برای من که دلم چون غروب پاییز است ، صدای گرم تو از دور هم دل انگیز است
از لابه لای پرده هر چه می بینم
باریک تر از آن است که تو باشی
و دوری ات را با هر تقویمی که تخمین می زنم
باران موسمی آغاز می شوند
پناه م یدهم از دست باد
ابرهای فراری را
به اتاقی که حتی کفاف دلتنگی ام را نمی دهد
معلم فیزیک، یکی از شاگردان کلاس را صدا کرد و گفت: ناصر بلند شو و هادی و عایق را تعریف کن
ناصر از جایش بلند شد و گفت: آقا اجازه هادی داداشمه ولی به خدا عایق را نمی شناسم.
معلم از شاگردش خواست تا با کلمه ناهید یک جمله بسازد. شاگرد گفت:
مادرم به بازار رفت.
معلم پرسید: پس کلمه ناهید کو؟ چرا در جمله به کار نبردی؟
شاگرد با خونسردی گفت: آخه اسم مادرم ناهیده!
معلم علوم از احمد پرسید:
برای قطع جریان الکتریسیته چه باید کرد؟
احمد با خونسردی گفت:
آقا اجازه، پول برق را که نپردازید، برق را قطع می کنند.
معلم انشاء روی تخته سیاه نوشت:
درباره هر چیزی که در جیب تان است یک انشاء بنویسید.
اکبر دست در جیبش کرد و نوشت: چند سوراخ
کجا مسافر تنها؟ کجا بدون سوار
مرا به دست کویر و سکوت خود مسپار
مرو که وقت سفر وقت رفتن من بود
و روز آمدنت در دلم نشد تکرار
مخوان ترانه رفتن به گوش خسته من
من آن کویر برهنه من آن اسیر غبار