• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 392
تعداد نظرات : 301
زمان آخرین مطلب : 4397روز قبل
دانستنی های علمی

به نام او

سلام به بچه های گل

من امروز رفتم یه سری به دوستمون عروس زدم اونجا یه ختم قرآنه 120 نفری دیدم ، بااجازه عروس لینکو میزارم تا اگه دوست داشتین شرکت کنین: ( راستی اگه خواستین شرکت کنین یه سر به دوستمون عروس بزنین و به مطلبش نظر بدین تا براتون حزب بفرسته)

 

--

سلام

(دور دوم ختم قرآن)

ختم قرآن توسط 120 نفر

که در هر روز توسط 120 نفر یه دور قران ختم می شود و در کل این 120 روز هم یک دور

 

که از ولادت امام رضا(ع)

8/8/88

آغاز و تا 7/12/88 به پایان می رسد.

 

در صورت علاقه مندی آمادگی خود را

در قسمت نظرات اعلام نمایید

تا برایتان حزب ارسال کنم.

ممنون

به بقیه هم بگید که ایشااله شما هم

 تو ثوابش شریک بشید.

منتظر اعلام آمادیتون هستم...

به یاد همتون

*عروس*

لطفا نظر بدید

با تشکر13121110

دوشنبه 16/6/1388 - 12:3
رمضان

دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان

 

خدایا راهنماییم کن در آن به کارهای شایسته و برآور در آن حاجات و آرزوهایم را ای آنکه نیازی به شرح حال و درخواست ندارد ای دانا بدانچه در دل مردم جهانیان است و درود فرست بر محمد ((ص)) و آل پاکش

يکشنبه 15/6/1388 - 23:18
رمضان

دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان

خدایا موفقم دار در این ماه به همراهی کردن با نیکان و دورم ساز در آن از رفاغت با اشرار و جایم ده در آن به وسیله رحمتت بخانه قرار و آرامش به معبودیت خود ای معبود جهانیان  

يکشنبه 15/6/1388 - 23:17
ادبی هنری

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.

کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را  برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.

سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!

بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!

آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

 

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم!  بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :

 یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟

- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.

- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟

- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.

- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟

-  چون تو مال من هستی!

 سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟

و او در جوابم می گوید: بله.

و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟

به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

يکشنبه 15/6/1388 - 13:38
ادبی هنری

**پری ناز کوچولو** 

پری ناز کوچولو رفتی خونم شده ویرون
دلم از بی کسی خونه نمی تونه که بخونه

                        حرفای نگفته مونده ولی دل باید بدونه
                        اون که رفته دیگه رفته نمی خواد دیگه بمونه

نمی خوام که باز بیایی اون چشاتو من ببینم
خاطراتت باز جون بگیرن باز دوباره من بمیرم

                        نمی خوام باز بیایی توی تاریکیم بسوزی 
                        آخه حیف تو عزیزم که با من ، با من بمونی

عزیزم سرت سلامت هر جا رفتی هر جا هستی
برو که دنیا دو روزه قلب تو هیچ وقت نسوزه

                       نازنین اینو نخوندم که تو رو گریون ببینم 
                       الهی برات بمیرم اشکتو هیچ وقت نبینم

عزیزم اینو می خونم که دلم آروم بگیره
آخه طفلکی می سوزه طفلکی بی تو می سوزه

                      پری ناز کوچولو نگو قسمتم همین بود
                      نگو سرنوشت نوشته سهم من از تو همین بود

عزیزم غمت نباشه برو که روبرو نوره
برو ما تنها می شینیم واسه عشقت میمیریم

يکشنبه 15/6/1388 - 13:35
ادبی هنری

شاعری نادان و ساده لوح که ابیاتی نا موزون بر یکدیگر می بست، به اصرار از جامی درخواست که منشور نامه ای در باب شعر او بنویسد و او را به روح عزیزان سوگند داد.

جامی برای مراعات خاطر او چنین نوشت:  ((... پایه ی شعرش از آن بلندتر است که در تنگنای وزن گنجد،یا کسی تواند آن را به میزان طبع سنجد.خداوند از لغزش های او و من و هرکس که بدون تأمل چیزی گوید،درگذرد)) .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

در جایی دو تن از صحابه که بلند بالا بودند، به علی (ع) می گویند: (( انت بیننا،کالنون فی لنا: تو در میان ما چون حرف(( ن)) هستی در میان واژه ی(( لنا)). ))

حضرت در جواب می فرماید: (( لو لم اکن بینکما، لکنتما، لا، یعنی: اگر من در میان شما نبودم، شما نیز نبودید)) .

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

طبیبی را دیدند که هرگاه به گورستان رسیدی، ردا بر سر کشیدی. از سبب آن پرسیدند. گفت:

(( از مردگان این گورستان شرم دارم، زیرا بر هر که می گذرم، شربت من خورده است و در هر که می نگرم، از شربت من مرده است!))

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

منجمی را بر دار کردند. کسی در آنجا از او پرسید که این صورت را در طالع خود دیده بودی؟ گفت: (( رفعتی می دیدم،لیکن ندانستم که بر این جایگاه خواهد بود!))

                           برگرفته از: لطایف الطوایف  فخرالدین علی صفی           

يکشنبه 15/6/1388 - 13:32
ادبی هنری

شخصی با دوستی گفت: (( مرا چشم، درد می کند،تدبیر چه باشد)).

گفت: (( مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم)).

             *****************************

شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: (( احسنت)) . تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: (( می گویم احسنت،اما به مرغ)).

                                     برگرفته از: رساله ی دلگشای  عبید زاکانی

يکشنبه 15/6/1388 - 13:30
ادبی هنری

سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پُشتواره ی خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت:

(( ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،

تا از این زحمت خلاصی یابی)).

پیر گفت: (( زر بده، تا در میان بندم و بر درازگوشی بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم)).

سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.

يکشنبه 15/6/1388 - 13:29
ادبی هنری

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آنکه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.

              *****************************

در مازندران مردی ستم پیشه به نام ((علا)) حکم می راند. خشکسالی روی نمود. مردم به (( استسقا)) بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: (( پروردگارا، بلا، وبا و علا را برانداز)) .

يکشنبه 15/6/1388 - 13:27
خواستگاری و نامزدی

زندگی مثل یک اتوبوسه شلوغه وقتی تازه میای جایی نیست واسه نشستن و وقتی می خوای بشینی و راحت بشی راننده داد میزنه و میگه آخر خطه

شنبه 14/6/1388 - 16:12
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته