• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 420
تعداد نظرات : 380
زمان آخرین مطلب : 4769روز قبل
داستان و حکایت
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همان گونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی...
سه شنبه 14/10/1389 - 20:36
طنز و سرگرمی

خوابــگاه دختران (شـب امتحان)

سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)

شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم… گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم!
می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور… (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم… دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 – 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد.
اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد… نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر. (و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)


خوابــگاه پســران (شـب امتحان)

سکــانـس دوم: (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان،
«میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی… شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره… منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری…

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون… اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا:استقلال همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه….. .!!! پرسپولیس قهرمان میشه خدا می دونه که حقشه…………… و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند.........

دوشنبه 6/10/1389 - 22:16
طنز و سرگرمی

نمی دونم شما تا حالا در مورد واژه "خالی بندی" فكر كردین كه ممكنه سابقه دیرینه ای هم واسه خودش داشته باشه؟

این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد! نقل می کنند که در زمان رضاشاه به دلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای این كه همدیگر را مطلع كنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد.

 

دوشنبه 8/9/1389 - 9:57
داستان و حکایت

مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.

ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را به جا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا نا امید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.

ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.

قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:

نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…

__________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف): 420486   

 

 

پنج شنبه 29/7/1389 - 20:48
اخبار

دانشمند مسلمان مصری دکتر عبد الباسط محمد توانست با ساختن قطره ی چشم برای درمان آب مروارید با الهام گرفتن از سوره یوسف به دو مجوز اختراع بین المللی یکی از آمریکا و دیگری از اروپا دست یابد.
دانشمند مسلمان مصری دکتر عبد الباسط محمد سید پژوهشگر مرکز ملی تحقیقات وابسته به وزارت پژوهش علمی و فناوری مصر با خود می اندیشید که پیراهن یوسف علیه السلام چه می تواند داشته باشد که باعث شفای چشمان پدرش شد ؟ وی ایمان داشت که داستان یوسف معجزه ایست که خداوند متعال به وسیله ی یکی از پیامبران خود آن را به اجرا گذاشته است. ولی دکتر معتقد بود که در کنار محتوای روحی داستان ، محتوای مادی دیگری نیز دارد که از طریق تحقیق و مطالعه می توان به آن دست یافت تا دلیلی باشد بر راستگویی قرآن کریم.

وی همچنان در حال تحقیق و جستجو بود تا اینکه با یاری خداوند به رابطه ی بین غم و غصه و دچار شدن به آب مروارید پی برد. چرا که غم و غصه باعث افزایش هرمون ادرینالین می شود که این ماده، ماده ای ضد هرمون انسولین به شمار می رود.

بنابراین اندوه و یا شادی شدید باعث افزایش مستمر هرمون ادرینالین می شود که به نوبه ی خود باعث افزایش قندخون می گردد که این یکی از دلایل تار و کدر شدن دید چشم می باشد. و این بر هم زمان بودن گریه و اندوه می باشد که نخستین بارقه ی امید در سوره ی یوسف برای وی زده می شود آنجا که خداوند در مورد حضرت یعقوب علیه السلام می فرماید : ﴿ وتولى عنهم وقال یا أسفی على یوسف وابیضّت عیناه من الحزن فهو كظیم ﴾ (یوسف 84) حضرت یوسف علیه السلام با وحی پروردگار از برادرانش خواست که پیراهنش را برای پدرش ببرند ﴿ اذهبوا بقمیصی هذا فألقوه على وجه أبی یأت بصیرا وأتونی بأهلكم أجمعین﴾ (یوسف 93)
خداوند متعال می فرماید : ﴿ ولما فصلت العیر قال أبوهم إنی لأجد ریح یوسف لولا أن تفندون، قالوا تالله إنك لفی ضلالك القدیم، فلما أن جاء البشیر ألقاه على وجهه فارتد بصیرا قال ألم أقل لكم إنی أعلم من الله ما لا تعلمون﴾(یوسف 96)
آغاز پژوهش از اینجا بود که چه چیزی در حضرت یوسف علیه السلام بود که باعث شفا شده است ؟
بعد از فکر و تأمل دکتر عبد الباسط به جوابی جز عرق (بدن) نرسید؛ بنابراین شروع به جستجو در مورد عناصر عرق کرد و لنزهای خارج شده از چشم را در عرق فرو می برد که باعث شفافیت تدریجی این لنزهای کدر شده می گردید.
و سؤال دوم این بود که :
آیا تمام عناصر و اجزای عرق فعال و تأثیر گذار می باشند؟
بدین وسیله و با یکی از این عناصر در نهایت دکتر عبدالباسط توانست ترکیبی از "پولین جوالدین" بسازد و آن را روی 250 داوطلب آزمایش کندکه در بیش از 90% از موارد آب مروارید و سفیدی چشم از بین رفت و این افراد بینایی خود را باز یافتند. و از طریق آزمایش ثابت شد که استفاده از این قطره 2 بار در روز به مدت 2 هفته باعث از بین رفتن آب مروارید چشم و بهبود بینایی می گردد.
دکتر عبد الباسط می گوید که با شرکتی که قرار است این دارو را تولید و توزیع کند شرط کرده است که هنگام ارائه ی آن به مردم به این مسأله اشاره کند که آن یک داروی قرآنی است تا مردم به راستگویی این کتاب بزرگ و تأثیر آن در خوشبختی دنیوی و أخروی مردم پی ببرند.
دکتر عبدالباسط اضافه می کند که : با استفاده از تجربیات علمی خود عظمت و بزرگی قرآن را احساس می کنم و آنگونه است که خداوند فرموده :    وننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنین

جمعه 16/7/1389 - 23:27
طنز و سرگرمی

http://www.milaadesign.com/wiz.swf

 

__________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف): 420486 

سه شنبه 30/6/1389 - 14:5
طنز و سرگرمی

آیا می دانید سگ از نژاد اسب است و خود اسب هم از نژاد ماموت یا همان فیل های امروزیست؟

آیا می دانید یک نوع سمندر در آفریقا زندگی می کند که تحمل 16هزار ولت برق با فرکانس 50 هرتز را دارد و در این حالت بدنش تنها نوری معادل یک لامپ 70 وات تولید می کند؟

آیا می دانید زرافه ها در اصل گوشتخوار بوده اند اما به دلیل عدم توانایی در بلعیدن غذا از روی زمین به دلیل مری طولانی و نداشتن اندام مناسب برای شکار گیاه خوار شده اند؟

آیا می دانید هر چه را در اینترنت به دستتان رسید نباید باور کنید چون شما عقل دارید؟

___________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف): 420486 

شنبه 27/6/1389 - 20:32
طنز و سرگرمی

 

__________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف):420486

سه شنبه 23/6/1389 - 15:2
طنز و سرگرمی

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است.

پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چه طور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

____________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف): 420486 

شنبه 20/6/1389 - 21:59
داستان و حکایت

تابلویی سبز رنگ به سرعت از کنارمان می گذرد:
«مادرید، 20 مایل»
دو ساعت بدون توقف به سمت شمال غرب، در جاده بودیم. جیمی، مشغول رانندگی بود. آشفته و مضطرب به نظر می رسید، هر از چند گاهی موهای جلوی صورتش را کنار می زد.
از این سکوت یکنواخت خسته شده بودم، نگاهی به پشت سرم انداختم. پدربزرگ، بی خبر از اطرافش مشغول خواندن کتاب بود.
جاده خلوت بود و طولانی، آسمان، رنگ نارنجی به خود گرفته بود و خورشید در انتهای جاده غروب می کرد.
پدر بزرگ سرش را به جلو خم کرد و با چشمهای گود رفته و نسبتاً درشتش که به رنگ آبی روشن بود، نگاهی به من انداخت: «بالاخره کجا می رویم؟»
منتظر جواب بود و من ناچاراً سکوت می کردم. نمی دانست باید بقیه عمرش را در کنار هم سن و سالانش سپری کند.
پس از چند لحظه، جیمی در حالی که موهای جلوی صورتش را کنار می زد، جواب داد: «گردش می رویم»
پدر بزرگ که منتظر جواب بود، بلافاصله گفت: «پس چرا بیلی رو همراه نیاوردیم؟»
جیمی با لحنی تند جواب داد: «بیلی کلاس داره»
چشمانش غمگین شد، انگار حدس می زد عاقبتش چنین باشد، آرام برگشت و خودش را به صندلی چسباند و برای این که شَکَش برطرف شود آخرین سوالش را پرسید: «یعنی دوباره کی می توانم بیلی را ببینم؟»
جیمی که برای فهماندن حرفش، دنبال فرصت می گشت، گفت: «شاید سال دیگه»
خیلی ضعیف شده بود و نگهداری اش بسیار سخت. با چشمان آبی غمگینش غروبِ پیش رویش را نظاره گر بود.
جیمی هر اَز گاهی از آینه جلو، زیرچشمی پدربزرگ را دید می زد، آهی می کشید و به سوی غروب پیش می رفت.
جیمی مقابل قهوه خانه ای توقف کرد و پیاده شدیم.
پس از ورود به قهوه خانه روی نزدیک ترین میز نشستیم. تعداد مشتریان انگشت شمار بودند و فضای کمی از سالن را پر کرده بودند.
روی کف براق سالن، بازتاب رنگی حاصل از چراغهای سقف به چشم می خورد. گارسون در 10 قدمی ما، انتهای سالن ایستاده بود و بلافاصله پس از ورود به طرفمان آمد.
بعد از چند دقیقه با بی حوصلگی گفتم: «چرا ساکتی جیمی؟»
جیمی که روبرویم نشسته بود، برای اینکه حرفی زده باشد گفت: «لباس نارنجیت خیلی بهت میاد، اِلیزا»
سکوت کردم و به پدر بزرگ در سمت راستم نگاهی انداختم. دستش را داخل جیبش برده بود و با اندوهی که در چهره اش نمایان بود، دنبال چیزی می گشت. پس از چند لحظه دو تکه کاغذ را بیرون آورد و روی میز گذاشت، یکی از آنها را برداشتم، بلیط کنسرت موسیقی برای یکشنبه هفته بعد بود. بلافاصله گفت: «شش روز دیگه، یکشنبه تولد بیلیه...»
لبخندی مصنوعی روی لبهایش آشکار بود و تکه تکه حرف می زد. ادامه داد: «تماشای کنسرت رو خیلی دوست داره، از چند وقت پیش بهم سفارش کرده بود و من هم بهش قول داده بودم که با هم می ریم، فقط یادتون نره ببریدش»
نگاهی به جیمی انداختم، آشفته و پریشان، پدربزرگ را تماشا می کرد. انگار درگیر جنگی درونی بود. در حالی که آخرین ته مانده های قهوه اش را هورت می کشید، گفت: «بریم که داره دیر می شه»
چیزی به شب نمانده بود و هنوز نیمه خورشید، زمین را نارنجی می کرد. بلافاصله سوار ماشین شده و راه افتادیم.
هوا کم کم ابری شده بود و بوی باران می داد. پدربزرگ هر چند لحظه سرش را به عقب می چرخاند و به غروب پشت سرش لبخند می زد.
جیمی محکم و استوار از تصمیمی که گرفته، راضی بود و به سمت جنوب شرق، پیش می رفت.
باز تابلوی سبز رنگ، آن طرف خیابان به سرعت از کنارمان گذشت، از آینه بغل نگاهی به تابلو انداختم:
«مادرید، 20 مایل»

___________________________________________________________________________________

کد بازاریابی(تخفیف): 420486 

چهارشنبه 17/6/1389 - 22:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته