نقش بانوان ایرانی در عرصههای مختلف انقلاب و دفاع مقدس بر هیچ کس پوشیده نیست، به ویژه این که کارکرد زنان در کارگزار هشت ساله بر ساحت ذهن و ضمیر مینشیند و زنانی را میتوان یافت که همسران بزرگمردانی بودهاند که پا به پای آنها حماسهسازانی بزرگ در جنگ هستند. مطلب زیرخاطرهای است از «آمنه براری» همسر سردار شهید «حاجحسین بصیر» به نقل از کتاب «بصیر» که از نظرتان میگذرد.
****
اوایل مهر 1359 حسین آقا از افغانستان به ایران برگشت. میدانیم که جنگ با حمله ارتش بعث در 31 شهریور ماه همان سال رسماً شروع شد. یک هفته بعد یعنی اوایل مهر همسرم از طریق گروه فداییان اسلام و گروه جنگهای نامنظم شهید چمران به سرپرستی شهید «سید مجتبی هاشمی» از بابلسر به جبهه سرپل ذهاب روانه شد.
آن موقع تشکلهای خودجوش به صورت داوطلبانه به منطقه عزیمت میکردند و به همراه ارتش و سپاه به مقابله با متجاوزان میپرداختند. او هم مثل سایر افراد معتقد، از تاریخ 8 مهر 59 تا 30 دی 59 به عنوان جانشین فرماندهی گروهان مشغول به فعالیت شد و بعد از اتمام مأموریت، موقعی که به مرخصی میآمد، بچهها را در آغوش میفشرد و با آنها بازی میکرد و بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. حضور حاجی در خانه، محیط را شاداب و گرم میکرد.
هنوز مدتی از آمدنش به فریدونکنار نگذشته بود که باز عزم رفتن کرد و با گرد هم آوردن نیروهای فداییان اسلام از شهرهای فریدونکنار، بابلسر، آمل، محمودآباد، بابل و قائم شهر به جنوب کشور رفت و در عملیات شکست حصر آبادان به عنوان فرمانده یکی از محورهای ذوالفقاریه وارد عمل شد. آن روزها من از سمت و مسئولیت همسرم مطلع نبودم. خودش هم اصلاً اهل فیس و افاده و مطرح کردن مسئولیت و سمتاش نبود.
بعد از عملیات ثامنالائمه (ع)، موقعی که خانه بود، میدیدم عدهای از رزمندهها برای ملاقات و دید و بازدید به منزل ما میآیند و از برخوردها و لحن صحبت کردنهایشان فهمیدم در عملیات ثامنالائمه (ع) مسئولیت حساسی برعهده داشت. بیشتر اوقات در جبهه بود. مدت کوتاهی میآمد و از حال و روز من و بچهها مطلع میشد و سعی میکرد ما را به گشت و تفریح و زیارت ببرد.
*بازداشت ده روزه به دلیل حمایت از یک بسیجی
همسرم به خاطر اعتراض در برابر رفتار نادرست یکی از مسئولین آنجا با برادر بسیجی که به خاطر عذر شرعیاش نمیتوانست بیشتر از این در منطقه باشد، بالاخره کار دستش داد و منجر به درگیری با آن مسئول شد و کار به جایی رسید که مدت ده روز ناچار شد در سپاه منطقه 3 بازداشت شود.
وقتی برای خداحافظی به خانه آمد، از من خواست به دوستانش بگویم که اصلاً پیگیر موضوع نشوند و به ما هم گفت که به ملاقاتش نرویم. خودش معتقد بود که ایام ده روزه تنهایی بهترین فرصت برای تفکر بود. بعد از مراجعه از چالوس، چند ماهی را در منزل ماند. حال و روز خوشی نداشت و شبیه کسانی بود که چیزی را گم کردهاند. به فکر فرو میرفت و اخبار جبهه و جنگ را دقیقاً از رسانههای گروهی و رزمندگانی که به دیدنش میآمدند پیگیر میشد.
یک روز حضرت امام در حال سخنرانی برای رزمندگان بود. او هم داشت با دقت به سخنان مرادش گوش میداد. به چشمهایش نگاه کردم، قطره قطره اشک از گوشه چشمهایش سر میخورد و توی محاسنش گم میشد. امام داشت میفرمود که سنگرها را پر کنند که حسین آقا بغضاش ترکید. من هم گریهام درآمد. دست خودم که نبود، نمیتوانستم حال شوهرم را ببینم و اشکم را کنترل کنم. گفتم: چی شده؟ چرا اینقدر بیقراری میکنی؟ چیزی نگفت. گفتم: حسین آقا، امام پیام داده، چرا نشستی؟! نه به آن روزها که یک لحظه از فکر جبهه رفتن آرام و قرار نداشتی و نه به امروزت که دلت دارد برای جبهه لک میزند، اما نمیروی و نشستی توی خانه.
گفت: محدثه تازه دنیا آمده. وقتی یک کم بزرگتر شد، میروم. گفتم: تو به محدثه کاری نداشته باش. مگر آن موقع که میرفتی، میگذاشتم بچهها کم و کسری داشته باشند؟ ببین امام چه میگوید، تو که این طوری نبودی مرد، چهات شده؟ الان چند بار است که رهبر دارد پیام میدهد. همیشه هم اعلام میکنند، جبهه به نیرو احتیاج دارد، اما تو اینجا نشستی و تکان نمیخوری، تو را به جان امام زمان برو. گفت: چی شده آمنه، از این که بالای سر تو و بچهها هستم باید خوشحال باشی، برای تو و بچهها که بد نمیشود چرا اینقدر ناراحتی؟
گفتم: به خاطر اینکه تو را خوب میشناسم. میدانم که داری خودت را میخوری. خودت از همه بهتر میدانی که چقدر وجودت آنجا لازم است. به خدا قسم اگر میتوانستم، خودم چادر به کمر میبستم و میرفتم. اگر برای ما نگرانی، من میگویم برو و با مشکلات ما کاری نداشته باش، من عادت کردم.
بالاخره، مشکلاتی که همسرم داشت تمام شد و از او خواستند که به عضویت بسیج دربیاید. در عملیات والفجر مقدماتی این بار در لباس بسیج، به همراه برادران لشکر ویژه 25 کربلا و گردان یا رسول (ص) شرکت کرد و دوباره حضور در خطوط مقدم جبهه را از سر گرفت.
در این دوره، همه همرزمان حسین آقا متفقالقولند که به خاطر خدمات ارزنده و دلاوریهای همسرم مورد توجه و عنایت ویژه فرماندهان ارشد نظامی قرار گرفت. جلسهای مهم در سطح فرماندهان گردان و تیپ با شرکت فرمانده سپاه پاسداران یعنی برادر محسن رضایی در ستاد مرکزی تشکیل شده بود و برگزارکنندگان این جلسه تأکید کرده بودند، به علت اهمیت و حساسیت بحث، نیروهای رده فرماندهی با لباس کادر سپاهی در محل جلسه حضور پیدا کنند.
حسین آقا که لباس سبز سپاه را لباس سربازی آقا امام زمان (عج) میدانست، تصمیم گرفت به عضویت سپاه دربیاید، برای همین به سپاه بابلسر رفت تا ثبتنام کند. سپاه به خاطر مسایلی مخالفت کرد و جواب منفی داد. این خبر حسین آقا را خیلی ناراحت کرد و روحیهاش را حسابی به هم ریخت. همین موقع بود که بچههای سپاه بابل که از ماجرا باخبر شده بودند، سر رسیدند و حاجی را با خودشان بردند تا در سپاه بابل ثبت نامش کنند.
برادر شوهرم هادی بعدها برایم تعریف کرد: اوایل سال 1362 هـ ش، حکم عضویت حاجی به دستش رسید، خوشحالی از سر و روی حسین آقا میبارید، انگار که میخواهد ولیمه عروسیاش را بدهد، کلی شیرینی خرید. بعد از مراسم صبحگاه لشکر در پایگاه شهید بهشتی اهواز، بچههای گردان یا رسول(ص)، فرماندهان تیپها و گردانهای دیگر را دعوت کرد. همه گوشهای نشستند. حاجآقا ولیاللهی ـ روحانی گردان یا رسولالله(ص) و دوست صمیمی حاجی ـ شروع کرد به سخنرانی و بعد هم لباس سپاهی را تن حاجی کرد. دقایقی بعد حاجی از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد، همه نگران شدیم تا اینکه با پاشاندن آب سرد، حاجی حالش خوب شد.
در عملیات والفجر چهار، همسرم جانشین تیپ یک لشکر 25 کربلا شد. البته همانطور که گفتم، در آن زمان من اصلاً نمیدانستهام حسین آقا چه پست و ردهای دارد و خود من هم هیچ وقت حرفی در این باره به میان نمیآوردم، اما از آمد و شدها و مکالمات تلفنی میتوانستم حدسهایی بزنم، ولی تصور فرمانده بودنش را نمیکردم.
در سال 1363، از طریق سپاه به حسین آقا اعلام کردند که خداوند او را طلب کرده و باید برای تشرف به مکه خودش را آماده کند. گفتند باید بیست هزار تومان پول واریز کند. برای ما که فقط ماهی سه هزار تومان حقوق میگرفتیم این مبلغ، کم پولی نبود. یک قرآن پس انداز هم نداشتیم، دیگر من و او ناامید شده بودیم. یک روز به خانه آمد. حس کردم پکر است و مثل همیشه شاداب نیست.
گفتم: حاج آقای آینده چرا پکری؟ تو که باید این روزها کبکات خروس بخواند. گفت: حاج آقای آینده یعنی چه آمنه؟ بیست هزار تومان پول ازکجا بیاورم. انگار قسمت نیست بروم حج. تازه اگر بخواهم بروم، بدون تو نمیروم. گفتم: من؟ ما برای همین بیست تومانش ماندیم. نگران پول نباش. جور میشود. اگر خدا بخواهد بعداً قسمت هر دویمان میشود و با هم میرویم، اما فراموش نکن که موقع طواف به نیابت من هم طواف کنی.
بالاخره، به هر صورتی که بود پول را تهیه کردم و آن را به عبدالحق دادم تا برود واریزش کند. رابطه عبدالحق، با همسرم بسیار صمیمی و گرم بود. برادرم برای حسین آقا احترام خاصی قائل بود. باعث و بانی به حوزه رفتن و مصمم شدن عبدالحق حسین آقا بود و تشویقهای او بود که او را راهی تحصیلات حوزوی کرد. ابتدا حسین آقا، عبدالحق را به خدمت حاج آقا محمودیان برد و حاج آقا او را به حوزه علمیه ولیعصر(عج) فرستاد و بعد از آن برای ادامه تحصیل به قم رفت.
همسرم از عبدالحق خواست که اگر میشود پولی فراهم کند و اسم مرا هم بنویسد، اما قسمت نشد که من در این سفر مقدس همراهیش کنم. مقدمات سفر آماده شده بود و طبق معمول، حسین آقا برای خداحافظی و حلالیتطلبی، پیش دوستان و اقوام خود میرفت، اما چند روز بعد دوباره همسرم با نگرانی و ناراحتی به منزل آمد و گوشهای کز کرد و به فکر فرو رفت.
گفتم: حسین آقا، باز چی شده؟ کارها که رو براه است و انشاءالله داری عازم میشوی پس چرا این طوری شدی باز؟ گفت: آمنه، انگار قسمت نیست که تنهایی بروم، انگار خدا نمیخواهد، خبر آوردند که برنامه سفرم لغو شد. گفتم: یعنی چه؟ مگه میشود؟ جواب دوست و آشنا را چی بدهیم؟ تو با همه خداحافظی کردی. دعوتی رفتی، دعوتی دادی. به مردم چه بگوییم؟ آبرویمان میرود.
گفت: چرا آبرویمان برود خانم، مگر چکار کردیم؟ راست و حسینی به همه میگوییم برنامه سفر لغو شد و موکولش کردند به بعد، همین. گفتم: همین، به همین سادگی؟مردم چه میگویند؟ حسین آقا، هر چند از این بابت بسیار ناراحت بود، اما ظاهرش را حفظ میکرد چون میدانست من از این بابت خیلی ناراحتم و قصد داشت مرا دلداری دهد. اما از آنجا که اگر خدا مقدر کند، همه چیز به خودی خود درست میشود همان شب زنگ زدند و گفتند که برای سفر به حج، باید تهران باشد.
در هنگام مناسک حج، یکی از دوستان و همسرش که با او همسفر بودهاند از قولش برایم میگفتند که همسرم در حالی که بغض کرده بود، به آنها گفت: همه، با زنهایشان آمدند، اما من نتوانستهام آمنه را بیاورم. او خیلی سختی کشیده، خیلی مشقت دیده، کاش میشد که با آوردنش به حج، زحماتش را تلافی کنم.
*پیراهن های کهنه مرد عرب که سوغات حاجی شد
بعد از گذشت حدود یک ماه، بدون اطلاع قبلی از سفر برگشت. میگفت که دوست ندارد مردم برای استقبالش، به زحمت بیفتند. برخلاف خیلیها، او سوغات چندانی با خود به همراه نیاورد. برای مادرش مهر و جانماز و تسبیح و یک رادیو آورد. برای فرزندان شهید آقا برارنژاد، مهدی و فرشته و زهرا و محدثه و برادرزادههایش پیراهن دوخته خرید. چشمم که به پیراهنها افتاد، ناراحت شدم. اصلاً قابل استفاده نبودند.
گفتم: حاجی! اینها چرا اینقدر رنگ و رو رفتهاند؟ من رویم نمیشود این پیراهنها را به کسی بدهم، تو که خوش سلیقه بودی؟ چرا این دفعه حواست جمع نبود؟ کی اینها را میپوشد؟ فهمیدم که دلسوزی و مهربانی همیشگی، آنجا هم به سراغش آمده بود. وقتی داشت از حرم به هتل برمیگشت، دو پیرمرد سیاهپوست را دید که بساط کرده بودند، اما هیچکس برای خرید به سراغشان نمیرفت. دلش برای آنها سوخت و همه پیراهنهایشان را یکجا میخرد. پیراهنها، بس که کهنه و زهوار در رفته بودند، من خجالت میکشیدم آنها را به کسی بدهم. ندادم و به عنوان قاب دستمال برای پاک کردن شیشه و اینطور چیزها از آن استفاده کردم.
در عمرم، انسانی دلسوز و مهربانتر از او ندیدم. چه در زمان زنده بودن، و چه بعد از شهادت، بارها، با مستمندان و آبرومندانی برخورد کردم که از دست و دلبازیاش برایم میگفتند.
*کمک ماهیانه به چند پیرزن فریدونکناری
بعد از شهادت حاجی، چند پیرزن فریدونکناری، آمدند و گفتند که ماهیانه از حاجی مقرری میگرفتند یا یکی از اقوامش که در تهران مشغول به تحصیل بود، همه ماهه به خانهمان میآمد و از همسرم بابت هزینه تحصیلاش کمک میگرفت. چند روز بعد از سفر حج، دوباره به جبهه رفت و در همان گردان یا رسول ادامه مأموریت داد. برای عملیات دشوار و جانفرسای آبی ـ خاکی بدر جزو اولین کسانی بود که نیروهایش را در محور آبی تبور مستقر کرد.
در آن ایام، نیروها برای رزم دریایی آماده میشدند و آموزشهای خاص آبی را میگذراندند. علاوه بر آن، منطقه میبایست با دقت شناسایی و نقاط حساس آن گراگیری میشد. از حال و هوای عارفانه و روحیه ساده و خاکیاش در آن منطقه حکایتهای جالبی برایم تعریف کردهاند. میگفتند به رزمندگان و نیروهای تحت امرش عشق میورزید و به عنوان پدری دلسوز، مراقب بود تا آنا از امکانات محدد موجود حداکثر استفاده را بکنند.
*واکس زدن کفش های رزمندگان در سنگر فرماندهی
نیمه شبها، به طوری که شناخته نشود، به سنگر نیروهایش سرک میکشید و پوتینهایشان را به سنگر فرماندهی میبرد و بعد از واکس زدن برق انداختن، دوباره برمیگرداند. وقتی نیروی جدید به محور میآمد، با خوشرویی و مهربانی یکایکشان را در آغوش میفشرد و به آنان خوشامد میگفت و به محض ورود با آنها ارتباط عاطفی برقرار میکرد.
عملیات بدر، در سال 64 انجام شد و گردان حاجی توانست پاسگاههای بلالیه، ابولیله عراق را تصرف کنند و ادوات نظامیشان را به غنمیت بگیرد. حتی در ایامی که برای استراحت به منزل برمیگشت، اکثر اوقات، خودش را وقف سرکشی از خانوادههای شهدا و رزمندگان میکرد.
در خصوص ازدواج نیروهایش هم احساس مسئولیت میکرد و چنانچه رزمندهای، در تأهل اختیار میکرد، هدایایی برایش میفرستاد. در تدارک ازدواج و عقدشان کمکشان میکرد و با هم در آن مراسم، تا آنجا که مقدور بود شرکت میکردیم.
هر چند، همسرم از تحصیلات بالایی بهرهمند نبود و فقط تا پایان دوره ابتدایی درس خوانده بود، اما میخواهم بدون جانبداری و اغراق بگویم که او تیزهوش، کاردان و سیاستمدار بود و از آیندهنگری خارقالعادهای بهرهمند بود.
*به در میگفت دیوار بشنود
در تربیت فرزندان هم حالا، که فکرش را میکنم میبینیم چقدر از دوره و زمانه خودش جلوتر بود. با تحکم فرزندانمان را به ادای نماز فرامیخواند. از نظر روانشناسی به مسایل ظریفی توجه داشت که شاید بسیاری از اساتید دانشگاهها، فوق لیسانسها و دکترها از آن غافلاند. برای انجام فرایض خاص، هدایا و جوایزی خاص در نظر میگرفت و خواستههای خود را همیشه به صورت غیرمستقیم به فرزندان تفهیم میکرد.
مثلاً اگر صبح، نماز یکی از فرزندان قضا میشد، آن لحظه اصلاً به روی خودش نمیآورد، صبر میکرد تا شب بشود، بعد به من میگفت آمنه! زودتر بخواب تا صبح نمازت قضا نشود. به در میگفت تا دیوار بشنود.
منبع : خبرگزاری فارس