• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1977
تعداد نظرات : 4816
زمان آخرین مطلب : 2121روز قبل
محبت و عاطفه
سلام
روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.
خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .
سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چيزي خواست.
يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.
يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.
يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را.
در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:
خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.
نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....
تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت:
آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.
تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي!
و رو به ديگران گفت:
کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.
زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست.
شنبه 12/8/1386 - 8:46
ادبی هنری

سلام

درمورد مرحوم قیصر امین پور چه زیبا گفت رهبر عزیزمان که:

"با رفتن او آرزوهایی به خاک رفت"

در اولین جمعه ی بی حضوراو دلسروده زیبای او را در باره مولا وسرورمان آقا امام زمان (عج) زمزمه می کنیم:

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب بلکه در دل گل کند لبخند های ما

بفر مایید هر چیزی همان باشد که می خواهد

همان یعنی نه مانند من  ومانندهای ما

بفر مایید تا این بی چرا تر کار عالم-عشق

رها باشد از این چون وچرا وچندهای ما

سر مویی اگر با عاشقان داری سریاری

بیفشان زلف ومشکن حلقه  پیوندهای ما

به بالایت قسم سروو صنوبر با تو می بالند

بیا تا راست باشد عاقبت   سوگند های ما

شب وروز از تومی گوییم ومی گویند-کاری کن

که "می بینم"بگیرد جای"می گویند" های ما

نمی دانم کجایی یا که ای آنقدر می دانم

که می آیی که بگشایی گره از بند های ما

بفر مایید فردا زودتر فردا شود امروز

همین حالا بیاید وعده آیند های ما

جمعه 11/8/1386 - 2:18
طنز و سرگرمی
 

سلام

خانمی یک طوطی خرید. اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت : « این پرنده صحبت نمی کند. » صاحب مغازه پرسید : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند. آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. » آن خانم یک آینه خرید و رفت.
روز بعد باز آن خانم برگشت، طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید : « نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. » آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه پرسید : « آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟! خوب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد. » آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت : « طوطی مرد ! »
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : « واقعاً متاسفم، آیا او یک کلمه هم حرف نزد ؟ »
آن خانم پاسخ داد : « چرا ! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه، غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟ »

چهارشنبه 9/8/1386 - 15:11
خواستگاری و نامزدی
 

سلام 
کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای کوچک و بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.دست به دعا شدند.
برای اینکه ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند.
نخست از خدا غذا خواستند.فردا,مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن, آن را خورد. سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته ی بعد,مرد اول از خدا همسر و همدم خواست,فردا کشتی دیگری غرق شد,زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت.
دست آخر, مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.فردا کشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت.
مرد اول خواست بدون مرد دوم,به همراه همسرش از جزیره برود.پیش خود گفت,مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد,چرا که به درخواست های او پاسخ داده نشد(همین جا بماند بهتر است)
زمان حرکت کشتی,ندایی از آسمان آمد:"چرا همسفرت را
 رها میکنی؟"

پاسخ داد:"این نعمت هایی که بدست آوردام, همه مال خودم است,همه را خود در خواست کرده ام.درخواست های او که پذیرفته نشد.پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا,مرد را سرزنش کرد:"اشتباه میکنی, زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید"
مرد با حیرت پرسید:"از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟"
"از من خواست که خواسته های تو را اجابت کنم."

 

چهارشنبه 9/8/1386 - 10:14
دانستنی های علمی

سلام

رهبرما آن نوجوان سیزده ساله ای است که خود را به زیر تانکهای دشمن انداخت (امام خمینی)

سالروز شهادت شهید حسین فهمیده-روز نوجوان وروز بسیج دانش آموزی گرامی باد.

سه شنبه 8/8/1386 - 9:52
دانستنی های علمی

سلام

مردی به قصد تنبیه همسرش، او را باعصا میزد

 که ناگهان زن مرد؛ حال آن که قصد شوهر،

 کشتن او نبود. مرد به دنبال چاره ای بود تا

 از شر اقوام همسرش خلاص شود. بدین منظور از

 خانه بیرون آمد و قضیه را با یکی از آشنایان

 خود در میان نهاد. وی پیشنهاد کرد که جوانی

 خوش سیما را پیدا کن و او را به عنوان مهمان

 به خانه ببر و سپس سر او را ببُر و پهلوی جنازه

 همسرت بگذار. سپس به خویشاوندان زنت بگو ک

ه من این جوان را دیدم که با همسرم زنا میکرد

؛ طاقت نیاوردم و هر دو را کشتم.
مرد، حیله ای را که دوستش پیشنهاد کرده بود

 پسندید. درِ خانه خود نشسته بود که دید جوانی

 از آنجا عبور میکند. او را به منزل دعوت کرد

 تا با هم غذا بخورند و هم صحبت شوند. جوان

 بیچاره هم پذیرفت. داخل منزل شد. بعد از صرف

 غذا، صاحب منزل با حیله ای سر جوان را بریدو

 کنار جنازه زنش گذاشت. وقتی اقوام زن با خبر

 شدند که قتل وی به دلیل زنا بوده شوهرش را

 رها کردند.
و اما از آن طرف، مردی که این حیله را به

 شوهر زن ياد داده بود. پسری داشت که آن روز

 به خانه نیامد، پدرش با ناراحتی نزد شوهر آن

 زن رفت و گفت: حیله ای را که بتو آموختم انجام

 دادی؟ گفت:بله. گفت: آن جوان کشته را به من

 نشان بده. زمانی که جنازه جوان را دید دریافت

 که پسر خود اوست!
این داستان مصداق سخن
حضرت علی علیه السلام

 است که فرمود:
مَن حَفَرَ بئر لاخیه المومن وقع فیها
یعنی کسی که چاه بکند تا برادر

 دینی او درآن بیفتد، اول از همه خود

 در آن خواهد افتاد.

سه شنبه 8/8/1386 - 8:56
محبت و عاطفه

سلام

چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس ...

فدریکو گارسیا لورکا

دوشنبه 7/8/1386 - 14:46
خواستگاری و نامزدی
سلام
وَ قَالَ  امام علی[عليه السلام]
 مَنْ تَرَكَ قَوْلَ لَا أَدْرِى أُصِيبَتْ مَقَاتِلُهُ .

 كسى كه از گفتن "نمى دانم" روى گردان است ، به هلاكت و نابودى مى رسد.

                                                     نهج البلاغه -حکمت 85

آقا جون اگه چیزی ازت پرسیدند ونمیدونستی راحت بگو نمی دونم..بهتر از اینه که از روی ناآگاهی اظهار نظر کنی واعتبار تو پیش مردم از دست بدی..یک کلام: نمیدونم یابعدا به شما جواب می دم...

يکشنبه 6/8/1386 - 10:28
دانستنی های علمی

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس . صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، درگاه پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او . آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ، اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."

پائولو کوئیلو

يکشنبه 6/8/1386 - 10:9
دانستنی های علمی
 

سلام

روزى بهلول از در خانه ابوحنيفه مى گذشت . شنيد با شاگردان خود مى گويد: امام صادق عليه السلام سه مطلب مى گويد كه من آنرا نمى پسندم . اول آنكه شيطان به آتش دوزخ عذاب خواهد شد، در حالى كه خداوند شيطان را از آتش آفريد. چگونه ممكن است آتش بوسيله آتش بسوزد و عذاب شود. دوم اينكه خدا را نمى توان ديد. چگونه ممكن است چيزى موجود باشد و ديده نشود. سوم : انسان فاعل فعل خويش است و حال آنكه نصوص بر خلاف آنست . هنگامى كه بهلول اين سخنان را شنيد، كلوخى برداشت و به سوى او پرتاب كرد.

 شاگردانش بهلول را گرفتند و نزد خليفه بردند. بهلول گفت : از من چه شكايتى دارى ؟ من كه كارى انجام نداده ام . گفت : تو كلوخى بر پيشانى من زدى و سر مرا به درد آوردى . بهلول : درد كجاست ؟ آن را به من نشان بده . گفت : درد را نمى توان ديد. بهلول : اولاً تو خود گفتى آنچه را نتوان ديد موجود نيست . ثانياً اينكه گفتى سرت بر اثر اصابت كلوخ درد آمده ، دروغ مى گوئى . زيرا تو معتقدى شيطان به آتش نمى سوزد. زيرا او از جنس آتش ‍ است . پس تو نيز كه از جنس خاكى و از خاك آفريده شده اى ، نبايد از خاك و كلوخ معذب شوى . ثالثا تو گفتى انسان فاعل فعل خود نيست ، پس تو چه شكايتى از من دارى ؟ و چرا ادعاء قصاص مى كنى ؟ مجالس المؤ منين / ج 2/ ص 14 انوار نعمانى

شنبه 5/8/1386 - 14:16
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته