• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 4549
تعداد نظرات : 278
زمان آخرین مطلب : 3215روز قبل
آموزش و تحقيقات

 

رجل بی نظیر تاریخ معاصر
رجل بی نظیر تاریخ معاصر

 






 

محمد تقی بهار
درآمد
 

میرزا محمدتقی بهار، ادیب نامدار و سیاستمدار آغازین مشروطه در ادوار چهارم و پنجم مجلس شورای ملی، از وكلای همگام با مدرس به شمار می رفت. وی در مجلس چهارم با پیوستن به اكثریت و استیضاح رضاخان و.... همكاری تنگاتنگ داشت. وی هر چند پس از به سلطنت رسیدن رضاخان، مشی متفاوت و محافظه كارانه ای را نسبت به گذشته خود برگزید،اما تا پایان حیات، ارادت خویش به مدرس را حفظ نمود و در برخی از آثار خویش به تجلیل از وی و نقل پاره ای از خاطرات خود درباره او پرداخت. آنچه در پی می آید بخش هائی گردآوری شده از تحلیل هائی است كه به طور پراكنده در آثار بهار درباره مدرس آمده و برخی از سطور آن فراوان مورد استناد تاریخ پژوهان قرار گرفته است.
یكی از شخصیت های بزرگ ایران كه از فتنه ی مغول به بعد نظیرش بدان كیفیت و استعداد و تمامی از حیث صراحت لهجه و شجاعت ادبی و ویژگی های فنی در علم سیاست و خطابه و امور اجتماعی دیده نشده، سید حسن مدرس اعلی الله مقامه است.
ما رجال اصلاح طلب و شجاع و فداكار مانند امیركبیر و سید جمال الدین افغانی و امین الدوله و سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی و سید جمال الدین اصفهانی و ملك المتكلمین اعلی الله مقامهم و غیر ایشان بسیار داشته ایم و داریم كه هر یك از این بزرگان شخصیت هائی برگزیده و تاریخی می باشند؛ اما مدرس از هر حیث، چیز دیگری بود. در مدرس جنبه فنی و صنعتی و هنری بود كه او را ممتاز كرده بود. علاوه بر آنكه از جنبه ی علمی و تقدس و پاكدامنی و هوش و فكر نیز دست كمی از هیچ كس نداشت و سرآمد تمام این خصال سادگی و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهم تر از همه از خودگذشتگی و فداكاری او بود كه در احدی دیده نشد. مدرس به تمام معنی «فقیر» بود، آن فقری كه باعث فخر پیغمبر ما صلی الله علیه بود و می فرمود:«الفقر فخری» همان فقری كه عین بی نیازی و توانگری و عظمت او بود. فقری كه با امپراطوری عالم در صدیق و فاروق و علی (ع) وجود داشت. فقری كه اساس اسلام و مسیحیت بر آن نهاده شده و مسیح از پادشاهی جهان در برابر آن دست برداشت. مدرس پاك و راست و شجاع بود و مقام روحانیت با سیاست نزد او از یكدیگر منفك و جدا بود. با فناتیسم و خرافات، دشمن بود، با اصلاحات تازه و نو همراه بود و بالجمله یكی از عجائب عصر خود شمرده می شد. مدرس، مجتهد مسلم و فقیه و اصولی بزرگ بود. به تاریخ و منطق و كلام آشنا بود و در سخنرانی و خطابه در عهد خود همتا نداشت و چون عوام فریب نبود و غرور پاكدامنی و ثبات عقیده در او بی اندازه قوی بود، هیچگاه در برابر حمله ها و تهمت هایی كه به او زده می شد، در صدد دفاع بر نمی آمد. همچنین هتاك و بی نزاكت و مفتری نبود. حقایق در افكارش بیشتر متمركز بود تا ظاهرسازی و مردم فریبی و یكی از اسرار موفقیت های او در خطابه نیز همین معنی بود. كینه جوئی در آن مرحوم وجود نداشت. به اندك پوزشی از دشمنان گذشت می كرد و از آنها به جزئی احتمال فایده عمومی، حمایت می كرد و احساسات را در سیاست دخالت نمی داد.
مدرس با تغییر قانون اساسی به آن طریق و حق دادن به مجلس كه شاه را خلع كند، از لحاظ حقوقی مخالف بود. مدرس از احمد شاه راضی نبود. در انتخابات دوره پنجم، احمدشاه به درباریانی كه معروف بود هزار رأی دارند سپرده بود كه به شاهزاده سلیمان میرزا رأی بدهند. وقتی مدرس این را شنید گفت، «پادشاهی كه به حزب سوسیالیست رأی بدهد منعزل است.»
روزی از روزهای تابستان، در یك روز پنجشنبه، صبح زود، مدرس با شاه ملاقات كرده بود و به من گفت، «امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهیه ملك و جمع پول، پشت سر شما خوب نمی گویند، شما پول می خواهید چه كنید؟ ملك به چه كارتان می خورد؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبی باشید، ایران مال شماست؛ هر چه بخواهید، مجلس و ملت به شما می دهند؛ ولی اگر به پولداری و میل گیری و حرص جمع مال شهرت كنید، برایتان خوب نیست. مردم كه پشت احمدشاه بد گفتند برای این بودكه گندم ملك (موروثی) خود را یك سال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع می كند. چون مردم فقیرند، بالطبع از كسی كه پول زیاد دارد، بدشان می آید. شما كاری نكنید كه مردم از شما بدشان بیاید.» شاه گفت، «من پول زیادی ندارم، ولی منبعد نصیحت شما را می پذیرم.» مدرس گفت، «من به ایشان گفتم، «پس از حالا طوری كنید كه این حرف ها گفته نشود. قدری پول به بهانه های مختلف خرج كنید؛ جائی بسازید؛ مدرسه ای ی، مریضخانه ای، كاری كنید كه بگویند، اگر پولی هم داشت،برای این كارها بود و بعد از این مخصوصا به املاك مردم كار نداشته باشید. ملك دارای حواس شما را پرت می كند.» سپس (مدرس) به من گفت، «تو فردا جمعه به سعدآباد خواهی رفت؟» گفتم، «صبح های جمعه فرموده اند خدمت ایشان برسم و می روم.مقصود چیست؟» گفت، «می خواهم ببینم حرف های من چه اثری در او كرده است.»
فردا صبح بسیار زیاد در سعدآباد، به اتفاق مرحوم مجلل الدوله به حضور شاه شرفیاب شدم و داستان یعقوب لیث و عیاران و جوانمردان قدیم و استقلال ایران بعد از تسلط عرب را در دوران او نقل كردم. یكدفعه شاه گفت، «بی پولی غریبی پیدا كرده ایم. سه روز است من و مجلل الدوله می خواهیم پنج هزار تومان پول برای مصرفی راه بیندازیم ؛ میسر نشده است.» و رو كرد به مجلل الدوله. او هم تعظیمی كرده، عرض كرد، «بله واقعا هنوز فراهم نشده.»بعد این حرف تاریخی عجیب را گفت، «می ترسم اگر بنا باشد ما از این مملكت بیرون برویم؛ با این پیراهن برویم.» و بعد با دو دست دامن نیم تنه ی نظامی خود را گفت و آن را به من نشان داد.(1)
مرحوم مدرس در نجف اشرف و اصفهان تحصیل كرد و در آغاز مشروطیت، در اصفهان توقف داشت و به هواداری مشروطه مشهور بود و از طرف علمای نجف، جزو مجتهدین «طراز اول»معین شده بود. روزی كه وكلای مجلس برای شركت در مجلس دوم از اصفهان به طرف تهران حركت می كردند؛ دیده شد كه سیدی ضعیف، اسباب های ساده و مختصر خود را در كاری تك اسبه نهاده و خود هم بر آن مركب ساده سوار شده و برای شركت در مجلس، به طرف تهران حركت می كرد. این مرد عجیب، «سید حسن مدرس» بود!
به تهران آمد و در مجلس دوم جزو حزب اعتدال بود. در بین مجلس دوم و سوم، در دیكتاتوری ناصرالملك، در یكی از مجالس عمومی كه دولت و نایب السلطنه به منظورهای سیاسی تشكیل داده بودند؛ سید حسن مدرس نطقی كرد كه مجلس به آن بزرگی برهم خورد و نطق او به هواداری قانون اساسی و بر ضد خیال ناصرالملك بود. مرحوم سپهسالار تنكابنی در مجلس به مدرس حمله كرد و مدرس به تعرض از مجلس برخاست و مجلس تق و لق شد. خواستند او را توقیف كنند و میسر نشد.
از این روز شهرت سیاسی مدرس شروع شد و در انتخابات تهران وكیل شد و وارد مجلس سوم گردید، در مجلس سوم با اعتبار نامه من به جرم هواداری من از تربیت و تعلیم نسوان و به اتكای لایحه ای كه از طرف جمعی املاهای درجه ی دوم بر ضد من به مجلس رسیده بود، مخالفت و مدت شش ماه اعتبارنامه مرا معطل كرد؛ لیكن در روز رأی، نظر به مقاومت اعتدالیون و دموكرات ها و بی طرفان، در برابر تكفیر و حملات دینی، با آنكه رأی مخفی گرفته شد، اعتبارنامه ی من قبول شد و مخالفان شكست خوردند!(2)

پی نوشت:
 

1. تاریخ بیست ساله، جلد پنجم، صفحات 49 تا 54
2. تاریخ مختصر احزاب سیاسی، پاورقی صفحات 133 و 134
 

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره
شنبه 9/9/1392 - 20:0
آموزش و تحقيقات

 

ناگفته هائی از زندگی فردی و اجتماعی آیت الله مدرس
ناگفته هائی از زندگی فردی و اجتماعی آیت الله مدرس

 






 

گفتگو با مهندس محسن مدرسی
 

درآمد
 

در میان نوادگان مدرس، خاطرات مهندس محسن مدرسی كه بسیاری از آنها برای مدرس پژوهان تازگی خواهد داشت؛ به سبب انس و الفت دیرپای پدر با آن شهید بزرگوار از اعتبار و ارزش ویژه ای برخوردار است. وی با بسیاری از برداشت ها و تحلیل هائی كه در سال های اخیر از تفكر و سلوك مدرس توسط برخی از گروه ها مبنی بر عمل فرادینی او عنوان شده اند، نقد جدی دارد كه در این گفت و شنود اشارت هائی به آنها رفته است.

از اولین خاطراتی كه از شهید مدرس چه در قامت یك پدربزرگ و چه در قامت یك سیاستمدار شاخص دارید، برایمان تعریف كنید.
 

ابتدا دلم می خواهد مطالبم را با این شعر شروع كنم:
قسمت نگر كه كشته شمشیر عشق
یافت مرگی كه زندگان به دعا آرزو كنند
من نوه ی پسری شهید مدرس، متولد 1303 هستم. به طور كلی من آقا را درك نكردم، چون در مقطعی به دنیا آمدم كه ایشان در تبعید بودند و امكان دیدار هم نبود، ولی از روزی كه خود را شناختم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، مرحوم پدرم با احترام و اكرام فوق العاده از آقا نام می بردند و عملا به ما این طور تفهیم می كردند كه چون شما فرزندان و نوه های ایشان هستید باید یاد بگیرید كه سلوكتان مثل ایشان باشد. هنوز به سنین تكلیف نرسیده بودیم، ولی مرحوم پدر هر روز صبح ما را بیدار می كردند و به ما یاد می دادند كه چگونه وضو بگیریم، چگونه نماز بخوانیم. ایشان هر روز صبح حتما چند آیه از قرآن را برایمان تلاوت می كردند. ما بچه بودیم و معنی و مفهوم اینها را نمی توانستیم درك كنیم و دوست داشتیم از زیر بار این قضیه فرار كنیم، ولی ایشان با این جمله ما را قانع می كردند، «اگر با قرآن مأنوس باشید، زندگی پربركتی خواهید داشت.» و به این طریق و به شیوه غیرمستقیم، ما را با زندگی آقا آشنا می كردند.

در آن مقطع از ارتباط پدرتان با آقا چگونه با خبر می شدید؟
 

آقا كه تشریف نداشتند و در تبعید بودند. این نكته را فراموش كردم بگویم كه من در همان خانه ای متولد شده ام كه قبلا آقای مدرس سكونت داشتند. من و خواهرم هر دو در آنجا متولد شدیم، بقیه در جاهای دیگر به دنیا آمدند. مرحوم پدر آن منزل را در سال 1321 به دلیل اشكالی كه در خانه پیدا شد، فروختند و از آنجا نقل مكان كردیم. چندی پیش شنیدم كه می خواهند این خانه را تعمیر كنند، ولی به نظر من این خانه، دیگر قابلیت تعمیر ندارد. در دوران تبعید آقا كه از سال 1307 تا 1316 یعنی نزدیك به 9 سال طول كشید، پدرم با تمام تلاش هائی كه كردند فقط یك بار توانستند بروند آقا را ببینند و آن یك بار هم زیاد طولانی نبود. اغلب اوقات برای آقا نامه می نوشتند و در عین حال سعی می كردند ما را از آثار این حرمان دور نگه دارند. بارها از پدرم سئوال می كردم كه، «پدر! آقا جان بر نمی گردند؟ نمی آیند؟» ایشان می گفتند، «انشاءالله می آیند.» بعدها كه عقل رس شدم، توانستم مفهوم مسائلی را كه پدرم قبلا برایم تعریف كرده بودند، تجزیه و تحلیل كنم و بفهمم و به دیگران هم منتقل كنم. ایشان از حرمان برایمان می گفتند و در سه چهارسالگی بود كه من معنی كامل این حرمان را درك كردم. در آن زمان پدرم در كرمانشاه مأموریت داشتند. یك روز عصر بود كه در منزل را زدند. در آن موقع برقی چیزی كه نبود. من طبق روال همیشگی كه به محض اینكه در را میزدند، می دویدم به طرف در، رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستاده اند و بقچه ای هم دستشان است. پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی؟» بدون عنوان و تیتر ایشان را نامیدند. من در را بستم و دویدم و موضوع را به پدرم گفتم. پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند دم در حیاط. من هم به تبع بچگی و كنجكاوی دنبال ایشان آمدم. پدرم بقچه را گرفتند و بدون اینكه با آنها خداحافظی كنند، در را محكم بستند.

چه حرفهائی بین آنها رد و بدل شد؟
 

پدرم هیچ نگفتند. آنها فقط گفتند كه، «آقای مدرس فوت شده اند و این هم وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل. پدرم سعی داشتند به هر طریقی من را رد كنند، ولی من نرفتم و پشت سر هم سئوال می كردم كه آیا آقا بزرگ می آیند یا نه ؟

از قضیه بوئی برده بودید؟
 

بله. پدرم بقچه را كه باز كردند، دو قطره اشك از چشم هایشان چكید، آهی كشیدند و زیر لب چیزی را زمزمه كردند. شاید هم فاتحه خواندند من دوبار در زندگی، اشك پدرم را دیدم. پدرم بسیار مقاوم بودند. یك بار دیگر هم اشك ایشان را دیدم و آن هم در مقطعی بود كه من حصبه گرفتم و رو به موت بودم.

وقتی خبر رحلت آقا در خانواده و اقوام منتشر شد، چه واكنش هائی را برانگیخت؟
 

چون ما در كردستان تنها بودیم و بقیه در اصفهان بودند، چیزی یادم نمی آید. پدرم به اصفهان برای عمویم نامه نوشتند كه آقا به رحمت خدا رفته اند و تصور من این است كه در اصفهان هم ختمی به آن صورت برگزار نشد، چون من هم بچه بودم، در آن مقطع اطلاعات زیادی به من نرسید. در كردستان، دوستان و آشنایان نزدیك برای سر سلامتی به منزل پدرم آمدند، چون پدرم در آن مقطع رئیس بهداری كردستان بودند. خیلی آرام و بی سر و صدا هم آمدند. یادم هست كه دو نفر واعظ هم آمدند و روضه ای خواندند و رفتند. همین. این هم یادم هست كه حلوا پختند و به بیرون از خانه هم دادند، ولی مجلس خیلی آرام و بی سر و صدا بود.

پدر شما در آن مقطع تا چه حد توانستند از كم و كیف آنچه كه برای آقا پیش آمده بود، مطلع شوند؟
 

هیچ. در آن مقطع نتوانستیم بفهمیم دقیقا چه اتفاقی روی داده است.

حتی در روزی كه وسایل آقا را آوردند، پدرتان حدس نزدند كه ایشان را شهید كرده باشند؟
 

چرا پدرم می گفتند آقا را كشته اند. امكان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا رفته باشند؛ چون اگر این طور بود دلیلی نداشت كه ایشان را به كاشمر ببرند. اینكه چرا اصلا آقا را از خواف حركت دادند و بردند به مشهد و بعد به كاشمر، بر می گردد به مسائلی كه در خواف اتفاق افتاد ه بودند. بعدها از گوشه و كنار اطلاع پیدا كردیم آقا با مردم ارتباط پیدا كردند و بالاخص شیعیان افغانستان وقتی متوجه شدند كه آقای مدرس را به آنجا تبعید كرده اند، مصمم شدند كه آقا را ببرند و به همین دلیل رضاخان مطلع می شود و آقای مدرس را از آنجا انتقال می دهند، مضافا بر اینكه امان الله جهانبانی، پدر این جهانبانی كه در زمان انقلاب تیرباران شد، مردی بود تحصیلكرده روسیه و جزو افسران تحصیلكرده آن زمان بود. رضاخان دوبار او را به دیدار آقای مدرس می فرستد. این را من از خود ایشان شنیدم. حالا ارتباط من با آقای جهانبانی چگونه پیش آمد؟ من در جوانی اهل ورزش اسكی بودم و او هم رئیس فدراسیون اسكی و كوهنوردی بود. من در یكی از روزهای جمعه ای كه برای اسكی رفته بودم، با ایشان آشنا شدم. سلام كردم و اسمم را گفتم. به چهره من نگاه كرد و پرسید، «شما با مرحوم آقای مدرس چه نسبتی دارید؟» گفتم، «نوه اش هستم.» زد پشت دستش و افسوس خورد و گفت، «من دوبار از جانب رضاشاه مأمور شدم كه پیغام رضاشاه را به ایشان برسانم.» پرسیدم،«پیغام رضاشاه چه بود؟» گفت، «رضاشاه بار اول پیغام داده بود كه شما بیائید نایب التولیه آستان قدس بشوید. دفعه دوم هم پیغام داده بود كه از ایران خارج شوید و بروید عراق. آنجا برای شما محل هست.» آقای مدرس گفتند، «من اگر از این زندان خلاصی پیدا كنم، من حسن هستم و تو هم رضاخان.» حاضر نشدند از تبعیدگاه بیرون بیایند.

آیا شما و خانواده، قبل از رفتن رضاشاه از كم و كیف شهادت آقا مطلع شدید یا بعد از شهریور 20 موضوع را فهمیدید؟
 

نخیر، قبل از شهریور 20 متوجه شدیم. دوستان آقای مدرس اطلاعاتی پیدا و عین آنها را به ما منتقل كردند. آنها گفتند جهانسوزی با دو نفر از مأمورین شهربانی، آقا را به شهادت رسانده اند. یك آقائی هم بود اهل كاشمر به نام آقای احمدی كه بعدها در مورد زمین هائی كه برای مقبره لازم بودند،‌كمك های شایانی كرد. ایشان هم اطلاعاتی را به ما داد و گفت كه همه در كاشمر این موضوع را می دانند. اهالی كاشمر قبر آقا را علامتگذاری كرده بودند، یعنی فردی كه درآن منزل بود، شبانه كه جنازه آقا را می برند كه دفن كنند، آنجا را علامتگذاری می كند كه خدای نكرده گم نشود. مردم دهات اطراف می رفتند سر قبر آقا و فاتحه می خواندند و نذر هم می بردند. نذر آقا همیشه نان و ماست بود، چون تقریبا قوت غالب ایشان ماست بوده است. ایشان معمولا وقتی از مجلس بر می گشتند منزل، از بقال سر كوچه شان ماستی می خریدند و ما وقع مجلس را هم برای او شرح می دادند. یك روز یكی از وكلای مجلس كه همراه آقا بود، از آقا می پرسد كه چرا این مطالب را برای یك بقال می
گویند؟ آقا می گویند، «اینها موكلین ما هستند و ما وكیل اینها هستیم. موكل نباید از كارهائی كه برایش انجام می دهیم، اطلاع پیدا كند؟ من این حرف ها را به ایشان می گویم، ایشان هم به بقیه می گوید و مردم مطلع می شوند كه مدرس در مجلس برایشان چه كرده است».

بعد از شهریور 20 و فرار رضاخان، نوعی خودآگاهی در میان مردم به وجود آمد و چهره های اصیل گذشته دوباره مطرح شدند. شهید مدرس از آن جمله بودند و دادگاهی هم برگزار شد. قطعا از آن دوران خاطراتی دارید.
 

این دادگاه در سال 1322 برگزار شد. من شخصا حضور نداشتم. در آن موقع هشت نه سال داشتم.ما تا سال 1320 و 21 در همان خانه قدیم كه آقا در آن سكونت داشتند، بودیم. بعد از 21 تغییر منزل دادیم. قدر مسلم اینكه یك نوجوان نه ساله را به این جور جاها راه نمی دادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را كه وارد بودند، گفتند. البته این آگاهی قبل از شهریور 20 پدید آمده بود، ولی مردم موقعیتی پیدا نكرده بودند كه این را بروز بدهند. شما اگر به بعد از زمان شهریور 20 برگردید، می بینید كه در شهرهای مختلف ایران، مردم به شدت با خارجی هائی كه ایران را اشغال كرده بودند، مبارزه می كنند. من دقیقا یادم هست كه در شهریور 20، ما در همدان بودیم و آمریكائی ها وارد همدان شدند. اهالی همدان نه تنها از آنها استقبال نكردند كه دوباره هم كمپ آنها را آتش زدند. آمریكائی ها به سربازانشان تأكید كرده بودند كه در عصرها و شب ها در خیابان های شهر نمانند. آنها بسیار با مردم، بد رفتار می كردند و حركات ناشایستی را انجام می دادند.

پدرتان درباره برگزاری دادگاه و نتیجه آن چه می گفتند؟
 

می گفتند كه دادگاه فرمایشی بود و حق مطلب را ادا نكردند و تمام مسائل را سر هم بندی كردند و واقعیتش هم همین بود. این كار در زمان رضاشاه انجام شده بود و در زمان برگزاری دادگاه هم، پسر رضاخان، شاه بود. فقط در صدد این بودند كه تا حدی جلب قلوب بكنند.در مقاطع دیگری هم سعی شد جلب قلوب بشود. حتی در زمان صدارت قوام السلطنه از مرحوم پدر خواسته شد كه وزارت بهداری را قبول كنند و رابط كار هم آقای سید جلال الدین تهرانی بود كه دوران پیش از انقلاب، رئیس شورای سلطنت شد. ایشان در زمان قوام السلطنه، نائب التولیه آستان قدس و در عین حال وزیر مشاور هم بود. چون ایشان با پدرم دوست بود و از ایشان شناخت دقیق داشت، این پیشنهاد را عنوان كرد. جواب مرحوم پدر خیلی جالب بود. من حضور داشتم و این پاسخ را شنیدم. پدر گفتند، «شما كه می دانید ما عادت نداریم دستمان را روی هم بگذاریم و بایستیم. از لطف شما متشكرم، ولی جواب من منفی است.» وزارت را نپذیرفتند و دكتر اقبال وزیر بهداری شد.

از بازیابی قبر شهید مدرس چه خاطراتی دارید؟
 

حكومت وقت دلش می خواست این كار انجام شود. در زمان وكالت دكتر مصدق و جبهه ملی تلاش ها زیادتر شدند. در آن مقطع یك سالگرد در مدرسه عالی سپهسالار (مطهری فعلی) گرفته شد. دقیقا یادم هست، چون به اتفاق پدرم در آن مجلس شركت كردیم. از دربار هم آمده بودند. فكر می كنم شاهپور غلامرضا آمده بود و وزیر دربار و چند نفر دیگر هم بودند. به هر حال در مورد قبر آقا، اهالی علامتگذاری كرده بودند و شب های چهارشنبه سر قبر ایشان می رفتند.

چرا شب های چهارشنبه ؟
 

سنتی شده بود. همان طور كه گفتم، می رفتند و نان و ماست می بردند و فاتحه ای می خواندند و نان و ماست را تقسیم می كردند و می رفتند تا اینكه به تدریج برای قبر اولیه یك حائل ساختند كه در عكس های قدیمی مقبره هست. این عكس ها حدود 200 تا هستندكه در مقاطع مختلف از مقبره عكس گرفته شده است. من اخیراً آنها را به مركز اسناد واگذار كرده ام.

مردم كاشمر با ایشان به عنوان پسر شهید مدرس داشتند، چه خاطراتی را نقل می كردند؟
 

عرض می كردم كه در دوره شاه و دوره جبهه ملی، ختمی در مسجد سپهسالار گرفتند كه من و پدرم هم شركت كردیم. سخنرانی كه برای این ختم تعیین شده بود، شمس قنات آبادی بود. او هم معلم بود، هم سید بود، هم وكیل مسجد هم بود. جزو طرفداران آقای مصدق هم بود، ولی از نظر شخصیتی صلاحیت نداشت در چنین مجلسی سخنرانی كند، در نتیجه وقتی پدرم شمس قنات آبادی را دیدند، به من گفتند برگردیم و در مجلس شركت نكردند و بعد هم از آقای حائری زاده گلایه كردند. آقای حائری زاده هم گفتند كه قضیه از دست ما خارج بود، مضافا بر اینكه او هم روحانی است و هم وكیل مجلس است و هم عضو جبهه ملی.

ظاهراً آیت الله كاشانی و جبهه ملی برای برگزاری این مراسم اعلامیه داده بودند.
 

بله ایشان هم برای انجام این مراسم اعلامیه داده بودند. حكومت به هر حال درصدد جلب قلوب ما بود و كمك كرد كه مقبره ساخته شود. مردم محل هم بسیار كمك كردند.

آیا از این كمكها خاطراتی دارید؟
 

بله، افراد آمدند و زمین هایشان را هدیه كردند و پولی نگرفتند و یا بسیار نازل گرفتند. مرحوم عمویم به دلیل خوابی كه از آقا دیده بودند، زندگی شان را در اصفهان رها كردند و رفتند و در كاشمر مستقر شدند و دوازده سال در آنجا ماندند و برنگشتند تا این كار را انجام دادند و یك اتاق مسقف روی قبر ساختند و برای قبر سنگی تهیه شد. سنگ بسیار مناسبی هم بود كه در روی آن شجره نامه آقا حك شده بود. در اطراف مقبره هم اتاق هائی ساخته شدند و مردم می آمدند و در آن اتاق ها می ماندند و نذر و نیازی می كردند و می رفتند. همه مردم معتقد بودند و می گفتند ما هر چه از آقا خواستیم، گرفته ایم.

تا اینجا خاطرات شخصی شما را شنیدیم. اینك كمی هم بپردازیم به خاطراتی كه با واسطه از پدرتان شنیده اید. مشهور است كه شهید مدرس به فرزندانشان توصیه كرده بودند كه یا طبیب شوند یا معلم. این حرف تا چه حد صحت دارد؟
 

خیر. آقای مدرس علاقه شان این بود و مخصوصا به پدرم تأكید داشتند كه ایشان روحانی بشوند. چون پدرم دروس اولیه را نزد خود آقا خوانده و مخصوصا اسفار ملاصدرا را نزد ایشان یاد گرفته و بسیار هم این درس را خوب آموخته بودند. مرحوم پدر در این باب استعداد بسیار خوبی داشتند و آقا مُصِر بودند كه ایشان روحانی بشوند تا اینكه پدرم برای خواندن طب خدمت ایشان می روند و كسب اجازه می كنند. آقای مدرس به پدرم تأكید می كنند كه، «سید عبدالباقی! طبابت درس نیست، علم نیست. علم، فقه و اصول و منطق است و شما بهتر است از این طریق به مردم كمك كنید.» پدرم در جواب آقا می گویند، «آقا ! با طبابت هم می شود به مردم كمك كرد.» آقای مدرس در جواب می گویند، «به شرطی كه مزد نخواهید.» پدر به آقای مدرس قول می دهند كه از دست مردم مزدی نگیرند و من هرگز به یاد ندارم كه ابوی از كسی بابت معالجه، چیزی گرفته باشند.

زندگی شان چگونه اداره می شد؟
 

ایشان كارمند وزارت بهداری بودند و با همان حقوق امرار معاش می كردند. من بچه بودم و در كردستان بودیم كه فردی آمد خدمت مرحوم پدر نسخه و دارو دادند. بیمار موقعی كه می خواست برود، یادم هست كه پنج تومان گذاشت روی میز و رفت. من این پول را برداشتم و رفتم با بخشی از آن برای خودم چیزی خریدم. بعد پدرم مرا تنبیه كردند و گفتند، «حق نداری به پولی كه می بینی دست بزنی.» بقیه پول را هم از من گرفتند و بعد هم پنج تومان دادند به مستخدم منزل و گفتند ببر بده در خانه ی فلانی. بارها از خانه ثروتمندان كه بیمار پدرم بودند، برای ایشان هدیه می آوردند و ایشان آن را عینا بر می گرداندند و ما هم فلسفه این كارشان را نمی دانستیم. هر موقع هم كه می پرسیدیم، «چرا این كار را می كنید؟ این طور كه برای شما چیزی نمی ماند.» می گفتند، «خودتان بزرگ شوید، كار كنید و پول در بیاورید.» یك ساعت قبل از فوتشان به ما گفتند، «من وقتی می خواستم طب بخوانم، به آقا قول دادم از بابت معالجه مردم چیزی نگیرم.» تا آن زمان به ما چیزی نگفته بودند. ایشان در حال نزع بودند. من ایشان را بوسیدم و این حرف را از زبانشان شنیدم.

از سیاسیون و پزشكان وقت چه كسانی به پدرتان نزدیك بودند و از آنها چه خاطراتی دارید؟
 

رابطه آقاجان با همكارانشان، هم دوستانه بود، هم جدی. یكی از همكاران بسیار نزدیك ایشان كه بعد از پدرم فوت شدند، آقای دكتر احمد بهادران بودند. ایشان اصالتاً اهل اصفهان و دكتر جراح بودند و با پدرم همكار و دوست بودند و معاشرت خانوادگی داشتیم. بارها و بارها به ما تأكید می كردند كه قدر پدرتان را بدانید. ایشان در قالب خودش، یك مدرس است. مرحوم پدر بسیار مردم شریف و والائی بودند و من جز حسن خلق و نصایح پند آموز در تمام سال های عمرم چیزی را از ایشان ندیدم. بعدها، ولی دیر فهمیدم كه چه گوهری را در اختیار داشتم و چقدر می توانستم از وجود ایشان، بیشتر استفاده كنم. از ایشان یادگاری هائی دارم. یكی اینكه به من یاد دادند كه چگونه زندگی كنم و دستورالعملی را به خط خودشان برایم نوشتند. ایشان از هیچ كس، حتی از ما هدیه نمی پذیرفتند. مثلا یادم هست یك بار از سفر خارج برگشتم و برایشان سوغات آوردم، ولی نپذیرفتند. قبلا هم این شعر را برایم خوانده بودند كه:
كهن جامه ی خویش پیراستن
به از جامه ی عاریت خواستن
ایشان به عناوین مختلف مثل، «این را ببر بده به فلانی، به او بیشتر می آید.» از زیر بار قبول هدیه سرباز می زدند. هرگز یاد ندارم كه ایشان هدیه ای را پذیرفته باشند، مگر اینكه كسی از دهی، روستائی می آمد و مثلا مقداری میوه می آورد كه فی المجلس خورده می شد، و گرنه اینكه هدیه ای ماندنی را پذیرفته باشند، من یاد ندارم. مرحوم پدر سعی می كردند اگر كسی گرفتاری دارد، حتما گرفتاری او را رفع كنند. از دوستان شهید مدرس كسانی كه با ما در ارتباط بودند، آقای حائری زاده بودند، آقای شیخ الاسلام ملایری بودند، آقای زعیم بودند كه با پدر حشر و نشر داشتند. بقیه آقایان بعد از تبعید آقا به تدریج از اطراف ما پراكنده شدند و فاصله گرفتند، چون همه كه مثل آقای مدرس حاضر نبودند همه چیزشان را در این وادی از دست بدهند.

محمدتقی بهار چطور؟ ارتباطتان محفوظ ماند؟
 

منزل آقای بهار به منزل ما نزدیك بود و ایشان به منزل ما می آمدند. آقای بهار آدم بسیار خوبی بودند. شاعر مسلك و معتدل بودند. بعدها هم در زمان محمدرضا شاه شغل گرفتند. گاهی می آمدند خانه ما. آدم بدی نبودند. اصولا آدم بی آزاری بودند، ولی از نظر سیاسی توانائی زیادی نداشتند.

شاید تذبذبی هم كه پیدا كرد به همین دلیل بود.
 

بعید نیست.

پدرتان از تقی زاده چیزی نمی گفتند؟
 

تقی زاده را همه فراموسون و ساخته و پرداخته دولت انگلیس می دانستند. البته خیلی سیاس بود، یعنی می توانست در هر لباسی در بیاید ؛ كما اینكه ابتدا در كسوت روحانیت بود و بعدها پاپیون زد و اسموكینگ پوشید. اندیشه و عمل او هم سیری شبیه به لباسش داشت.

با توجه به اینكه پدر شما همواره همراه شهید مدرس بودند، چه خاطراتی از رفتارهای سیاسی ایشان نقل می كردند؟
 

بله، مرحوم پدر همیشه و همه جا همراه آقای مدرس بودند و همیشه هم افرادی كه می آمدند مرحوم مدرس را ببینند، مرحوم پدر عمدتاً حضور داشتند. اتاقشان هم رو به روی اتاق آقای مدرس بود. یك وقت هم از آقای مدرس گلایه كرده بودند كه اینهائی كه پیش شما می آیند، خیلی بلند صحبت می كنند و من نمی توانم درس بخوانم.آقا می گویند، «طلبه باید جوری درس بخواند كه صدای كسی را نشنود.» آقای مدرس بسیار سیاستمدار جالبی بودند. به عكس های آقای مدرس نگاه كنید.در میان آنها یك عكس ویژه می بینید. ایشان وسط اتاق نشسته اند و كنار دستشان قوری و سماور هست. هیچ كس توجه نكرده كه آقا چرا وسط اتاق نشسته اند. دلیلش این است كه افرادی كه می آمدند، در اطراف اتاق می نشستند و طبیعتا نمی توانستند نزدیك ایشان بنشینند كه بعد كه می روند بیرون، بگویند من پهلوی دست آقا نشستم و نتواند از این موضوع سوء استفاده كند. این روش آقا مطایبه آمیز هم هست.از جمله اینكه یكی از تجار بازار، با اصرار، آقا را به منزلش دعوت میكند. آقای مدرس ابتدا قبول نمی كنند. آن تاجر به قدری اصرار می كند كه آقا به ناچار قبول می كنند. موقعی كه آقا حركت می كنند، می بینند كه او پسرش را به استقبال فرستاده كه همراه آقا به منزلشان برود. آقا می گویند، «برو من خودم می آیم.» پسر می گوید، «نه ! به من گفته اند كه باید همراه شما بیایم.» آقا می گویند، «به تو گفتم برو منزلتان.» پسرك اصرار می كند. بالاخره آقا می گویند، «پدر تو می خواهد یك ناهار به ما بدهد.تصمیم گرفته همه جا جار بزند که به مدرس ناهار دادیم. برو. نایست.» پسرك بر می گردد و به پدرش می گوید كه آقای مدرس اجازه نداده كه او همراهش بیاید.آن تاجر می گوید، «عجب آدم سیاستمداری است. دست انسان را پیشاپیش می خواند.» از این نكات در زندگی آقای مدرس فراوان است.

در مورد سلوك فردی و سیاسی شهید مدرس از پدرتان چه خاطراتی را شنیده اید؟
 

شبی نشسته بودیم، پدرمان نقل كردند كه در دوره دبیرستان بودم و رفتم یك تخت چوبی و چند تا چوب رختی خریدم. آقا دیدند و گفتند.«تختی كه خریدی، خوب است، چون روی زمین نمی خوابی كه مرطوب است و مریض می شوی. چوب رختی ها را برای چه خریده ای ؟» گفتم، «می خواهم لباس هایم را به آنها آویزان كنم كه چروك نشوند.» آقا می گویند، «لباست را بگذار زیر تشك، صاف می ماند و چوب رختی و میخ هم لازم نیست.» من هم دیگر چیزی نگفتم و چوب رخت ها را هم گذاشتم كنار.»
گمانم دوره چهاردهم مجلس بود كه آقای حائری زاده و آقای مكی آمدند و به مرحوم پدر پیشنهاد كردند كه جائی را به نام «كلوپ مدرس» باز كنیم. قرار بود بخش های ادبی و شعر خوانی و امثال اینها را راه بیندازند. سر خیابان شاه آباد یك ساختمان دو طبقه بود كه گرفتند و میز و صندلی چیدند و شد كلوپ مدرس. بعد هم كلاس درس شد. آقای دكتر علی مدرسی هم آنجا بودند. دیگران هم بودند. برای مردم جلسات نطق و سخنرانی می گذاشتند تا یك روز جمع شدند كه خط مشی آتی كلوپ را مشخص كنند. وقتی قرار شد وارد جریانات انتخاب وكیل و این جور كارها بشوند، مرحوم پدر بلند شدند و گفتند، «شما اینجا هر كاری دلتان می خواهد می توانید بكنید، ولی باید اسم مدرس را بردارید.» در نتیجه، این كلوپ بسته شد تا سوءاستفاده سیاسی از نام مدرس نشود.

از قول پدر شما، در مورد سلامتی بالای شهید مدرس حتی در دوره تبعید، نكاتی را ذكر می كنند. درا ین مورد چه خاطراتی دارید؟
 

آقا در نامه هائی كه برای مرحوم پدر می نوشتند، چیزی نمی گفتند كه دیگران نگران شوند، ولی چون مرحوم پدر رفتند و از نزدیك ایشان را دیدند، این مطالب قاعدتاً باید صحیح باشند. یكی از نامه هائی كه به مركز اسناد داده شد، نامه ای است كه مرحوم پدر به آقا و ایشان هم در كنار نامه جواب نوشته بودند. این نكته دقیقی است كه آقا در دوران تبعید جواب نامه ها را در حاشیه نامه ها می نوشتند. دلیلش این بود كه نمی خواستند خط نزدیكانشان نزد ایشان بماند كه احیاناً در عزم و تصمیمات ایشان فتوری به وجود نیاید. در نامه هم هرگز از وضع خودشان شكایت نمی كردند و بسیار قرص و محكم بودند. در آن نامه هم هست كه، «ناراحتی های سینه من الحمدالله برطرف شده.» آقا یك مقداری ناراحتی سینه داشتند، چون قبلا گاهی قلیان می كشیدند.سپس ادامه می دهند، »طبیبم خدا و دوایم آفتاب است و الحمدالله كاملا خوب و سرحال هستم.» در بقیه نامه ها هم كمترین شكایت و گلایه ای نیست. این مسئله هم چندین دلیل دارد.اول اینكه قدر مسلم تمام نامه ها خوانده می شدند. آقا با این استحكام نامه می نویسند تا نشان بدهند كه تزلزلی در ایشان نیست؛ مضافاً بر اینكه آقا نمی خواستند نزدیكان و آشنایان ایشان نگران شوند. ببینید چه بی انصافی از این بیشتر كه فردی را نه سال در اتاقی نگه دارند و به نزدیكانشان فقط یك بار با اجازه ملاقات بدهند. یكبار مرحوم پدر به ملاقات ایشان رفتند و یك بار هم آقای دكتر حسین مدرسی.

شهید مدرس به زیركی و مطایبه بسیار معروف هستند. از این ویژگی خاطراتی را از قول مرحوم پدرتان نقل كنید.
 

یك روز رضاخان در مجلس آقا را می بیند و با شوخی دست به جیب آقا می زند و می گوید، «جیب شما خیلی بزرگ است.» آقا می گوید، «بله، جیب من خیلی بزرگ است، اما ته دارد. این جیب شماست كه ته ندارد.» ؛ یعنی هر چه در آن بریزند، پر نمی شود. از این نوع مطایبات فراوان دارند. یك بار از اصفهان با عده ای به شهرضا می رفتند. آن روزها با استر و قاطر و اسب به سفر می رفتند. در بین اصفهان و شهرضا گردنه ای است به نام لاشتر. در زبان محلی، «لا» یعنی پس زدن. این گردنه به قدری بد بود كه شتر كه آنقدر راحت راه می رود و بسیار صبور است، در آن جا پس می زد. در بین راه دزدها می آیند و قافله را لخت می كنند و به آقای مدرس كه روحانی هستند، كاری ندارند و به ایشان احترام می گذارند. آقای مدرس رو می كنند و به اینها و می گویند، «شغلتان دزدی است، اشكالی ندارد، ولی چرا نمازتان را نمی خوانید؟ آفتاب دارد غروب می كند.» دزدها در می مانند كه به این آقای روحانی چه بگویند. مجبور می شوند بروند نمازشان را بخوانند.بارها را هم بار الاغ ها كرده و آماده نگه داشته بودند. آنها كه می روند نماز بخوانند؛ اینها الاغ ها را بر می دارند و می روند. دزدها وقتی بر می گردند، می بینند كه نه از كالاها خبری هست و نه از اسب های خودشان و نمی توانند پای پیاده خودشان را به اینها برسانند. خلاصه مرحوم مدرس به این ترتیب، مال التجاره را نجات می دهند. از این موارد در زندگی ایشان زیاد است. این را كه می خواهم بگویم، شخصاً از آقای حائری زاده یزدی شنیده ام. آقای مدرس ضمن اینكه در مدرسه سپهسالار تدریس هم می كردند؛ متولی آنجا هم بودند. ایشان سعی می كنند مدرسه تعمیر و مغازه ها و موقوفاتش را احیا كنند و از اصفهان چند كاشیكار درجه یك می آورند. استاد كاشیكار به آقای مدرس می گوید، «اجازه بدهید وقتی كاشیكاری تمام شد، ما در كنارش بنویسیم این كار در زمان تولیت آقای مدرس انجام شد.» آقای مدرس به استاد تشر می زنند و می گویند، «من كاری نكرده ام. اینجا با پول سپهسالار ساخته شده و موقوفاتش مال اوست و باید به اسم او باشد.» و این شعر را هم می خوانند:
«نام نیك رفتگان ضایع مكن تا بماند نام نیكت برقرار» و اجازه نمیدهند كه او این كار را بكند.

مردم ما قبل از امام، مرحوم مدرس را به عنوان نماد تلفیق دین و سیاست می شناختند ؛ اما در سال های اخیر عده ای سعی می كنند این شبهه را به وجود بیاورند كه او دین را از سیاست جدا می دانست.در این مورد از مرحوم پدرتان چه چیزهائی شنیده اید و اساساً تحلیل خودتان از این موضوع چیست؟
 

اگر مردم سرگذشت كابینه مهاجرت را دقیقاً مطالعه كنند، مشاهده خواهند كرد كه در رفتار مدرس دین از سیاست جدا نشده است، و گرنه ایشان اساساً عضو كابینه مهاجرت نمی شدند ؛ در حالی كه عضو كابینه مهاجرت و وزیر عدلیه و فوائد عامه آن می شوند و از آنجا به تركیه مهاجرت می كنند. صحبت هائی كه ایشان با نخست وزیر، با وزیر جنگ و با خلیفه آنها می كنند؛ همه نشان می دهد كه دین و سیاست در نگاه ایشان قرین هستند. هنگامی كه خلیفه می گوید، «بهتر است لباس ارتش ما و شما یكی شوند.» آقای مدرس می گویند، «لباس مسئله ای نیست. ما همه مسلمانیم و باید قلب و اعتمادمان یكی شود.» و یا وقتی كه آقای مدرس می گویند، «هر كس به سر حدات ما حمله كند، او را می زنیم، اگر مسلمان بود، دفننش می كنیم، نبود، نمی كنیم.» همین نشان می دهد كه در نظر ایشان دین از سیاست جدا نیست. مگر ایشان روحانی نبودند؟ به چه دلیل پذیرفتند به مجلس بیایند و اینگونه درباه مسائل كلان كشور اظهار نظر كنند؟ نفس حضور ایشان به عنوان طراز اول برای این بوده كه قوانین مصوبه مجلس با قوانین اسلام تطبیق كند. مرحوم آقا سیاست را منطبق بر دیانت می دانستند نه دیانت را منطبق بر سیاست. ایشان تابع موازنه عدمی بودند، یعنی اعتقاد داشتند كه باید همه به حفظ موجودیت و رشد هم كمك كنند.

شما به عنوان نوه مدرس از معاریفی كه از مرحوم مدرس نزد شما مطالبی را عنوان كرده اند، از جمله امام، چه خاطراتی دارید؟
 

اولین باری كه در قم خدمت امام رسیدم، داخل اتاق بودم كه امام وارد شدند. سال 58 بود. من با ایشان دست دادم.ایشان مرا بوسیدند. من نتوانستم دست ایشان را رها كنم و این كارم، كار جالبی نبود. امام بسیارآرام دستشان را كشیدند و گذاشتند روی شانه من. از مرحوم پدر سئوال كردند و گفتند، «خدا مدرس را بیامرزد كه آمرزیده است و به ما هم توفیق بدهد كه بتوانیم راه ایشان را ادامه بدهیم.بسیار نكته ها در سلوك ایشان هست كه باید موشكافی شوند.»

ظاهراً پدرتان هم با امام روابطی داشتند.
 

پدر آقای رسولی محلاتی با امام بسیار نزدیك و دوست بودند. ایشان امام جماعت مسجد امامزاده قاسم بودند. گمانم در سال 42 آمدند و در آنجا اقامت كردند. آقای رسولی بزرگ، نویسنده بسیار قابلی بودند. منزل ایشان در كنار منزل ما بود. در آن كوچه پنج تا خانه بود. یكی متعلق به آقای بهادر بود كه ما هم زمین منزل را از ایشان خریده بودیم. در كنار منزل آقای بهادر، منزل آقای رسولی بود. رو به روی منزل ما، منزل آقای رسولی و در كنار آن، منزل دامادشان بود. در كنار منزل ما هم خانه كوچكی بود كه به برادر تختی تعلق داشت. آقایان هر كدام كه كسالتی داشتند، در منزل ما باز بود و می آمدند. مرحوم پدر با ابوی آقای رسولی بسیار نزدیك بودند. ایشان مرد بسیار شریفی بودند. امام موقعی كه به امامزاده قاسم تشریف آوردند، آقاجان به دیدارشان رفتند. یك بار هم آقای رسولی كسی را فرستادند كه آقا كسالت دارند و آقا جان رفتند به دیدنشان.

نوه مدرس بودن و زندگی كردن با این عنوان چه حال و هوائی دارد؟
 

تكلیف آدمی را سنگین تر می كند. ما سعی می كنیم وارد احساسات مردم نشویم. این دستور پدرمان است. تمام مدت در كوران ها بودیم. اوایل انقلاب آقایان علاقه داشتند كه ما در بعضی از كارها مثل وكالت شركت كنیم. می گفتیم راه ما مشخص است. یك راه داریم و آن هم راه مستقیم است و خط سیاسی مشخصی نداریم و كنار باشیم بهتر است. از میان مردم، كسانی كه آقا را می شناسند، اظهار محبت و با ما روبوسی می كنند و می پرسند كه چرا شما در فلان جا نیستید ؟ می گوئیم هر جا باشیم در خدمت شما هستیم. چیزی كه بیش از همه برای ما لذت بخش بوده و هست، محبت مردم به مدرس است و گاهی اوقات شامل حال ما هم می شود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25



 

شنبه 9/9/1392 - 19:59
آموزش و تحقيقات

 

روایت یك مدرس پژوهی ناتمام
روایت یك مدرس پژوهی ناتمام

 






 

گفتگو با دكتر علی مدرسی
 

درآمد
 

برای گفت و شنود با دكتر علی مدرسی، موضوعات متنوعی را در نظر گرفته بودیم. پاره ای از آنها درباره عیار برخی مدرس پژوهی ها در جامعه امروز و برخی دیگر در زمینه ناگفته هائی از تاریخچه خاندان مدرس و نیز سلوك فكری و عملی وی بود؛ با این همه پیش از آغاز گفت وگو، جرقه ای فكری، مسیر سخن را به سمتی دیگر برد.
دكتر مدرسی با بیش از 60 سال پژوهش درباره مدرس و انتشار بیش از ده اثر در این باره، خود نیز در روند پژوهش هایش با بسیاری از این سئوالات روبرو بوده و برای یافتن پاسخ آنها تلاش كرده است ؛ از این رو روایت مدرس پژوهی او می تواند به تنهائی، پاسخ بسیاری از پرسش ها باشد. این رویكرد، گفت و گوی ما را به گونه ای كه خواهید خواند، هدایت كرد.

مرحوم مدرس، قاعدتاً نواده زیاد دارد. چرا در میان آنها شما انگیزه پیدا كردید كه درباره شخصیت و زندگی ایشان، تحقیقات گسترده ای داشته باشید؟
 

اجازه بدهید صحبتم را با یك شعر شروع كنم كه نیایش هم باشد:
ای با نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم به نامت باز شد

دفتری كه از نام تو زیور گرفت
كار آن از چرخ بالاتر گرفت
و اما اینكه می گویید نوادگان مدرس زیادند؛ این طور نیست.همین حالا هم كه حدود هفتادمین سال شهادت ایشان است، نوادگان مدرس از پنج نفر تجاوز نمی كنند. خود مدرس در یكی از وصیتنامه هایش كه نسخه آن را به شما می دهم، می گوید، «بچه های من ! ببینید جد شما از در تهران ماندن و وارد سیاست شدن چه چیزی دید كه شما می خواهید راهش را ادامه بدهید. شما یا معلم باشید یا طبیب.» و اتفاقا بازماندگان ایشان یا طبیب بودند یا معلم و به هیچ كار دیگری هم كار نداشتند. اما علت علاقه من به شخصیت و زندگی ایشان این است كه مادر تمام مسائلی را كه در طی این دوران بر سر مدرس و خانواده اش آمده بود، برایم تعریف كرده بود. مادرم صبح ها كه بلند می شد نماز بخواند، سوره یاسین را با صدای بلند می خواند. من با آوای قرآن او از خواب بیدار می شدم. نماز می خواندیم و بعد او داستان زندگی آقا را نه به شكلی منظم كه به صورت پراكنده تعریف می كرد. مثلا نقل می كرد كه مرحوم مدرس چهار بچه یتیم را از اصفهان می آورد تهران. یك همسایه ای به اسم خانم فخیم السلطنه داشتند كه روزها می آمد از بچه ها نگهداری می كرد و شب كه آقا بر می گشت، بچه ها را تحویل ایشان می داد. یادم هست كه مادرم، او را «مادر» خطاب می كرد. مدرس یكی از فرزندانش، یعنی آقا سید اسماعیل را فرستاد مدرسه سپهسالار... بیانات مادرم به صورت تاریخ و قصه در روحیه من كه تك فرزند بودم، تأثیر عجیبی گذاشته بود. در آن زمان كه كلاس هشتم بودم، از قول مادرم كه صحیح هم می گفت، بر تمام جوانب و جزئیات زندگی مدرس واقف شده بودم و در شهرضا در كلاس سوم متوسطه درس می خواندم كه كتابی از مرحوم خواجه نوری به دستم رسید. این كتاب بعد از شهریور 1320 منتشر شد. او این كتاب را به این دلیل نوشته بود كه رضاخان را در قبال كشتن مرحوم مدرس تبرئه كند و دائما در كتاب تكرار كرده بود كه مدرس جاه طلب بود و یك عده از عمله های ورامین را به عنوان تأمین مدرسه سپهسالار آورده بود آنجا كه وقتی رضاخان به مجلس می رود، او را بكشند و طبعا به رضاخان حق داده بود كه وقتی قرار است و مدرس مرا بكشد، چرا من دست روی دست بگذارم و نگاه كنم ؟ در واقع پیشدستی كرده بود، بنابراین حق داشت مدرس را تبعیدكند و دیدید كه او را ده سال هم زنده نگهداشت، ولی مدرس از عقیده اش برنگشت و به همین دلیل رضاخان دستور قتل او را داد. این كتاب واقعا دگرگونم كرد. در مدرسه سپهر شهرضا، من به تنهایی شده بودم یك فرد سیاسی و وقتی زنگ می خورد و بچه ها می رفتند، تخته و گچ در اختیار من بود كه از آن شعارهای تند آن زمانی بنویسم. تصمیم گرفتم شرح حال مدرس را آنگونه كه می دانستم، بنویسم. در آن زمان كسی جرئت نمی كرد اسم مدرس را ببرد. ما حتی خودمان وقتی می رفتیم در دبیرستان یا جاهای دیگر اسم بنویسیم، جرئت نمی كردیم بگوییم نوه مدرس هستیم. وقتی می پرسیدند از كدام مدرسی ها هستید؛ می گفتیم مدرسی های دهات اصفهان، چون دهات اصفهان مدرسی زیاد دارد. مدرس نجف آبادی، مدرس یزدی و غیره. هر كسی كه جدش تدریس می كرده، نام خانوادگی اش مدرسی بوده. ما نهایتا سعی می كردیم كه ما را نشناسند، و گرنه برایمان گرفتاری ایجاد میكردند. من رفتم در سجل احوال شهرضا شناسنامه بگیرم. فردی كه مسئول بود، نمی توانست بخواند. برایش خواندم علی مدرسی اسفه. پرسید همین اسفه؟ گفتم بله. پرسید شماره شناسنامه ؟ گفتم همان جا نوشته.تا آن روز نمی دانستم شماره شناسنامه را باید حفظ كرد. از اصفهان آمده بودم و می خواستم بروم در مكتب خانه اسفه اسم بنویسم. من پنج شش سال در خدمت واعظ و پیشوای اسفه، مرحوم ملاحسین جلیلی بودم، این مرد واقعا برایمان زحمت كشید. نزد آن قرآن، گلستان، بوستان، كلیله و دمنه، قابوسنامه، آیات منتخب قرآن، صرف و نحو عربی را خواندم و در این مدت شش سال، دقیقا كار ده پانزده سال یك طلبه جدی را در قم انجام دادم. موقعی كه وارد مدارس رسمی شدم تا انتهای دوران تحصیل از آن خرمن، توشه برگرفتم. خدا رحمتشان كند، واقعا كار می كردند. بعد قرار شد وارد مدارس جدید بشوم كه این هم علت داشت و بد نیست ذكر كنم كه چرا. مدرس را در 1316 شهید كردند. در سال 1320 كه رضاخان فرار كرده بود، نامه ای به اسفه آمد و در همان مسجدی كه ملاحسین درس می داد، آمدند و پیغامی را دادند. ملا حسین سراسیمه حركت كرد به طرف منزل آسید علی اكبر كه برادر آقا بود. در آنجا دیدم كه نامه ای همراه با اشیای مربوط به آقا آورده اند كه بعدها من این اشیا را دادم به موزه مدرس در كاشمر. در سال 1321 ما را دعوت كردند كه برویم تهران و ناظر محاكمه قاتلین مدرس باشیم. حالا دیگر همه روزنامه ها و شبنامه ها درباره مدرس می نوشتند. عده زیادی جلوی دادگستری اعتراض كردند كه این دادگاهی كه قاتلین مدرس را محاكمه می كند، دادگاه قانونی نیست. دادگاه كیفری است. اینها قاتلند و بایددر دادگاه حقوقی محاكمه شوند، چون دادگاه كیفری نمی تواند حكم اعدام بدهد. یادم هست یكی رفت بالای یكی از درخت های مقابل دادگستری و از كیسه بزرگی كه مثل گلیم بود، اعلامیه هائی را در آورد و پخش كرد. دكتر عبده دادستان بود و دكتر ملكی هم كه خدا رحمتشان كند، وكیل افتخاری فرزندان مرحوم مدرس بود. آقا شیخ الاسلام ملایری و سید جلال تهرانی و مرحوم زعیم هم بودند كه این آخری از طرفداران آقا بود و فرار كرده و به اروپا رفته بود و بعد از شهریور 20 برگشت. اینها و یكی دو نفر دیگر از نمایندگان مجلس كه اسمشان یادم نیست، حضور داشتند. من وارد اتاق شدم و بدون اینكه بدانم برداشتن كلاه از سر، نشانه ادب و احترام است، این كار را كردم. آقای دكتر مدرسی مرا به شیخ الاسلام ملایری معرفی كرد و گفت كه همشیره زاده او هستم. آقای شیخ الاسلام گفت، «این خواهر زاده شما خیلی با استعداد است. حیف است در اسفه بماند. او را بفرستید به مدارس جدید.» شهرضا تا كلاس سوم متوسطه داشت. در آنجا از ما امتحان گرفتند كه ما را در چه كلاسی بگذارند. ما از لحاظ ریاضی مسئله داشتیم و ضرب و تفریق های امروزی را نمی دانستیم و سیاق را به شكلی كه در بازار بود، تا یك میلیون می توانستیم بنویسیم. حساب و هندسه را بلد نبودیم، ولی از نظر ادبیات، از همه معلم ها جلو بودیم. خلاصه رفتیم مدارس جدید و من از همان موقع تصمیم گرفتم كه تاریخ زندگی مرحوم مدرس را بنویسم و شاید هم روح متعالی آقا بود كه در همه جا همراهم بود و این لطف و عنایت خداوندی بود كه این عشق را در وجود من گذاشت. بقیه نوادگان آقا كه همه شان الحمدالله تحصیلكرده هستند، هیچ كدام در این جریان وارد نشدند. مرحوم مدرس چهار پسر داشت. مرحوم سید اسماعیل بود كه در آن زمان لیسانس و فوق لیسانس بود. دكتر عبدالباقی مدرسی بود كه فرزندانش همه در آلمان و یكی هم در فرانسه درس خواندند. هر موقع كه دكتر مدرسی درباره آقا حرف می زد، من یادداشت می كردم و بعد با كمك خودش تصحیح و تكمیل می كردم. آقا خواهری داشت به اسم زهرا بیگم. پسر این زهرا بیگم به نام آمیرزا حسین، شاگرد خود آقا و شاعر بود و تخلص قانع داشت و صاحب ده جلد كتاب هم هست. ایشان هم از جمله كسانی بود كه خیلی به مرحوم مدرس علاقه داشت و به خواب هم رفته بود. یادداشت های خواب ایشان و مطالبی را كه می گفت یادداشت و جمع جور كرده ام. نه اینكه سایر نوادگان مدرس این چیزها بی توجه باشند. مسیری كه من انتخاب كرده بودم، غیر از مسیر آنها بود. ما روزهای جمعه می رفتیم پیش آقای دكتر عبدالباقی مدرسی. ایشان شرح حال پدرش را به تناسب مجلس برای همه تعریف می كرد و همه هم گوش می دادند، ولی تنها من بودم كه یادداشت و جمع آوری می كردم و آنچه را كه در كتاب «مرد روزگاران» دیده اید، یادگار آن زمان است.
 

شما قطعا برای دستیابی به اسناد و مدارك درباره زندگی مرحوم مدرس، زیاد سفر كرده اید. قصه ها و رویدادهایی كه هیچ وقت از ذهنتان نمی روندكدامند؟
 

موقعی كه در سال 1332 آن كتاب را شروع كردم، یك شور و التهاب ملیتی در ایران، پیدا شده بود و مردم پس از سال ها استبداد و احساس حقارت، داشتند خودشان را پیدا می كردند. ملت ایران می خواست به دنیا ثابت كند كه ما ملتی هستیم با این ویژگی ها، كاری ندارم كه موفق شد یا نشد. اینها یك مسائل تاریخی هستندكه در فرصت دیگری باید درباره شان بحث شود. در آن زمان بالاخره می شد درباره مدرس حرف زد. در همان زمان شاه رفت به مشهد و عده زیادی، منجمله حاج آقا حسین ملك با او صحبت كرد كه مردم اینجا خیلی به مدرس علاقمندند. شما بیا و سد را بشكن و پولی بده كه ما اینجا زمینی بخریم.شاه بیست هزار تومان داد كه دو هزار مترزمین خریدند برای مقبره مدرس و بعدها خود کاشمری ها همت کردند و پنجاه هزار متر زمین برای این مقبره خریدند. ما هم رفتیم و قبر مدرس را پیدا کردیم. ببینید عظمت کار تا به کجاست.سنگی را كه برای گم نشدن قبر مدرس گذاشته بودند، مادر اسدالله علم تهیه كرده بود! او به یكی از بانوان كاشمر پول داده بود كه این سنگ را ببرد و داخل قبر بگذارد. قرار شد سنگ را به اندازه سی سانتی متر زیر خاك بگذارند كه قبر گم نشود، چون دائما می آمدند زمین را صاف می كردند كه قبر معلوم نباشد. آن خانمی كه این كار را كرده بود،همسر یك پاسبان بود و ما را برد و قبر را نشانمان داد. به هر حال در حضور عده ای خاك را كنار زدیم و سنگ قبر درآمد و آن خانم گفت كه این سنگ قبر را خانم امین شوكت الملك داد به من كه بیاورم بیندازم روی قبر، یعنی مادر وزیر دربار، كاری می كند كه قبر مدرس گم نشود! ببینید كار خدا را. آدم متحیر می شود كه لطف خدا از كجاست تا به كجا. آنهایی كه بی اعتقادند، واقعا نمی دانم چطور این چیزها را توجه می كنند؟ با پیدا كردن این سنگ قبر،دقیقا مثل اینكه گنج های خسرو پرویز را پیدا كردیم. قصه جالب دیگر وقتی بود كه من رفتم به سنندج. من ناچار وقایع را به اشارتی بگویم و رد شوم. می دانید كه مرحوم مدرس دو سال برای تشكیل دولت در مهاجرت، در كرمانشاه بود. من فكر می كردم كه مدرس در این دو سال قطعا در آنجا آثاری گذاشته است. دو نفر را دیدم به نام آقای مهدوی و آقای سردار قلیچ خانی كه مطالبشان را داده ام عیناً در یکی از روزنامه ها چاپ كرده اند. می خواستم بگذارم در كتاب مرد روزگاران، ولی تا آن زمان آماده نشد. سردار قلیچ خانی از كُردهای قوی آنجا بود كه احمد شاه شمشیری را به او هدیه داده بود و او هم گذاشته بود بالای سرش. احتمالاً قلیچ به معنای شمشیر است. نام سردار را هم احمد شاه به او داده بود. او گفت مدرس وقتی آمد اینجا ما را زنده كرد. مدرس خصلتا مانند پیغمبر بود. دیدن این مرد برایم خیلی جالب بود و آقای دكتر مدرسی گفته بود موقعی كه من در زمان مصدق رئیس بهداری كردستان بودم، رفتم خدمت آیت الله مردوخ كه دیگر خیلی پیر و شكسته شده بود. وارد اتاق پذیرایی اش شدم كه خیلی هم بزرگ بود. بعدها من هم به دیدن آقای مردوخ رفتم، ولی ایشان گفت من و شما باید برویم جای دیگری. از یك راه باریكی رفتیم به اتاق كوچكی و عین اتاقی را كه دكتر مدرسی برایم مجسم كرده بود، جلوی چشمم دیدم. آیت الله مردوخ فرمودند، «آقای مدرسی ! بفرمایید آنجا بنشینید. آنجا جای جد شماست و شما وارث آنجا هستید و به هیچ كس دیگری اجازه نداده ام آنجا بنشیند. به جز پسر مرحوم مدرس و حالا هم شما كه نوه اش هستید.» حدود نیم ساعت، سه ربع آنجا بودم و ایشان درباره مدرس صحبت كرد و گفت كه چطور ما به عنوان شیعه و سنی، علیه هم كار می كردیم و پراكنده بودیم و مرحوم مدرس همه ما را آشتی داد. یك روز فقه حنفی درس می داد، یك روز فقه شافعی درس می داد، یك روز فقه شیعه درس می داد و همه ما را جمع كرد و به ما تفهیم كرد كه همه اهل یكتاپرستی هستیم، پیامبرمان یكی است، قرآنمان یكی است و دلیل ندارد اختلاف داشته باشیم، چون از این اختلاف، دیگرانند كه بهره برداری می كنند و خلاصه اوضاع ما را دگرگون كرد. متأسفانه من هیچ كتابی درباره این انسان بزرگوار ندیده ام. چند بار تصمیم گرفته ام بروم آنجا و تحقیقی بكنم و درباره آیت الله مردوخ به عنوان یك متفكر نواندیش كه افكار مدرس را با آن وضعیت و آن شرایط دشواری كه بود، كه با همه وجود قبول داشت، چیزی بنویسم. او می گفت بعد از ائمه اطهار، در اسلام مردی مثل مدرس نداشته ایم. خدا شاهد است كه عین این حرف را به مرحوم راشد هم زد و گفت تاریخ برای من ثابت كرد كه بعد از ائمه اطهار، ما مردی مثل مدرس نداشته ایم.

از برجسته ترین نقل قول هایی كه از افراد در مورد مرحوم مدرس شنیده اید و به چند تایی اشاره كردید، شمه ای را بفرمایید.
 

برای من دو نفر پاسبان كه نگهبان مدرس بودند، برجسته ترین حرف ها را زدند. رئیس زندان مدرس كه در بحث دیگری به آن اشاره خواهم كرد، عباسقلی دیهیم بود كه درباره مدرس با من صحبت كرد. دو نفر هم خبر چین مدرس بودند و مدرس با آنها كار و هر دویشان را به دو نفر روحانی تبدیل كرد. من با آنها صحبت كردم. افراد در ارتباط با مدرس متفاوتند.كسانی كه اهل سیاست بودند و با او ارتباط داشتند و درباره اش اظهار نظر می كنند. عده ای افراد عادی هستند كه از روی عاطفه و احساسات درباره او حرف می زنند و گروه سوم كسانی هستند كه مدرس آنها را پرورش داده، به آنها كمك كرده و با هم رابطه عاطفی برقرار كرده اند. من از سه نفر سه تا نقل قول دارم. یكی همین مرحوم مردوخ رحمه الله علیه هست، یكی هم آقای راشد است. من چندین بار با مرحوم راشد صحبت كردم.او هم خیلی به مدرس علاقمند بود و می گفت، «ما فكر می كردیم اگر مدرس را كه این همه طرفدار دارد، بگیرند و ببرند كه زندانی كنند، تهران به هم می ریزد. همیشه هم فكر می كردیم موسی بن جعفر (ع) را كه یك امام شیعه و فرزند پیغمبر (ص) است می گیرند و می برند و هفت سال زندانی می كنند و هیچ كس هم چیزی نمی گوید. زندانی شدن مدرس، زندانی شدن موسی بن جعفر (ع) را برای ما روشن كرد. من معتقدم بعد از ائمه اطهار، ما هیچ كس مثل مدرس نداشته ایم.» این اظهار نظر دوستان مدرس است. در كتابخانه مجلس هم سخنی شنیدم از مرحوم تقی زاده. من از همه شان به نیكی یادم می كنم، چون نمی توانم قضاوت كنم كه تقی زاده به بهشت می رود یا به جهنم. این قضاوت كار خداوند است.

قبل از پرداختن به آن نقل قول، بفرمائید آیا مرحوم راشد از ایشان خاطراتی داشت ؟
 

بله، البته نمی دانم كه درباره مرحوم مدرس خوانده بود یا از پدرش شنیده بود، كما اینكه مرحوم آقای طالقانی را كه من چندین بار با ایشان ملاقات كردم، ایشان هم از پدرش نقل می كرد. مرحوم مدرس ایشان را برای تدریس به مدرسه سپهسالار آورده بود و در آنجا به اتفاق شیخ عیسی لواسانی و چند نفر دیگر، تفسیر جدیدی را برای قرآن نوشتند. به هر حال دیدم تقی زاده در كتابخانه مجلس نشسته و دارد كتابی قدیمی را مطالعه می كند. رفتم جلو و سلام و علیكی كردم و خودم را معرفی كردم. بر خلاف آنچه كه انتظار داشتم، خیلی هم خوشحال شد. گفتم اجازه می دهید چند دقیقه ای وقتتان را بگیرم. گفت خواهش میكنم. گفتم شما در تمام دوره سیاست در مقابل مدرس ایستادید. گفت، «نه ! اشتباه نكن. من در مقابل مدرس نبودم. عقیده سیاسی ما با هم فرق داشت. كسی نبود كه دشمن مدرس باشد. همه مدرس را دوست داشتند. خود رضاخان هم مدرس را دوست داشت، منتهی به خاطر اوضاع سیاسی آن روز، یك عده ای مخالف عقیده سیاسی مدرس بودند. ما بعدها فهمیدیم كه بزرگمردی بوده است در ایران و من عقیده ام را در مقدمه یكی از كتاب های جمالزاده نوشته ام.» من كتاب «شخصیت و عظمت انسان» جمالزاده را پیدا كردم و در «مرد روزگاران» آورده ام. تقی زاده در آنجا گفته بود ما آن تهور و شجاعت مدرس را نداشتیم كه به رضاخان بگوییم داری اشتباه می كنی. مملكت را داری از بین می بری. این دیكتاتوری، مشروطه را از بین می برد. مدرس حرفش را می زد، ولی ما جرئت نداشتیم چیزی بگوییم. اینها را در آن مقدمه نوشته،‌ولی لطیف تر و با ملاحظه تر. جمالزاده در آن كتاب اندیشه بزرگان را درباره انسان گردآوری كرده بود. اگر بخواهیم از این قبیل عرض كنم یكی دو نفر نیستند. یك بار هم با مرحوم فرخ در اواخر عمرش صحبت كردم و گفتم، «آقا! شما در كتاب خاطراتت به مدرس پرخاش كردی و گفتی جاه طلب بود، خودخواه بود و می خواست همه چیز دست خودش باشد و به جد خودش قسم كه هیچ گونه برنامه و طرحی نداشت.» این را مرحوم فرخ معتصم السلطنه عیناً در كتابش نوشته است. پرسیدم، «آیا واقعا این جوری بود و عقیده شما این است؟» گفت، «نه ! مدرس هیچ چیزی را برای خودش نمی خواست. مدرس هیچ گاه از بزرگ ترین حربه اش كه مجتهد جامع الشرایط بودن بود، برای پیشرفت مسائل سیاسی استفاده نكرد.» عین همین جریان را بهار بیان كرده است كه «مدرس در مسائل سیاسی، هیچ وقت از حربه دین استفاده نكرد.»

این افرادی كه عقایدشان را درباره مرحوم مدرس تغییر داده بودند، واقعا چقدر صادقانه و از روی آگاهی بود؟
 

دسته ای كه در میان جامعه ما بودند، یعنی مردم عادی در اثر گذشت زمان متوجه شده بودند كه مدرس چه فداكاری هایی برای آنها كرده است، ما افرادی مثل تقی زاده و دیگرانی كه اسم بردم، كسانی نبودند كه در اثر گذشت زمان متوجه موضوع شده باشند. اینها از همان اول می دانستند مدرس انسان برجسته و نابعه ای است. موقعی كه مدرس، پشت مدرسه سپهسالار ترور شد، باید صورت مذاكرات مجلس را بخوانید تا ببینید كه كسانی مثل سید یعقوب انوار، كه درست نقطه مقابل مدرس بود، داور كه كاملا مخالف مدرس بود و دیگر نمایندگان مخالف او اعتراف كرده اند كه مدرس چه از لحاظ سیاست، چه از لحاظ دین، چه از لحاظ هوش و نبوغ، انسان منحصر به فردی است كه حالا ترورش كرده اند و باید مسبب و بانی این ترور مشخص شود، در حالی كه همه اینها مخالف مدرس بودند.

پس چرا در آن مقطع همگی آن طور برخورد كردند؟
 

تقی زاده كه گفت ما قدرت و تهور این را نداشتیم كه خودمان باشیم و حرفمان را بزنیم. رضاخان از همه ما آن قدرت و جرئت را گرفته بود و همه مان شده بودیم آلت فعل و دست نشانده. در مورد نفت یادتان هست كه مصدق گفت ما آلت فعل بودیم. آنها در آن زمان می دانستند كه مدرس چه قدرتی داشت كه در برابر آن دیكتاتوری خشن و سبع ایستاده بود. اینها مردم عادی نبودند كه بعداً بفهمند. همان موقع می فهمیدند. بعد از شهریور 20 كه فضا باز شد، مسائل دیگری هم مطرح شدند كه تازه هستند و تا به حال گفته نشده اند. در سال 1321 محاكمه مدرس آغاز شد. ناگهان از كرمانشاه یك نفر آمد و گفت من فرزند مدرس هستم. مدرس دو سال آنجا بوده، با مادر من ازدواج كرده و من فرزندش هستم. او این كار را به این امید كرده بود كه شاید مدرس مثل سایر رجال صاحب املاك و اموالی باشد و چیزی به او برسد. دكتر مدرسی خیلی از این حرف ناراحت شد. شیخ الاسلام ملایری می گفت ابداً جای نگرانی نیست، چون مدرس اساساً اهل این جور كارها نبود. اگر چنین اتفاقی پیش می آمد، در آنجا سر و صدایش بلند می شد، چون مدرس در آنجا سرشناس بود. مدرس در تهران هم زن نداشت. شیخ الاسلام ملایری به او گفته بود، «ببین! همین وكیلی هم كه اینجا هست و از خانواده مدرس دفاع می كند، وكیل افتخاری ات و بچه های مدرس یك بیست تومانی گذاشته اند روی هم كه بدهند به این آقا و خلاصه تو هم باید سهمت را بدهی.» طرف دیده بود كه باید یك چیزی هم دستی بدهد و غیبش زد! بعد هم هر كسی از هر جایی یك كاغذی درآورد كه آقا این كاغذ را برای من نوشته.در اصفهان خودمان، یك كسی ادعا كرده بود كه مدرس به من اجازه اجتهاد داده. من وقتی خط را دیدم، متوجه شدم كه شبیه خط ملاحسین ده خودمان است و زیرش نوشته سید حسن مدرس. انواع و اقسام این چیزها به نام مدرس در می آمد. اوضاع هم كه به هم ریخته بود. تا رسیدیم به آنجایی كه دكتر محمد حسین مدرسی، خواهرزاده مدرس از عراق آمد كه در اینجا برای آزادی مدرس اقدام كند. اتفاقا دیدم در كتابی كه مركز اسناد وزارت اطلاعات منتشر كرده اند، آنجا اشتباه بسیار بزرگی روی داده و نوشته خواهر زاده مدرس به نام نوری زاده، این را چندین بار خواستم بگویم كه نوری زاده خواهر زاده مدرس زنوری یانوری است. این بیچاره بنده خدا را چندین بار گرفتند و به او فشار آوردند كه تو می خواستی مدرس را نجات بدهی. خودش هم زیر فشار گفته بود كه بله از عراق آمده ام كه مدرس را نجات بدهم، در حالی كه خواهر زاده مدرس دیگری بود، الان كتابی در آمده به نام گنجینه خواف كه عده كمی از آن اطلاع دارند. یك كتابی هم دارم به اسم «تفسیر بسم الله» كه این را عباسقلی گمنام كه رئیس زندان او از مریدان خاص مدرس بوده نوشته. داستان او هم شنیدنی است. من با او در اصفهان ملاقات كردم. بازنشسته شده و آمده بود به اصفهان. او می گفت مدرس اینها را در زندان می گفت و من می نوشتم و هر چه را كه در زندان گفته به خط من است. این را من گرفتم و هنوز كه هنوز است تردید دارم كه بگویم طبق گفته عباسقلی دیهیم كه از اول تا آخر رئیس زندان مدرس بوده و یا طبق گفته افرادی كه آنها را دائما عوض می كردند، این كتاب واقعا متعلق به مدرس باشد. از جمله اینها فردی بود به نام شمس كه اهل سبزوار بود و آقا كتابی را به او داده بود كه برساند به دست دكتر مدرسی و او اهمال كرده و كتاب پهلوی او مانده بود. من رفتم آنجا كه كتاب را بگیرم و او گفت باید با برادرم صحبت كنم. آن كتاب را پیگیری كردم. با وجود همه این مستندات، هنوز آن قدرت را پیدا نكرده ام كه بگویم به این دلیل این كتاب مال آقاست. حال این كتاب گنجینه خواف درآمده، واقعا همه مدرس را دوست دارند و می خواهند برای این مرد كاری انجام بدهند. شوخی نیست یك كسی كه ده سال زندان را تحمل كرده، قبل از آن هم 23 سال به خاطر این ملت با استعمار انگلستان جنگیده، یك لقمه نان و ماست خورده و یك لباس كرباس پوشیده و دائما پیاده رفته و آمده. ما حساب كردیم كه اگر پیاده رفتن های مدرس را از اول دوران تحصیل تا زمان زندانی شدنش حساب كنیم، مثل این است كه دوبار رفته كره ماه و برگشته. یا از اصفهان پیاده می رفته به شهرضا برای دیدن پدرش، یا پیاده می رفته به سراوه برای دیدن مادرش، همین طور دائما پنجشنبه،جمعه ها توی راه بوده. یك بار توی آب انبار افتاده و نزدیك بوده خفه شود و یك بار گرگ عقب سرش كرده. طبیعتاً همه دوست دارند برای چنین كسی كاری انجام دهند، از جمله منتشر كنندگان این كتاب.به هر حال من این كتاب را گرفتم و تورق كردم. بالاخره من پنجاه سال است كه دارم درباره مدرسی كار می كنم. اگر یك «را» وسط یك جمله پیدا كنم می فهمم كه این خط مدرس هست یا نیست. ادبیات مدرس را می شناسم. آن هم با آن همه شوق و شوری كه من وارد این قضیه شدم. الان هفت جلد كتاب از نامه ها و اسناد و تمام مداركی كه از گوشه وكنار درباره مدرس به دست آورده ام، چاپ شده و دست مردم است، یعنی خط مدرس دست مردم است. در این كتاب نگاه می كنیم می بینیم خط، خط مدرس نیست. نگاه می كنیم، مهر، مهر مدرس نیست. مهر مدرس «سید حسن بن اسماعیل طباطبایی» است، این مهر اصلا خوانده نمی شود. چندین بار ذره بین گذاشته ام و نتوانسته ام این را بخوانم. طبق این كتاب، مدرس در زندان اصلا نمی داند برای چه زندانی شده و چه كسی او را به آنجا آورده.

آیا این جعل است یا متعلق به كس دیگری است؟
 

من واقعا نمی دانم. اولا مقدمه كتاب پر از غلط است. نامه ای از عیال مدرس در آن آمده كه ما فقیریم، نان نداریم. مدرس عیال نداشت. كدام عیالش این را نوشته ؟ از قول من خیلی مطالب را آورده اند. اینها دلیل دشمنی كردن با مدرس نیست. خیلی هم او را دوست داشته اند و خواسته اند یك كاری انجام بدهند، ولی اشتباه كرده اند. مدرسی كه آن قدر تیزهوش است و رضاخان چهار نفر را می فرستد نزد او كه به او بگویند، «دست از سیاست بردار و برو عتبات ساكن شو.» مدرس می گوید حرف من همانی است كه گفتم. این مدرس كاملا می داند او را كجا می برند و چرا می برند، اما در این كتاب، این بنده خدا اصلا نمی داند قضیه از چه قرار است و می گوید مرا از اینجا بفرستید مكه، بروم زیارت كنم و برگردم. آیا این ادبیات مدرس است ؟ مگر نطق های مدرس باقی نمانده اند؟ نثر مدرس نثر بسیار روانی است. می گوید، «در نجف قحط آب بود.» این قدر ایجاز كه مسئله به این مهمی را در چهار پنج كلمه می گوید و تمام. آن وقت در این كتاب، مدرس نه زندانش را می شناسد. نه می داند چرا آمده. تازه می خواهد مكه هم برود! آن افرادی را كه زندانبان او هستند، اصلا نمی شناسد، چون نوشته كه یكی آمده بود كه پنج سال بعد فهمیدم كه او معتاد است. مدرس با آن همه هوش كه سخنرانی هایش را درباره تریاك در مجلس دوم می توانید بخوانید و ببینید چقدر وارد است، پنج سال بعد می فهمد كه یكی از آنها معتاداست؟ مدرس در اسفه و سراوه دقیقا می دانسته كه تریاك را چه جوری تهیه و استفاه می كنند، آن وقت او یك آدم تریاكی را نشناسد؟ سئوال من این است كه از اول انقلاب تا زمانی كه این كتاب درآمده‌، حدود 25 سال گذشته. هر سال و هر ماه هم به مناسبت های مختلف نام مدرس گفته شده. در مجلات، تلویزیون، روزنامه، كنگره همه جا حرف او بوده و آن وقت یك محقق این قدر صبر داشته باشد كه 25 سال در پاكتی را كه مطلبی درباره مدرس در آن هست، باز نكند؟ چنین چیزی امكان ندارد.

خود آن خانم هم استاد تاریخ است.
 

بله استاد تاریخ است. خدا عمرش بدهد كه نام مدرس را هم در این كتاب آورده. همه آنها دستشان درد نكند! كتاب را داده اند به دانشمندان دیگری به آقای دكتر صالحی كه كار كرده، اما مقدمه كتاب غلط تاریخ فراوان دارد، در حالی كه یك محقق باید روی این نكات خیلی دقت كند. نقل قول از من هم در آن كتاب هست.

نقل قولی كه از شما كرده، درست است یا نه ؟
 

من گفته ام كه مدرس در زندان كتابی نوشته و كتاب هم از زندان آمده بیرون، ولی مشخصات آن كتاب غیر از این كتاب است. دكتر عبدالباقی مدرسی آن كتاب را دیده و مشخصات آن را برای ما بیان كرده بود. ایشان این كتاب را در تربت حیدریه می سپارد به دست كسی و می گوید من الان دارم می روم به خواف. می ترسم مأمورین این كتاب را ببینند و بگیرند. اینجا باشد، وقتی برگشتم از شما می گیرم. موقع برگشتن، دكتر مدرسی را از راه دیگری می برند و كتاب همان جا می ماند كه هنوز كه هنوز است ما یك نفر را گذاشته ایم آنجا كه دارد عقب كتاب می گردد و خیلی هم زحمت كشیده. كتاب دیگری بود كه آقای شمس كه یكی از سربازهایی بود كه
نگهبان مدرس بود، كتاب دست او بود و داده بود به دست برادرش و به او گفته بود كه این كتاب خیلی مهم است. باید نگه داریم تا به دست صاحبش برسانیم. ما دنبال این كتاب رفتیم. موضوع را در پاورقی مرد روزگاران آورده ام. رفتم و پیدایش كردم و با او حرف زدم. گفت بله این كتاب را من دیده ام. برادرم این را توی پیتی گذاشته بود،‌ولی بعدها به دلیل وضعیت مكانی نامساعد، خراب و بعد از سال ها جا به جا شد و پیدایش نكردیم. پس قطعا یك چنین كتابی بوده. این كتاب فعلی متعلق به آقای دیگری به نام مدرس بوده كه كجا بوده ؟ من نمی دانم. گفته اند كه مدرس دیگری را نمی شناسیم، این را می نویسیم به اسم او. من تازگی درباره این جریان شروع به تحقیق كرده ام. در 700 هجری كسی به اسم ملكه خاتون در كرمان مدرسه ای باز كرد كه آقای باستانی پاریزی در خاتون هفت قلعه درباره اش نوشته. ایشان در خواف مدرسه ای درست كرد به نام نظامی. پس خواف تقریبا سومین جایی است كه دارای نظامیه شد.برای آنجا دو تا مدرس و یك دربان و موقوفانی را تعیین كرد و شاید این كتاب مال یكی از مدرسین آن مدرسه باشد. آن مدرسه را خراب و مدرسین آنجا را زندانی كردند. خود آن ملكه را هم گرفتند و زندانی كردند.

این كتاب محتوی داوری ها و بینش های سیاسی است و درباره مشروطه اظهار نظر می كند. آیا مدرسین آن مدرسه چنین توانایی ای داشتند؟
 

نمی دانم، من این قضیه را همین طور گرفته ام و دارم می آیم جلو، بلكه دستم به یك سرنخی گیر كند. من در حالی كه كار اینها را تقدیس می كنم، نمی توانم بگویم مربوط به مدرس است، چون هیچ چیز آن با مدرس ارتباط پیدا نمی كند، نه خط او، نه ادبیاتش، نه حرف زدن هایش، هیچ چیز. امیدواریم كه نویسنده این اثر هم پیدا شود. ما خیلی از این ناپیداترها را پیدا كردیم. من كمال احترام را برای این دو نفری كه روی این كتاب كار كرده اند، قائلم، چون علاقمند بوده اند كه این کار را كرده اند و كارشان روی دشمنی و عناد نیست، روی سهو است.

از فلسفه نگارش و تاریخچه كتاب زرد و سپس فرجام آن نكاتی را ذكر كنید.
 

ما از اینجا متوجه كتاب زرد شدیم كه در یكی دو تا از نطق های ایشان در مجلس آمده كه در مورد قرارداد 1919 كه من شمارش كردم و موافقین با قرار داد مثلا 615 نفر بوده اند. این را در كتاب زردی كه بعد از من منتشر می شود، نوشته ام. در سخنرانی دیگری كه معلوم می شود تجدید نظر كرده اند، می نویسند موافقین قرارداد 700 نفر بوده اند. اولین بار سخنرانی های آقا را من جمع و آماده چاپ كردم. بعد دیدم آقای محمد تركمان، زحمت كشیده و او هم سخنرانی های را جمع كرده. گفتم فرقی نمی كند كه كداممان، آنها را منتشر كنیم. من اگر منتشر می كردم، چون وارد بودم، همه را با شرح و تفسیر منتشر می كردم، ولی ایشان عین سخنرانی ها را چاپ كردند. در آن اثر چند تا از سخنرانی ها از قلم افتاده، ولی ایشان خدمت شایسته ای كردند.اسنادی هم كه درباره مدرس گردآوری و چاپ كرد، كار بی نظیری بود. ضمناً برای پیدا كردن اسناد مدرس در مجلس، من و آقای تركمان با همدیگر آرشیو مجلس را بررسی كردیم. من از مرحوم دكتر عبدالباقی مدرسی درباره كتاب زرد پیگیری كردم. ایشان فرمودند آقا در شب ها، من و آقا میرزا حسین را صدا می كردند، مطالبی را بیان می فرمودند و ضمن اینكه خودشان از روی یادداشت هایشان نگاه می كردند، شرح هم می دادند و ما می نوشتیم. دكتر خط خیلی قشنگی هم داشتند. یك قسمتی از كتاب به خط ایشان و یك قسمت به خط آقا میرزا حسین است كه بر خلاف خط دكتر، خیلی ناخوانا و بد است. مقدمه آن كتاب كه 300 صفحه است، به خط خود آقاست. این كتاب را مرحوم حائری زاده و مرحوم میرزا محمد علی كازرونی نماینده بوشهر و نماینده كازرون خواندند و در یكی از روزنامه های سال 1332 به نام یادداشت های مدرس در حدود 25 شماره منتشر كردند كه ما در حدود 10 شماره را داریم. وقتی می خوانیم می بینیم كه دقیقا نثر مدرس است. من دنبال یك سند به اندازه كف دست تا شیراز رفتم. به من گفتند مدرس رفته شیراز و روی در امامزاده بی بی شهر بانو یك رباعی نوشته و زیر آن هم نوشته سید حسن مدرس. رفتم آنجا و این را پیدا و یادداشت كردم. اتفاقا داشت از بین هم می رفت. موقعی كه برگشتم، دیدم مدرس این را یادداشت كرده و توی یک كتاب دست نوشته اش آورده كه در مرد روزگاران هم هست. بنابراین باید دنبال این كتاب زرد می گشتم. رفتم سراغ رسا، مدیر روزنامه قانون كه از طرفداران بسیار صادق مدرس بود. مدرس پنج بار ترور شد و شرایط طوری بود كه هیچ كس جرئت نمی كرد عكس او را چاپ كند و این مرد در روزنامه قانون، عكس او را در بیمارستان، بعد از ترور پشت مجلس همراه با تلگراف معروفی كه مدرس به رضاه شاه زد با این مضمون كه «به كوری چشم دشمنان، مدرس زنده است.» چاپ كرد. رفتم پیش این آدم و گفتم كه من دنبال چنین جریانی هستم و این هم خط و خطوط آن است. گفت من این كتاب را دیده ام. پهلوی فرزندان ملك زاده است. شبی كه آقا را تبعید می كردند، جزو كتاب هایی كه بردند، یكی هم این كتاب بوده و كتاب دیگری كه من حالا آن را دارم. در آن ملاقات یك موضوع تازه ای را هم به من گفت كه خیلی جالب است. او سندی را به من داد كه در آن مدرس به حاج آقا نورالله كه آمده بودند به قم و برای جریان سربازی متحصن شده بودند و حاج آقا نورالله در همان جا مسموم شدند و فوت كردند، نوشته بود كه این شعر منتسب به ملك الشعرا بهار، «دریغ از راه دور و رنج بسیار» مال بهار نیست، بلكه عشقی و رحیم زاده و صفوی و فرخی و بهار نشستند و هركدام یك خطش را گفتند و آن شعر عالی و كامل سروده شد. بهار اول آن را به اسم عشقی منتشر كرد. بعد هم گفت خودم می روم پیگیری می كنم ببینم قضیه به كجا رسیده. بعد دنبال پیدا كردن صاحب امتیاز روزنامه ای رفتم كه یادداشت های مدرس را منتشر كرده بود. گفتند كه او از اینجا رفته و اثری از او نیست. بعد رفتم سراغ روزنامه اش در مركز نگهداری روزنامه و دیدم كه روزنامه های آن دوره هست. مرحوم آشتیانی زاده هم گفت ده شماره از آن روزنامه ها را دارد و برایمان فرستاد. خدا رحمتش كند. خیلی ها در این جریان به ما كمك كردند. ما هر جا می رفتیم دست خالی بر نمی گشتیم. همه مدرس را دوست داشتند. همین طور جستجو می كردیم كه رسا گفت كه اینها مهاجرت كرده اند به آمریكا و دیگر به آنها دسترسی نیست. بنده رفتم آمریكا كه پیدایشان كنم. بالاخره یك خطی پیدا كردیم. اینها همه چیزهایی را كه داشتند، چاقو گذاشته و تقسیم كرده بودند و هر قسمش یك جایی بود. یك قسمت از آن به دست ما رسید، آن هم فقط به عنوان اینكه بخوانیم و شش مقاله از آن در آوردیم كه چهار تا از آنها در مرد روزگاران هست ؛ یكی را سروش منتشر كرده، یكی را هم آقای خسروشاهی در فصلنامه تاریخ معاصر. حالا می خواهیم اینها را بگذاریم كنار هم و به صورت یك كتاب درآوردیم. هنوز هم دنبال كتاب زرد هستیم و عده ای از دوستان هم در آمریكا دنبال این جریان هستند.

فكر می كنید چقدر احتمال پیدا شدن آن هست؟
 

من روح خود مدرس را مأمور پیدا كردن آن كرده ام، چون هر موقع كه از او كمك خواستم، بهتر نتیجه گرفتم. ما مدت 40 سال، یعنی از زمانی كه ایشان را تبعید كردند و مشخص شد كه وصیتنامه ای دارد، دنبال این وصیتنامه بودیم. یك موقعی گفتم خدایا! من دیگر توان ندارم.آقا! خودت یك كاری بكن. باور كنید سه روز بعد، رفتم جایی و داشتم كاغذهایی را می گشتم و سه چهار تا نامه از مدرس پیدا كردم. در میان آنها دیدم نامه ای هست كه آبی رنگ است. كاغذهای آبی متعلق به دربار دوره قاجار و خیلی بادوام بودند و نمی شكستند و خط هم روی آنها خیلی خوب می ماند. دیدم چنین كاغذی آنجاست. باز كردم و دیدم نوشته، «بسم الله الرحمن الرحیم. جناب آقای ملاحیدر علی». ملا حیدر شوهر خواهر مدرس بوده. در یكی از كتاب های هم عبدالعلی باقی در مورد این فرد اشتباه بزرگی كرده. خواندم و دیدم وصیتنامه آقاست. امیدوارم این كتاب هم پیدا شود. الان خط حسین مكی را دارم. او چهار مقاله كتاب زرد را خوانده و نوشته بود كه من این را خواندم. این مقدمه به مراتب از مقدمه ابن خلدون در تاریخ و فلسفه جلوتر و از آن سرتر است. نمی خواهم بگویم مكی تاریخ دان و فیلسوف بزرگی است، اما به هر حال این اظهار نظر او بعد از خواندن این چهار مقاله است. نوشته بود كه اگر اینها را خوانده بودم، تاریخی كه می نوشتم غیر از چیزی بود كه نوشتم.

در انتشار آثارتان در مورد مرحوم مدرس با چه موانعی روبرو شدید و آنها را چگونه چاپ كردید؟
 

اولین كتاب من كه 20 سال روی آن كار شده بود؛ اولین كتاب مستندی بود كه درباره مدرس منتشر می شد و بعدها سند همه كتاب های دیگر واقع شد و هر كسی به یك صورتی گوشه ای از آن را تصاحب كرد كه حلالشان هم باشد و مسئله ای نیست، این را من قبل از انقلاب نوشتم و آماده كردم. دوستانی داشتیم كه به ما لطف داشتند. احتمال این وجود داشت كه بریزند و كتاب را ببرند، برای همین ده نسخه از آن تهیه كردیم و گذاشتیم نزد دوستان مختلف كه اگر ریختند و چند نسخه ای را بردند، نسخه های دیگر بمانند و از بین نروند. تا اینكه این جریان را به وسیله محمدرضا طالقانی و یك نفر دیگر به سمع آیت الله طالقانی رساندیم كه این كتاب را نوشته ایم و آماده است و نمی توانیم با آن كاری بكنیم. گفتند كتاب را بفرستید ببینم چه كار می توانم بكنم.كتاب را فرستادیم خدمت ایشان و یك روز هم خودمان رفتیم و ایشان خیلی از كتاب تعریف و به ما اظهار محبت و لطف كردند. گفتیم چه كار كنیم؟ گفتند ما كتاب را توسط دوستانی كه داریم می فرستیم به فرانسه. سه چهار سال قبل از انقلاب بود. كتاب را ایشان فرستادند آنجا و آنها شروع كردند رویش كار كردن تا یك روزی، یكی از آقایان در یك سخنرانی می گوید كه كتابی از ایران به دست ما رسیده. آقای تركمان می گوید كه بله، آقای طالقانی گفته اند كه این كتاب را ما فرستاده ایم و پرسیده اند كه چرا این كتاب را منتشر نمی كنید؟یكی از آن آقایانی كه روی این كتاب كار می كردند، میگوید كتاب خیلی بزرگ بود. یك مقدار از اشعار و تعریف و تمجیدها را زدیم و كتاب جلد اول را درآوردیم و بقیه را هم گذاشتیم كه بعداً در بیاوریم و اسمش را هم گذاشته بودند؛ «واقعیت ایران و نقش مدرس». در مقدمه هم نوشته بودند كه كتاب به چه شكلی به دستشان رسیده. ما ننوشته بودیم مؤلف آن كیست، چون از ساواك می ترسیدیم. در آن مقدمه نوشته بودند كه این فقط قسمتی از كتاب است و باقی را بعداً در می آوریم. همان موقع آقای تركمان از روی قسمتی از كتاب كه مكتوبات و نامه های مدرس بود، كتابی را منتشر كرد. در این فاصله و در اوایل سال 57، یك نفر در اصفهان با من تماس گرفت. مدیر نشر و فرهنگ بدر بود و گفت می خواهیم بدون اینكه سر و صدایی بكنیم، این كتاب را منتشر كنیم. كتاب را دادیم به او و رفت زیر چاپ و درست در روز پیروزی انقلاب، چاپ كتاب در قم تمام و آماده توزیع در همه شهرها شد.پنجاه جلد هم به ما دادند. ناشرش هم آقای نكویی بود. كتاب كه منتشر شد، حجت الاسلام آقای رسولی محلاتی كه همسایه دكتر مدرسی در گلابدره بود، به ایشان گفته بود امام یك جلد از این كتاب را خواسته اند. امام تازه از بیمارستان آمده بودند و در خیابان دربند برایشان منزلی گرفته بودند. دكتر مدرسی گفته بود من می توانم امشب توسط خواهر زاده ام كتاب را بفرستم، ولی اگر آنجا دم در مشكلی ایجاد شود، این آدمی نیست كه بایستد و با محافظین بحث كند. كتاب را از آقای دكتر مدرسی گرفتم و رفتم آنجا. سپرده بودند فلانی كه می آید معطل نشود. آنها هم با احترام و محبت زیاد مرا بردند داخل و رفتم نزد امام. آقای هاشمی بود، آقای صانعی بود. خلاصه ده پانزده نفری بودند. رفتم به اتاق كوچكی كه امام تشریف داشتند. كتاب را دیدند و خیلی خوشحال شدند و گفتند یك جلد از این كتاب را هم برسانید به آقای اخوی كه خیلی به مرحوم مدرس علاقه دارند. امام 53 بار در صحیفه نور راجع به مدرس صحبت كرده اند. ایشان خودشان را مرید مدرس می دانستند. تابستان ها كه امام می آمدند منزل آقای رسولی، پزشكشان دكتر عبدالباقی مدرسی بود. هر وقت نیازی بود كه پزشكی را ببیند، آقای رسولی، آقای دكتر مدرسی را كه دیوار به دیوار بودند، خبر می كرد. من در مجموع، سه بار خدمت امام رسیدم و درباره مسائلی غیر از مدرس با ایشان صحبت كردم. یك بار هم رفتم قم خدمت مرحوم پسندیده و كتاب را بردم. از من پرسیدند، «شما نوه مرحوم مدرس هستید ؟» گفتم، «بله» گفتند،‌«خیلی خوشحالم. مرحوم مدرس یك دختر داشت كه نامش فاطمه بود و مدرسه به او می گفت شوریه. الان كجاست؟» گفتم، «ایشان مادر من است و الان زنده است.» گفتند، «خیلی سلامشان برسانید. آسید اسماعیل كجاست؟»

عجب حافظه درخشانی!
 

گفتم،«آسید اسماعیل در كاشمرند و سال های سال است كه دارند مقبره مدرس را می سازند.» گفتند، این آسید اسماعیل یك پسر داشت كه خیلی با استعداد بود به نام علیرضا، او كجاست؟» گفتم، «او هم فارغ التحصیل شد و در اصفهان دبیر است. دو تا پسر هم دارد كه پزشكند.» پرسیدند، «دختر بزرگشان خدیجه بیگم كه خیلی شجاع بود و شب تبعید آقا درجه های مختاری را از روی شانه اش كند، چه شد؟» گفتم، «نظامی ها او را لای درگذاشتند و دنده هایش شكست و ریه هایش صدمه دیدند و چون نگذاشتند تا بیست روز كسی وارد خانه آقا شود، او دچار عفونت ریه شد و فوت كرد.» پرسیدند، «عبدالباقی چه می كند؟» خلاصه از تك تك افراد خانواده پرسیدند. بعد گفتند، «من دوبار از مرحوم مدرس شنیدم كه می گفتند من صاحب نوه ای می شوم كه او مرا زنده می كند. گمان می كنم آن نوه، شما باشید.» گفتم، «نمی دانم، خدا كند.» بعد پرسیدم، «آقا شما خیلی از جزئیات خانواده مدرس خبر دارید و همه را می شناسید. جریان از چه قرار است ؟» گفتند، «بله. من و اخوی (منظورشان امام بود) هر وقت از خمین به تهران می آمدیم، وارد خانه آقا می شدیم و ده پانزده روزی آنجا می ماندیم و كارهایمان را انجام می دادیم. مجوز دفتر اسناد رسمی هم كه من در خمین باز كردم، آقا برای من گرفتند. ایشان ما را خیلی دوست داشتند و شب ها كه شام می خوردیم می آمدند و می گفتند، «آقایان خمینی ها ! شما سیر شدید؟ اگر نشدید هنوز آبگوشت مانده.» مرحوم پسندیده و امام(ره) با مرحوم مدرس انس و الفت زیادی داشتند. مرحوم پسندیده حافظه غریبی داشتند و خیلی هم حق شناس بودند و كوچك ترین مسئله یادشان بود.

در حال حاضر درباره مدرس چه تحقیقاتی انجام می دهید؟مدرس پژوهی شما هنوز ادامه دارد؟
 

قطعا. تا نفس می كشم و زنده ام به این پژوهش ها ادامه می دهم و امیدوارم به مسائل جدیدی برخورد كنم. خیلی مانده تا مدرس شناخته شود. هنوز درباره عرفان مدرس چیزی منتشر نشده. او یك عارف به تمام معناست. او استاد عارفی داشت كه نام او را نیاورده و شرح حال او را هم نگفته، در حالی كه تمام اساتیدش را با ذكر جزئیات نام برده و شرح حالشان را آورده. در مورد این استاد می گوید كه او دنیا را در كف دست من نهاد. استاد تاریخش هم كه خارج از حوزه بود. اساسا تاریخ خواندن مدرس برای خودش موضوع و بحث جداگانه ای است. یك بار من رفتم قم و در مجله تاریخ اسلام دیدم كه نوشته مدرس موقعی كه برای تشكیل دولت در تبعید به كرمانشاه مهاجرت می كرد، روی گاری ایستاد و برای جوان ها سخنرانی كرد و گفت، «شما جوان هایی كه از تهران آمده اید ما را ببینید. ما در به در شده ایم و داریم می رویم. حواستان جمع باشد. تاریخ را بخوانید كه برای آینده تان عبرت باشد. مبادا از تاریخ بگذرید. تاریخ است كه این ملت را زنده نگه می دارد.»

جریان مدرس پژوهی بعد از انقلاب را چگونه ارزیابی می كنید؟
 

تا یك مدتی گرم و خوب بود و در مسیر صحیح خودش حركت می كرد. بعد تبدیل به دكان و نردبام شد و از مسیر خودش خارج شد. حتی می شود تعیین كرد كه دقیقا از چه تاریخی این اتفاق افتاد.

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25
شنبه 9/9/1392 - 19:59
آموزش و تحقيقات

 

آیت بزرگ الهی و نابغه عصر
آیت بزرگ الهی و نابغه عصر

 






 

درآمد
مرحوم آیت الله سید مرتضی پسندیده
 

مرحوم مغفور آیت الله آقای حاج سید مرتضی پسندیده برادر فقید حضرت امام خمینی، از دوران جوانی در عرصه سیاست فعال بود و بر همین اساس با بسیاری از رجال اسلامی و ملی، آشنائی نزدیك داشت. وی از دید نافذ و حافظه ای قوی برخوردار بود. از همین رو در اواخر عمر نیز توانست خاطراتی را از سال های پایانی حكومت قاجار و همچنین دوران ملی شدن نفت بیان كند. او در سال 65 و در آستانه پنجاهمین سالگرد شهادت آیت الله مدرس به بیان شرح حال و نیز بارزترین اقدامات سیاسی او از بدو حضور در ایران به عنوان طراز اول و بعدها وكیل مردم پرداخت. هر چند ایشان در این نوشتار، كمتر به بیان خاطرات خود پرداخته، لیكن می توان نشانه هائی از انس و صمیمیت ایشان با شهید مدرس را از آن دریافت.
شرح حال مرحوم سید حسن مدرس، حجت و آیت بزرگ الهی و نابغه فداكار عصر و زمان از حیطه درك این بنده ضعیف، سید مرتضی پسندیده خمینی، خارج است. معذالك بر حسب تقاضا و به این جهت كه در سال 1302 و 1303 شمسی، صبح ها چند ماهی در درس آن مرحوم در مسجد سپهسالار شركت داشتم و كسب فیض و سعادت می نمودم و غالب ایام در منزل ایشان رفت و آمد داشتم، در این سن پیری 91 سال شمسی كه قدرت هر كاری از حقیر سلب شده و فراموشی حكومت می نماید، حسب الوظیفه مختصری عرض می كنم؛ هر چند قابل توجه نیست و به این دلیل معذرت می خواهم.
آن مرحوم در سال 1287 قمری در قریه سرابه كچور، از توابع اردستان قدم به عرصه وجود نهاد و از طایفه میر عابدین بود. پدر ایشان مرحوم سید اسماعیل و جدشان مرحوم میر عبدالباقی از منبری ها وگویندگان زمان بوده و مرحوم میر عبدالباقی به زهد معروف بود و به وظایف اسلامی عمل می كرد و به خدمت دین قیام داشت. مرحوم مدرس تا شش سالگی در همین قریه بود و بعد به همراه جد بزرگوارش به قمشه (شهرضا) از توابع اصفهان عزیمت كرد و بعد از فوت جدش، در سن شانزده سالگی برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت. اصفهان مركز بزرگ علوم شرعی اسلامی بود و بزرگ ترین علمای زمان در اصفهان اقامت داشتند. دروس اسلامی فارسی،عربی، ادبیات، نحو، صرف و معانی بیان و فی الجمله علوم نقلی و عقلی و فقه و اصول رواج كامل داشت و طلاب علوم دینی از اطراف به اصفهان می رفتند و هر كدام كه تنگدست بودند، با شهریه مدارس دینی و مراجع می ساختند و به درس و بحث خود ادامه می دادند ؛ چنانچه خود داعی نیز سال ها در اصفهان، در مدرسه مرحوم عبدالله و جده بزرگ به تحصیل ادامه داد.
مرحوم مدرس تقریبا 27 سال از داعی بزرگ تر بود. علمای عصر و مدرسین زمان وی زیاد و مدرسین معروف منقول و معقولش، مرحوم آیت الله آخوند ملا محمد كاشی عالم زاهد و متقی و آیت الله مرحوم جهانگیر خان قشقایی و آیت الله مرحوم میرزا عبدالله هرندی بودند. وی با جدیت به كسب علوم وكمالات، با فقر، اشتغال داشت و حتی آن در ایام تعطیل، كارگری و عملگی و با روزی دو قِران كار می كرد. دو قران آن روز، قیمتی و اجناس ارزان بود.
روزی كه دیوار باغی را با روزی دو قران خراب می كردند، صاحب باغ می رسد و خدا قوت می گوید و دستور می دهد كه دیوار را خراب نكند. مرحوم مدرس می گوید، «این دیوار را به من داده اند كه خراب كنم و حرف شما قابل قبول نیست.»او می گوید، «من صاحب باغم و می گویم خراب نكن.» مرحوم مدرس در صورت ظاهر یك عمله می گوید، «شما كه مدعی مالكیت هستید، باید بینه اقامت كنید، البته علی المدعی و الیمین علی من انكر.» صاحب باغ می گوید، «از من دلیل می خواهی؟» مرحوم مدرس مشغول خراب كردن دیوار می شود. صاحب باغ می رود و با فاصله ی كمی دو نفر سوار می آیند و مرحوم مدرس را می برند پهلوی صاحب باغ. او به مرحوم مدرس می گوید، «نباید كارگر معمولی باشی. چه كاره ای ؟» ایشان بسته ای را كه همراه داشته، باز می كند و عبا و عمامه و قبای خود را نشان می دهد و می گوید، «طلبه هستم. در مدرسه جده كوچك درس می خوانم و روزهای تعطیل عملگی می كنم.» محمدرضا خان، سرهنگ صاحب باغ، به منشی خودش دستور می دهد، «به تاجر اصفهانی بنویس ماهی سه تومان به آقای میرسید حسن بدهد تا درس بخواند. رسید هم نمی خواهد.»
خلاصه مرحوم مدرس در سن شانزده سالگی برای تحصیل به اصفهان می رود و سیزده سال به تحصیل علوم ادامه می دهد. در این سال ها پدرش نیز دار فانی را وداع می گوید. آخرین سال های تحصیل وی مصادف می شود با قرار داد ننگین تنباكو به اسم انحصار دخانیات (1267 شمسی 1307قمری). پس از صدور حكم تحریم تنباكو به فتوای مرجع بزرگ تقلید،مرحوم آیت الله العظمی حاج میرزا حسن شیرازی (جمادی الاول 1309 قمری، آذرماه 1270 شمسی)، مرحوم مدرس عازم عتبات عالیات و نجف اشرف می شود؛ بعد به سامرا نزد مرحوم آیت الله شیرازی می رود و سپس نجف اشرف را برای ادامه تحصیل ترجیح می دهد و در نجف به درس آیتین عظما، مرحوم آقا سید محمد كاظم آخوند ملا محمد كاظم یزدی و خراسانی طاب ثراهما اشتغال می ورزد و به مرحله ی اجتهاد می رسد و پس از هفت سال به اصفهان مراجعت می كند و در مدرسه ی جده ی كوچك به تدریس فقه و اصول مشغول می شود و به تربیت طلاب می پردازد.
هنوز وارد سیاست نشده بود كه دوره سلطنت محمد علی میرزا شروع شد. مجلس دوره اول شورای ملی در زمان مظفرالدین شاه قاجار، در اول مهرماه 1285 شمسی تشكیل شد و مجلس با انتخابات صنفی و «نه عمومی» و با حضور 60 نفر وكیل صنفی شروع به كار كرد. به دنبال افتتاح مجلس اول به وسیله ی مظفرالدین شاه و سپس فوت او در تاریخ ذیقعده 1324 دیماه 1285 و به سلطنت رسیدن محمد علی میرزا، كار مجلس شروع و قانون اساسی تصویب شد. محمد علی شاه،هم برای سلطنت در مجلس قسم خورد و هم برای قانون اساسی، معذلك به مخالفت خود پایان نداد و تحت حمایت روسیه، درصدد برانداختن مشروطه و مجلس برآمد و دنبال فرصت می گشت. او وقتی كه خود را مقتدر احساس می كرد و مجلس و رجال و حتی علمای وقت را به حساب نیاورد، در 23 جمادی الاول 1326 هجری قمری، به وسیله قوا و نظام، مجلس را به توپ بست و جمعی از رجال را بازجویی و زندانی كرد و به قتل رساند. مردم و حتی بعضی از درباری ها،دست روی دست نگذاشتند و تحت قیادت علمای تهران، شروع به اقدام كردند و با توسل به قانون اساسی و تمم آن كه تصویب شده بود و با توجه به تفكیك قوا، برای احیای مشروطه قیام كردند و در بهارستان یك كمیسیون 20 نفری را تشكیل دادند و محمد علی شاه را عزل كردند. او در تاریخ جمعه 25 تیرماه 1288 شمسی، 27 جمادی الثانی 1327 قمری به سفارت روسیه پناهنده شد و به آن كشور فرار كرد. كمیسیون، احمد میرزا، پسر 12 ساله محمد علی میرزا را به سلطنت انتخاب كرد. عضد الملك، بزرگ قاجار به نیابت سلطنت برگزیده شد و در 29 در جمادی الثانی 1327 كابینه را تشكیل داد. سپهدار و سردار اسعد و ناصرالملك فرمانفرما و مستوفی الممالك و سردار منصور، اعضای كابینه بودند. كمیسوین بیست نفره هم به جای رئیس الوزرا انجام وظیفه می كرد. یفرم خان رئیس نظمیه بود. برای اصفهان، صمصام السلطنه انتخاب شد و در آخر تیرماه 1288 به اصفهان رفت. در ذیعقده 1327، سپهدار رئیس الوزرا شد و امور جریان طبیعی پیداكرد؛ ولی محمد علی میرزا بیكار ننشست و در سال 1290 با دسیسه روسیه و گذرنامه ساختگی، به نام «خلیل بغدادی» به ایران وارد شد و تحت حمایت روسیه و همراهی جمعی، تهران را اشغال كرد و كابینه را تشكیل داد.
اینها همه مقدمه بود. پس از تشكیل كابینه، حكومت اصفهان را به اقبال الدوله واگذار كردند و معدل الملك به پیشكاری اقبال الدوله انتخاب شد. در همان اوقات،مرحوم شهید مدرس در مدرسه جده كوچك به تدریس مشغول بود. در اصفهان، مرحوم حاج آقا نورالله نجفی مشهور به ثقه الاسلام با جمعی از سیاسیون و مشروطه خواهان،انجمن سری داشتند و اعلامیه و شبنامه صادر می كردند. مركز تجمع آنها مساجد اصفهان، مخصوصا مسجد شاه بود. اقبال الدوله، والی اصفهان به این انجمن زیاد فشار می آورد. نمی دانم در كجا و چه تاریخی خواندم كه مرحوم مدرس شهید با این انجمن همكاری داشت. این استبداد ادامه پیدا كرد. مرحوم حاج آقا نورالله به میزدج چهارمحال بختیاری در قریه ی جونقان، به حاج علی قلی خان سردار اسعه بختیاری مراجعه كرد و كمك خواست. او ضرغام السلطنه بختیاری را با عده ای سوار بختیاری به اصفهان فرستاد و خودش هم با تجهیزات كافی به سمت تهران حركت كرد. این اقدامات منتهی به فرار محمد علی میرزا شد و استبداد صغیر خاتمه یافت.
مجلس دوم در تاریخ 24 آبان 1289 شمسی برابر دوم ذیقعده افتتاح شد و در 30 آبان شروع به كار كرد. از آنجا كه بر حسب قانون اساسی و متمم آن می بایست علمای طراز اول بر قوانین نظارت داشته باشند تا قوانین، مخالف احكام اسلام نباشند، مرحوم مدرس یكی از این پنج نفر بود كه بر حسب احكام مراجع تقلید انتخاب شد. مستشارالدوله هم رئیس الوزرا شد. مرحوم مدرس با گاری كه وسیله مسافرت در آن وقت بود، به تهران وارد شد و به منزل مرحوم امام جمعه خویی كه جزو پنج نفر طراز اول منتخب مراجع بود. نزول فرمود و این دو نفر به مجلس شورای ملی رفتند، ولی مرحوم حاج آقا نورالله اصفهانی در مجلس شركت نكرد. علمای منتخب، در دوره دوم مجلس، برای انطباق احكام و قوانین، نهایت دقت و پافشاری را كردند تا مبادا قانونی بر خلاف احكام اسلام در مجلس شورای ملی به تصویب برسد. مرحوم امام جمعه ی خویی هم كاملا همكاری داشت. مجلس، بعد از دو سال در آبان 1291 اختتام یافت و دیگر تا مدتی انتخابات شروع نشد. مجلس سوم، در روز شنبه 13 آذر 1293، برابر با 16 محرم 1333 افتتاح شد. مجلس چهارم، در اول تیر 1300، برابر با 15 شوال 1339 شروع به كار كرد. مجلس پنجم، در 22 بهمن 1302، برابر با 5 رجب المرجب سال 1322 و دوره ششم مجلس شورای ملی ایران، 19 تیر 1305، برابر با 30 ذی حجه 1344 افتتاح شدند.
در این دوره ها مرحوم مدرس از تهران انتخاب شد.در دروه دوم مجلس شورای ملی، مرحوم مدرس جزو علمای طراز اول بود و در دوره های سوم و چهارم و پنجم از تهران به وكالت، انتخاب و نایب رئیس و یك مرتبه هم رئیس سنی مجلس شد. حتی در دوره ششم با وجود اختناق و دسیسه و فشار رژیم پهلوی، رضاخان نتوانست از انتخاب مرحوم مدرس جلوگیری كند و ایشان چهارمین وكیل از وكلای 12 نفری تهران شد. در این مجلس چون اكثریت قاطع وكلای ایران، تحمیلی و دست نشانده پهلوی و شركت نفت و در واقع انگلیس بودند؛ ایشان به سمت نایب رئیس انتخاب نشد؛ اما رئیس سنی مجلس بود. در دوره هفتم، انتخابات سراسر مملكت و حتی تهران، اجباری و تقلبی بود و هیچ یك از رجال برجسته و ملی و با تقوا انتخاب نشدند.

رضاشاه در چهارم اردیبهشت 1305 تاجگذاری كرد. از زمان كودتا به دست سید ضیاءالدین طباطبایی كه از طرف احمدشاه، الزاما به ریاست وزرایی برگزیده شد و سه ماه نخست وزیر بود؛ رضاخان پهلوی در باطن برای ریاست جمهوری كاندید شد. احمد شاه با تمدید قرار داد نفت مخالف بود و در مهمانی ژرژ، پادشاه انگلستان، در سخنرانی خود، درباره نفت به سئوالی جواب نداد و در نتیجه، زمینه ی انقراض او فراهم شد. پهلوی برای اشغال ریاست جمهوری تحت حمایت انگلیس، ساعت شماری و به وسیله جاسوسان زیاد و قوای نظامی و ژاندارمری و شهربانی، تمام كشور را كنترل می كرد. در این ایام، مرحوم مدرس كاملا شناخته شده بود. ایشان در زمان تحصیل در سامرا و نجف اشرف، مورد توجه مراجع بود و رفتار و كردار و گفتارش، زبانزد خاص و عام بود. در اصفهان در مدرسه ی جده ی بزرگ به ایشان حمله ی مسلحانه شد و كاملا زیر نظر جاسوسان بود. مخالفت علنی وی در مجلس شورای ملی و مجلس درس مدرسه سپهسالار و در منزل شخصی، امر محرمانه ای نبود. رضاخان برای جلب همكاری وی هر نوع اقدامی كرد؛ ولی مؤثر واقع نشد. در اواخر 1302 یا اوایل 1303 شمسی، یك روز عصر، حقیر و چهار پنج نفر دیگر منزل ایشان بودیم. عموی شیخ حیدر علی نیاورانی نیز حضور داشت. شیخ معممی با قد بلند و ریش زرد و چشم زاغ و لباسی خاص وارد شد و تقاضا كرد مطالبی را به عرض برساند. مرحوم مدرس فرمود، «فردا صبح اول وقت بیایید.» شیخ معمم رفت. آقای نیاورانی عرض كرد، «این شخص، حاج میرزا حسن رشدیه، صاحب كتاب صد درس است.» مرحوم مدرس به آقای نیاورانی و بقیه فرمود، «فردا برای صبحانه بیایید و حضور داشته باشید.» صبح زود رفتم و چایی و نان صبحانه را نوكر ایشان عمو اوقلی آورد. حاج میرزا حسن رشدیه آمد و در تاقنمای حیاط نشستیم. آقای رشدیه عرض كرد، «از آسمان و زمین گلوله می بارد و خونریزی می شود. من در زمان مشروطه برای اختلافی كه در بین بود و مرحوم حاج شیخ فضل الله نوری در حضرت عبدالعظیم متحصن بودند، برای اینكه آیا خدمت ایشان بروم یا نروم. استخاره كردم كه این آیه آمد، «بفضل الله و برحمته»؛ بنابراین به خدمت ایشان رفتم. در یكی از اتاق های دست راست صحن بودند. به ایشان گفتم از تحصن و مخالفت با مشروطه و عنوان مشروطه ی مشروعه دست بردارید و الا كشتار خواهد شد. ایشان مرحوم حاج آخوند رستم آبادی را كه در یكی از اتاق های دست چپ حضرت عبدالعظیم بودند، دعوت كردند و پس از مذاكراتی موافقت كردند كه از تحصن و اقدامات خود دست بردارند. حالا هم ازحضرتعالی می خواهم موافقت فرمایید تا سردار سپه رئیس جمهور شود و جنابعالی، رئیس الوزرا و هشت نفر از علما را برای وزارت خود انتخاب فرمایید و به این كشمكش خاتمه دهید و از خونریزی جلوگیری كنید.» آن بزرگوار پس از خاتمه كلام برخاستند و ایستادند و با حركت دست و لهجه ی اصفهانی فرمودند، «اگر هشت نفر مثل خودم سراغ داشتم كه دنبال صنار(صد دیناری ) نباشند، قبول می كردم؛ ولی می ترسم اگر این پیشنهاد را بپذیرم و از علما، دولتی را تشكیل بدهم، آنها فریفته ی مقام و منصب و حب دنیا شوند و موجب دلسردی مردم از روحانیون بشود و مردم از تقلید ماها دست بردارند، بنابراین من به راه خودم ادامه می دهم.» و رشدیه با ناامیدی بیرون رفت.
ظاهرا و احتمالا جلسه در اواخر سال 1302 بود و اجتماعات آخر حوت (اسفند) 1302 و حمل (فروردین) 1303 دنباله ی این جلسه بود. اواخر اسفند، حقیر، منزل مرحوم معظم السلطنه، وكیل دوره پنجم مجلس شورای ملی بودم. در مراجعت پس از گذشتن از مدرسه ی سپهسالار با جمعیت بسیار زیادی كه از پایین شهر به سوی مسجد می آمدند و در صفوف جلو هم، علمای عظام بودند، تصادف كردم و به سوی مسجد و مجلس روانه شدیم.
بعد هم گمانم در دوم حمل (فروردین 1303 بود كه علمای بزرگ و روحانیون و سیاسیون و بازاری ها به سوی مجلس رهسپار شدند. حقیر هم جزو آنها بودم. خودم ندیدم، ولی گفتند مرحوم حجت الاسلام آقای حاج آقا جمال اصفهانی طاب ثراه نیز در رأس جمعیت بودند و مرحوم خالص زاده نیز كه از خواندن نماز ایشان در مجلس جلوگیری می كردند و در بازار نماز می خواند، در صدر جمعیت به سوی مجلس روانه شده بود. تمام خیابان ها و میدان جلوی مجلس از جمعیت مملو بود و علیه سردار سپه شعار می دادند. بعد هم وارد مجلس شدند.
رئیس مجلس، مرحوم مؤتمن الملك بود و مرحوم میرزا یحیی دولت آبادی هم جزو وكلا بود. دكتر مصدق وكیل اول مستوفی الممالك وكیل دوم تهران و مرحوم مدرس وكیل ششم تهران بودند. اینها با سردار سپه مخالف بودند. مستندی ندارم، ولی شنیدم كه گفتند مرحوم میرزا یحیی دولت آبادی به سردار سپه تلفن كرده بود كه به مجلس بیاید. سردار سپه نیز با عده زیادی نظامی كه جمعی از نظامی ها ارمنی بودند، به سمت بهارستان حركت كرد. آنها به مردم حمله كردند و جمعی زیر دست و پا كشته شدند. سردار سپه به مجلس وارد شد و مؤتمن الملك، رئیس مجلس می گوید، «حفظ نظم مجلس با خود مجلس است.» سردار سپه می گوید، «حفظ نظم مملكت یا دولت است.» و به رئیس مجلس دستور می دهد زنگ مجلس را به صدا در آورد تا مجلس تشكیل شود و نسبت به سردار سپه اخذ رأی به عمل آید. این عمل موجب جنجال و سر و صدای زیادی می شود و تدین، نایب رئیس مجلس، به مرحوم خالص زاده سیلی می زند. حقیر، خالص زاده را خوب می شناختم و با ایشان زیاد رابطه داشتم. منزل ما در خیابان شاه آباد و منزل ایشان نیز در خیابان شاه بود. بسیار با شهامت و با فهم و درایت و شجاع بود؛ معذالك شایع شده بود كه از نایب رئیس مجلس سیلی خورده است. در هر حال با تعرض و اعتراض نمایندگان، سردار سپه مجلس را ترك كرد و در بین وكلای مجلس اختلاف درگرفت. در رأس مخالفین، مرحوم مدرس و مرحوم دكتر مصدق بودند. نظر مرحوم مدرس این بود حالا كه رفته، بهتر است كه برای بازگشتن او مخالفت كنیم. تا آنجا كه حقیر در اجتماعات شركت داشتم، می دانم كه سردار سپه به بومهن زادگاه خود رفت. مرحوم مدرس كه از سیاسیون درجه اول بود، فرمود، «برود و دیگر هم بر نگردد.»
بسیاری از وكلا می گفتند مجدداً كودتا خواهد كرد و چون اختیار نظام و شهربانی و وزارت جنگ به دست اوست و در ضمن رئیس الوزرا هم هست، كودتا بلامانع است. در هر صورت، مجلس تصمیم گرفت او را برگرداند و یك عده 12 نفری كه دكتر مصدق نیز جزو آنها بود، به بومهن رفتند و او را برگرداندند و اوضاع، به حال اول برگشت. رئیس الوزرا، فرمانده قشون و وزیر جنگ هم بود و اختیارات برقررا بود؛ معذالك او برای جلب اعتماد مردم و علما به قم رفت و در نزد مراجع عظام كه حضرات آیات مرحوم نائینی و مرحوم آقای آقا سید ابوالحسن بودند، توبه و انابه كرد كه دیگر به فكر جمهوری نخواهم افتاد و آن آقایان و حضرت آیت الله حایری و علمای اصفهان، گول حرفش را خوردند و توبه اش را قبول كردند؛ هر چند به قول مرحوم مدرس، «توبه گرگ مرگ است.»
از این روز بعد از توبه رضاخان، باز مرحوم مدرس از عقیده خود دست برنداشت و لذا تحت مراقبت شدید بود و در منزل و محل درس و خلاصه هر جا می رفت، زیر نظر جاسوسان قرار داشت. یك روز حقیر با دو نفر دیگر به منزل ایشان رفتیم. نزدیك منزل، جلوی ما را گرفتند و مانع شدند كه وارد شویم. طولی نكشید كه مرحوم حاج شیخ اسدالله محلاتی، وكیل محلات و خمین و ده یازده نفر دیگر برای ملاقات ایشان آمدند كه مأمورین جلوی آنها را نگرفتند و به خدمت ایشان رسیدند. بعد از مراجعت از منزل ایشان، مأموران تمام 11 نفر یا 12 نفر را گرفتند و به دستور وزیر داخله تبعیدشان كردند. دفعه دیگر در 18 ذی الحجه به دیدن ایشان رفتیم. وارد عمارت كه شدیم، دو نفر مأمور نظمیه آنجا بودند و نگداشتند خدمت ایشان برسیم و گفتند همین جا بمانید. علت را پرسیدیم گفتند، «چهار نفر بیشتر نباید نزد ایشان باشند. وقتی آنها رفتند، شما می توانید خدمت ایشان برسید.» ما هم تأمل كردیم تا نوبتمان برسد. وقتی خواستیم برویم، دیدیم مرحوم مدرس بدون لباس، جلوی هشتی آمدند. مأموران برخاستند و به خودشان گفتند، «خداوند این نان ما را قطع كند كه با این آقا این طور عمل می نماییم.» فراموش كردم بگویم كه برای انتخاب رئیس الوزرا یا رأی عدم اعتماد به او، تعداد وكلا را در نظر گرفتند و دیدند یك نفر كسر دارند و موافقین، یك رای بیشتر دارند. مرحوم مدرس به وكیل اراك (سلطان آباد عراق) می گوید، «تا موقع ختم مذاكرات مجلس برویم در حوضخانه مجلس نماز بخوانیم.» خود ایشان همیشه با وضو بودند. وكیل مذكور كه جزو موافقین رضاخان بود، مشغول نماز خواندن می شوند. مرحوم مدرس بیرون می آید و در حوضخانه را قفل می كند و وارد مجلس می شود و اكثریت حاصل می شود. وكیل اراك پشت در می ماند و در می زند. وقتی می آیند و در را باز می كنند كه رأی گیری به اتمام رسیده بود و مرحوم مدرس به وكیل می گوید، «ای مرد سیاس! این چه وقت نماز بود؟» انتخاب آن وكیل هم شنیدنی است و و از بحث خارج است. مرحوم مدرس به مخالفت با سردار سپه ادامه می دهد و در تغییر سلطنت و انقراض قاجاریه در مجلس پنجم و استعفای مؤتمن الملك از سیاست مجلس و كناره گیری مستوفی الممالك از ریاست مجلس، برخلاف قانون كه باید رئیس مجلس انتخاب شود، تدین نایب رئیس مجلس، جلسه را تشكیل می دهد كه با وجود مخالفت سرسختانه ی دكتر مصدق با ادامه ی جلسه، تدین مشغول می شود و مرحوم مدرس با اخطار قانونی مخالفت خود را جداً و صریحا اعلام و بیانات مفصلی می كند و از مجلس خارج می شود كه تمام مذاكرات آن مرحوم و دكتر مصدق خواندنی است و در مجلس و تاریخ ضبط شده است.
بعداً بر خلاف قانون در این جلسه كه در نهم آبان 1304 تشكیل شده بود، انقراض سلطنت قاجاریه به تصویب رسید و این مجلس، تشكیل مجلس مؤسسان را برای تغییر بعضی از مواد و اصول قانون تصویب كرد. مجلس مؤسسان تشكیل شد و در 5 آذر 1304 شمسی شروع به كار كرد و در چهارم اردیبهشت 1305 تاجگذاری رضاخان عملی شد. تاج سلطنتی را رضاخان سردار سپه از دست مرحوم امام جمعه ی خوئی گرفت و خود بر سر گذاشت. به این نحو با انتخابات تحمیلی و انتصابات قانون شكن، مهار مملكت اسلامی را به دست گرفت و یگانه مانع و مخالف سرسخت خود، مرحوم مدرس را بعد از یأس از سكوت ایشان به انواع شكنجه ها مبتلا نمود و در تاریخ هفتم آبان 1306، اول صبح هنگامی كه مرحوم مدرس برای تدریس به مسجد سپهسالار می رفت، ایشان را در پشت مسجد (مدرسه سپهسالار) مورد ترور قرار دادند. چهار تیر، به دست هایشان اصابت كرد و ایشان را به بیمارستان شهربانی (برای تیر خلاص) بردند؛ ولی مردم و آقای امام جمعه ی خویی رفتند و تختخواب را به دوش گرفتند و از قتلگاه شهربانی به بیمارستان شخصی بردند. ایشان شفا یافت و این ترور نتیجه معكوس داد. بالاخره در دوره هفتم كه انتخابات در تمام مملكت اجباری شد و به وسیله دولت و شركت نفت و نظامیان صورت گرفت، معلوم بود كه مرحوم مدرس محروم خواهد شد و رای نمی آورد. تمام وكلای تهران هم در واقع انتصابی و در خانه و آشیانه خود منزوی بودند و قادر به هیچ كاری نبودند.
نظام السلطنه در تاریخ 1295 شمسی، با جمعی هجرت را شروع كرد. مرحوم مدرس، در محرم الحرام 1334 قمری به مسافرت پرداخت و در صدد تشكیل یك دولت در مهاجرت بود كه اگر جنگ به اشغال تهران انجامید، حكومت غرب، زمام امور را در دست نگیرد. نظام السلطنه دولت را تشكیل داد و خود ایشان رئیس الوزرا و مرحوم مدرس وزیر عدلیه و اوقاف شدند و وزرای دیگر نیز انتخاب شدند و در كرمانشاه و بعد در عثمانی به همكاری پرداختند و بنا شد احمد شاه نیز از تهران مهاجرت كنند و تسلیم متفقین بشود؛ ولی چون آنها به ایشان اطمینان دارند كه تهران را اشغال نخواهند كرد، در تهران ماند و از مسافرت منصرف شد. این هم مهاجرت در دوره سوم بود. در دوره های دیگر مرحوم مدرس انتخاب شد؛ ولی در دوره هفتم ایشان و رجال نامی و متقی را با اعمال زور و انتخابات تقلبی از وكالت محروم كردند.حكومت و دولت به دست عمال انگلیس (بریتانیا) و شاه آلت دست آنها بود. برای رهایی از اقدامات مرحوم مدرس، سرتیپ محمد درگاهی، رئیس شهربانی و سرهنگ راسخ و سرهنگ ادیب السلطنه و چند نفر مأمور دیگر، شبانه وارد خانه مرحوم مدرس شدند و ایشان را دستگیر كردند و به خواف در مرز افغانستان بردند و زندانی كردند. این كار در سال 1307 شمسی انجام شد و در خواف زیر نظر مأموران قرار گرفت. مرحوم مدرس شاید زائد بر ده سال تبعید و زندانی بود. بعد از این مدت طولانی، وی را به كاشمر بردند.در شب دهم آذر ماه 1316 شمسی مرحوم مدرس را مسموم كردند و چون سم كارگر نشد، ایشان را با عمامه خودش خفه كردند. این جنایت تا شهریور 1320 فاش نشد و بعد آشكار شد كه ایشان در راه دین و ایمان و اخلاص و اسلام به درجه رفیع شهادت نایل شده است. این رویه و اعمال رضاشاه ادامه داشت و ایادی خارجی،‌امر این خیانت ها و جنایت ها بودند.
این را هم در خاتمه امر عرض كنم كه سر پرسی كاكس، وزیر مختار انگلیس، به لندن گزارش داد و درصدر گزارش نوشت كه مدرس و امام جمعه خویی با قرارداد 1919 مخالف هستند. كاكس در دو نامه دیگر به طور محرمانه به وثوق الدوله صدر اعظم و به وثوق الدوله و نصرت الدوله و صارم الدوله نوشت تا زمانی كه موافق با سیاست و مشورت آنها رفتار كنند، از پشتیبانی بریتانی و احمد شاه بهره مند خواهند بود. قرار داد 1907 و 1919 با موافقت دولت ایران بسته شدند. این نوع قراردادها پیوسته مورد مخالفت مرحوم مدرس بودند. با تبعید و شهادت این رجل دینی و سیاسی، اعمال ضد اسلامی به مرحله ی اجرا در آمدند. یك جمله كوتاه دیگر را هم اضافه كنم. در سال 1302 یا 1303 شمسی مرحوم مدرس در مسجد جمعه تهران دستور روضه داد. این دستور در موقعی داده شد كه رضاخان سردار سپه، رئیس الوزرا بود و تظاهر می كرد و یا واقعاً با روضه و عزاداری و سینه زنی كاملا موافق بود،‌نماز می خواند و در مجالس روضه خودش و دیگران، با روشن كردن شمع در منابر، خود را مسلمان قلمداد می كرد و جلوی منابر را نمی گرفت. در این اوقات مجالس روضه مرحوم مدرس در مسجد جمعه برگزار می شدند، ولی با نهایت احتیاط، معذالك ایشان با آوردن قالی و فرش در مسجد آن مرحوم، مخالفت كرد(در آن ایام مساجد با زیلو و حصیر مفروش بود و قالی نبود) و هم چنین با سماور و چای مخالفت کرد و فرمود : « اگر فرش و قالی و سماور و چای باشد، متصدیان شناخته می شوند و تحت تعقیب قرار می گیرند.» بنابراین، مجالس ساده و بدون تشریفات برگزار می شدند و مردم و بازاری های معمم و غیر معمم در اجتماعات شركت می كردند. هر روز یكی از علما سخنرانی می كرد و در سیاست وارد می شد و علیه خارجی ها و دست نشاندگان آنها صحبت می كرد. آن مرحوم در سیاست موازنه منفی و قطع ایادی خارجی و جلوگیری از مظالم، كوشا و دانا و توانا بود و با حسن سلوك و مهربانی و تواضع با مردم رفتار می كرد و در سیاست و درایت ممتاز و مورد علاقه و اعتماد مردم و حتی دولتی ها بود. به همین مقدار اكتفا می نمایم.
طاب الله ثراه
11 صفر 24/1407 مهرماه 1365
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25
شنبه 9/9/1392 - 19:58
آموزش و تحقيقات

 

آیت الله مدرس در آئینه توصیف امام راحل
آیت الله مدرس در آئینه توصیف امام راحل

 






 
او (رضاخان) با مرحوم مدرس روزگاری گذرانده بود و تماس خصوصی داشت.(از این رو) فهمید كه با هیچ چیز نمی توان او را قانع كرد، نه با تطمیع و نه با تهدید و نه منطقی صحیح داشت كه او را قانع كند.(رضاخان) از او (مدرس) حال علمای دیگر را سنجید و تكلیف خود را برای اجرا كردن نقشه های (شوم)ارباب های خود فهمید.(1)
شما خیال می كنید كه روحانیت اسلام را می شود مثل روحانیت مسیح كرد. هیچ امكان ندارد. روحانیت شیعه مستقل است، اتكای به هیچ كس ندارد. بیائید بگوئید به كی اتكا دارد. این روحانیت مستقل كه اتكا ندارد به هیچ جا. این طلاب محترمی كه با سی چهل تومان در ماه ساخته اند و زحمت می كشند، نمی ترسیم كه طرفدار یك مملكتی و یك دولت دیگری باشند، اینها مستقلند در افكار خودشان. از اینها آدم در می آید. از اینها مدرس بیرون می آید. از اینها سید حسن مدرس در می آید.(2)
اسلام می خواهد انسان درست كند، می خواهد آدم درست كند. یك آدم اگر موافق تعلیم قرآن درست شود، یك وقت می بینید كه یك مدرس از كار در می آید كه مثل یك گروه است، جلوی قدرت رضاخان، آن قدرت شیطانی می ایستد، می ایستد تنها، با پیرمردی خودش می ایستد جلویش را می گیرد و جلوی شوروی را كه می خواست به ایران حمله كند، می گیرد. اینها، این خارجی ها هم از انسان می ترسند و لهذا دانشگاهی را می خواهند كه نگذارند از آن انسان پیدا شود.(3)
آنها از مدرس می ترسیدند. مدرس یك انسان بود. یك نفری كه نگذاشت پیش برود كارهای او (رضاخان) تا وقتی كه كشتندش. یك نفری غلبه می كرد بر همه مجلس. یك نفری غلبه می كرد بر اهالی مجلس. آن وقت من بچه بودم، جوان بودم و می رفتم مجلس برای تماشا. مجلس آن وقت تا مدرس نبود، مثل اینكه چیزی در آن نبود، مثل اینكه محتوا نداشت. با آن عبای نازك، قبای كرباسی وقتی وارد مجلس می شد، مجلس، تازه مجلس می شد. طرح هائی كه در مجلس داده می شد، آن را كه مخالف شرع بود، مدرس مخالفت می كرد و مطلب را می ماساند.(4)
هیاهو و فریاد كردند كه ما می خواهیم شما را به دروازه تمدن بزرگ برسانیم و واقع مطلب، دور كردن ملت بود از اصل تمدن تا چه برسد به تمدن بزرگ. همه را دور كردند از تمدن، از آنی كه استقلال را درست می كند. استقلال فكری انسان را. تا انسان استقلال فكری نداشته باشد، نمی تواند یك فرد مفید باشد و اینها می خواستند فرد مفید پیدا نشود.. اصلا اینها از انسان می ترسیدند. اینها دیدند كه در زمان رضاخان یك مدرس بود در مجلس كه نگذاشت رضاخان در آن وقت جمهوری را درست كند. مدرس نگذاشت، ولو بر خلاف مصالح شد و اگر درست شده بود، بهتر بود، لكن آن وقت اینها نظر سوء داشتند.(5)

و من باز به آقایان عرض می كنم كه توجه بكنید كه مقام شما را نگیرد. ارزش انسانی انسان به مقام نیست. به این نیست كه من نخست وزیرم، من رئیس جمهورم، من رئیس مجلسم، من وكیل مجلسم. اینها ارزش نیست. ارزش انسان به این است كه توجه بكند كه چه باید بكند در مقام خدای تبارك و بندگان خدای تبارك و تعالی. چه تكلیفی دارد و در مقابل خدا و در مقابل بندگان خدا كه از خدا هستند. این ارزش است. مادامی كه شما این ارزش را حفظ كنید، ارزش اسلامی و انسانی را حفظ كرده اید و اگر از این، انحراف حاصل بشود، شما هر مقامی پیدا كنید، در علم بشوید بالاترین علما، در زهد هم هر چه می شوید، بشوید، اما ارزش را از دست داده باشید، دیگر نه پیش خدا ارزش دارید و نه پیش خلق خدا. باید فكر این معنا باشید كه خدمت كنید به كشور. انشاءالله كه طولانی باقی می مانید. اما خدمت بكنید به ملت كه بعد از شما، مثل مرحوم رجائی كه مردم این طور برایش به سر و سینه می زنند، شهادت عملی و فعلی بدهند بر اینكه شما خوبید تا خدای تبارك و تعالی در محضرش شما را قبول كند كه آدمی بوده است كه یك عده ای بر خوبی او شهادت می دهد و از رفتن او توی سرشان می زنند. این، شهادت فعلی است بر اینكه این آدم، مقبول است و خدای تبارك و تعالی، همین طور قبول می كند و اگر گناهی هم داشته باشید، خدای تبارك و تعالی به همین می گذرد.
و من امیدوارم كه شما همه تان همین طوری كه سیره انبیا بوده و آن این طور بوده كه محكم در مقابل طاغوت می ایستادند و در مقابل ضعفا و فقرا و مستضعفین و مستمندان فروتن بودند، آن طوری كه وقتی عرب وارد می شود در مسجد رسول الله، می پرسد كدام یكی تان هستید؟ در مدینه حكومت رسول الله تشكیل شده بود، لكن وضعش این طوری بود. از آن طرف در مقابل هیچ قدرتی خاضع نبود، برای اینكه او را خدا می دید. كسی كه توجه دارد به اینكه هر چه قدرت هست، مال خدای تبارك و تعالی است و دیگران هیچ نیستند، این دیگر نمی تواند خاضع بشود در مقابل یك قدرتمندی.
شما ملاحظه كرده اید تاریخ را و مرحوم مدرس را دیده اید كه یك سید خشكیده و لاغر بود با لباس كرباس. یكی از فحش هائی كه آن شاعر به او داده بود، همین بود كه تنبان كرباسی پوشیده. یك همچو آدمی در مقابل قلدری می ایستد كه هر كس آن وقت را درك كرده باشد، می داند كه زمان رضاشاه غیر از زمان محمدرضاشاه بود. آن وقت یك قلدری ای بود كه شاید تاریخ ما كم دیده باشد. مدرس در مقابل همچون اوئی ایستاد، هم در مجلس و هم در خارج مجلس. یك وقتی رضاشاه گفته بود، «سید! از جان من چه می خواهی؟» گفته بود، «می خواهم كه تو نباشی.» یك روز من درس ایشان رفتم مدرسه سپهسالار كه مدرسه شهید مطهری است حالا. مثل اینكه هیچ كاری نداشت و طلبه ای بود كه داشت درس می گفت. این طور قدرت روحی داشت، در صورتی كه در آن وقت در كوران آن مسائل سیاسی بود كه باید برود به مجلس و آن بساط را درست كند. از آنجا و از پیش ما رفت به مجلس. آن وقتی هم كه می رفت مجلس، یك نفری بود كه همه از او حساب می بردند. من مجلس آن وقت را دیده ام.کانه مجلس منتظر بود كه مدرس بیاید. با اینكه با او بد بودند، ولی مجلس کانه احساس نقص می كرد وقتی كه مدرس نبود. وقتی كه مدرس می آمد، مثل اینكه چیز تازه ای واقع شده. این برای چه بود؟ برای اینكه یك آدمی بود كه نه به مقام اعتنا می كرد و نه به دارائی و امثال ذلك. هیچ اعتنا نمی كرد. نه مقامی او را جذبش می كرد. ایشان وضعش این طوری بود كه (برای من نقل كردند این را كه ) فرمانفرمای آن روز (حالا كه من می گویم فرمانفرما، شما نمی توانید تصورش را بكنید كه چه) فرمانفرمای آن روز وارد می شود به منزلش و مدرس می گوید من قلیان را آبش را می ریزم تو آتش سرخ كن را بگردان و یا به عكس. این طور او را كوچك می كرد كه دیگر نمی توانست طمع بكند. این آدمی را كه همه برایش تعظیم می كردند، این طوری شخصیت آنها را از بین می برد كه مبادا طمع كند چیزی از ایشان بخواهد. من بودم روزی كه یك كسی چیزی نوشته بود. زمان قدرت رضاشاه، زمانی كه آن وقت هزار شاه نبود. آن وقت یك قلدر نفهمی بود كه هیچ چیز را ابقا نمی كرد. یك كسی آمد گفت من یك چیزی نوشتم یك عدلیه، شما بدهید ببرند پیش حضرت اشرف(یك همچو تعبیرهائی) كه ببینند. مرحوم مدرس گفت، «رضاخان اصلش نمی داند عدلیه را با الف می نویسند یا با «ع». من بدهم او ببیند؟ نه اینكه اینها را در غیاب بگوید، در حضورشان هم می گفت. این جوری بود وضعش. این چه بود؟ برای اینكه وارسته بود. وابسته هواهای نفس نبود. «اتخذ الهه هویه» نبود. هواهای نفسانی خودش را الهه خودش قرار نداده بود. خدا را الهه خودش قرار داده بود. این برای مقام و برای جاه و برای وضعیت كذا نمی رفت عمل بكند. اوبرای خدا عمل می كرد. كسی كه برای خدا عمل می كند، وضع زندگی اش هم آن است. دیگر وضع از آن بدتر نمی شود برایش. برای چه دیگر چه بكند؟ از هیچ كس هم نمی ترسید. وقتی رضاشاه ریخت به مجلس كه قلدرهای اطرافش فریاد می كردند كه زنده باد كذا و مرده باد كذا، مدرس رفت ایستاد و گفت، «مرده باد كذا، زنده باد خودم.» خوب شما حالا نمی دانید در مقابل رضاشاه ایستادن یعنی چه و او ایستاد. این برای این بود كه از هواهای نفسانی آزاد بود، وارسته بود، وابسته نبود.(6)
در عصر شكوفائی انقلاب اسلامی، بزرگداشت مجاهدی عظیم الشان و متعهدی برومند و عالم بزرگواری كه در دوران سیاه اختناق رضاخان می زیست، لازم می باشد؛ زیرا در زمانی كه قلم ها شكسته و زبان ها بسته و گلوها فشرده بودند؛ او از اظهار حق و ابطال باطل دریغ نمی كرد. در آن روزگار، در حقیقت حق حیات از ملت مظلوم ایران سلب شده بود و میدان تاخت و تاز قلدری هتاك در سطح كشور، باز و دست مزدوران پلیدش در سراسر ایران تا مرفق به خون عزیزان آزاده وطن، علماء اسلام و طبقات مختلف آغشته بود. این عالم ضعیف الجثه با جسمی نحیف و روحی بزرگ و شاداب از ایمان، صفا و حقیقت و زبانی چون شمشیر حیدر كرار رویارویشان ایستاد و فریاد كشید و حق را گفت و جنایات را آشكار كرد و مجال را بر رضاخان كذائی تنگ و روزگارشان را سیاه كرد و عاقبت جان طاهر خود را در راه اسلام عزیز و ملت شریف نثار كرد و به دست دژخیمان ستمشاهی در غربت به شهادت رسید و به اجداد طاهرینش پیوست.
در واقع، شهید بزرگ ما مرحوم مدرس كه القاب برای او كوتاه و كوچكند، ستاره درخشانی بود بر تارك كشوری كه از ظلم جور رضاشاهی تاریك می نمود و تا كسی آن زمان را درك نكرده باشد، ارزش این شخصیت عالی مقام را نمی تواند درك كند. ملت ما مرهون خدمات و فداكاری اوست و اینك كه با سربلندی از بین ما رفته، بر ماست كه ابعاد روحی و بینش سیاسی اعتقادی او را هر چه بهتر بشناسیم و بشناسانیم و با خدمت ناچیز خود، مزار شریف و دور افتاده او را تعمیر و احیا نماییم.(7)

پی نوشت:
 

1ـ كشف الاسرار، ص 33
2- صحیفه نور، جلد 1، ص 97
3- همان، جلد 6، ص 231ـ همان، جلد 6، ص 231
4- همان، جلد 7، ص 63
5- همان، جلد 8، ص 199
6- همان جلد، صص 269،268،16.
7- 18 شهریور 63
 

منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25

شنبه 9/9/1392 - 19:58
آموزش و تحقيقات

 

تغذیه و ارتقای سلامت در مبتلایان به ایدز
تغذیه و ارتقای سلامت در مبتلایان به ایدز

 

نویسنده: دکتر احمدرضا درستی




 

بیماری کاهش ایمنی شدید (Acute immuno deficiency Disease) ، یک بیماری ویروسی است که در هنگام دریافت خون آلوده و یا برقراری ارتباط بسیار نزدیک (مثل مادر باردار به نوزاد ویا از طریق رابطه جنسی) به فرد منتقل می شود، بنابراین نسبت بالایی از این افراد را ممکن است کودکان تشکیل دهند و بسیاری از این افراد کاملا بی گناه آلوده شده اند.
علت اصلی مرگ در بیماران ، ابتلا به عفونت هایی است که به دنبال ضعف ایمنی (ناشی از ایدز) در آنها ایجاد شده و بدون درمان مناسب، فرد را به سوی مرگ سوق می دهند.
بسیاری از بیماران مبتلا به ایدز در واقع به دلیل اینکه به طور جنبی به سوءتغذیه پروتئین- انرژی نیز مبتلا می شوند، می میرند.
علاوه بر سوء تغذیه ناشی از کمبود پروتئین - انرژی، کمبود سایر مواد مغذی از جمله ویتامین ها، عناصر کمیاب، اسیدهای آمینه ضروری و اسیدهای چرب چند غیراشباعی نیز موجب افزایش حساسیت مبتلایان به ایدز به بیماری های عفونی می گردد. گاه داروهای مصرفی مبتلایان به ایدز نیز موجب از دست رفتن برخی مواد مغذی از بدن فرد مبتلا می شوند.
در واقع متابولیسم مبتلایان به ایدز دچار مشکل می شود، به گونه ای که انرژی بیشتری مصرف می کنند، چربی بدن آنها زودتر از بین می رود و از دست دهی پروتئین نیز در این افراد بیشتر است که به آن سندرم از رشد ماندگی (wasting) هم گفته می شود.
رعایت تغذیه مناسب برای جلوگیری از سوءتغذیه، و تلاش برای بازتوانی و جبران سوء تغذیه در مراحلی از بیماری که فرد به سوءتغذیه و عواقب آن گرفتار شده، به ارتقای سلامت و طولانی شدن عمر او کمک شایان خواهد کرد.
نوتوانی تغذیه ای در مبتلایان به ایدز نقش مهمی دارد. بدین منظور که می توان در منزل، به افراد بیمار از طریق لوله معدی غذا رساند که این امر موجب کاهش شدت و کاهش پیشرفت سوءتغذیه می شود. برخی مطالعات نشان داده اند که دادن مکمل های تغذیه ای از جمله کالری کافی و اسیدهای چرب امگا - 3 موجب کاهش شدت سوء تغدیه و همچنین کاهش پیشرفت آن می گردد. در کل باید توجه داشت که تمام نیازهای غذایی افراد عادی برای بیماران ایدزی فراهم شود و مقداری هم به آن افزود تا جوابگوی نیاز افزایش یافته آنها باشد. اگر وضعیت تغذیه این افراد در شرایط مناسبی نگه داشته شود، احتمال بیماری ها و عفونت ها نیز کمتر خواهد شد.
منبع:نشریه دنیای تغذیه - ش100

شنبه 9/9/1392 - 19:57
آموزش و تحقيقات

 

چرا برخی به ایدز مقاومند؟
چرا برخی به ایدز مقاومند؟

 






 
بیش از نیم میلیون نفر در آمریکا به خاطر عفونت HIV می میرند و در حال حاضر بیش از یک میلوین نفر با این ویروس زندگی می کنند، اما برخی از افراد مبتلا شده به ویروس HIV هیچ وقت دارو دریافت نمی کنند و هیچ وقت نیز به علت این ویروس، بیمار نمی گردند. سیستم ایمنی این جمعیت کوچک (شاید حدود 50000 نفر) به نحوی ویروس را برای مدت زمان طولانی کنترل می کند. البته به طور عادی پاسخ انسانها به بیماریها یک توزیع نرمال یا زنگوله ای شکل دارد. (یعنی عده کمی بسیار حساس و عده کمی مقاوم هستند و اکثریت جامعه در بین این دو حالت قرار می گیرند) اما کشف اینکه چگونه افراد این ویروس را کنترل می کنند، یکی از بزرگترین رازها در شیوع جهانی ایدز است. حل این راز شاید راه جدیدی برای جلوگیری و درمان عفونت HIV باز کند. در حال حاضر چندین گروه پژوهشی نیز به دنبال پاسخ این سوال هستند.
به طور معمول اگر یک سال بعد از عفونت HIV دارو درمانی آغاز نشود، افراد در هر میلی لیتر از خون خود ده ها یا شاید صدها هزار نسخه از ویروس خواهند داشت که بیش از 3/4 سلولهای ایمنی نوع CD4 آنها نابود شده است. اما افرادی هستند که سرعت پیشرفت بیماری در آنها کمتر از متوسط جامعه است. این افراد را می توان به دو دسته تقسیم نمود: افرادی که 10 سال بعد از آلودگی در هر میلی لیتر خون خود فقط 50 تا 2000 عدد از ویروس را دارند و مقدار CD4 آنها نیز تغییر نمی کند و یا شاید گاهی به طور معنی داری کاهش یابد. گروه دیگر افرادی هستند که مقدار ویروس در هر میلی لیتر خونشان کمتر از 50 عدد است و سلولهای CD4 آنها حتی پس از مرگ یک دهه از زمان عفونت کاهش نیافته است.
البته بررسی افراد مشکل است، چون آزمایش ابتلا به HIV از آزمایشهای معمول پزشکی نیست. به طور تقریبی 1/4 تا 1/3 افرادی که به HIV مبتلا می شوند، از آلودگی خود خبردار نمی شوند و بسیاری فقط زمانی آگاه می گردند که علائم عفونت بارز می شود و آن هم در مرحله پیشرفته بیماری ایدز است. در نتیجه تعدادی از افراد مقاوم در بین آنهایی که اطلاعی از وضعیت بیماری خود ندارند، قرار می گیرند و عده ای دیگر نیز شاید قبل از اینکه نیاز به درمان پیدا کنند تحت درمان قرار می گیرند. پزشکان و بیماران نیز اطلاع کافی در مورد این نوع از پاسخ ندارند و اینکه بیماران را باید به کجا ارجاع دهند تا در این بررسی شرکت کنند.

نقش ژن ها
 

ویروس در افرادی که بیماری را کنترل می نمایند آهسته تر از افراد عادی تولید می شود. البته این بدان معنی نیست که ویروس آلوده کننده این افراد از نوع کم خطر است، بلکه سیستم ایمنی آنها این ویروس را کم خطرتر می نماید. ژنهای میزبان که چگونگی پاسخ سیستم ایمنی به تمام بیماریها دارند. الل های گوناگونی مانند الل 5701*HLAB با روند پیشرفت بیماری در افراد عادی و آنهایی که بیماری را کنترل می نمایند مرتبط هستند. پژوهشگران برای یافتن علت کنترل بیماری، ژنها و سیستم ایمنی حدود 1600 نفر از افرادی که بیماری را کنترل کرده اند، مورد بررسی قرار دادند. در بررسیهای انجام شده 90 درصد افراد مقاوم دارای این الل بوده اند.
در اینجا تنها ویروسهایی می توانند از دست سیستم ایمنی فرار نمایند و زنده بمانند که دچار جهش شده اند، اما این جهش ممکن است سبب گردد که ویروسها توانایی ورود به سلولها یا ادغام شدن با DNA سلول را از دست بدهند.
همچنین سلولهای ایمنی نوع CD8 که بیشترین نقش را در مقابله با ویروس HIV دارند، در افرادی که بیماری را کنترل کرده اند بیشتر هستند و کارایی بالاتری دارند. این سلولها در افراد مقاوم پروتئین پرفورین و گرانزیمز بیشتری تولید می کنند که مرگ سلولی را سبب می شوند. در نتیجه قدرت نابودکنندگی آنها 40 درصد بیشتر از سلولهای مشابه در افرادی است که بیماری به طور عادی سیر خود را طی می کند.
چیزی که در این بررسیها مشخص شده این است که کنترل HIV از طریق یک مسیر ژنتیکی نیست و احتمالاً از مسیرهای گوناگونی که هر یک با عوامل محیطی و ژنتیکی خاص خود ترکیب می شوند، این امر اتفاق می افتد. پس ژنهای میزبان شرط لازم و کافی برای توضیح مقاومت برخی از افراد نمی باشند. پژوهشگران امیدوارند که با شناسایی افراد مقاوم بیشتر و بررسی آنها، بتوانند نقش ژنهای خاص را در این امر مشخص نمایند.

بروز التهاب تا چه اندازه موثر است؟
 

یک گروه از محققان در دانشگاه کالیفرنیا در حال بررسی نقش التهاب و فعال شدن سیستم ایمنی در پیشرفت بیماری HIV هستند. این فرضیه زمانی آغاز شد که بعد از تزریق مقدار زیادی از ویروس SIV (جد ویروس HIV) به نوعی از میمون به نام Sooty managabeys که فعالیت سیستم ایمنی کمی دارند، پیشرفت بیماری دیده نشد و آنها به اندازه حیوانهای آلوده نشده زندگی نمودند. اما زمانی که همین مقدار ویروس به نوع دیگری از میمون به نام rhesus macaque که سیستم ایمنی مشابه انسان دارد، تزریق گشت در آنها یک کاهش شدید در سلولهای ایمنی نوع CD4 و بروز بیماری ایدز دیده شد. تفاوت بین این دو نوع میمون میزان فعال شدن سیستم ایمنی بود. در میمون دوم بیش از 60 درصد سلولهای نوع CD8 فعال شدند که غیرعادی است، چون به طور معمول در حدود 10 درصد این سلولها در آنهایی که مبتلا نشده اند فعال شدند.
به نظر می رسد میزان فعال شدن سیستم ایمنی یک عامل پیشگویی کننده در مورد چگونگی سرعت پیشرفت بیماری HIV باشد. فعال تر شدن این سیستم در افرادی که HIV را کنترل می کنند، به میزان معنی داری کمتر است. البته در این گروه علی رغم اینکه تولید مثل ویروس کنترل می گردد، اما هنوز سطح التهاب بالا می باشد که این امر بدون عواقب نخواهد بود. مدت مدیدی است که تصور می گردد التهاب در بروز بیماری های قلبی-عروقی و سرعت بخشیدن به روند پیری نقش دارد.
در حال حاضر این پژوهشگران در حال بررسی پیری زودرس در افراد مبتلا به HIV هستند و این بررسی حتی در مورد آنهایی که تحت درمان می باشند نیز انجام می گردد. سیستم ایمنی این افراد مشابه افراد بسیار پیر است. همچنین این افراد به طور معمول در سن های کمتر دچار بیماری های قلبی - عروقی و سرطان می گردند که به طور عادی با روند پیری ارتباط دارند.

امیدهایی برای تولید واکسن
 

یکی از دستاوردهای ممکن در این پژوهش، تولید واکسن HIV است. واکسنهای موسوم، سیستم ایمنی را در طول زمان تحریک می کنند و آن را آماده می نمایند تا به عامل بیماری زایی که هنوز وارد نشده است، پاسخ دهد. واکسن ها سطح بالاتری از پاسخ را نسبت به مقداری که به طور طبیعی بدن با آن مواجه می شود، ایجاد می کنند تا بدن بهتر با مهاجمان مقابله نماید. اما اگر نکته کلیدی در بیماری HIV تحریک شدید پاسخ سیستم ایمنی باشد، در نتیجه شاید واکسنهای پیشگیری کننده به جای تحریک واکنشهای ایمنی باید آن را سرکوب نماید.
منبع:
scientific American/ November 18,2009
ترجمه: دکتر بردیا جمالی
منبع:نشریه اطلاعات علمی - شماره367

شنبه 9/9/1392 - 19:56
آموزش و تحقيقات
ایدز Aids – (2)
ایدز (Aids –(2






یكی از اولین راه های شناخت یك بیماری ، شناخت علائم و مراحل مختلف سیر بیماری است . با این شناسایی میتوان از گسترش و توسعه بیماری در مراحل اولیه جلوگیری نمود .علائم آلودگی بیماری ایدز بسیار پیچیده است و دارای مراحل چندی است كه الزاماًهمه آنها در افراد آلوده مشاهده نمی شود. این مراحل عبارتند از:

مرحله اول

عفونت حاد: در اغلب موارد در صورتی كه تعداد كافی ویروس ایدز وارد بدن فردی شود ، بعد از چند هفته علائمی نظیر تب ، گلودرد،بزرگی غدد لنفاوی، درد مفاصل و عضلات ، سر درد، ضعف و بی حالی، بی اشتهایی ، تهوع و استفراغ، كاهش وزن، اسهال و گاهی دانه های جلدی و یا تظاهرات عصبی ظاهر میگردد. این علائم اختصاصی نبوده و شباهت كاملی با نشانه های بسیاری ازبیماریهای دیگر دارد . چون خود بخود ظرف یك تا دو هفته بهبودی حاصل میگردد ، كمتر اتفاق می افتد كه بیماری دراین دوره تشخیص داده شود. بعلاوه از هنگام ورود ویروس ایدز تا مثبت شدن نتیجه آزمایشگاهی كه نشانگر آلودگی فرد است حدود ۲ تا ۱۲ هفته و گاهی تا۱۶ ماه طول می كشد. در این فاصله زمانی ، فرد، آلوده بوده و ممكن است سایرین را آلوده كند .

مرحله دوم و مرحله سوم

بزرگی منتشر و پایدار غدد لنفاوی:دراین مرحله غدد لنفاوی به صورت بزرگ شده و به شكل قرینه و بدون درد در بیش از دو نقطه بدن بجز ناحیه كشاله ران ظاهر می شود حداقل ۳ماه باقی می مانند.

مرحله چهارم

مرحله قبل از ایدز و حالات وابسته به ایدز:قبل از بروز علائم نهایی ایدز در بیمار ، عوارضی ظاهر می شود كه به آن علائم مربوط به ایدز می گویند و عبارتند از :
۱.كاهش وزن بیشتر از۱۰درصد وزن سابق
۲.اسهال به مدت بیشتر از یك ماه
۳.تب به مدت بیشتر از یك ماه
۴.عرق شبانه
۵.خستگی، بی حالی و ضعف
این علائم را مقدمه استقرار كامل ایدز كه پایان طیف بیماری می باشد ، به حساب می آورند . در برخی موارد ، بی قراری، بی اشتهایی، دل درد ، سردرد وجود دارد و تغییرات عصبی منجر به از دست دادن حافظه و آسیب اعصاب محیطی می شود. این علائم معمولاً متناوب است ولی كاهش وزن در اكثر بیماران وجود دارد و پیشرونده هم می باشد . بسیاری از بیماران در این مرحله دچار ضایعات پوستی، مخاطی و ضایعات دائم و یا عود كننده دهنی و یا ناحیه تناسلی به علت ویروسهای مختلف می شوند.

مرحله پنجم

ایدز:ایدز به مرحله نهایی آلودگی ایدز گفته میشود. در این مرحله به علت كاهش شدید قدرت دفاعی بدن، شخص، مستعد ابتلا به بسیاری عفونتهای و سرطانها می شود كه علائم بسیار متنوعی دارند و د رنهایت بیمار را از پای در می آورند. حدود ۲۵درصد افراد پس از ۵سال ،۲۵درصد پس از ۱۰سال و حدود۲۵درصد پس از ۱۵سال از ورود ویروس به بدن دچار ایدز می شوند . یعنی در مجموع حدود ۷۵ درصد افراد آلوده پس از ۱۵سال به مرحله ایدز می رسند. در مورد این مساله كه بالا خره ۲۵درصد باقیمانده چه سرنوشتی دارند و چه زمانی وارد مرحله ایدز می شوند بحث وجود دارد. ولی آنچه كه مسلم است فرد آلوده ، حتی اگر دیرتر هم وارد مرحله بیماری شود، همواره برای سایرین آلوده كننده باقی می ماند.
ایدز بر روی تمامی دستگاههای و اندام های بدن مانند تنفس ،گوارش، عضلانی، عصبی، پوست و مخاط، گوش و حلق و بینی و …اثر می گذارد. پس از رسیدن به مرحله نهایی ایدز، متوسط طول عمر در بالغین حدود ۵/۲ سال است و بیماری نهایتاً به علت یكی از عفونتهای فرصت طلب و یا سرطانها از پا در می آید .

تشخیص بیمارى

بیماری ایدز تمامی دستگاههای بدن را گرفتار می كند. با تشخیص به موقع و بجا و بدنبال آن با بكار بستن در مانهای نگه دارنده و مراقبتهای صحیح می توان تا حد قابل توجهی از مشكلات بیمار كاست و شرایط مناسبتری را برای زندگی وی فراهم نود.

درمان

متاسفانه بیماری ایدز درمان قطعی ندارد . برای عفونتهای فرصت طلب و سرطانها می توان درمانهای لازم را بكار برد و با داروهای مخصوص دستگاه دفاعی بدن را تقویت نمود . تاكنون واكسن موثری برای جلوگیری از بیماری پیدا نشده است.

راههای پیشگیرى

چون بیماری واكسن و درمان موثری ندارد و آلودگی به ویروس ایدز نهایتاً به بیماری ایدز منتهی میشود كه كشنده است ، بنابر این تنها راه مبارزه ، بكاربردن روشهای پیشگیری از آلودگی است كه عباتند از:
خویشتن داری و دوری از تماسهای جنسی مشكوك،در دوران تجرد، پای بند به اصول اخلاقی و خانوادگی پس از ازدواج، وفاداری به همسر و عدم بی بندوباری و پرهیز از انحراف جنسی و روابط جنسی غیر مطمئن،استفاده از كاندوم،اجتناب از رابطه جنسی مقعدی.
- با كنترل خون و فراورده های خونی،احتمال سرایت آلودگی از این راه بسیار کم می شود.
- اجتناب از استفاده مجدد از سرنگهای یك بار مصرف و عدم استفاده از سرنگهای مشترك.
- عدم استفاده از مسواك مشترك و بكار بردن تیغ ریش تراش یكبار مصرف دیگران .

تاریخچه بیماری ایدز

در سال ۱۹۸۱ هشت مورد و خیم از ابتلا به بیماری ” كاپوسی ساركوما”، یكی از انواع خوش خیم تر سرطان كه معمولا در میان افراد سالمند شایع است، در میان مردان هم جنس گرای نیویورك گزارش شد.تقریباً همزمان با این موارد، شمار مبتلایان به یك عفونت ریوی نادر در كالیفرنیا و نیویورك بالا رفت.با این كه در آن زمان عامل شیوع ناگهانی این دو بیماری مشخص نشده بود، اما معمولا از این دو واقعه پزشكی به عنوان آغاز ایدز یاد می كنند.در طی یك سال این بیماری بدون نام، گسترش زیادی داشت تا سرانجام در ۱۹۸۲ آن را ایدز(Syndrome Deficiency Immune (Aquired نامیدند.
به مرور شمار بیشتری متوجه این بیماری جدید شدند، چون گروه های گسترده تری از مردم، و نه فقط همجنس گرایان، را مبتلا می كرد.بیماران هموفیل و معتادان تزریقی با علائمی مشابه ایدز به پزشك مراجعه می كردند.همزمان با ظهور ایدز درآمریكا، درآن سوی اقیانوس آتلانتیك پزشكان در فقیرترین قاره جهان آفریقا، متوجه شیوع یك پدیده جدید بهداشتی شدند.این بیماری كه در زبان محلی” اسلیم”(SLIM) – مرگ در اثرتحلیل تدریجی بدن – نام گرفته بود، در آفریقا به معضلی عمیق تبدیل می شد.در وهله اول پزشكان دلیلی نمی دیدند كه ایدز، بیماری شایع درمیان همجنس گرایان آمریكای ثروتمند، را با اسلیم مرتبط بدانند.اما تحقیقات بعدی و شیوع علائمی مشابه درمیان زنان و دگر جنس گراها نشان داد كه هر دوی این بیماری ها یكی بوده وهمان ایدز است.درهیاهویی از جنجال ها و ابهامات گسترده درباره این بیماری كشنده جدید، تلاش ها برای تشخیص علت بروز ایدز و نحوه انتقال آن، با شتابی بی سابقه آغاز شد.
در سال ۱۹۸۴ یك گروه محقق آمریكایی به ریاست” رابرت گالو” اعلام كرد كه آنها عامل بیماری ایدز را كشف كرده اند، یعنی همان ویروسی كه ما آن را حالا اچ آی وی می خوانیم.البته این ادعا با اعتراض ” لوك موننتیر” و گروه محققان فرانسوی او، كه ماه ها قبل این ویروس را شناسایی كرده بودند، روبرو شد.در بحبوحه این جنجال ها محققان برای پیدا كردن درمان ایدز بسیج شدند: جستجویی كه هنوز هم ادامه دارد.آزمایش های خون نشان داد كه ویروس اچ آی وی سراسر جهان را در پنجه مهلك خود گرفته و در مدت زمانی كم به تمام قاره ها گسترش یافته است.تلاش ها برای درك این ویروس به موضوعی بسیار اضطراری تبدیل شد. این كه از كجا آمده و چرا در قرن بیستم هم زمان در دو نقطه مختلف یعنی آفریقا و آمریكا ظهور كرده بود؟

منشا اچ ای وی

طبق شواهد روشن و قانع كننده ای كه وجود دارد، شكی نیست كه ایدز از ویروس اچ آی وی ناشی می شود. اما درحال حاضر تاكید بر این موضوع است كه درك سر منشا ویروس اچ آی وی برای كشف واكسن و درمان های موثرتر امری حیاتی است.براساس آخرین تحقیقات در زمینه مختصات ژنتیكی اچ آی وی، عامل انتقال ایدز، مشخص شده این ویروس از تركیب دو ویروس مختلف در میمون شامپانزه به وجود آمده است.این ویروس ها از نوع ویروس” اس آی وی”( Virus Simian Immunodeficiency ) هستند كه در میمون ایجاد بیماری می كند.این تحقیقات نظریه ای رایج را كه می گوید ایدز در طی یك قرن گذشته در جنگلهای غرب آفریقا ظهور كرده است، تایید می كند.درسال ۱۹۹۹ نشریه” نیچر” در شماره ماه فوریه خود یك نظریه عملی را به چاپ رساند كه مورد حمایت گسترده كارشناسان این رشته قرار گرفت.براساس این نظریه ویروس عامل ایدز ابتدا از طریق یكی از زیر گونه های شامپانزه در آفریقا به انسان سرایت كرده است.به اعتقاد دانشمندان انسان اولین بار در نیمه نخست قرن گذشته در نتیجه شكار و تغذیه گوشت شامپانزه، سنتی كه هنوز در آفریقا ادامه دارد، به این ویروس آلوده شد.اس آی وی در گذشته ای نه چندان دور وارد بدن انسان شد و پس از جهش ژنتیكی به اچ آی وی تبدیل شد.به احتمال قریب به یقین ناحیه گینه بیسائو درغرب آفریقا مكانی است كه این نقل و انتقال درآن صورت گرفته است.
بسیاری از دانشمندان بر این باورند كه انتقال ویروس بیش از یك بار روی داده است، چون نمونه های گوناگونی از این ویروس، درانسان باعث بروز ایدز می شود.اما تعیین زمان دقیق انتقال از حیوان به انسان مشكل آفرین تر است.نكته قابل توجهی كه در تحقیقات مشخص شد این بود كه در قرن نوزدهم هیچ یك از میلیون ها آفریقایی كه به زور به بردگی كشیده و به كشورهای خارجی منتقل شدند، به این ویروس آلوده نبودند.بنابراین ایدز باید پس ازسال ۱۸۶۰ بروز كرده باشد. ویروس اچ آی وی اولین بار در سال ۱۹۵۹ درنمونه پلاسمای خون یك مرد اهل كنگو ردیابی شد.ویروس اچ آی وی، اولین بار در سال ۱۹۵۹ در نمونه خون یك مرد از كشور كنگو ردیابی شد.هر چند نخستین نمونه از ایدز در آمریكا، در سال۱۹۸۱ گزارش شد، اما براساس شواهد اولین قربانی ایدز دراین كشور به سال ۱۹۶۹ باز می گردد.درآن سال یك جوان سیاه پوست در شهر ” سنت لوئیز” آمریكا دراثر ابتلا به ایدز درگذشت.
تحقیقات درمورد سرعت واگرایی ژنتیكی میان دو خانواده اصلی ایدز، اچ آی وی – ۱ و اچ آی وی – ۲، نشان می دهد كه انتقال ویروس به انسان در حدود سال ۱۹۴۰ ( با ضریب خطای حدود ۲۰) سال روی داده است.مطالعه ژنتیكی بر روی ویروس اس آی وی، كه به درك بهتر انتقال آن از گونه میمون ها به انسان كمك كرد، توسط گروهی از دانشمند بین المللی انجام گرفت و درنشریه علمی “Science چاپ شد.این گروه مدعی است كه دو ویروس مختلف از دو نوع میمون در شامپانزه تركیب شده و ویروس اس آی وی را به وجود آورده است.تنظیم كنندگان این مقاله علمی می گویند رشته ای از آلودگی و عفونتهای پی در پی در میمون ” مانگابی دماغ قرمز” و گونه ای بزرگ تر به نام Spot – Nose منجر به خانواده ای از ویروس ها موسوم به ” اس آی وی سی پی زی” (SIVcpz ) شده است.نكته مهم این كه هر دو این گونه ها خوراك شامپانزه بوده و زیستگاه آنها در غرب آفریقای مركزی قرار دارد.الیزاب بیلز از دانشگاه ناتینگام، بریتانیا، و همكارانش می گویند كشف این موضوع كه ویروس اس آی وی در شامپانزه دارای منشائی دوگانه است، پیامدهای مهم علمی را به دنبال دارد.
منبع:http://www.academist.ir
شنبه 9/9/1392 - 19:55
آموزش و تحقيقات

 

اولین علایم ایدز در دهان
اولین علایم ایدز در دهان

 

نویسنده: دکتر آرش منصوریان*




 
ویروس‌های مختلف به سلول‌ها و بافت‌های مختلفی از بدن حمله می‌کنند.
ولی ویروس ایدز یا HIV به سیستم ایمنی حمله می‌کند. سیستم ایمنی، گروهی از سلول‌ها هستند که بدن را در برابر انواع عفونت‌ها محافظت می‌کند و بدون آنها توانایی بدن برای مبارزه با انواع عفونت‌ها تضعیف می‌شود. لذا وقتی ویروس HIV وارد بدن فردی شود، به تدریج قدرت دفاعی بدن وی ضعیف می‌شود و این فرد در برابر انواع بیماری‌ها و عفونت‌ها حتی آنهایی که در حالت عادی بیماری‌زا نیستند آسیب‌پذیر می‌شود. این روند قابل رویت نیست و راهی وجود ندارد تا با نگاه کردن به افراد بگوییم که آیا به HIV مبتلا هستند یا خیر ولی آزمایش خون می‌تواند پس از چند ماه از اولین تماس، ویروس را در خون آشکار کند. افراد آلوده به HIV ممکن است سال‌ها کاملا سالم بمانند و حتی خودشان ندانند که آلوده هستند. ولی در این دوره یا در دوره نهفته بیماری بعضی افراد می‌توانند علایم دهانی خاصی داشته باشند که توجه به آنها در تشخیص به موقع این بیماری می‌تواند کمک کننده باشد. مثلا فرد دچار عفونت قارچی یا کاندیدایی در دهان شود. منظور از کاندیدا ضایعات شیری رنگ یا سفید روی زبان، سطح داخلی گونه‌ها و گاهی سقف دهان، لثه‌ها و لوزه‌ها می‌باشد. از علایم بروز کاندیدا در دهان می‌توان احساس طعم بد و سوزش در دهان را ذکر کرد. در ابتلای معمولی به کاندیدا درمان‌های رایج می‌تواند جوابگو باشد ولی در فرد مبتلا به ایدز، درمان پاسخ نمی‌دهد. علامت بعدی خطوط سفیدی است که در کناره زبان دیده می‌شود و ما اصطلاحا به آن لکوپلاکیای مویی می‌گوییم، که عامل اصلی به وجود آوردنده آن ویروس است. به محض مشاهده چنین ضایعه‌ای باید فورا به متخصص بیمار‌ی‌های دهان مراجعه کرد.
آفت‌های متعددی که در نواحی مختلف دهان ایجاد می‌شود، مرتب عود می‌کند و به راحتی درمان نمی شود از علایم مهم دیگر وجود ویروس ایدز در خون است. از علایم دیگر تبخال‌های مزمن و طولانی مدت چه در داخل دهان چه در لب‌هاست که به‌ طور متعدد فرد را مبتلا می‌کند. با مشاهده چنین علایمی دندانپزشک باید بیمار را مشکوک به ایدز فرض کند. البته باید توجه داشت که بسیاری از این علایم اختصاصی برای ایدز نیستند مثلا عفونت قارچی علل دیگرهم دارد؛ اما اگر به راحتی درمان نشود می‌تواند نشانگر ابتلا به ایدز باشد. همچنین آفت و تبخال معمولی در بسیاری از افراد دیده می‌شود اما اگر به صورت شدید در نواحی مختلف دهان و همراه با عود مکرر باشد می‌تواند نشانه ابتلا به ایدز باشد. به هرحال در همه این موارد تشخیص پزشک ضروری است. در بعضی تحقیقات از بزاق دهان برای تشخیص ویروس ایدز استفاده می‌شود که با تایید این آزمایش می‌توان به راحتی در مطب به بررسی وجود ویروس در بدن پرداخت و این اهمیت بزاق را در تایید تشخیص بعضی بیمار‌ی‌ها نشان می‌دهد. برای پیشگیری و احتیاط، اگر پوست دندانپزشک صدمه دیده نباید برای بیمار کار مستقیم دندانپزشکی انجام دهد.

پی نوشت ها :
 

*متخصص بیمار‌ی‌های دهان

منبع:www.salamat.com
شنبه 9/9/1392 - 19:55
آموزش و تحقيقات
وضعیت روانی بیماران مبتلا به ایدز
وضعیت روانی بیماران مبتلا به ایدز

نویسنده: علیرضا بردبار



در سال 1981، ویروس HIV عامل بیماری ایدز شناخته شد. تا سال 1983 تعداد مرگ و میر ناشی از این بیماری در آمریكا بیشتر از تعداد كشته‌شدگان در جنگ ویتنام گزارش شد. در نیویورك در گروه سنی 25 تا 30 سال، در هفته، 100 مورد مرگ ناشی از بیماری ایدز گزارش می‌شود. این بیماری، در دهه 1990 سایه مرگباری بر آفریقا افكند و تا سال 2002، 45 میلیون نفر به این بیماری مبتلا شدند كه هنوز 30 میلیون نفر از آنان زنده‌اند. تاكنون راه‌های تشخیصی و درمانی متعددی برای این بیماری پیشنهاد شده است، كه اگرچه در افزایش طول عمر فرد موثرند، اما هرگز نمی‌توانند خون فرد را از ویروس HIV پاك كنند.

میزان شیوع اختلالات روانی در بیماران HIV مثبت

نتایج حاصل از پژوهش‌هایی كه در زمینه اختلالات روانی در افراد HIV مثبت صورت گرفته است، نشان می‌دهد كه بیش از نیمی از مبتلایان به ایدز كه به مدت 12 ماه از داروهای ضدویروس استفاده می‌كنند، به اختلالات روانی دچار شده‌اند. در زنان HIV مثبت نشانه‌های افسردگی همراه با شكایت‌های جسمی وجود دارد، كه باعث سرعت بخشیدن به سیر پیشرفت بیماری خواهد شد. در طول 7 سال، مرگ‌ومیر زنان HIV مثبت كه نشانه‌های افسردگی را داشتند، 2 برابر بیشتر از سایرین گزارش شد.

اختلالات خلقی ناشی از ایدز

واكنش‌های هیجانی در ارتباط با بیماری ایدز با شدت متفاوت ظاهر می‌شود. بیماری از آغاز (مثبت بودن آزمایش) تا شروع عفونت‌های فرصت‌طلب، فرد را تحت تاثیر قرار می‌دهد. وضعیت خلقی فرد مبتلا به ایدز از احساس اندوه، اضطراب یا عصبانیت تا بروز اختلالات افسردگی و اضطرابی شدید تغییر می‌كند. افسردگی، شیدایی، اندوه و سوگواری، اضطراب، احساس گناه و تغییر در عملكرد جنسی از جمله اختلالات خلقی‌اند، كه فرد HIV مثبت با آن درگیر است.

افسردگی

در افراد HIV مثبت، علائم و نشانه‌های افسردگی به صورت كاهش میل به موضوعات مورد علاقه، بی‌خوابی، كاهش انرژی، از دست دادن اشتها یا پرخوری كه به كاهش وزن می‌انجامد، گریه كردن، وجود افكار خودكشی، از دست دادن میل جنسی و اختلال در تمركز بروز می‌كند.
البته، بعضی از این نشانه‌ها با عفونت به وسیله ویروس HIV مرتبط‌اند. از جمله، كاهش اشتها كه می‌تواند با اثر گذاشتن بر بیماری دستگاه گوارش و تهوع ناشی از مصرف داروها تغییر كند. غش كردن در مراحل اولیه یا پیشرفته بیماری به دلیل مصرف داروها یا كم‌خونی ناشی از بیماری بروز می‌كند. همچنین افزایش ترس از مرگ، تفكر دربارة آن را سبب خواهد شد. ناراحتی فرد همراه با تفكرات منفی، افسردگی، اختلال در شناخت، كاهش حافظه و عدم تشخیص زمان و مكان دیده می‌شود.

شیدایی

به طور معمول در بیمارانی كه سابقه اختلال خلقی ندارند، یا در خانواده خود، نمونه‌هایی از آن را ذكر نمی‌كنند یك حمله مانیك كه با مصرف موادمخدر یا عفونت CNS توسط ویروس HIV همراه است، به ویژه در مراحل پایانی بیماری دیده می‌شود. بعضی از عفونت‌های فرصت‌طلب از جمله توكسو پلاسموز، هرپس و مننژیت به بروز اختلالات خلقی دوقطبی كمك می‌كنند. لازم است كه اختلالات خلقی ناشی از مصرف موادمخدر از اختلالات تشخیصی تفكیك شود.

غم و سوگواری

پی بردن به نتیجه آزمایش و مثبت بودن آن، در كنار از دست دادن كار، ترس از مطرح شدن و از دست دادن یك آینده روشن، به امتناع از انجام مراقبت‌های بهداشتی، خودداری از دریافت خدمات درمانی و اختلال در روابط جنسی می‌انجامد. رایج‌ترین موضوعی كه به افراد HIV مثبت آسیب می‌رساند، از دست دادن دوستان و افراد مورد علاقه است. از آن جا كه اندوه بیماران مبتلا به ایدز چندوجهی است، تاثیرات چندوجهی بر فرد می‌گذارد. یاس، تضعیف روحیه، بی‌نظمی در خواب، آشفتگی عاطفی، تفكرات مزاحم و مصرف موادمخدر در بیماران مبتلا به ایدز كه با مرگ دوستانشان روبرو شده‌اند، ‌دیده می‌شود. به علاوه احساس اندوه، ترس از شدت پیشرفت بیماری را تشدید می‌كند.

اضطراب

اضطراب بر اثر ابتلا به بیماری و ناتوانی جسمانی و طرد شدن، بروز می‌كند. مسری بودن بیماری نیز سبب بروز اضطراب می‌شود. فرد مبتلا، در مورد محافظت از دیگران احساس اضطراب می‌كند، در حالی كه به طور همزمان درباره خود نیز احساس اضطراب دارد. علاوه بر این بروز اضطراب در مواردی كه فرد HIV مثبت با درگیری‌های خانوادگی، جابه‌جایی شغلی، بلاتكلیفی مالی و روند بیماری سروكار دارد، طبیعی است. بعضی از مبتلایان به صورت فطری، خلق و خوی مضطرب دارند. بعضی از آنان می‌توانند از نظر روانی و رفتاری به استرس ناشی از عفونت با ویروس HIV پاسخ مناسبی دهند و تاثیر اضطراب بر زندگی‌شان را محدود سازند. اضطراب عمیق، به از كارافتادگی دائم می‌انجامد. اختلالات اضطرابی ممكن است به صورت‌های ترس مرضی، ترس از فضای باز، اختلال وسواس و اجبار و فوبیهای فردی و اجتماعی بروز كند.
مقالات روزنامه‌ها، اختلال وسواس و اطلاعیه‌هایی كه درباره بیماری ایدز منتظر می‌شوند، اضطراب فرد را تشدید می‌كنند. گاهی اوقات، اضطراب به صورت نشانه‌های جسمی مانند سردرد، تپش قلب، درد سینه و مشكلات تنفسی بروز می‌كند.

روان‌پریشی

اختلالات روان‌پریشی در هر دوره از بیماری ایدز ممكن است بروز كند. در مواردی اسكیزوفرنی با شروع بیماری ایدز بروز می‌كند. عوامل استرس‌زا مانند وضعیت HIV مثبت بودن فرد، دوراهی شروع درمان، انجام آزمایشات متعدد و مسائل مربوط به تهدید و اعمال خشونت‌آمیز به بروز اختلالات روان‌پریشی كمك می‌كند.

عصبانیت و احساس گناه

عصبانیت واكنش طبیعی نسبت به این بیماری مرگبار است كه می‌تواند متوجه فردی كه او را مبتلا ساخته است، سایر افراد جامعه كه به دلیل بی‌توجهی آنان، انتقال یافته است و حكومتی كه نتوانسته گسترش بیماری را كنترل كند، باشد و در آخر روش‌های درمانی و داروهای بی‌تاثیر شود.احساس گناه نیز واكنشی عادی تلقی می‌شود. واكنش‌هایی مانند سرزنش خود، احساس شرم و كاسته شدن از ارزش فردی، واكنش‌های رایج ابتدایی نسبت به بیماری‌های آمیزشی به شمار می‌روند.

تغییر در عملكرد جنسی

عوامل موثر بر عملكرد جنسی فرد HIV مثبت به سابقة فعالیت جنسی وی، اعتماد به نفس او در این باره و نحوة عملكرد جنسی او بستگی دارد. بزرگسالانی كه در كودكی مورد آزار جنسی قرار گرفته‌اند، بیشتر از سایرین در معرض خطر عفونت با ویروس HIV قرار دارند. زنان HIV مثبت به آزار جنسی در كودكی و انجام رفتارهای جنسی پرخطر اشاره می‌كنند، عادت به انجام رفتارهای پرخطر مانع از سازگار شدن زنان و كنار آمدن آنها با تجارب تلخ گذشته می‌شود. افرادی كه سوءرفتار جنسی دارند، به احساس گناه یا سرزنش خود دچار می‌شوند و گاه به منظور برطرف كردن آن به مصرف الكل روی می‌آورند.

نقش روان‌شناسی در بهبود وضعیت روحی ـ روانی فرد HIV مثبت

امروزه روان‌شناسان روش‌های تازه‌ای را به كار می‌برند. اورسل (1977)، اشاره می‌كند كه درمانگران باید به تقاضای چندگانة افراد HIV مثبت، پاسخ دهند. دامنة خدمات آنها گسترش یافته است و باید نقش‌های بیشتری را به عهده بگیرند.
در بعضی از موارد، روان‌درمانی در خانه و در مواردی در بیمارستان انجام می‌شود. روان‌شناس، علاوه بر آموزش ارتباط جنسی مطمئن، تدابیر مربوط به پای‌بندی به رژیم دارویی و عقاید مذهبی بیمار را در نظر می‌گیرد و در زمانی كه به مراحل ناتوان‌كنندة بیماری می‌رسد به منظور انجام روان‌درمانی موقتی كارهای مراقبتی وارد عمل می‌شود.
همچنین، می‌تواند گروهی متشكل از دوستان و اعضای خانوادة فرد تشكیل دهد تا هر كدام از آنها طبق برنامه، انجام یكی از كارهای مراقبتی بیمار را برعهده بگیرند.
به علاوه، فرد می‌تواند از طریق تمركز بر مسئله، با موقعیت فعلی خود سازگار شود. در این صورت، رفتارهایی را نشان می‌دهد و با افكاری سروكار دارد كه سبب می‌شوند فعالانه مسائل را دنبال كند.
همچنین به بیمار توصیه می‌شود، بیماری خود را بشناسد، روش‌های درمانی را پیگیری كند، از دریافت كمك خودداری نورزد، امیدوارانه بیندیشد، بر نكته‌های مثبت تاكید كند و وضعیت كنونی خود را بپذیرد.
لازم است كه روان‌شناس تدابیر درست را در موقعیت‌های مناسب به كار گیرد و در هنگام ارزیابی به ظرفیت انطباق‌پذیری فرد و دامنه‌ای كه می‌تواند پیش برود توجه كند و از تدابیر مرتبط با مسأله بهره‌ ببرد و به موقعیت‌ها و موارد كنترل‌شدنی توجه كند، نه به مواردی كه از كنترل فرد خارج‌اند.
منبع:روزنامه اطلاعات
شنبه 9/9/1392 - 19:54
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته