به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در جنگ تحمیلی ما و در دفاع مقدسی که کوچک و بزرگمان جانانه در دفاع از آرمان و اعتقاداتمان جنگیدند و رشادتهای کم نظیری در تاریخ ترسیم نمودند، سن و سال، اولین و آخرین فرزند و دلیل و برهان عقلی نقشی نداشت؛ بلکه آنچه ملاک و معیار بود، فداکاری، شجاعت و جانفشانی بود.
«شهید حمیدرضا حیدری» از جمله شهدای نوجوانی است که علی رغم سناش، آن هنگام که کام شیرین محبت علوی را در سفره مولای خود امام زمان (عج) چشید و درس بندگی را آموخت تا زندگی را علیوار بگذراند، انگار میدانست که باید از پس همه زرق و برقهای این دنیای فریبنده گذر کند و آرزوی شهادت و رسیدن به معبود را در قنوت نمازهای نیمه شب خود جستجو کند و توشهای از کمال و معنویت را دستمایه آخرت سازد. از همین روی با هنرنماییاش در معرکه ایثار، شام خداحافظی را چنان سر داد تا تاج افتخاری بر سر پدر و مادر خود شود. متنی که در ادامه میخوانید گفتوگوی فارس با پدر و مادر «شهید حمیدرضا حیدری» یکی از شهدای دانشآموز ورامین است.
«محمدرضا حیدری»، پدر شهید: بنده متولد سال 1323 شهرستان ورامین هستم. تحصیلاتم ششم ابتدایی است و از اقوام اصیل ورامین هستیم. بنده از آغاز مبارزات مردم علیه رژیم شاه جزء مبارزین بودم و در حادثه تاریخی 15 خرداد در ورامین حضور داشتم. در آن روز تاریخی من در یک نانوایی اجارهای کار میکردم که متوجه شدم مردم پیشوا در حال حرکت و راهپیمایی به سمت تهران هستند و مردم ورامین نیز به این جمع اضافه میشدند. من هم با شاخه درختی را شکستم و به همراه جمعیت از ورامین به سمت پل باقرآباد یعنی همان محل حادثه و شهادت و مجروح شدن مردم حرکت کردیم که در آنجا در اثر شلیک گلوله به دست چپم توسط نیروهای گارد شاه مجروح شدم.
پس از بازگشت به خانه و مداوای دستم، به دلیل مسائل امنیتی و اینکه احتمال دستگیریام زیاد بود به تهران مهاجرت کردم و پس از مدتی کارکردن، عازم خدمت سربازی شدم. پس از پایان خدمت سربازی مدتی در شرکت زیرآب مازندران که در زمینه زغال سنگ فعالیت میکرد، مشغول به کار شدم، اما پس از 4 ماه پدرم به دلیل شرایط نامناسب شغلی از رفتن من ممانعت کرد.
بعد از یکماه در سال 1347 به کمک یکی از دوستان همخدمتیام که در بازار تهران مشغول به کار بود در «بانک تهران» مشغول به کار شدم. بانک تهران بانکی بود که از ادغام بانکهایی مثل داریوش، عمران، فرهنگیان، تعاون و توزیع و تعدادی دیگر تشکیل شده بود و بانک ملت نیز از همین بانک به وجود آمد.
7 ماه از شروع به کار در بانک نگذشته بود که با پیشنهاد پدرم در سال 47 با دختر عمویم ازدواج کردم. آغاز زندگی ما در خانهای در شهرری نزدیک میدان اصلی و کوچه یخچال بود. پس از حدود یک سال زندگی در آنجا به خیابان شهباز جنوبی حوالی محله تیر دوقلو مهاجرت کردیم و مدت 18 سال در این محل زندگی کردیم.
پدر و مادر شهید «حمیدرضا حیدری»
ماحصل ازدواج بنده و همسرم 8 فرزند است، 7 پسر و یک دختر؛ حمیدرضا اولین فرزندم بود که در اول تیرماه 1349 در خیابان شهباز به دنیا آمد.
حدود 8 سال در خیابان مازندران حوالی میدان امام حسین(ع) زندگی کردیم و بعد از بازنشستگیام به ورامین بازگشتیم.
*نقاب سفید رنگ بر صورت هنگام تولد
«زهرا حیدری» مادر شهید «حمیدرضا حیدری»: نکته جالبی که هنگام تولد حمیدرضا با آن روبرو شدیم، وجود یک حاله یا پرده سفید رنگی بود که هنگام تولد در مقابل صورت او قرار داشت و وقتی بزرگترها او را با این وضعیت دیدند به بنده گفتند او عمر زیادی ندارد. بعد از آن، همیشه نگران وضعیت حمیدرضا بودم که چه اتفاقی برایش پیش خواهد آمد. حمیدرضا از همان کودکی حرفهای بزرگتر از سن و سال خودش میزد. وقتی به سن 7 سالگی رسید، مقطع ابتدایی را در یکی از مدارس خیابان شهباز جنوبی گذراند و راهنمایی را به مدرسهایی در خیابان ظهیرالاسلام حوالی میدان بهارستان رفت.
حمیدرضا، علاوه بر درس خواندن، چون پسر بسیار زرنگ و فعالی بود، پدرش از 7 سالگی او را به کلاس ژیمناستیک فرستاد و حمید به دلیل شرایط بدنی خاصی که داشت در مجالس عروسی و مهمانیهای خودمانی حرکات نمایشی انجام میداد و تا 13 سالگی به ژیمناستیک میرفت.
* میگفت این شبها دیگر نمیآید، قدرش را بدانید
درماه رمضان به طور منظم تا سحر در مسجد محل میماند و سحرها برای سحری به منزل میآمد و همیشه میگفت «مامان قدر این شبها را بدانید. این چنین شبهایی خیلی کم پیدا میشود». او صحبتهای روحانی مسجد را برای ما تعریف میکرد و به نماز شب مثل نمازهای دیگر مقید بود.
* جشن نیمه شعبان سنت 50 ساله خانواده حیدریها
پدر شهید حیدری: پدر بزرگ حمیدرضا کسی است که با داشتن 3 شغل حساس در شهربانی، 30 سال در سرکلانتری شهرری صادقانه خدمت کرد. برای مثال یکی از کارها و وظایف حساس او گزارش از سخنرانیهای مقام معظم رهبری در زمان شاه به رژیم بود، اما او هیچگاه گزارشی خلاف مصالح مردم نمیداد و بسیار مذهبی بود و به همین دلیل به الگویی برای حمیدرضا تبدیل شده بود که در همه کارهای خود از او پیروی میکرد.
یکی از سنتهای مذهبی خانواده ما، برپایی جشن نیمه شعبان است که قدمتی 50 ساله دارد و بنده از سالهای ابتدایی آن، تأمین شیرینیاش را تقبل کردهام. حمیدرضا هم از 3 ـ 4 سالگی در این جشن شرکت میکرد و با ائمه اطهار با حضور در هیئتها آشنا شد. این جشن به شکلی است که با حضور تمام قوم حیدریها در ورامین در سالنی باشکوه خاص برگزار میشود. همچنین در کنار آن ایجاد صندوق قرضالحسنه حیدریها و درمانگاه تخصصی نیز در ورامین از اقدامات دیگری است که پایه گذار آن بنده بودم.
حمیدرضا، تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر درس نخواند. او از نظر ادب و معرفت و توانایی در انجام کارها، آنچنان بود که هر وقت کنار من قرار میگرفت، هیچکس نمیتوانست تشخیص بدهد من و او پدر و فرزند هستیم. رابطه بسیار دوستانهای با هم داشتیم.
* نشان دادن لیاقت در تحصیلداری شرکت
حمید من، قبل از آنکه به جبهه برود در شرکت تولید پوشاک به عنوان تحصیلدار شرکت مشغول به کار شد و چکها و سفتههای شرکت را پیگیری میکرد. یکبار رئیس شرکت یک سفته را که توانایی وصول آن را نداشت به حمیدرضا میدهد و به او میگوید این را وصول کن و مبلغ آن را برای خودت بردارد. او بعد از یک هفته وصول میکند، اما علیرغم رضایت صاحب شرکت، میگوید این مبلغ حلال نیست و در این زمینه حتی از پدر بزرگش هم سؤال میکند و پول را به صاحب شرکت باز میگرداند.
* اصرار به جبهه و رفتن با شناسنامه پسرعمو
مادر شهید حمیدرضا حیدری: حمیدرضا از وقتی که در دوره راهنمایی درس میخواند، درخواست اجازه رفتن به جبهه را میکرد. به خصوص هنگامی که آهنگ «هرکه دارد هوس کرببلا بسمالله...» را در تلویزیون میشنید. ما بارها منصرفش کردیم، اما مدام از من میخواست تا با پدرش صحبت کنم. هر وقت دلیل رفتنش را میپرسیدم، میگفت «مامان 3 ماه بروم، از خدمتم کم میشود»، میگفتم شهید میشوی؛ اما پاسخ میداد «نگران نباش، من شهید نمیشم». حمیدرضا در پایگاه بسیج محله در خیابان مازندران هم عضو بود و فعالیت میکرد.
آن زمان که تهران را موشکباران میکردند اکثر مردم در خونهها مخفی میشدند، اما او بدون هیچ ترسی بالای پشتبام میرفت. با توجه به اینکه سن او به 15 سال تمام نرسیده بود و اجازه رفتن به جبهه را نداشت، با شناسنامه پسر عمویش که نام پدرش اسماعیل بود، ثبتنام کرد اما پدرش متوجه شد. هر چه پدرش با او صحبت کرد، باز هم به رفتن به جبهه اصرار کرد و به پدرش گفت: ما را برای کارهای خدماتی میبرند و خط مقدم نمیرویم. ابتدا یک دوره آموزشی 45 روزهای در ناحیه مالکاشتر گذراند و بعد عازم جبهه شد و پس از پایان دوره 3 ماهه برگشت.
او گاهی از جبهه نامه میفرستاد که خیلی سوزناک بود، او در نامههایش از همه طلب بخشش میکرد و میگفت «مادر جان، دوست دارم شهید بشوم نه اینکه به مرگ عادی از دنیا بروم، شما هم برای شهادتم دعا کن». البته یکبار در مسافرتی که به ورامین آمده بودیم تصادف جدی کرد و ضربه مغزی شد اما خوب شد.
* میهمانی برای شهید شدن
بار دوم که قصد داشت به جبهه برود به من گفت «مامان دوست دارم حالا که آخرین بار است که به جبهه میروم، یک میهمانی بدهیم تا من با همه اقوام خداحافظی کنم». ما هم اقوام نزدیک را دعوت کردیم و میهمانی مفصلی ترتیب دادیم. حمیدرضا آن شب در یک دیدار به یاد ماندنی با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. صبح روز بعد که میخواست برود، سه بار از زیر قرآن گذراندمش و خداحافظی کردیم. هر بار که قدری جلو میرفت دوباره برمیگشت و مرا میبوسید. نمیتواستیم از هم دل بکنیم. خلاصه بعد از چند دفعه خداحافظی، موتورش را روشن کرد تا آن را منزل عمهاش بگذارد. من هم پشت سرش آب ریختم اما دلشوره عجیبی داشتم.
* خوابی که در شب شهادت حمید تعبیر شد
شب شهادت حمیدرضا یعنی هفتم بهمن ماه 1365 در خواب دیدم من و حمیدرضا را به سمت آسمان میبرند و مسافت خیلی زیادی حرکت کردیم، تا به نقطهای رسیدیم که او از من جدا شد و من تنها ماندم. وقتی از خواب بیدار شدم مطمئن شدم حمیدم به شهادت رسیده است.
فردا صبح، پدرش با اهواز تماس گرفت و جویای وضعیت او شد. آنها گفتند از او اطلاعی نداریم و 2 و 3 روزی است، آماری از او در دست نیست، اما احتمالاً مجروح شده است و شما برای اطلاعات لازم درباره او به خیابان جمهوری اداره بهداری کل مراجعه کنید. ما بدن او را جزء مجروحان جستوجو میکردیم، در حالی که او جزء شهدا بود و بدنش در بهشت زهرا (س) شناسایی شد.
حمیدرضا از ناحیه شکم به وسیله ترکش در عملیات کربلای پنجم در منطقه شلمچه به شهادت رسید، در حالیکه فقط 16 سال داشت. او علاوه بر ترکش، شیمیایی هم شده بود. بدن حمیدرضا پس از تشییع به همراه دو نفر دیگر از شهدا در ورامین در گلزار شهدای «سید فتحالله» به خاک سپرده شد.
* خوابی که بعد از شهادت حمیدرضا دیدم و آرام شدم
همیشه آرزو داشتم فرزندم را مثل بقیه جوانها در لباس دامادی ببینم. یک شب در عالم خواب دو خانم سفید پوش را دیدم که در یک باغ زیبا ایستادهاند، حمیدرضا هم در آنجا بود. به من نگاه کرد و گفت: مامان نگران من نباش، این دو نفر موکل من هستند و در این باغ درخدمت من هستند. بعد مقداری میوه چید و گوشه چادرم ریخت.
گفتوگو از محمد تاجیک