفتیم. یکی از رزمنده‌ها که دیشب تا صبح مشغول درگیری بود فورا خودش رو به عراقی اسیر شده رساند و برای اینکه متوجه شود که این عراقی همانی است که دیشب مقاومت می‌کرد، با عصبانیت رو به عراقی کرد و پرسید: «هی! أنت لیلاَ تاخ تاخ؟»
سرباز عراقی که عصبانیت این رزمنده رو دیده بود؛ فوری گفت: «والله لا تاخ تاخ.» یعنی به خدا من تیراندازی نکردم.
خلاصه اگه این عراقی با ادبیات رزمنده ما آشنا نبود معلوم نبود که چه بلایی سرش در می‌آمد.


 یا بخور یا گریه كن

می گفت مراسم دعای كمیل بود. « صفدر میرزایی» با «كماشبندی» بالای تپه نگهبان بودند، دعا از بلندگو پخش می‌شد و در گوشه و كنار هر كس برای خودش خلوت و حالی داشت. «كماشبندی» می‌گفت: «آن شب، میرزایی حدود دو كیلو انار با خودش آورده بود روی تپه سر پُست، تا آخر دعا می‌خورد و گریه می‌كرد.»

پرسیدم: «مگر می‌شود هم خورد و هم گریه كرد؟»
گفت: «وقتی عبارت خوانی می‌كردند آنها را می‌فشرد و بعد از ذكر مصیبت و گریه یكی یكی همان طور كه سرش پایین بود می‌مكید.  كاری كه گمان نمی‌كنم كسی تا به حال كرده باشد.»

به او گفتم: «بابا یا بخور یا گریه كن، هر دو كه با هم نمی‌شود.»
چهارشنبه 30/6/1390 - 19:16
شهدا و دفاع مقدس

26 آبان ماه هر سال که می رسد، در ذهن بازماندگان نسل شور و حماسه، برگی ورق می خورد که یادآور رشادت دلیر مردانی است که بدون شک دفتر تاریخ از ثبت و ضبط نام آنها در لابلای صفحات خود احساس غرور می کند.

این روز به یاد ماندنی سالروز حماسه آزادسازی سوسنگرد قهرمان است، حماسه ای که اگر نشنوی و نخوانی خاطرات مجاهدانش را، نمی توانی بزرگی آن را درک کنی. در همین راستا ضمن مرور بخشی از خاطرات و تصاویر آن روزهای خدایی، سعی می کنیم تا حال و هوای آن روزها را برای نسلی که از آن روزها چیزی در یاد ندارد بازگو و برای بچه های جبهه یادآوری کنیم تا اگر دلشان پر کشید ما را هم در این روز نیایش و مغفرت یاد کنند.



آثار حملات متجاوزان بعثی در سوسنگرد

 
برادرم غم مخور كه صاحب ما آمد


راوی (شهید) محمد حسن نظر نژاد در این باره این گونه روایت کرده است:

در تاریخ 31 شهریور 59 در خوزستان در منطقة سوسنگرد مأمور شدم. من با گردان خودم كه 300 نفر بودند در جادّة سوسنگرد ـ اهواز مستقر شدم. در مقابل ما یك لشكر دشمن قرار داشت و ما برای جلوگیری از پیشروی دشمن خود را آماده كرده بودیم كه دشمن با یك لشكر دیگر با 300 تانك به كمك لشكر اوّل آمده بود و به سوسنگرد حمله كردند و می خواستند جادّة حمیدیّه را قطع كنند. من با دیگر برادران برای جلوگیری از دشمن روانة خطّ مقدّم شدم و تعدادی از برادران از جمله دكتر چمران هم برای جنگیدن در این منطقة عملیّاتی آمده بودند.

 ما منتظر حمله بودیم ولی دشمن تلاش داشت كه حمیدیّه و سوسنگرد را تصرّف كند. دستور حمله به ما داده شد و من همراه با گردان در شب 9 محرّم 59 به دشمن حمله كردیم. برای اوّلین بار بود كه دشمن از طرف ما حمله دیده بود. منطقة عملیّاتی ما از طرف رودخانة كرخه تا مالكیّه بود. حمله را آغاز كردیم. در آن شب صدای فریاد سپاهیان اسلام لرزه بر اندام دشمن انداخت و برای ما شب سرنوشت سازی بود. خدا می داند كه شب بر ما چه گذشت. همة رزمندگان اسلام به درگاه خداوند بزرگ دعا می كردند. من هم در گوشه ای با خودم زمزمه می كردم و برای اسلام و پیروزی رزمندگان دعا می كردم كه ناگهان صدایی مرا از جا بلند كرد و گفت: كه برخیز! برای حمله آماده شو، كه آن موقع فرا رسیده است.




آثار حملات نیروهای متجاوز بعثی در سوسنگرد

 پشت سرم را نگاه كردم چشمم به برادر رستمی افتاد. سلام و احوالپرسی كردم. با همدیگر به طرف گردان حركت كردیم وقتی كه به محلّ استقرار گردان رسیدیم به دكتر چمران برخوردیم و با ایشان ملاقات كردیم. دكتر گفت: باید از سه طرف محور حمله صورت بگیرد. محور اوّل از طرف كرخه و محور دوّم از طرف جادّه و محور سوّم از طرف چپ جادّه. دكتر از كرخه و رستمی از جادّه و من از طرف چپ جادّه حمله كردیم. ساعت حمله چهار صبح بود ما برای اوّلین بار بود كه به دشمن حمله می كردیم. برادران سپاه و بسیج از شوق یكدیگر را به آغوش می گرفتند و می بوسیدند و فریاد می كشیدند. در اینجا از شهید رستمی پرسیدم مگر ارتش نمی آید؟ گفت: بنی صدر نمی گذارد. گفتم: آتش پشتیبانی از كجا می آید؟ گفت: خدا می فرستد. من متوجّه شدم كه ارتش را نمی گذارند كه برای ما كاری بكند.



پل شناور سوسنگرد

 در آن موقع بود كه دكتر چمران به من گفت كه از سمت راست جادّه حركت كنم و هر سه نفر هر كدام با یك گروهان به سوی هدف مشخّص شده حركت كردیم. ولی آنچه كه ما را یاری كرد خدا بود. آن شب هیجان عجیبی داشت چرا كه فردا روز پیروزی اسلام علیه كفر بود من با خودم فكر می كردم كه فردا چه می شود . عملیّات آغاز شد. من با برادران از چپ جادّه با دشمن درگیر شدم. ولی ما امكانات نداشتیم فقط خدا را داشتیم چرا كه ما برای رضای او می جنگیدیم. خوب عملیّات حسّاس شده بود. جادّه باز شد. برادران ما كه در سوسنگرد محاصره شده بودند، آزاد شدند.

 ولی دشمن با بجا گذاشتن 750 نفر كشته و بیش از هزار نفر مجروح و بیش از 100 تانك سوخته و 300 نفر اسیر متواری شد. در آن موقع یكی از اسیران عراقی می گفت: فرماندة شما كجاست؟ برادران ما شهید رستمی را نشان دادند. گفتند: نه آن یكی كه بر اسب سفید سوار بود و از همه جلوتر به ما حمله كرد. ما تعجّب كردیم چرا كه ما فرماندة اسب سوار نداشتیم. من متوجّه شدم كه یك دست غیبی ما را یاری كرده است. در این هنگام یك صدای آشنا مرا تكان داد. برگشتم برادری را دیدم كه با پیكر پر خون به طرف من می آمد. جلو رفتم، دیدم همان جوانی است كه دیشب در كنار من با دشمن اسلام می جنگید وقتی كه خودم را به او رساندم دیدم بدنش پاره پاره شده است. گفت: برادرم غم مخور كه صاحب ما آمد. گفتم: چه كسی آمد؟ گفت: امام زمان (عج) را نمی بینی؟ گفتم: من كسی را نمی بینم. دیدم به صورتم نگاه كرد. لبهایش را مثل غنچه باز كرد و گفت: خداحافظ برادرم و دیگر چیزی نگفت.


تابلوی سوسنگرد

 بالاخره سوسنگرد آزاد شد. ولی خون ده ها جوان رزمندة اسلام در سوسنگرد می جوشید و فریاد می كشید كه اسلام پیروز است چرا كه خداوند این چنین می گوید. دشمن بعد از اینكه شكست خورده بود. خود را برای یك حملة دیگر آماده كرد. دشمن در شب اربعین حسینی (ع) در ساعت 4 صبح حملة خود را آغاز كرد. من با گردانم در آنجا بودم. برای مقابله با این حركت دشمن رفتیم. در آن شب خدا می داند كه بر ما چه گذشت. یك گردان در مقابل یك تیپ ارتش صدّام كافر دشمن به قصد محاصرة مجدّد سوسنگرد حمله كرده بودند. نیروهای دشمن به نزدیك جادّه كه رسیدند، نیروهای اسلام با آنان به نبرد تن به تن برخاستند و ارتش صدّام را از منطقه فراری دادند.



تابلوی ورودی سوسنگرد

 نیروهای عراق با بجا گذاشتن 140 نفر كشته و 250 نفر مجروح از میدان نبرد فرار و تا 30 كیلومتری جادّه عقب نشینی كردند. خوب فرار مزدوران صدّام و آزادی سوسنگرد شور و هیجان عجیبی در میان نیروهای سپاه و ارتش جمهوری اسلامی ایران انداخته بود. از آن طرف ارتش صدّام طعم تلخ شكست را چشید و از طرف دیگر دنیا هم فهمید كه صدّام و آمریكا و شوروی و اسرائیل دیگر نمی توانند با ایران اسلامی نبرد كنند و از آن طرف هم برای ما تجربه ای شد كه ما می توانیم عملیّات بزرگتر و گسترده تری انجام دهیم. ما خودمان را برای عملیّات الله اكبر در طرف راست كرخه آماده كردیم و این عملیّات را هم با نیروهای چمران انجام دادیم.


تانک منهدم شده متجاوزان بعثی  

-------------------------------------------------------------------------------------------------

حاشیه های خاطرات

 برادر رزمنده حسین پیروان می گوید:

1) شب اول محاصره سوسنگرد. عده‌ای كه همراه شهید نصرالله ایمانی بودند می گفتند آن شب گرسنگی طاقت همه را بریده بود و او آن شب از آردی كه در خانه بوده است برایشان نان درست می‌كند و آنان را از آن وضعیت نجات می‌دهد.






حمله به مناطق مسکونی سوسنگرد

2) عصر روز محاصره وقتی كه بچه‌ها به داخل شهر می آیند و به ژاندارمری مراجعه می‌كنند و گفته می‌شود كه به هر طریق ممكن باید خود را نجات دهید، شهیدان رحمان رضازاده، ابراهیم صفری و شكرالله پیروان با هم بودند قصد خروج از محاصره را می نمایند ولی وسیله‌ای نبوده است امّا رحمان رضازاده با شنا به آن طرف رودخانه می رود و قایقی به این طرف می‌آورد و آن دو نفر را سوار كرده و به آن طرف رودخانه برده و هر سه نفر از محاصره نجات پیدا می‌كنند و آنان از شمال سوسنگرد با پای پیاده تا حمیدیه آن شب می‌آیند.





خیابانی در سوسنگرد

3) در فاصله یك ماهه حضور در جبهه سه سرباز كازرونی به جبهه اعزام در منطقه سوسنگرد و هویزه وارد می‌شوند كه بار اول همه به هویزه می روند و بار دوم تعدادی از آنان به هویزه آمدند و بقیه در سوسنگرد ماندند و گروه سوم كه برای تعویض گروه اول آمده بودند به علت محاصره بودن شهر در جنگل‌های نورد اهواز مستقر می‌شوند.

4) اوایل محرم كه شد بچه‌ها هواگیر شده بودند به دنبال آماده كردن دسته جات نوحه خوان بودند البته در فكر آنان نبود كه لازم است برای عزاداری نوحه و طبل و سنج آماده كنند. و تنها در یك اطاق بچه‌ها جمع می‌شدند و فرج عسكری برای آنان چند بیت شعری كه از حضور خود در مراسم ایام محرم بیادش مانده بود می‌خواند و بچه‌ها نیز با همان مقدار سینه می‌زدند.

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:15
شهدا و دفاع مقدس

زنی كه 17سال سر قبر پسرش زندگی کرد!  www.taknaz.ir

ننه علی را خیلی‌ها می‌شناسند، چند سال پیش هر وقت سری به بهشت زهرا- قطعه شهدا ‌زدیم، پیرزن خمیده‌ای را ‌دیدیم كه آهسته از كنار قبرها عبور می‌كند. خیلی‌ها فكر می‌كردند ...
 
جنازه پسرش را در اهواز دفن کردند، ننه علی می‌خواست قربانعلی را بیاورد پیش خودش، پیکر قربانعلی رابه تهران منتقل کردند.با آنکه حالا قربانعلی به او نزدیک شده بود اما نمی‌توانست دوری قربانعلی را تحمل کند. برای همین برای همیشه اسباب‌كشی كرد بهشت زهرا، سر خاك پسرش تا شبها او را در آغوش بکشد.


17 سال زندگی آنها در بهشت زهرا طول کشید، از سال 59 تا 76 تا اینکه ننه علی از پا افتاد.حالا ننه علی توی خانی آباد در خانه دخترش نشسته و می‌گوید: دو تا بچه دارم که هردو اینجا هستند، یکی پیشم نشسته یکی هم اینجا توی قلبم.
ننه علی را خیلی‌ها می‌شناسند، چند سال پیش هر وقت سری به بهشت زهرا- قطعه شهدا ‌زدیم، پیرزن خمیده‌ای را ‌دیدیم كه آهسته از كنار قبرها عبور می‌كند. خیلی‌ها فكر می‌كردند او هم مثل بقیه مادران شهدا هر هفته به دیدار فرزند خود می‌آید ولی او شب و روزآنجا بود و با كسی زندگی می‌كرد كه قرآن كریم اورا زنده می‌خواند.


ننه علی با دست‌های لرزان و فرتوت خود اتاقكی بر مزار پسرش ساخت تا همیشه در كنار او بماند، اما ننه علی حالا دیگر اینجا نیست. مادر شهید قربانعلی درخشان از شهدای انقلاب ایران است كه در سال 57 در اهواز به دلیل مبارزه با رژیم شاه به شهادت رسید. او 17 سال با فرزند شهیدش زندگی می‌كرد.

ننه علی را در بهشت زهرا پیدا نكردیم و وقتی هم با كمك مسئولین روابط عمومی بهشت زهرامتوجه شدیم كه او حالا در خانه دخترش در خانی آباد تهران زندگی می‌كند، هم نتواستیم او را ببینیم.ننه علی این روزها سن‌اش به 90 سالگی می‌رسد، به دلیل كهولت سن دچار آلزایمر شده است و به خاطر اینكه سخت می‌تواند راه برود كمتر بر سر مزار شهید علی درخشان می‌رود.


ننه علی سال59 داغدار پسرش شد و این پایان راه نبود چراكه شهید علی درخشان وقتی كه به مقام شهادت نائل شد در شهر اهواز به خاك سپرده شد و ننه علی علاوه بر غم دوری او نمی‌توانست بر سر مزار فرزندش حاضر شود.بالاخره بعد از 8 ماه ننه علی و خانواده او توانستند پیكر شهید علی درخشان را با اجازه مراجع به بهشت زهرا منتقل كنند ملاقات با ننه علی كار سختی است و به دلیل كهولت سن او نمی‌توانستیم او را از نزدیك ملاقات كنیم.


لاجرم با خانه دختر ننه علی تماس گرفتیم و اصرار‌های مكرر ما برای هم كلام شدن با ننه علی جواب داد و توانستیم چند لحظه‌ای صحبت كنیم، وقتی با توضیحات زیاد دخترش متوجه می‌شود كه می‌خواهیم با او مصاحبه كنیم صدایش را صاف می‌كند و بدون وقفه می‌گوید:« ننه فتح‌اللهی هستم در سال ۱۳۰۰ تو یكی از روستاهای اردبیل همان مرشت زنده شدم و نه فقط ننه علی بلكه ننه تمام شهدای بهشت زهرا هستم. دو تا بچه دارم كه هر دو تا شون اینجا هستند. یكی پیشم نشسته و دیگری اینجا توی قلبم آرام شده.»


از او می‌خواهم كه درباره علی صحبت كند، متوجه نمی‌شود تا اینكه دخترش با صدای بلند برای او توضیح می‌دهد،ننه علی با لهجه شیرینش ادامه می‌دهد:«پسرم علی كه ۲۴ سالش بود تو هواپیمایی كار می‌كرد. امام را خیلی می‌خواست، تو اهواز به خاطر امام خمینی شهید شد.»
ننه علی همسرش را سال‌ها پیش وقتی فرزندانش بسیار كوچك بودند از دست داد و پس از آن به تهران آمد تابا كارگری در خانه‌های مردم بچه هایش را بزرگ كند. اینها را دخترش می‌گوید وقتی كه دیگر ننه علی گوشی تلفن را به او می‌دهد و دیگر نمی‌تواند حرف بزند. البته زندگی ننه علی در بهشت زهرا در آن اوایل با مخالفت‌هایی هم مواجه شده بود.


داماد ننه علی كه خود كارمند سازمان بهشت زهرا است، در این باره می‌گوید: «اوایل حضور ننه علی در بهشت زهرا با مخالفت مسئولین بهشت زهرا مواجه شده بود، و معتقد بودند اگر فردا هركدام از مادران شهدا بخواهند بر سر مزار فرزندان خود زندگی كنند، دیگر نمی‌توانیم این مجموعه را مدیریت كنیم اما دیدند نمی‌توانند با او مقابله كنند و ننه علی 17 سال یعنی از سال 59 تا سال 76 شبانه روز بر سر مزار فرزندش زندگی كرد.
ننه علی زیاد نمی‌تواند صحبت كند‏‏، خیلی نا توان شده است. به‌طوریكه كه دیگر كم می‌تواند بر سر مزار پسرش برود، ننه علی بالاخره روزی تا ابد پیش پسرش آرام می‌گیرد چراكه قبری در كنار قبر پسرش دارد و در همان اتاقك كوچك می‌تواند تا همیشه در كنار پسرش بماند.ننه علی را نتوانستیم ملاقات كنیم اما تنها راهی كه برایمان باقی می‌ماند این بود كه برای او پیغامی بگذاریم: ننه علی برایمان دعا كن... .

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:14
شهدا و دفاع مقدس

رضا  امیرخانی

به گمانِ من هیچ كدام این سه عبارت، تفاوتِ جدی با یك‌دیگر ندارند و موضوع متفاوتی را تحدید نمی‌كنند. هر كدام بازه‌ای زمانی را نمایان می‌كنند. اولی مربوط است به سال‌های پایانی جنگ؛ هشت سالِ اول. دومی هشت سالِ دوم، و سومی هشت سالِ سوم... جنگ را تغییر دادیم به دفاعِ مقدس چون خواستیم مرزبندی كنیم با آن‌ها كه ظاهر جنگ را مراد گرفته بودند. دفاع را تغییر دادیم به پای‌داری تا باز مرزبندی كنیم با آن‌ها كه از اعتدال در توصیف خارج شده بودند. پای‌داری را تغییر خواهیم داد به...

لازم به توضیح نیست كه معمولا دوره‌ی مدیریت‌های دولتی در ایران هشت ساله است.

***

دری به تخته‌ای خورده بود و رفیقی از رفقای قدیمی‌ام در اروپا شده بود استادِ دانش‌گاه. در بسیاری موارد، اختلافِ سلیقه و بل اختلافِ عقیده داشتیم. برای همین هم تماس‌مان محدود بود به هر از گاهی چند نامه‌ی الكترونیكی و گاهی اوقات كارت پستالی. جنگِ سی و سه روزه‌ی لبنان تازه تمام شده بود كه یك‌هو تلفن زنگ زد. همان رفیق پشتِ خط بود و سلام نگفته شروع كرد به گفتنِ طیبات! "رسانه‌های ایران پس چه كار می‌كنند؟ مسوولانِ فرهنگی‌تان كجا هستند؟ برنامه‌های صدورِ انقلاب‌ به كجا كشید؟..." وقتی "به من چه‌"ی سرد مرا شنید، دوباره فریاد كشید كه: "اصلا خودِ تو پس چه‌كاره‌ای؟!"

آرام‌تر شدیم و او ادامه داد كه: "همین امروز رئیسِ دانش‌كده –یك اروپایی كه نه مدرس علوم سیاسی است و نه علاقه‌ای به سیاست دارد- با دو عكسِ پرینت شده واردِ دفتر من شد. عكس‌ها را گرفت جلو صورت من و گفت این دو نفر، هر دو ریش دارند، هر دو چیزی دورِ سرشان پیچیده‌اند، هر دو هر حرف‌شان تیترِ یك رسانه‌ها است، هر دو مسلمان هستند، اما به نظر من با هم تفاوت دارند... تو كه ایرانی هستی بگو تفاوت‌شان چیست؟!" رفیقِ من می‌گفت كه خفقان گرفته بودم و نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم به رئیسِ دانش‌كده. و بعد باز فریاد می‌كشید كه پس شما چه‌كاره هستید؟ چه كسی باید این تفاوت را به دنیایی كه این همه سوال دارد نشان دهد؟

دو تصویر، یكی تصویر سیدحسن نصرالله بود و دیگری تصویرِ بن لادن..

***

ادبیاتِ جنگ، ادبیاتِ دفاعِ مقدس، ادبیات پای‌داری، و هر نامِ دیگری، بایستی بتواند سوالاتی واقعی از این جنس را برای مخاطب –چه ایرانی و چه جهانی- پاسخ دهد.

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:13
شهدا و دفاع مقدس
مجری : طاهره ایبد/نویسنده كودكان و نوجوانان
كسانی كه معتقدند نباید از جنگ برای بچه ها نوشت، به ادبیات كودك واقف نیستند. كسانی كه مدعی كار ادبی برای كودكان هستند باید بدانند از چه زاویه ای باید وارد این مقوله شد تا ضمن دوری از تاثیرات منفی جنگ، پیام صلح و دوستی را به بهترین شكل به مخاطب كودك منتقل كرد. جنگ برگی از تاریخ زندگی این ملت است پس هیچ نویسنده فهیمی نمی تواند و نباید نسبت به آن و عواقب مثبت و یا حتی منفی آن بیت فاوت باشد. پس، جا دارد در ادبیات اعم از ادبیات بزرگسالان و كودكان و نوجوانان به این مسأله پرداخته شود. اگر چه این پرداخت ممكن است با توجه به دیدگاه های خاص هر نویسنده متفاوت باشد. اگر ما حتی از بعد عرق ملی هم به جنگ نگاه كنیم، نمی توانیم نسبت به بسیاری از بلایا و سختی هایی كه بر تاریخ این ملت گذشت، بی تفاوت باشیم. با این وجود باید توجه داشته باشیم كه در همه جای دنیا آنچه در ادبیات كودك مهم است، بعد تعلیمی و تربیتی آن است. پس شاهدیم كه حتی كسانی كه مدعی شعار هنر برای هنرند، در ادبیات كودكان زیاد بر دیدگاه خود تاكید نمی كنند.
از همین رو، متوجه می شویم كه زاویه دید و نوع نگاه ما در خلق ادبیات جنگ 13 برای كودكان و نوجوانان با آنچه در مورد ادبیات بزرگسالان رخ داده و می دهد، باید متفاوت باشد. بنابراین بجاست كه ما به عنوان نویسندگان كودك مفاهیمی همچون صلح طلبی، نوع دوستی، آرامش خواهی، انسانیت گرایی را در لابه لای ادبیات جنگ به بچه ها منتقل كنیم.هیچ ضرورتی وجود ندارد كه وقتی صحبت از ادبیات جنگ برای كودكان می شود، نویسنده برای انتقال مفاهیمی همچون ایثار و فداكاری به ترسیم صحنه های خشن جنگ بپردازد بلكه او می تواند این پیام را بدون اینكه هیچ اشاره به جنگ داشته باشد با اهدای عروسك كودكی به كودك دیگر با مثالی از این دست منتقل كند و این ممكن نیست مگر آنكه نویسنده كودك بیش از هر چیز جایگاه و مخاطب خود را به خوبی بشناسد.
چهارشنبه 30/6/1390 - 19:13
شهدا و دفاع مقدس

یک لحظه به این کلمه فکر "جنگ" برای یک لحظه فکر کن که هر لحظه ممکن است از آسمان خدا بمب ببارد و درست بیفتد روی سرت. هر لحظه ممکن است یکهو در خانه تان باز شود و یک عالمه آدم بریزند تو....

 

و فکر کن به این واژه ها:"بمب" "گلوله" "مرگ" "خون" "غاصب" "اشغال" "آوارگی" و....

 

و حالا فکر کن به کسانی که نمی توانند به این کلمه ها فکر نکنند.

 

و حالا فکر کن به کلمه هایی که روز و شب نمی تونی بهشون فکر نکنی. "مدرسه" آرامش" "پتو" "اتاق گرم" "کتاب" "خانواده" "سفره" حتی "دارو" و "دکتر" و مریضی که سعی می کنی بهشان فکر نکنی....

 

و فکر کن به واژه هایی از قبیل "خجالت" "شرم"و.....

 

و فکر کن به واژه هایی که باید ملکه ذهن همه بشود... "برابری" "مقاومت" "صلح" ....

 

و حالا دوباره فکر کن به واژه ی "جنگ" ....

 

و سعی کن که دیگر نباشد......

 

چهارشنبه 30/6/1390 - 19:7
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته