بسمه تعالی
« سرچشمه مهر »
روزي امام حسن مجتبي (عليه السلام )،در حال عبور از مكاني بودند كه به مردي از اهالي شام برخوردند. مرد شامي توهين و ناسزاي بسياري بر امام روا داشت و حضرت را لعن بسيار نمود.
امام(ع)هيچ نفرمودند تا مرد شامي از دشنام دادن فارغ گشت. آنگاه حضرت رو به آن مرد نمودند و بر او سلام كردند و بر رويش تبسم.
آنگاه فرمودند: اي مرد، گمان مي كنم در اين شهر غريب باشي وگويا در نزد تو امري مشتبه گشته است.... اگر درخواستي از ما داري بگو كه آن را برآوريم. اگر از ما طلب ارشاد و هدايت كني ترا ارشاد مي كنيم، اگر گرسنه باشي ترا سير مي كنيم و اگر برهنه باشي ترا مي پوشانيم ، اگر محتاج باشي بي نيازت خواهيم ساخت و اگر از جايي رانده شدي ترا پناه مي دهيم واگرچيزي از ما مي خواهي بگو تا برايت فراهم كنيم ، اگر بار سفرت را به خانه ما بياوري وتا زماني كه در اين شهر ساكني ميهمان ما باشي، براي تو بهتر خواهد بود. . .
چون مرد شامي اين سخنان را از حضرت شنيد، به گريه افتاد و گفت:
" شهادت مي دهم كه تويي خليفه خدا بر روي زمين و خداوند خود بهتر ميداند كه رسالت و خلافتش را در كجا قرار دهد.... پيش از آنكه ترا ملاقات كنم ، تو و پدرت در نزد من ، دشمن ترين مردم بوديد، اما هم اكنون محبوبترين افراد در نظر من هستيد. . ."
پس مرد شامي به خانه امام(ع) رفت و تا زمانيكه در مدينه بود ، ميهمان آن حضرت بود و از دوستداران و معتقدان خاندان نبوت و اهل بيت رسالت گرديد.
« برگرفته از كتاب منتهي الامال جلد 1 ص 417 »
سلام
خواب دیدم , خواب اینکه مرده ام خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروار ها از خاک بود وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم , دل گرفت قبرکن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
ناله می کردم لیکن بی جواب تشنه بودم تشنه ی یک جرعه آب
خسته بودم هیچ کس یارم نشد زان میان یک تن خریدارم نشد
هر که آمد پیش حرفی راند و رفت سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
نه شفیعی نه رفیقی نه کسی ترس بود و وحشت و دلواپسی
آمدند از راه در دم دو ملک تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست؟ آن یکی فریاد زد رب تو کیست؟
ای گنه کار سیه دل بسته پر نام اربابان خود یک یک ببر
در میان عمر خود کن جستجو کارهای نیک و زشت خود بگو
ما که مأموران حق داوریم لیک تورا سوی جهنم می بریم
گفتم: عمر خود کردی تباه نامه ی اعمال تو گشته سیاه
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هر کجا و دل فکار می کشیدندم به جفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسما ن نور پیشانیش فوق کهکشان
چشم هایش زندگانی می سرود درد را از قلب آدم می زدود
گیسوانش شط پر شور و خروش در رکابش قدسیان حلقه به گوش
صورتش خورشید بود و غرق نور جام چشمانش پر از شرب طهور
لب که نه سرچشمه ی آب حیات بین دستان کائنات و ممکنات
خاک پایش تربت عرش برین طره ای از گیسویش حبل المتین
در قدوم آن نگار مه جبین از جلال حضرت عشق آفرین
بر سزش دستار سبزی بسته بود در دلم مهرش عجب بنشسته بود
دو ملک سر را به زیر انداختند بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روز قیامت آمده گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت: آزادش کنید این بنده را خانه آبادش کنید این بنده را
این که اینجا اینچنین تنها شده کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است گریه کرده بعد شیرش داده است
بارها بر من محبت کرده است سینه اش را وقف هیئت کرده است
اینکه می بینید در شور است و شین ذکر لالائیش بوده یا حسین
دیگران غرق خوشی و هلهله دیدم او را غرق شور و هروله
با ادب در مجلس ما می نشست او به عشق من دلش از غم شکست
سینه چاک آل زهرا بوده است چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد عکس من را در دل خود قاب کرد
اسم من راز نیازش بوده است خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا بر خواهرم زینب نمود گاه می شد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است خویش را نذر رقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده او غذای روضه ام را هم زده
این که در پیش شما گردیده بد جسم جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم با خود او را نزد زهرا می برم
هر چه باشد او برایم بنده است او بسوزد صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود باعث خوشحالی اعداء شود
در قیامت عطر و بویش می دهم پیش مردم آبرویش می دهم
باز بالاتر به روز سرنوشت می شود همسایه ی من در بهشت
آری آری هر که پا بست من است نامه ی اعمال او دست من است.