• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 275
تعداد نظرات : 483
زمان آخرین مطلب : 4750روز قبل
خواستگاری و نامزدی
عقل: امکان نداره.

دل: ولی به نظر من ممکنه.

عقل: سعی کن منطقی باشی.

دل: منطقم اجازه ی نا امیدی رو نمی ده.

--: فقط بلدی با کلمات بازی بکنی.

+: بازی کدومه؟ من ایمان دارم به هدفم.

--: پس ایمانت رو هم نابود کردی.

+: نابودی چیه؟

--: پارادوکس هدف و واقعیته.

+: واقعیت که مطلق نیست، می شه تغییرش داد. این یه حقیقته.

--: پس هدفت هم ممکنه تغییر بکنه.

دل:  ابداً.

عقل: چند ماه بعد می بینم شکستت رو...

.

.

.

چند ماه بعد

.

.

.

دل: دیدی شد؟

عقل: از اول هم مطمئن بودم که می شه!

----------------------------------------------------

*: نتیجه گیری به عهده ی خواننده است.

چهارشنبه 25/1/1389 - 0:59
شهدا و دفاع مقدس
از کنار بعضی اسمها تو دوران دفاع مقدس نمیشه به آسونی گذشت. یکی از اونا حسن باقریه(غلامحسین افشردی). براستی که ایشون یکی از اعجوبه های جنگ ماست. گوشه هایی از زندگینامه ی ایشون رو تقدیم می کنم:  

- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.
- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.
- چهشهید باقری - قافله شهداءار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.
- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.
- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود  کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.
- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه
- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه

  • کلمات کلیدی : شهید، حسن، باقری، افشردی
  • چهارشنبه 25/1/1389 - 0:25
    خانواده

     

     

    خدا اندیشید
    و اندیشه ی اولش فرشته ای بود
    و خدا سخن گفت
    و نخستین کلمه اش انسانی بود...
    این منم
    سخنی از خدا
    مرا میشنوی...؟

    دوشنبه 23/1/1389 - 18:23
    محبت و عاطفه

     

    از وبلاگ حضور عشق از دوست عزیزم **anima49**


    دوست عزیزم** saeid_h**

    فریاد توست که تنها در غروب بی کسی هایم جا می ماند

    انعکاس صدای جاودانه ات در ذهن

    مرا از دور دست ها به سوی خود می خواند

    راه های به تو رسیدن محدود است

     

    اما من...

    به اندازه تمام راه های نرسیدن به قلبت

    دوستت دارم!!!

    milad tehrane




    دوشنبه 23/1/1389 - 17:55
    شعر و قطعات ادبی
    سالهاست که پشت صف نرگسهای انتظار ایستاده ام و شبنمی به چشم دارم ، نیلوفری در دست و لاله ای را نیز به قلبم چسبانده ام و یک دنیا تنهایی را به دوش می کشم و می روم با دلی خونین تا پروانه ی ظریف زندگی ام و زنجیرهایی از تنهایم را بیابم و می روم تا تارو پود لطیف عاطفه ام را برای او ترسیم کنم.
    دوشنبه 23/1/1389 - 0:29
    شعر و قطعات ادبی
    (غروب بی کسی)

    در غروب بی کسی هایم کسی حرفی نزد

    یک نفر با این دل پر خون من حرفی نزد

    کس نیامد حال من جویا شود

    از درون سینه ام آگه شود

    می زند قلبم می طپد قلبم

    زنده می مانم اگر

    یک نفر با این دلم  حرفی زند

    من در این تنهایی غمگین می روم سوی خیال 

    می رسد بر ذهن من خیال او

    می کشد بر قلب من تصویر او

     ناگهان غمگین تر از روز دگر 

    می شود تصویر او در ذهن من

    در هوای دیدن یک لحظه اش 

    می شود چشمهایم پر ز اشک

    می زند قلبم ، می طپد قلبم

    کیست که این را بشنود
     و بگوید:   این صدا از آن کیست

     

    دوشنبه 23/1/1389 - 0:23
    ادبی هنری

    سلام به شما عزیزای خودم ..شادوخوش هستید ..یه چند روزی ما نبودیم میدونیم نبودمون پیدا نیستو حضوری نیزنید اما ما ارادت داریم خدمت تون...

    این مطلب بخونید ..نگید زیاده رد بشین..کار هر روز بعضیامونه»»
    با مردی كه در حال عبور بود برخورد كردم
    معذرت میخوام
    من هم معذرت میخوام
    دقت نكردم

    ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
    خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم

    اما در خانه چیزی متفاوت گفته میشه
    با آنهایی كه دوست داریم چطور رفتار میكنیم
    كمی بعد آنروز، در حال پختن شام
    پسرم خیلی آرام كنارم ایستاد
    همینكه برگشتم به او خوردم و تقریبا" انداختمش
    " با اخم گفتم اه!! از سر راهم برو كنار"
    قلب كوچكش شكست و رفت
    نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم
    وقتی توی تختم بیدار بودم
    صدای آرام خدا در درونم گفت
    وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی
    اما با بچه ای كه دوست داری بد رفتار میكنی

     برو به كف آشپزخانه نگاه كن
    آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی
    آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است
    خودش آنها را چیده: صورتی و زرد و آبی
    آرام ایستاده بود كه سورپریز بكنه
    و هرگز اشكایی كه چشمای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی
    در این لحظه احساس حقارت كردم
    واشكام سرازیرشدند
    آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
    بیدار شو كوچولو ، بیدار شو
    اینا گلهائین كه تو برام چیدی؟
    او خندید— اونارو كنار درخت پیدا كردم
    ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
    میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا" آبیه رو
    گفتم پسرم واقعا" متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
    نمیبایست اونطور سرت داد بكشم
    گفت :اشكالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
    گفتم :من هم دوستت دارم پسرم
    و گلهارو هم دوست دارم ، مخصوصا" آبیه رو 
    دوشنبه 23/1/1389 - 0:9
    شهدا و دفاع مقدس

    راهیان نور 88 بسیج دانشگاه پیام نور دماوند

    See full size imageاین عکسا چی دارن میگن خدا؟؟

    اون خاک چی داره خدا؟؟

    چرا سر به زانو گذاشته خدا؟؟

    عکس شهدا می بینیم

    عکس شهدا عمل میکنیم

    پنج شنبه 19/1/1389 - 1:16
    دعا و زیارت

    رسول خدا(ص):.

     اگر آنقدر خطا کنید که خطاهایتان به آسمان رسد و سپس توبه کنید، خداوند توبه شما را می پذیرد؛ از درگاه او ناامید نباشید.

    نهج الفصاحه صفحه



    رسول اکرم(ص) میفرمایند:

    راه نجات مؤمن کنترل زبان هست

    (اصول کافی جلد2 صفحه114)

    پنج شنبه 19/1/1389 - 0:49
    خانواده
    و خدا با موسی بی واسطه سخن  گفت  :نسا164 
     من چقدر ساده نگاه می کنم که خیال می کنم تو باید مثل آدمها با همین کلمات جواب مرا بدهی .اما تو حرف میزنی.تو واقعا حرف می زنی و هزار راه برای حرف زدن با آدمها بلدی .بعضی وقتها حرفهایت را با زبان دیگران به آدم میگی .بعضی وقتها حرفهایت را در کتابها می گذاری و خیلی وقتها هم با گوشه و کنایه و رمز صحبت می کنیمی دانم که تو از هر دری وارد می شوی تا با ما حرف بزنی  .....

    چرا ما بعضی از حرفهات رو نمی فهمیم؟

    چر
    ادنیا و آدماش و طبیعت زیبای تو داره تو رو داد میزنه ولی من صدای غرور خودم و میشنوم و زیبایی تو رو انکار میکنم ..... پاییزت
    سه شنبه 17/1/1389 - 20:13
    مورد توجه ترین های هفته اخیر
    فعالترین ها در ماه گذشته
    (0)فعالان 24 ساعت گذشته