• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 505
تعداد نظرات : 465
زمان آخرین مطلب : 4987روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

از تهی سرشار،

جویبار لحظه ها جاریست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،

دوستان و دشمنان را می شناسم من.

مرگ را دشمن.

وای، اما، با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاریست.

                                                                   "مهدی اخوان ثالث"

جمعه 25/4/1389 - 17:28
خانواده
یک داستان - یک تلنگر

 

همیشه با خودم می گفتم چرا بعضی از آدم ها فقط وقتی تمام در ها به روشون بسته مبشه به یاد خدا می افتن؟!    خود خدا می گه وقتی بنده ای با من حرف می زنه طوری به حرفاش گوش می دم که انگار فقط همون یه بنده رو دارم؛ اما اون طوری با من حرف می زنه که انگار صد ها خدا داره. ما کجا ی کاریم واقعا با خودمون چه فکری کردیم؟ فکر کردیم تا کی قراره این جسم و این لباس رو دنبال خودمون بکشیم .بعضی ها انقدر تو زندگی برای آینده تلاش می کنند و اینقدر دوندگی می کنند که هر کس ندونه فکر می کنه اینا قراره ۷۰۰۰ سال توی این کره ی خاکی زندگی کنند.اما خودمونیم، آخه امروزه با این همه مریضی و درد و بدبختی و گرونی کسی میتونه بیش تر از ۹۰ سال زندی کنه؟ ۹۰ جیه تازگی ها که همه به ۷۰ نرسیده...! البته ببخشید ها دور از جون شما منظورم خودمم.شما ها که قراره ۱۰۰۰۰ سال زندگی کنید. حالا هدفم بعد از این همه حرفی که زدم و سرتون رو درد آوردم این بود که دوست عزیزم انسان یک موجوده جاویده اما نه توی این دنیا بلکه توی دنیایی که همه چی با عدل و فضل خداوند حساب می شه.این دنیا یک تونله برای عبور، بهش دل نبند و فقط از توش برای اون دنیا آذوقه ای بردار تا خدای نکرده شرمنده نشی. 

از خدا می خوام با ما با فضلش رفتار کنه چون اگه با عدلش رفتار کنه...! خداوندا حاجت تمام دستایی که به تمنایی به سمت تو دراز شدن رو برآورده بفرما.؛ به این بنده ی حقیر هم نظری بیفکن.    

جمعه 25/4/1389 - 17:25
شهدا و دفاع مقدس
صدای توپ و خمپاره و گلوله.

 

بوی خون، سوختگی، شهادت.

فریاد یا محمد، یا علی، یا حسین، طنین یا زهرا.

هر گوشه، از خود گذشته ای آسمانی غرق در خون، عرق در نور، غرق در رضایت.

خرمشهر آزاد شد.در میان گرسنگی و تشنگی.

در میان دوزخی بهشتی.

خرمشهر آزاد شد غرق در شکستگی و آوارگی

خرمشهر آزاد شد؛ خرمشهر خونین شهر گشت.

اما نه...

خرمشهر را خدا آزاد کرد.

                                  " تقدیم به روح تمام شهدای هشت سال دفاع مقدس"

 

 

جمعه 25/4/1389 - 17:23
خاطرات و روز نوشت

حسین کودک 10 ساله معتاد ساکن گرمخانه

حسین چند سال داری؟ 

19اسفند، ۱۰ساله می شم.

-شنیدم مواد مخدر مصرف می کردی. برای من تعریف می کنی؟

چهار سالم بود. مهدکودک بودم که دلم درد گرفت. به بابام تلفن کردن و گفتن بیا بچه ات مریض شده. بابا اومد منو برد خونه. گفتم بابا، دلم درد می کنه. گفت من حوصله ندارم تورو دکتر ببرم. دوتا دود تریاک بهت میدم حالت خوب می شه. نشستم و دوتا دود تریاک گرفتم. حالم خوب شد. خیلی آروم شدم. تریاک منو تسکین داد. یکی دو ماه بعد، باز هم مصرف کردم. کم کم به تریاک عادت کردم. اوایل تریاک بود. بعد، شیره مصرف کردم که عصاره تریاکه. حشیش هم می کشیدم. این طوری بود که معتاد شدم.

-مادر می دونست که معتاد شدی؟

تا شش ماه نمی دونست. بعضی وقتا شک می کرد. خودش هم معتاد بود و علائم اعتیاد رو می شناخت. از وقتی مطمئن شد که من خیلی دماغمو می خاروندم و زیاد حرف می زدم و نشئه می شدم.

- و یاد گرفته بودی که مواد رو چطور مصرف کنی؟

شیره رو می خوردم. داداشم که معتاد بود بهم یاد داد که چطوری حشیش بکشم. از بابام هم تریاک کشیدنو یاد گرفته بودم.

-الان به خاطرت مونده که اگر مصرف نمی کردی یا بعد از مصرف چه حالی داشتی؟

وقتی خمار می شدم، الان حتی دوست ندارم اسمشو بیارم، یک زجری بود. انگار توی دستگاه پرس بودم. استخونام له می شد. انگار استخونامو له می کردن و دوباره جمع می شد. وقتی مصرف می کردم خیلی به هم حال می داد. بدنم آروم می شد، پرحرفی می کردم، دوست داشتم خیلی زیاد شکلات بخورم. دروغ هم زیاد می گفتم.

-خب اون وقتی که خمار بودی اگر مثلاً یک مسابقه فوتبال می دیدی حالت خوب نمی شد؟

موقع خماری هیچ چیزی رو دوست نداشتم. توی مدرسه که دوستام بازی می کردن، من توان راه رفتن هم نداشتم. اصلاً دوستی نداشتم. سر امتحان خوابم می برد. نمره هام همه صفر و چهار و پنج بود. وقتی مصرف می کردم انرژی می گرفتم. انرژی کاذب. اما اواخر، دیگه داغون شدم. دیگه نمی تونستم راه برم. خاطرات خیلی تلخی از اعتیادم دارم با این سن و سالم.

-روزی چقدر مصرف می کردی؟

اوایل خیلی کم بود. اما آخرا دیگه زدم توی جاده خاکی. روزی یک گرم تریاک. مقدار شیره کمتر بود چون نشئگی اش زیادتر بود.

-چطور ترک کردی؟

چهار سال معتاد بودم. مامان و خواهرم برای ترک رفتن کمپ تولد دوباره. یک روز بابام منو برد کمپ. فرار کردم. دوباره منو برد و این بار موندم تا ترک کردم. مامان و خواهرم هم ترک کردن. بعد، هر سه اومدیم اینجا. گرمخونه زن ها.

-الان از پاک بودنت چه حسی داری؟

معجزه های پاک بودنمو کم کم می بینم.

-از معتاد بودن توی اون سن کم چه حسی داشتی؟

باورتون میشه الان می فهمم که اون موقع داشتم توی مرداب غرق می شدم.

-برادرت هم معتاد بود. هنوز ترک نکرده ؟

اون هنوز عاجز نشده تا برای ترک بره. معتاد باید عاجز بشه. تا وقتی که پول داره، به فکر ترک نیست. اون زمانی که گوشه خیابونا به گدایی می افته یا حتی حس گدایی رو هم از دست می ده، اون موقعی که حتی نا نداره دنبال مواد بره، اون زمانه که عاجز شده و هر کسی که دست کمک به طرفش دراز کنه، با جون و دل می ره برای ترک کردن.

-ولی تو هم عاجز نشده بودی. دوست نداشتی ترک کنی. از کمپ فرار کردی.

فرار کردم ولی دیگه کم آورده بودم.

-خودت رو، این حسین رو برای من چطور تعریف می کنی؟

من، آدم ساده یی هستم که از سنم خیلی بیشتر می دونم. بچه های هم سن من بازی می کنن و درس می خونن و مدرسه می رن. منم درس و مدرسه رو خیلی دوست دارم اما اینجا شرایط مدرسه رفتن نیست. مامانم می گه باید پرونده ام بیاد. مواد، عقده ایم کرده. وقتی اون خاطرات تلخ خماری ها و زجر های زندگیم به یادم میاد تمام تنم می لرزه.

-دوست داری از اون خاطره های تلخ برای من تعریف کنی؟

برای اینکه ازش رها بشم آره، تعریف می کنم. اون موقع بندرعباس بودیم. مدرسه که می رفتم و برمی گشتم خونه، خوب قدم نمی رسید در رو باز کنم. همسایه می اومد و برام در رو باز می کرد. هیچ وقت هیچ کس خونه نبود. مامانم که معلم بود و می رفت درس می داد، خواهرم مدرسه می رفت، بابام سر کار بود. فوراً می رفتم سر تریاک بابام که زیر فرش قایم می کرد. یک روز، توفان شن بود. از مدرسه برگشتم. همسایه نبود. نتونستم در رو باز کنم. خمار بودم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. وقتی بیدار شدم زیر شن بودم. الان که تعریف می کنم می خوام گریه کنم. من نباید این همه زجر می کشیدم. بچه های هم سن من، دستشون توی دست پدر و مادرشون بود. یک زندگی راحت داشتن. ولی من، نه. عین یک مترسک بودم که از وقتی دست راست و چپم رو شناختم یک روز خوش ندیدم. خیلی خسته ام.

-از پدرت بدت میاد؟

نه. بابام فقط منو معتاد کرد. بابای خیلی خوبی دارم. دوستش دارم... نمی شه بگم بابای خیلی خوبیه. وقتی برای غریبه ها از بابام حرف می زنم همه از اون بدشون میاد. حقیقت هم هست. ولی من نمی تونم بگم که ازش متنفرم.

-پدرتو بخشیدی؟

آره، ولی نمی تونم باهاش زندگی کنم. هیچ وقت.

-برای اون برادرت که اعتیاد داره، برای اون چه حرفی داری ؟

دوست دارم فقط یک لحظه ببینمش و ازش بخوام که به حرفم گوش بده. بهش بگم پاک شو، ترک کن، یک زندگی دوباره رو شروع کن، یک تولد دوباره.

-حسین، بزرگ بشی چکار می کنی؟

دوست دارم دکتر بشم و به آدما کمک کنم. فوتبال رو هم خیلی دوست دارم. می خوام فوتبالیست بشم. اگه بشه.

-دوست داری چی داشته باشی؟

یک زندگی خوب. یک زندگی بدون مواد. وقتی توی کوچه می بینم مامان و باباها دست بچه شونو گرفتن و راه میرن هزار بار گریه می کنم که چرا بابای من، چرا مامان من نباید این طوری باشن؟ چرا مجبور باشم توی گرمخونه زندگی کنم و مامانم برای زن های معتاد کلفتی کنه و بهش دستور بدن فقط به خاطر یک غذای گرم و یک جایی برای خوابیدن و یک خونه برای خودش نداشته باشه؟

-ولی تو هم یک روزی مثل بقیه معتادا بودی.

می دونم. من خیلی کوچک تر از اونم که بخوام برای بزرگ ترا حرفی داشته باشم. ولی وقتی یکی از همین زن های گرمخونه چرت می زنه بهش می گم خاله، پاشو. به خودت بیا. پاک شو. ولی اینا گوش نمی دن چون من خیلی بچه ام.

-چه آرزویی داری؟

همیشه پیش مامانم باشم. هیچ وقت از مامانم جدا نشم. یک زندگی خوب داشته باشم.

-چه چیزهایی نداری؟

یک پدر خوب. محبت پدر. یک مادر خوب. مامانم خیلی خوبه. خیلی دوستش دارم. خودتون می فهمین منظورم چیه. یک زندگی عادی نه پر از درد. بقیه بچه ها درس می خونن و من نمی خونم. خیلی چیزا که اونا دارن من ندارم. زندگی اونا با من خیلی فرق داره. اونا بازی می کنن، مامانشون اسم اونا رو هر باشگاهی که دوست دارن می نویسه. ولی مامان من اینجا از یک نفر دستور می گیره و تازه، بقیه به منم دستور میدن و هر کاری میگن باید انجام بدم. بچه های مردم توی ناز و نعمتن....

-پول توجیبی می گیری ؟

پول توجیبی... دارم. همه چیز که پول نیست.

-مثل بقیه بچه ها؟

- نه... نمی گیرم.

-کتاب قصه داری؟

- نه. من هیچ کدوم از اون امکاناتی رو که بچه های دیگه دارن، که بچه های دیگه دوست دارن، ندارم.

-دوچرخه؟

دوست دارم. ندارم. کامپیوتر دوست دارم. بچه های مردم دارن. من ندارم.

- فوتبال بازی می کنی؟

اینجا بچه یی نیست که با من بازی کنه. وقتی از در اینجا می رم بیرون انقدر خجالت می کشم که سرمو می ندازم پایین و با هیچ کس حرف نمی زنم. اصلاً روم نمیشه با کسی دوست بشم. نمیشه. نمی تونم...

 

جمعه 25/4/1389 - 17:19
شعر و قطعات ادبی

 

 

 72wlr3x8cjgl9rimparf.jpg

 

 

 ای خورشــید آســمان دنـیایم کجایی؟

ای تو بهتـــرینِ بهتـرین هایم کجـایی؟

ای که بهانه ی بارش بـاران تو هستی

ای مـنجی و رهبر شـــکیـبایم کجایی؟

دنیا شده زندانی برای من ، کجایـی؟

ابرها کنار روید،بس است بی نوایی

گر برقع برداری دنیایم شود روشن

ما هر غروب جمعــه منتـظریم بیایی

جمعه 25/4/1389 - 16:58
آلبوم تصاویر












جمعه 25/4/1389 - 16:51
محبت و عاطفه
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وكشته شد .
 
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید . او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ای به نام لبخند گرد آوری كرده است .
 
در یكی از خاطراتش می نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :
 
"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم .
 
از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود .
 
فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟ " به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم .
 
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت . سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود .
 
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم وعكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش "
 
او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد . گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند .
 
چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند.
جمعه 25/4/1389 - 16:48
خواستگاری و نامزدی
1257327932.jpg



 



ما امروز خانه های بزرگتر اما خانواده های كوچكتر داریم ؛ راحتی بیشتر اما زمان كمتر
مدارك تحصیلی بالاتر اما درك عمومی پایین تر ؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص كمتر داریم .
متخصصان بیشتر اما مشكلات نیز بیشتر ؛ داروهای بیشتر اما سلامتی كمتر
بدون ملاحظه ایام را میگذرانیم خیلی كم میخندیم ،خیلی تند رانندگی میكنیم، خیلی زود عصبانی میشویم ، تا دیربیدار میمانیم ، خیلی خسته از خواب بر میخیزیم، خیلی كم مطالعه میكنیم،اغلب اوقات تلویزیون نگاه میكنیم وخیلی بندرت دعا میكنیم.
چندین برابر مایملك داریم اما ارزشهایمان كمترشده است .خیلی زیاد صحبت میكنیم ، به اندازه كافی دوست نمیداریم وخیلی زیاد دروغ میگوییم.
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی كردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم ونه زندگی را به سالهای عمرمان
ما ساختمانهای بلندتر داریم اما طبع كوتاهتر ، بزرگراه های پهن تر اما دیدگاههای باریكتر
بیشتر خرج میكنیم اما كمتر داریم ، بیشتر خرج میكنیم اما كمتر لذت میبریم .
ما تا ماه رفته وبرگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یك سوی خیابان به آن سو برویم .
بیشتر مینویسیم اما كمتر یاد میگیریم ، بیشتر برنامه میریزیم اما كمتر به انجام میرسانیم.
عجله كردن را آموخته ایم ونه صبر كردن ، درآمد های بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر



1257344102.jpg





كامپیوترهای بیشتری میسازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری كنیم ، تا رونوشت های بیشتری تولید كنیم ، اما ارتباطات كمتری داریم. ما كمیت بیشتراما كیفیت كمتری داریم.
اكنون زمان غذاهای آماده دیر هضم است ، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست سودهای كلان اما روابط سطحی
فرصت بیشتر اما تفریح كمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر ؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر ؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
بدین دلیل است كه پیشنهاد میكنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید ، زیرا هر روز زندگی یك موقعیت خاص است .
در جستجو دانش باشید ،بیشتر بخوانید ، در ایوان بنشینید ومنظره را تحسین كنید بدون آنكه توجهی به نیازهایتان داشته باشید .
زمان بیشتری را با خانواده ودوستان بگذرانید ، غذای مورد علاقه تا را بخورید وجاهایی را كه دوست دارید ببینید.
زندگی فقط حفظ بقاء نیست ، بلكه زنجیره ای از لحظه های لذتبخش است
از جام كریستال خود استفاده كنید ، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید وهر لحظه كه دوست دارید از آن استفاده كنید .
عباراتی مانند « یكی از این روزها » و « روزی » را از فرهنگ لغت خود خارج كنید . بیایید برنامه ای را كه قصد داشتیم « یكی از این روزها » بنویسیم همین امروز بنویسیم .
بیایید به خانواده ودوستانمان بگوییم كه چقدر آنها را دوست داریم .هیچ چیزی را كه میتواند به خنده وشادی شما بیفزاید به تأخیر نیندازید .
هرروز ، هر ساعت وهر دقیقه خاص است وشما نمیدانید كه شاید آن میتواند آخرین لحظه باشد .
اگر شما آنقدر گرفتارید كه وقت ندارید این پیغام را برای كسانیكه دوستشان دارید بفرستید ، وبه خودتان میگویید كه «یكی از این روزها » آنرا خواهم فرستاد ، فقط فكر كنید ... « یكی از این روزها » ممكن است شما اینجا نباشید كه آنرا بفرستید
جمعه 25/4/1389 - 16:46
خانواده
deborah.mihanblog.com

چقدر خنده داره

که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

چقدر خنده داره

که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره

که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!

چقدر خنده داره

که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می‌خوایم با

دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

جمعه 25/4/1389 - 16:43
اخبار
یادگاری نویسی روی بلندترین برج آجری جهان که قابلیت ثبت در فهرست جهانی دارد، ثبت این میراث ارزشمند ایرانی و تاریخی را با مشکل مواجه می سازد و نوشتن یادگاری روی میله های این برج، بلای دامنگیر آثار و میراث تاریخی شده است.
لیزر اسکن انجام شده در سال گذشته از وجود انحراف برج قابوس که بلندترین برج آجری جهان است، به سمت شمال غرب خبر می دهد و از سوی دیگر این برج تاریخی از زخم ناشی از یادگار نوشته ها نیز بی بهره نمانده است.

به گزارش مهر از گرگان، گویی نوشتن یادگاری و کنده کاری روی تنه درخت و میراث تاریخی و طبیعی به عادتی برای مسافران تبدیل شده و بلندترین برج آجری جهان هم مستثنی نیست و از زخم ناشی از یادگار نوشته ها بی بهره نمانده است.

یادگاری نویسی روی بلندترین برج آجری جهان که قابلیت ثبت در فهرست جهانی دارد، ثبت این میراث ارزشمند ایرانی و تاریخی را با مشکل مواجه می سازد و نوشتن یادگاری روی میله های این برج، بلای دامنگیر آثار و میراث تاریخی شده است.

اکنون روی بدنه این برج و حتی در ارتفاع بلند آن یادگاری نوشته هایی هست که زیبایی و معماری تاریخی این برج را در معرض آسیب قرار داده است.
 
«58 روز و 10 ساعت  تا پایان خدمت سربازی» ، «علی ، محمد ، داوود بروبچه های ناف تهرون» از جمله یادگار نوشته هایی است که روی بدنه میله گنبد به چشم می خورد.

رشد گیاهان روی تنه برج

علاوه بر یادگار نوشته ها که همانند زخمی بر پیکره برج قابوس طی زمان نقش بسته است، رشد گیاهان هرز و وجود فضله های پرندگان نیز رو به رشد است.
 
اگر چه هر از چندگاهی بدنه این برج از نوشته ها و گیاهان خودرو و هرز و فضله پرندگان پاک می شود، اما باز شاهد تداوم و تکرار یادگاری نویسی بر روی لوح و بدنه این برج تاریخی هستیم.
 
یک گردشگر هنگام بازدید از این برج تاریخی با اشاره به وجود یادگاری نوشته شده روی بدنه برج گفت: موضوع یادگاری نویسی روی میراث تاریخی و فرهنگی به عادت برخی از مردم تبدیل شده است و برای پیشگیری از این روند باید فرهنگسازی شود.
 
علی تاجبخش که از تهران برای دیدن این برج تاریخی به گنبد سفر کرده بود، افزود: حیف است، چنین میراث تاریخی ارزشمند بر اثر سهل انگاری و بی توجهی برخی افراد از بین رود.
 
وی اظهار داشت: علاوه بر یادگاری نویسی، از بدنه برج پرندگان برای آشیانه سازی استفاده کردند و باید نسبت به پاک سازی سطح برج از نمادهای خارجی برنامه ریزی شود.
 
همچنین لازم به ذکر است تا روند شهرسازی و نفوذ فاضلاب به این بنای تاریخی که موجب رطوبت این اثر ارزشمند شده است نیز از سوی مسئولان مورد توجه قرار گیرد.
جمعه 25/4/1389 - 16:36
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته