• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 11098
تعداد نظرات : 597
زمان آخرین مطلب : 3560روز قبل
اهل بیت

 

 

سیره امام على علیه السلام>از ولادت تا هجرت>میلاد امام على (ع)

ولادت على علیه السلام در كعبه به اعتراف علماى اسلام

علما و دانشمندان بزرگ شیعه و اهل سنت در این كه ولادت على علیه السلام در خانه كعبه واقع شده است، اتفاق نظر دارند، حتى مرحوم«اردو بادى»در این موضوع كتاب قطورى نگاشته است . (1) در این قسمت به نظر برخى از علماى شیعه و اهل سنت اشاره مى‏ كنیم:

نظر برخى از علماى اهل سنت

1ـحاكم نیشابورى:

«اخبار در مورد این كه فاطمه بنت اسد«على بن ابى طالب»را در خانه كعبه به دنیا آورد، در حد تواتر است.» (2) ـ حافظ گنجى شافعى:

«أمیر المؤمنین على علیه السلام در مكه و در داخل بیت الله الحرام در شب جمعه سیزدهم رجب سال سى ‏ام عام الفیل، متولد شد، و جز او مولودى در بیت الله الحرام تولد نیافته است، نه پیش از او و نه پس از او. این امتیاز نشانه بزرگى مقام و موقعیت او بود كه شامل حال او گشت.» (3)

3ـابن صباغ مالكى:

«على بن ابى طالب علیه السلام در شب جمعه سیزدهم رجب سال سى ‏ام عام الفیل ـ23 سال قبل از هجرتـدر مكه مشرفه در بیت الله الحرام متولد گشت. این فضیلت را خداوند به جهت جلال و بزرگى و كرامت على علیه السلام به او اختصاص داده است...» (4)

4ـاحمد بن عبد الرحیم دهلوى در«ازالة الخفاء»نظیر عبارت فوق را نقل كرده است. (5)

5ـ علامه ابن جوزى حنفى مى‏ گوید،در حدیث آمده است:

«فاطمه بنت اسد در حال طواف خانه خدا بود كه درد زایمان او را فرا گرفت. در همین حال درب كعبه باز شد و فاطمه داخل كعبه گشت و در آن جا، على علیه السلام را به دنیا آورد.» (6)

6ـ ابن مغازلى شافعى از زبیده دختر عجلان نقل مى‏ كند:

«وقتى فاطمه بنت اسد درد زایمانش شدید شد، ابو طالب بسیار ناراحت گشت. در همین حال حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم سر رسید و از او پرسید: عمو جان چراناراحتى؟ گفت: فاطمه در ناراحتى زایمان بسر مى ‏برد. حضرت به نزد فاطمه رفت.آن گاه دست ابو طالب را گرفت و فاطمه هم به دنبال آنها، به سوى خانه خدا راه افتادند. حضرت، فاطمه را داخل كعبه برد و به او فرمود:إ جلسی على إسم الله،به نام خدا بنشین، سپس او را درد شدیدى فرا گرفت و كودك زیبا و پاكیزه‏اى به دنیا آورد كه مثل زیبایى او را ندیده بودم و ابو طالب اسم او را على گذاشت و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قنداقه على را گرفت و به منزل فاطمه برد .» (7)

7ـ علامه سكتوارى بسنوى:

«اول كسى كه در كودكى در اسلام میان اصحاب به نام«حیدره»ـ یعنى شیرـ نامگذارى شد، سید و مولاى ما«على بن ابى طالب»است، زیرا موقعى كه على علیه السلام در داخل كعبه به دنیا آمد، پدرش ابو طالب در سفر بود. مادرش فاطمه با تفأل به خیر، او را همنام پدرش كه«اسد»بود، نام گذاشت .» (8)

8ـ علامه محمد مبین انصارى حنفى:

«ولادت على علیه السلام در مكه در داخل بیت الله الحرام بوده است و هیچ كس غیر از«على»در چنین مكان مقدسى به دنیا نیامده است.» (9)

9ـ صفى الدین حضرمى شافعى،مى‏ نویسد:

«ولادت على علیه السلام در كعبه مشرفه بوده است.او نخستین و آخرین كسى است كه در این مكان مقدس به دنیا آمده است.» (10)

10ـ عباس محمود عقاد مصرى:

«على علیه السلام در داخل كعبه به دنیا آمد و خداوند به او عنایتى فرمود كه هرگز بر بتهاسجده نكرد....» (11)

11ـ آلوسى:«این ماجرا بسیار بجا و شایسته بود كه خداى متعال اراده كرد تا پیشواى امامان در جایى به دنیا آید كه قبله مؤمنان است.منزه است پروردگارى كه هر چه را در جاى خود مى‏نهد،و او بهترین حاكمان است.»

در ادامه مى ‏نویسد:

«چنان كه برخى گفته ‏اند،گویا على علیه السلام نیز خواست به خانه كعبه كه تولدش در آن افتخارى براى او بود، خدمتى كند.به همین جهت بود كه بتهاى خانه كعبه را از فراز به زیر افكند، زیرا در پاره‏اى از روایات آمده كه خانه خدا،به درگاه خداوند شكایت كرد و گفت :پروردگارا تا چه وقت در اطراف من،این بتها را پرستش مى ‏كنند؟ و خداى تعالى به او وعده داد كه آن مكان مقدس را از بتها پاك خواهد كرد....» (12)

علامه امینى قدس سره در الغدیر بیش از بیست نفر از علماى اهل سنت و كتابهاى آنان را نام مى‏برد كه به صراحت نوشته‏اند على بن ابى‏طالب علیه السلام در داخل كعبه مكرمه به دنیا آمده است. (13)

خانه و زادگاه تو،بیت خداست یا على‏ 
چهره دلگشاى تو قبله نماست یا على‏ 
زمزمه ولادتت،سوره مؤمنون بود 
روز نخست بر لبت ذكر خداست یا على

نظر علماى شیعه

علماى شیعه به اتفاق آرا معتقدند امیر مؤمنان على علیه السلام در داخل كعبه به دنیا آمده و این فضیلت،فقط منحصر به اوست و كسى جز او این افتخار نصیبش نخواهد شد.براى‏نمونه،كلام برخى از دانشمندان بزرگ شیعه را به اختصار مى ‏آوریم:

1ـسید رضى،گرد آورنده نهج البلاغه، (متوفى 406) :

«ولادت على علیه السلام در مكه و در خانه خدا در سیزده رجب سى سال بعد از عام الفیل بود ...و من كسى را كه مانند على بن ابى طالب علیه السلام در خانه خدا به دنیا آمده باشد نمى‏شناسم.» (14)

2ـشیخ مفید (متوفى 413) :

«على علیه السلام در روز جمعه سیزده رجب سى سال بعد از عام الفیل در مكه در داخل بیت الله الحرام به دنیا آمد.نه كسى بعد از او و نه كسى قبل از او به این مقام مفتخر نشده است.» (15)

3ـعلامه جلیل سید مرتضى (متوفى 436) :

«على در خانه خدا به دنیا آمد و هیچ كس در این فضیلت شریك و نظیر او نیست.» (16)

4ـمفسر كبیر مرحوم قطب الدین راوندى (متوفى 573) :

«محل ولادت على صلى الله علیه و آله و سلم،خانه خدا و بیت الله الحرام بود و هیچ كس جز او در این مكان تولد نیافته است.» (17)

5ـعلامه حلى (متوفى 726) :

«هیچ كس در كعبه مكرمه،جز این على بن ابى طالب علیه السلام متولد نشده است،نه قبل از او و نه بعد از او.» (18)

6ـمفسر بزرگ امین الاسلام مرحوم طبرسى (متوفى 548) صاحب تفسیرمجمع البیان:

«هرگز كسى غیر از على علیه السلام در خانه خدا به دنیا نیامده است،نه پیش از او و نه پس از او.» (19)

7ـابن شهر آشوب (متوفى 588) :

«فرزند پاكیزه (على علیه السلام) از نسل پاكیزه در محل پاكیزه‏اى به دنیا آمد.چنین كرامتى براى چه كسى یافت مى‏شود؟زیرا شریفترین بقعه‏ها حرم و مكه است و شریفترین محل حرم،مسجد است،و شریفترین محل مسجد،كعبه مكرمه است،و مولودى جز على علیه السلام در این مكان مقدس یعنى كعبه به دنیا نیامده است،پس على علیه السلام در بهترین مكانى كه ممكن بوده متولد شده است.» (20)

8ـمحقق اربلى (متوفى 692) :

«على علیه السلام در مكه مكرمه در داخل خانه خدا در سیزدهم رجب سى سال بعد از عام الفیل به دنیا آمد.هیچ كس قبل از او و بعد از او به این فضیلت بزرگ مفتخر نشد،و این فضیلت و شرفى است كه خداى سبحان به خاطر جلال و كرامت آن حضرت اختصاص به او داده است.» (21)

9ـعلامه مجلسى (متوفى 1110) :

«على علیه السلام در مكه مكرمه در خانه خدا در ماه رجب،سى سال بعد از عام الفیل،به دنیا آمد.» (22)

10ـمورخ شهیر محمد بن خاوند:

«ولادت على علیه السلام در داخل كعبه بود.هیچ كس این سعادت نصیبش نشد،جز على بن ابى طالب علیه السلام.تولد على علیه السلام در كعبه،از نظر تاریخ و روایت قطعى‏است و هیچ تردید و شبهه‏اى در آن راه ندارند.» (23)

بیش از پنجاه نفر از بزرگان شیعه در آثار خود به تولد على علیه السلام در كعبه اشاره دارند.براى آگاهى بیشتر در این زمینه به كتاب ارزشمند«الغدیر»مراجعه نمایید. (24)

پى‏نوشتها:

1ـالغدیر،ج 6،ص .27

2ـمستدرك حاكم نیشابورى،ج 3،ص 550، (در شرح حال حكیم بن حزام) .

3ـكفایة الطالب،ص .407

4ـالفصول المهمه،ص .30

5ـالغدیر،ج 6،ص .22

6ـتذكرة الخواص،ص .20

7ـمناقب ابن مغازلى،ص 6،ح 3،الفصول المهمة،ص .30

8ـمحاضرة الاوائل،ص 79 به نقل از:الاحقاق،ج 7،ص .490

9ـوسیلة النجاة،محمد مبین حنفى،ص 60، (چاپ گلشن فیض لكهنو) .

10ـوسیلة المآل،حضرمى شافعى،ص .282

11ـعبقریة الامام على،ص .23

12ـر.ك:الغدیر،ج 6،ص .22

13ـعلاقمندان مى‏توانند براى اطلاع بیشتر به كتاب الغدیر،ج 6،ص 21ـ23،مراجعه نمایند .

14ـخصائص الائمه،ص .39

15ـارشاد مفید،ج 1،ص .5

16ـر.ك:الغدیر،ج 6،ص .24

17ـخرائج و جرائح راوندى،ج 2،ص .888

18ـر.ك:الغدیر،ج 6،ص .24

19ـر.ك:الغدیر،ج 6،ص .26

20ـمناقب ابن شهرآشوب،ج 2،ص .175

21ـكشف الغمه،باب المناقب،ج 1،ص .81

22ـمرآة العقول،ج 5،ص .275

23ـروضة الصفا،فى آداب زیارت المصطفى،الجزء الثانی.

24ـالغدیر،ج 6،ص 24ـ .27

مظهر ولایت ص 22

سید اصغر ناظم زاده قمى

 

پنج شنبه 5/5/1391 - 11:42
اهل بیت

 

 

سیره امام على علیه السلام>از ولادت تا هجرت>میلاد امام على (ع)

ولادت در خانه خداوند ونامگذارى

كنیه مشهور او ابو الحسن و لقب‏هایش فراوان است. از آن لقب‏ها آنچه میان ایرانیان شهرت دارد اسد الله و حیدر است.

لقب اسد الله را رسول خدا(ص)بدو داد (1) و مادرش وى را حیدر خواند چنانكه در بیتى كه به حضرتش منسوب است آمده:

انا الذى سمتنى امى حیدره كلیث غابات كریه المنظره (2)

و حیدر در لغت عربى به معنى شیر، است.

ولادت او را روز جمعه سیزدهم رجب،یا بیست و سوم آن ماه و بعضى نیمه شعبان نوشته‏ اند. چه سالى؟ سى سال یا بیست و نه سال پس از عام الفیل. عام الفیل چه سالى بوده است؟ سالى كه ابرهه سردار حبشى با فیلهای خود براى ویران كردن مكه آمد. اما آن چه سالى بود؟در آن روزگار ضبط دقیق روز و ماه و حتى سال را نمى ‏توانستند، چرا كه بیشترین مردم خواندن و نوشتن نمى ‏دانستند.حادثه‏ ها در ذهن این و آن بود نه در صفحه كاغذ. و چون حادثه‏اى بزرگ پدید مى‏ آمد آن را مبدا تاریخ قرار مى‏ دادند. آمدن فیلان به مكه و كشته شدن آنها به سنگ‏ریزه‏ه ایى كه پرندگان مى‏ افكندند، واقعه‏اى بزرگ بود، بدین رو تاریخ را با سال آن واقعه در حافظه نگاه مى‏ داشتند.

چون رسول خدا در عام الفیل به دنیا آمده است و سن او هنگام رحلت 63 سال بود، ولادت او را بین 569 تا 570 میلادى ضبط كرده‏ اند. و چون ولادت على را در سى سالگى رسول(ص)نوشته‏ اند بایستى على(ع)در 599 یا 600 میلادى تولد یافته باشد.

عالمان شیعه عموما و گروهى از دانشمندان سنت و جماعت نوشته‏ اند على(ع)در خانه كعبه به دنیا آمد. اما بعضى از سنیان یا این مكرمت را براى او ننوشته ‏اند و یا آن را نپذیرفته‏ اند. مسعودى نویسد:«در كعبه زاده شد.» (3) مفید نوشته است:«پیش از او و بعد از او كسى در خانه كعبه به دنیا نیامد.» (4)

مؤلف سیرة الحلبیه نوشته است:«على(ع)در سن سى سالگى رسول(ص)در كعبه متولد شد.» (5) در دیوان سید حمیرى كه با تحقیق شاكر هادى شكر در بیروت چاپ شده قطعه‏اى دیده مى ‏شود كه مطلع آن این است:

ولدته فی حرم الاله و امنه و البیت‏حیث فناؤه و المسجد (6)

مصحح دیوان این قطعه را از مناقب ابن شهر آشوب و دلائل صدوق آورده است. در مناقب این بیت‏ها و نیز بیت‏هاى دیگرى در این باره از محمد بن منصور سرخسى آمده است. (7) پس شهرت واقعه در آغاز سده چهارم مسلم بوده است و اگر بیت‏ها از سید حمیرى باشد این داستان در آغاز سده دوم هجرى نیز شهرت داشته است. در اثبات این فضیلت كتابهایى نوشته‏اند كه از متاخران مرحوم شیخ محمد على اردوبادى را مى‏توان نام برد كه نگارنده را با او دوستى بود.

پى ‏نوشتها

1.ذخائر العقبى،محب الدین طبرى ص 92 و بعضى كتابهاى دیگر.

2.طبقات،ج 2،بخش 1،ص 81.و در بعض ماخذها نیم بیت دوم چنین است:«ضرغام آجام و لیث قسورة‏».

3.مروج الذهب،ج 2،ص 2.

4.ارشاد،ج 1،ص 2.

5.السیرة الحلبیه،ج 1،ص 139.

6.دیوان،ص 155.

7.مناقب،ج 2،ص 175-174.

على از زبان على یا زندگانى امیرالمومنین(ع) صفحه 6

دكتر سید جعفر شهیدى

 

پنج شنبه 5/5/1391 - 11:38
اهل بیت

 

 

سیره امام على علیه السلام>از ولادت تا هجرت>میلاد امام على (ع)

مادر

مادر وى، فاطمه، دختر اسد فرزند هاشم است.وى از نخستین زنانى است كه به پیامبر ایمان آورد وپیش از بعثت از آیین ابراهیم - علیه السلام پیروى مى‏كرد. او همان زن پاكدامنى است كه به هنگام شدت یافتن درد زایمان راه مسجد الحرام را پیش گرفت وخود را به دیوار كعبه نزدیك ساخت وچنین گفت:

خداوندا، به تو وپیامبران وكتابهایى كه از طرف تو نازل شده‏ اند ونیز به سخن جدم ابراهیم سازنده این خانه ایمان راسخ دارم، پروردگارا! به پاس احترام كسى كه این خانه را ساخت وبه حق كودكى كه در رحم من است، تولد این كودك را بر من آسان فرما.

لحظه ‏اى نگذشت كه فاطمه به صورت اعجاز آمیزى وارد خانه خدا شد ودر آنجا وضع حمل كرد.(1)

این فضیلت‏ بزرگ را قاطبه محدثان و مورخان شیعه ودانشمندان علم انساب در كتابهاى خود نقل كرده‏ اند. در میان دانشمندان اهل تسنن نیز گروه زیادى به این حقیقت تصریح كرده، آن را یك فضیلت‏ بى نظیر خوانده‏ اند.(2)

حاكم نیشابورى مى‏ گوید:

ولادت على در داخل كعبه به طور تواتر به ما رسیده است.(3)

آلوسى بغدادى صاحب تفسیر معروف مى ‏نویسد:

تولد على در كعبه در میان ملل جهان مشهور ومعروف است وتاكنون كسى به این فضیلت دست نیافته است.(4)

پى ‏نوشت‏ها:

1- كشف الغمة، ج‏1،ص‏90.

2- مانند مروج الذهب، ج‏2، ص‏349/شرح الشفاء، ج‏1، ص‏151و....

3- مستدرك حاكم، ج‏3، ص‏483.

4- شرح قصیده عبدالباقى افندى، ص‏15.

فروغ ولایت ص‏15

آیت الله شیخ جعفر سبحانى

پنج شنبه 5/5/1391 - 11:35
اهل بیت

 

سیره امام على علیه السلام>امیر المؤمنین على(ع) در یك نگاه

القاب و كنیه ‏هاى امام على علیه السلام

1ـ امیر النحل

نحل زنبور عسل را گویند.شاعرى گفته است:

ولایتی لامیر النحل تكفینی‏ 
عند الممات و تغسیلی و تكفینی‏ 
و طینتی عجنت من قبل تكوینی‏ 
من حب حیدر كیف النار تكوینی

«ولایت و دوستى من با امیر نحل، در وقت مرگ و غسل و كفن مرا كفایت می‏كند. سرشت من پیش از آفرینشم با دوستى حیدر آمیخته، پس چگونه آتش مرا خواهد سوخت؟»

  علامه سبط ابن جوزى گوید: مؤمنان به زنبور عسل مانند، زیرا زنبور عسل چیز پاكیزه میخورد و چیز پاكیزه مى‏نهد،و على امیر مؤمنان است. (1)

2ـ امام صادق علیه السلام فرمود: محققا شما در میان مردم مانند زنبور عسل در میان پرندگان هستید. اگر پرندگان از محتواى درون زنبور عسل با خبر بودند یك زنبور عسل باقى نمى‏ماند و همه را میخوردند همچنین اگر مردم را از محبتى كه شما از ما خاندان در دل دارید با خبر می‏شدند شما را با زخم زبانهاشان مى خوردند و در نهان و آشكار به شما ناسزا می‏گفتند . خداوند رحمت كند بنده‏اى از شما را كه بر ولایت ما باشد. (2)

الأنزع البطین

انزع از ماده «نزع» است به معناى كسى كه موى جلوى سر او ریخته باشد، و نیز به معناى كنده شدن و بریده شدن از چیزى است از جمله از شرك و گناه.

بطین از «بطن» است به معناى كسى كه شكم بزرگ دارد، و نیز كسى كه باطنش از علم سرشار است.

3ـرسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اى على، خداوند تو را و خاندان و شیعیان و دوستان شیعیان تو را آمرزیده است، پس مژده باد تو را كه تو انزع بطین هستى، از شرك بریده‏اى و از علم سرشارى. (3)

علامه سبط ابن جوزى گوید: او را بطین گویند، زیرا باطنش سرشار از علم بود، او خود می‏گفت : «اگر برایم بالشى تا كنند(بر آن نشینم و)همانا در تفسیر بسم الله الرحمن الرحیم برابر یك بار شتر مطلب گویم».و او را انزع گیند، زیرا از شرك بریده بود. (4)

ابن اثیر گوید: در وصف على علیه‏السلام آمده كه او انزع بطین بود. آن حضرت موى جلو سرش ریخته بود، و شكمى بزرگ داشت. و گویند: معنایش آن است كه او از شرك بریده بود و باطن او از علم و ایمان سرشار بود. (5)

6ـابن منظور گوید: تازیان ریختگى موى جلوى سر را دوست می‏دارند، و چنین كسى را به فال نیك می‏گیرند. (6)

یعسوب الدین

آن حضرت را یعسوب الدین و یعسوب المؤمنین نامیده‏اند، زیرا یعسوب ملكه زنبوران عسل است كه از همه قوى‏ تر و هوشیارتر است، بر در كندو می‏ایستد و هر زنبورى كه عبور می‏كند دهانش را میبوید، اگر بوى بدى از او بشنود می‏فهمد كه از گیاه بدى استفاده كرده، پس او را دو نیم می‏كند و بر دو كند و می‏افكند تا زنبورهاى دیگر عبرت گیرند.على علیه السلام نیز بر در بهشت می‏ایستد و دهان مردم را می‏بوید،هر كسى را كه بوى دشمنى خود ازاو بشنود در آتش دوزخ می‏افكند. (7)

4ـ ابو تراب

ابو تراب به معناى پدر خاك، یا دمساز خاك، یا پدر و رئیس خاكیان است.

شاعربزرگ،شیخ كاظم ازرى رحمه الله گوید:

لم تكن هذه العناصر الا 
من هیولاه حیث كان أباها

«این عناصر (چهارگانه) از ماده او به وجود آمده‏اند، زیرا كه او پدر عناصر است.»

9ـشاعر توانا عبد الباقى افندى مصرى رحمه الله گوید:

یا أبا الاوصیاء انت لطه‏ 
صهره و ابن عمه و اخوه‏ 
ان الله فى معانیك سرا 
اكثر العالمین ما علموه‏ 
انت ثانى الآباء فى منتهى الدو 
ر و آباؤه تعد بنوه

«اى پدر اوصیا،تو داماد عمو زاده و برادر طاها (پیامبر خدا) هستى».

«خدا را در وجود تو اسرارى است كه بیشتر مردم عالم نمی‏دانند».

«تو در آخر دایره وجود (در قوس صعود)آن دومین پدر هستى كه پدرانش فرزندان او به حساب می‏آیند».

10ـ شیخ علاء الدین سكتوارى در محاضرة الأوائل(ص 113)گوید: نخستین كسى كه به كنیه «ابو تراب» نامیده شد على بن ابى طالب رضى الله عنه است،این كنیه را رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، به او داد آن گاه كه دید او بر روى زمین خوابیده و خاك بر پهلوى او نشسته است، از روى لطف و مهربانى به او فرمود: برخیز اى ابو تراب.

و این محبوبترین القاب او به شمار می‏رفت،و از آن پس، به بركت نفس محمدى این كرامتى براى او گردید، زیرا خاك خبرهاى گذشته و آینده تا روز قیامت را براى او باز می‏گفت. این را بفهم كه رازى است بی پرده. (8)

11ـ عبایة بن ربعى گوید: به عبد الله بن عباس گفتم: رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از چه رو على علیه‏السلام را ابوتراب نامید؟ گفت: از آن رو كه على علیه السلام صاحب زمین و حجت خدا بر اهل آن پس از رسول خداست، و بقاى زمین و آرامش آن به اوست، و از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم مى فرمود: چون روز قیامت شود و شخص كافر پاداش و نزدیكى و كرامتى را كه خداى متعال براى شیعیان على آماده نموده ببیند گوید: «اى كاش من ترابى بودم» یعنى كاش از شیعیان على (ابو تراب) بودم. و این است معناى این آیه كه كافر گوید: كاش من تراب (خاك) بودم. (9)

علامه مجلسى رحمه الله در بیان این جمله گوید:ممكن است ذكر آیه در اینجا براى بیان علت دیگرى در نامگذارى آن حضرت به ابو تراب باشد، زیرا شیعیان او به جهت تذلل بیش از اندازه و تسلیم بودن در برابر فرمانهاى حضرتش تراب نامیده شدند ـ چنانكه در آیه كریمه آمده ـو چون آن حضرت صاحب و پیشوا و زمامدار آنهاست ابوتراب نام گرفته است. (10)

امیر المؤمنین

12ـ رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: اگر مردم مى ‏دانستند كه على از چه زمانى امیر مؤمنان نامیده شد هرگز فضائل او را انكار نمى‏ كردند. وى آن‏گاه این لقب گرفت كه آدم میان روح و جسد بود (و هنوز آفرینش او كامل نگشته بود)، و آن‏گاه كه خداوند (در عالم ذر از آفریدگان اقرار گرفت و)فرمود: «آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: چرا». فرمود: «من پروردگار شما هستم، و محمد پیامبر شماست، و على امیر شما». (11)

13ـ جابر بن یزید گوید: به امام باقر علیه السلام گفتم: چرا امیر مؤمنان علیه السلام را بدین لقب نامیده‏اند؟ فرمود: زیرا مؤمنان را آذوقه (علم و معرفت) مى‏ رساند، مگر نشنیده‏اى كه در كتاب خدا (در داستان یوسف) فرموده: و نمیر أهلنا (12) «و خانواده خود را آذوقه مى‏رسانیم» (13) ؟!

14ـ امام صادق علیه السلام فرمود: آن حضرت به لقب امیر مؤمنان نامیده شده، و امیر از میرة العلم است (خوراك علم رساندن)، زیرا عالمان از علم او بهره مى‏برند، و علمى را كه از او ستانده‏اند به كار مى ‏گیرند. (14)

15ـ عبد المؤمن مى گوید: به امام باقر علیه السلام گفتم: از چه رو امیر مؤمنان را بدین لقب نامیدند؟ فرمود: زیرا آذوقه رسانى مؤمنان به دست اوست، اوست كه آنان را خوراك علم مى‏ دهد. (15)

16ـ هنگامى كه على علیه السلام به دنیا آمد و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به خانه ابى طالب رفت، على علیه السلام به وجد آمد و در چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم خندید و گفت: «سلام بر تو اى رسول خدا». سپس گفت: «به نام خداوند بخشاینده مهربان، تحقیقا مؤمنان رستگار شدند، آنان كه در نماز خشوع دارند». (16) رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: تحقیقا به سبب تو رستگار شدند، به خدا سوگند تو امیر آنهایى كه از دانشهاى خود به آنان خوراك معنوى مى‏ دهى، و به خدا سوگند تو رهنماى آنانى و آنان به سبب تو هدایت مى‏ یابند. (17)

اشكال

از این اخبار استفاده مى ‏شود كه علت نامگذارى على علیه السلام به امیر المؤمنین آن است كه مؤمنان از دست او خوراك معنوى مى‏گیرند و او نیز خوراك معنوى آنان را تأمین مى‏ نماید، و این مى ‏رساند كه امیر از میر گرفته شده و این خلافى روشن است، زیرا امیر بر وزن فعیل از كلمه امر كه مهموز الفاء است گرفته شده، و میر اجوف یائى است و میان انها در اشتقاق تناسبى وجود ندارد.

پاسخ

پاسخ این اشكال همان است كه علامه مجلسى رحمه الله فرموده است كه: «میره با كسره میم به معناى جلب كردن و فراهم آوردن طعام است، و پاسخ این اشكال كه مبدأ اشتقاق امیر با میر یكى نیست از چند وجه است:

الف) این كه قلب صورت گرفته باشد (جا به جایى حروف یا تغییر بعضى به بعض دیگر)، و این به چند جهت درست نیست و آن جهات روشن است.

ب) آن كه امیر فعل مضارع به صیغه متكلم باشد، و آن حضرت این جمله را مى‏فرموده (امیر المؤمنین یعنى: مؤمنان را آذوقه مى‏دهم)سپس علم بالغلبه شده و به صورت اسم در آمده و حضرتش بدین نام مشهور گشته است، مانند تأبط شرا كه جمله‏اى است كه نام شخصى شده است.

ج) مراد آن است كه امیران دنیا را از آن رو امیر گویند كه به پندار خودشان عهده دار تهیه خوراك و آذوقه و ما یحتاج مردم در امر معاش آنهایند، و على علیه السلام هم امیر مؤمنان است و امارتش در امرى بزرگتر از امور فوق است، زیرا به آنان خوراكى مى ‏رساند كه موجب حیات ابدى و نیروى روحانى آنهاست گر چه با سایر امیران در مورد میر جسمانى نیز شریك است،و این بهترین وجه است». (18)

توضیح

این كه در كلمه «قلب» صورت گرفته باشد، درست نیست، زیرا اولا قلب خلاف قاعده ادبى است. ثانیا اگر عین الفعل میر (یاء) به فاء الفعل انتقال یافته باشد مى شود یمر، و وزن فعیل آن مى‏شود: یمیر، و روشن است كه مقصود ما حاصل نمى ‏شود زیرا یمیر غیراز امیر است. و اگر منظور از قلب، قلب جوهرى یعنى ابدال باشد، باز هم درست نیست، زیرا دلیلى براى این قلب وجود ندارد.

و این كه امیر فعل مضارع باشد گر چه از وجه اول به واقع نزدیكتر است اما باز هم درست نیست، زیرا اگر فعلى به صورت اسم درآمد، بر اساس حكایت باید همیشه به یك صورت باشد و حركت آخر آن تغییر نیابد، بنا بر این باید همیشه أمیر المؤمنین به صورت مرفوع خوانده شود در صورتى كه مى‏دانیم إعراب این كلمه به حسب عوامل مختلف تغییر مى‏یابد.

اما وجه سومى كلامى وجیه و قولى لطیف است كه به اندكى توضیح نیاز دارد.

توضیح آنكه: رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم واسطه فیض خداوند به موجودات است و هر نعمت مادى و معنوى كه به آفریدگان مى ‏رسد به واسطه آن وجود مقدس است.

و از آن جهت كه على علیه السلام دروازه شهر علم و فقه و حكمت رسول خداصلى الله علیه و آله و سلم است، و نورش با نور آن حضرت یكى است و از منبع همان نور جدا شده و نفس و روح و جایگاه علم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است، و آن دو بزرگوار از یك پستان شیر معنا خورده‏اند، و هر دو از نور خداوند جدا گردیده‏اند، پس على علیه السلام در همه فضائل و مناقب ـ جز نبوت ـ شریك رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است، بنابر این آن وجود مقدس نیز واسطه فیض خداست و بركات مادى و معنوى از مجراى آن امام بزرگوار به آفریدگان به ویژه به مؤمنان مى‏رسد. از این رو مى‏توان گفت كه آن حضرت امیر و سالار مؤمنان است كه مسئولیت فراهم آوردن آذوقه و خوراك معنوى مؤمنان به عهده اوست.

امیرالمؤمنین على بن ابیطالب علیه السلام ص 44

احمد رحمانى همدانى

 

پنج شنبه 5/5/1391 - 11:31
اهل بیت

 

 

سیره امام على علیه السلام>امیر المؤمنین على(ع) در یك نگاه

كنیه على (ع)

آن حضرت را به دو كنیه ابو الحسن و ابو الحسین نامیده‏اند.امام حسن (ع) در حیات پیامبر پدرش را با كنیه ابو الحسین و امام حسین (ع) او را با كنیه ابو الحسن می‏خوانده‏اند. پیامبر نیز وى را با هر دوى كنیه‏ها خطاب می كرده است.چون پیامبر وفات یافت على (ع) را به این دو كنیه صدا می‏كردند.یكى دیگر از كنیه‏هاى على (ع)، ابو تراب است كه آن را پیامبر برگزیده و بر وى اطلاق كرده بود.

در استیعاب نقل شده است:«به سهل بن سعد گفته شد:حاكم مدینه مى‏خواهد تو را وادارد تا بر فراز منبر،على را دشنام گویى. سهل پرسید:چه بگویم؟ گفت:باید على را با كنیه ابو تراب خطاب كنى.سهل پاسخ داد:به خدا سوگند جز پیامبر كسى على را بدین كنیت، نامگذارى نكرده است. پرسید:چگونه‏اى ابو العباس؟ جواب داد:على (ع) نزد فاطمه رفت و آن‏گاه بیرون آمد و در حیاط مسجد دراز كشید و به خواب رفت.پس از او، پیغمبر (ص) پیش فاطمه آمد و از او پرسید:پسر عمویت كجاست؟ فاطمه گفت:اینك او در مسجد آرمیده است.پ یامبر به صحن مسجد آمد و على را دید كه ردایش بر پشت مباركش افتاده و پشتش خاك آلود شده است. پیامبر با دست‏ شروع به پاك كردن خاك از پشت على كرد و فرمود:بنشین اى ابو تراب!به خدا سوگند جز پیامبر كسى او را بدین نام، نخوانده است. و قسم به خدا در نظر من هیچ اس می از این نام دوست داشتنی تر نیست.»

نسایى در خصایص از عمار بن یاسر نقل كرده است كه گفت:«من و على بن ابیطالب (ع) در غزوه عشیره از قبیله ینبع با یكدیگر بودیم. تا آنجا كه عمار گفت:سپس خواب هر دوى ما را فرا گرفت، من و على به راه افتادیم تا آنكه در زیر سایه نخلها و روى زمین خاكى و بى گیاه آرمیدیم. سوگند به خدا كه جز پیامبر كسى ما را از خواب بیدار نكرد. او با پایش ما را تكان مى‏داد و ما به خاطر آنكه روى زمینى خاكى دراز كشیده بودیم،ب ه خاك آلوده شدیم. در آن روز بود كه پیغمبر (ص) به على (ع) فرمود. تو را چه مى‏شود اى ابو تراب؟چرا كه پیامبر آثار خاك را بر على (ع) مشاهده كرده بود.»

البته ممكن است كه این واقعه چند بار اتفاق افتاده باشد. در روایتى دیگر آمده است:چون پیامبر على را در سجده دید در حالى كه خاك بر چهره‏اش نشسته و یا آنكه گونه‏اش خاك آلود بوده به او فرمود:«ابو تراب!چنین كن‏».

همچنین گفته شده است پیامبر با چنین كنیه‏اى، على (ع) را خطاب كرد.چرا كه گفت:اى على! نخستین كسى كه خاك را از سرش می ‏تكاند تویى.

على (ع)،این كنیه را از دیگر كنیه‏ها بیشتر خوش مى‏داشت.زیرا پیامبر وى را با همین كنیه خطاب می ‏كرد. دشمنان آن حضرت مانند بنى امیه و دیگران، بر آن حضرت به جز این كنیه نام دیگرى اطلاق نمی‏كردند. آنان مى‏خواستند با گفتن ابو تراب، آن حضرت را تحقیر و سرزنش كنند و حال آنكه افتخار على (ع) به همین كنیه بود. دشمنان على، به سخنگویان دستور داده بودند تا با ذكر كنیه ابو تراب بر فراز منابر،آن حضرت را مورد سرزنش قرار دهند و این كنیه را براى او عیب و نقصى قلمداد نمایند. چنان كه حسن بصرى گفته است، گویا كه ایشان با استفاده از این عمل، لباسى پر زیب و آرایه بر تن آن حضرت میپوشاندند. چنان كه جز نام ترابى و ترابیه بر پیروان امیر المؤمنین (ع) اطلاق نمی ‏كردند. بدان گونه كه این نام،تنها بر شیعیان على (ع) اختصاص یافت.

كمیت می‏گوید:

گفتند رغبت و دین او ترابى است من نیز به همین وسیله در بین آنان ادعا كنم و به این لقب مفتخر می‏شوم.

هنگامى كه كثیر غرة گفت:جلوه آل ابو سفیان در دین روز طف و جلوه بنى مروان در كرم و بزرگوارى روز عقر بود، یزید بن عبد الملك به او گفت: نفرین خدا بر تو باد!آیا ترابى و عصبیت؟! در این باره مؤلف در قصیده‏اى سروده است:

به نام دو فرزندت، مكنى شدى و نسل رسول خدا در این دو فرزند به جاى ماند پیامبر تو را بو تراب خواند دشمنان آن را بر تو عیب می ‏شمردند و حال آنكه براى تو این كنیه افتخارى بود

لقب على (ع)

ابن صباغ در كتاب فصول المهمه مى‏نویسد:لقب على (ع)، مرتضى، حیدر، امیر المؤمنین و انزع (و یا اصلع) (كسى كه اندكى از موى جلوى سرش ریخته باشد.) و بطین (كسى كه شكمش بزرگ است.) و وصى بود.آن حضرت به لقب اخیر خود در نزد دوستان و دشمنانش شهره بود. در روز جنگ جمل جوانى از قبیله بنى ضبه از سپاه عایشه بیرون آمد و گفت:

ما قبیله بنى ضبه دشمنان على هستیم كه قبلا معروف به وصى بود على كه در عهد پیامبر شهسوار جنگها بود من نیز نسبت‏به تشخیص برترى على نابینا و كور نیستم اما من به خونخواهى عثمان پرهیزگار آمده‏ام زیرا ولى، خون ولى را طلب می ‏كند.

و مردى از قبیله ازد در روز جمل چنین سرود:

این على است و وصیى است كه پیامبر در روز نجوة با او پیمان برادرى بست و فرمود او پس از من راهبر است و این گفته را افراد آگاه در خاطر سپرده‏اند و اشقیا آن را فراموش كرده‏اند.

زحر بن قیس جعفى در روز جمل گفت:

آیا باید با شما جنگ كرد تا اقرار كنید كه على در بین تمام قریش پس از پیامبر برترین كس است؟!

او كسى است كه خداوند وى را زینت داده و او را ولى نامیده است و دوست،پشتیبان و نگهدار دوست است،همچنان كه گمراه پیرو فرمان گمراهى دیگر است.

زحر بن قیس نیز بار دیگر چنین سروده است:

پس درود فرستاد خداوند بر احمد (محمد (ص))

فرستاده خداوند و تمام كننده نعمتها فرستاده پیام ‏آورى و پس از او خلیفه ما كسى كه ایستاده و كمك شده است منظور من على وصى پیامبر است كه سركشان قبایل با او در جنگ و ستیزند .

این زحر در جنگ جمل و صفین با على (ع) همراه بود. همچنان كه شبعث‏بن ربعى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى در جنگ صفین در ركاب آن حضرت بودند.اما بعدا با حسین (ع) در كربلا به جنگ برخاستند و فرجام شومى را براى خود برجاى گذاشتند.

كمیت می ‏گوید:

كثیر نیز می ‏گوید: وصى و پسر عموى محمد مصطفى و آزاد كننده گردنها و ادا كننده دین‏ها.

همچنین آن حضرت به نام پادشاه مؤمنین و پادشاه دین(یعسوب المؤمنین و یعسوب الدین)نیز ملقب بوده است.

روایت كرده‏اند كه پیامبر به على (ع) فرمود:تو پادشاه دینى و مال پادشاه ظلمت و تاریكى است.

در روایت دیگرى آمده است:این (على) پادشاه مؤمنان و پیشواى كسانى است كه در روز قیامت‏با چهره‏هایى نورانى در حجله‏ها نشسته‏اند.

ابن حنبل در مسند و قاضى ابو نعیم در حلیة الاولیا این دو روایت را نقل كرده‏اند. در تاج العروس معناى لغوى یعسوب ذكر شده و آمده است (ملكه كندوى زنبور عسل). على (ع) فرمود:من پادشاه مؤمنانم و مال پادشاه كافران است. یعنى مؤمنان به من پناه آورند و كافران از مال و ثروت پناه مى‏جویند.چنان كه زنبور به ملكه خود پناه می ‏برد و آن ملكه بر همه زنبوران مقام تقدم و سیادت دارد.

دربان على (ع)

در كتاب فصول المهمة ذكر شده كه دربان آن حضرت، سلمان فارسى (رض) بوده است.

شاعر على (ع)

همچنین در فصول المهمه گفته شده كه شاعر آن حضرت، حسان بن ثابت‏بوده است. در اینجا اضافه می ‏كنم كه شاعر آن حضرت در جنگ صفین، نجاشى و اعور شنى و كسان دیگرى غیر از این دو تن بوده‏اند.

نقش انگشتر على (ع)

سبط بن جوزى در كتاب تذكرة الخواص نوشته است: نقش انگشترى آن حضرت عبارت‏«خداوند فرمانروا،على بنده اوست‏» (الله الملك على عبده) بوده است. همچنین وى می نویسد:آن حضرت انگشترى را در انگشتان دست راست‏خود می ‏كرده است و حسن و حسین (ع) نیز چنین می ‏كرده‏اند.

ابو الحسن على بن زید بیهقى معروف به فرید خراسان در كتاب خود موسوم به صوان الحكمه كه به نام تاریخ حكماى اسلام مشهور است در ذیل شرح زندگانى یحیى نحوى دیلمى ملقب به بطریق، چنین می‏گوید:« یحیى فیلسوف و ترساكیش بود و عامل امیر المؤمنین (ع) در نظر داشت تا وى را از فارس بیرون براند. یحیى نیز ماجراى خود را براى على (ع) نگاشت و از آن حضرت درخواست امان كرد.محمد بن حنفیه، به فرمان على (ع) امان نامه‏اى براى یحیى نوشت كه من آن امان نامه را در دست‏حكیم ابو الفتوح مستوفى نصرانى طوسى مشاهده كردم. توقیع على (ع) با خط خود آن حضرت و با عبارت «الله الملك و على عبده‏» (خداوند فرمانروا و على بنده اوست.) در پاى این مكتوب موجود بود. سبط بن جوزى این عبارت را به عنوان نقش انگشترى آن حضرت دانسته ولى مطابق با نقل بیهقى این توقیع به دست‏حضرت نوشته شده است و بعید نیست كه گفته بیهقى متین‏تر باشد.»

همچنین احتمال دارد كه آن حضرت نامه‏ها را چنین امضا می ‏كرده و سپس همان عبارت را بر نگین انگشترى نقش زده است. ابن صباغ در كتاب فصول المهمه فى معرفة الائمه گوید: «اسندت ظهرى الى الله‏» (پشت من به خداوند متكى است) نقش نگین آن حضرت بوده است. عده‏اى دیگر نقش نگین آن حضرت را«حسبى الله‏»ذكر كرده‏اند. كفعمى نیز در مصباح گوید: نقش نگین انگشترى آن حضرت‏«الملك لله الواحد القهار»بوده است.البته بعید نیست كه آن حضرت داراى چند انگشترى با نقوش متعدد بوده است.

سیره معصومین جلد 3 صفحه 11

سید محسن امین

پنج شنبه 5/5/1391 - 11:27
امر به معروف و نهی از منکر

 

 

علامت‏هاى منافق

آیه‏ اى از قرآن

«لیجزى الله الصادقین بصدقهم و یعذب المنافقین ان شاء او یتوب علیهم ان الله‏كان غفورا رحیما.» (1) .

قرآن در این آیه مباركه، منافق را در برابر صادق قرار داده است؛ از این دانسته‏ مى‏شود كه منافق صادق نمى ‏باشد و دروغ گو خواهد بود و نفاق نمونه‏اى است ازدروغ گویى.

اكنون شایسته است كه منافق شناسانیده و علامت‏هایش نشان داده شود.

سخنى از رسول خداصلى الله علیه وآله

امام جعفر صادق‏ علیه السلام فرمایش جدش رسول خدا را چنین بیان مى‏كند:

«سه چیز است كه در هر كس یافت‏ شود، منافق خواهد بود، هر چند روزه بگیرد و نماز بخواند و خودش چنین پندارد كه مسلمان است: در امانت‏ خیانت كند؛ در سخن‏ دروغ بگوید؛ در وعده خلف كند.» (2) .

بنابر این، خیانت در امانت، دروغ در سخن، خلف در وعده، اگر در كسى یافت‏شود، او منافق مى‏باشد و او را در صف مسلمانان با ایمان راه نیست. نظر دقیق، تشخیص مى‏دهد كه هر یك از این صفات سه گانه، نوعى از بى حقیقتى مى‏باشد.

امانت چیست؟

مقصود از امانت، سپرده‏اى است كه در دست كسى مى‏باشد (خواه زر و سیم ‏باشد، خواه جواهرات، خواه ناموس و خواه چیزهاى دیگر) و به طور كلى چیزى كه‏در نظر امانتگذار، ارجمند و گران بهاست و به همین علت، آن را به امانتدار مى‏سپارد،چون خود را قادر بر حفظ آن نمى‏بیند.

خردمندان، گوهر گران بهاى خود را نزد كسى امانت مى‏گذارند كه آن را خطرى‏تهدید نكند و احتمال رسیدن گزندى بدان ندهند. چیزى كه چندان ارزشى ندارد یا نزدصاحبش عزیز نمى‏باشد، به امانت ‏سپرده نمى‏شود، چون بود و نبودش تفاوتى ندارد.

امانتدار كیست؟

امانتدار كسى است كه مورد اعتماد باشد و امانت‏ سپار بدو بد گمان نباشد و او را از نظر دوستى و تقوا فردى كامل بداند.

كسى به زودى مورد اعتماد قرار نمى‏گیرد. روزها بایستى بگذرد، آزمایش‏ها بشود تا اعتمادى در دل پیدا گردد.

كسانى كه زود به كسى اعتماد پیدا مى‏كنند، از خرد دورند و احساسات بر آن‏هاحكومت مى‏كند. عاقل به آسانى عزیز خود را به دست كسى نمى‏دهد، مگر پس از آن‏كه وى را مورد مطالعه قرار دهد؛ گفتارش را بشنود؛ رفتارش را بنگرد؛ از دگران‏در باره او تحقیق كند؛ پس از آن كه همه این‏ها درست‏بود، اعتمادى در قلب‏ پیدا خواهد شد.

امانتدارى و نادرستى

امانتدار خائن از بدترین مردم است. او گرگى است پوست میش بر خود كشیده.او دیوى است در زى فرشتگان در آمده. بایستى سال‏ها تظاهر كند، ریا كارى كند تاساده لوحان به دیده خوش بینى بدو بنگرند و او را نمونه‏اى از پاكى بشناسند. خود رادرست كار و امین نشان دادن، ولى در باطن، نادرست و خیانت كار بودن، زشت‏ ترین ‏زشتى ‏ها و پلیدترین پلیدى ‏هاست، آن هم زشتى و پلیدیى كه با نامردى همراه است.

قاضى خیانت‏كار

عبد الله مستوفى در كتابش آورده كه مردى نزد میرزا تقى خان امیر كبیر شكوه بردكه پارچه بسته‏اى از شال كشمیرى كه پول زر در آن بود، نزد قاضى امانت گذاردم و به‏سفرى رفتم. اكنون كه باز گشته‏ ام و سپرده خود را پس گرفته و بسته را گشوده‏ام، مى‏بینم كه زر رفته و سیم به جاى آن نشسته، در صورتى كه گره آن گشوده نشده است‏و شال هم پارگى ندارد و چون بر سخن خود گواه ندارم، كسى از من نمى‏پذیرد، آن هم‏ نسبت ‏به قاضى!

امیر دانست كه راست مى‏گوید. پارچه شال را بگرفت و دقیقا مورد مطالعه قرارداد، فكرى به خاطرش رسید و گفت: برو چندى دیگر بیا، این دستمال شال نزد من‏ باشد، مشروط بر آن كه به كسى نگویى.

روز بگذشت و شب فرا رسید و امیر براى خواب به بستر رفت. نیمه شب از جاى ‏برخاست و به طورى كه كسى آگاه نشود، گوشه‏اى از رویه لحاف ترمه را به قدریك مهر نماز بسوزانید و سپس در بستر بیارمید.

شب دیگر كه براى خواب به بستر شد، دید لحاف عوض شده ولى چیزى نگفت.پس از چند شب، امیر دید، لحاف ترمه باز گشته. گوشه رفو شده لحاف را با دستمال‏ شال تطبیق كرد، دید هر دو رفو، كار یك استاد است.

از بانو پرسید كه این لحاف سوخته بود، چه كردید؟ بانو كه گمان نمى‏كرد امیر از سوختگى آگاه باشد، اراحت‏شد، ولى پس از آن كه امیر گفت: من خود سوزانده بودم، آسوده خاطر شده و گفت: استاد رفوگرى آوردیم و لحاف را رفو كرد.

امیر امر به احضار استاد كرد. دستمال شال را بدو نشان داد و پرسید: این را تورفو كردى؟ استاد رفوگر نظرى به پارچه انداخت و گفت: آرى.

دلیل براى خیانت قاضى پیدا شد. به احضار قاضى امر كرد و زرها را بگرفت و به‏صاحبش پس داد و قاضى خیانت كار نتوانست منكر بشود.

تفو بر ملتى كه قضات آن، خیانت كار باشند. هستى چنین ملت و حیاتش درخطر نابودى خواهد بود. افراد چنین ملت آسایش نخواهند دید و پیوسته در عذاب‏به سر خواهند برد. شكایت‏ها بایستى نزد قاضى برده شود، پس، از قاضى باید به كه‏ شكایت كرد؟

هر چه بگندد نمكش مى‏زنند واى از آن دم كه بگندد نمك!

قاضى كه خیانت كار شد و امنیت قضایى از میان رفت، كسى بر مال و جان و ناموسش ایمن نخواهد بود. وقتى كه مال و جان و ناموس در خطر باشد، مرگ به از زندگى است.

دنیاى امروز براى رسیدگى به گناهان قضات، محكمه انتظامى قضات تشكیل‏ داده است.

من نمى‏دانم اگر فساد در دستگاه قضاوت راه یافت، محكمه انتظامى به چه درد مى‏خورد، چون قضات آن محكمه هم مورد سوء ظن خواهند بود؛ آن‏ها هم از میان ‏همان قضات انتخاب شده‏اند و از آسمان نیامده‏اند.

اگر كسى از محكمه انتظامى قضات شكایتى داشته باشد، باید به كه و كجا شكایت‏ كند؟

در اسلام، قضاوت انتخابى است نه انتصابى. در زمان امیر كبیر هم قضاوت، انتخابى بوده و این قاضى شوم، چقدر تظاهر كرده، چقدر حقه بازى و عوام فریبى‏ كرده تا جلب اعتماد مردم را كرده كه او را پناهگاه دعاوى قضایى و امانت‏هاى خودقرار داده ‏اند.

این قاضى در زمان امیر كبیر از دنیا خبرى نداشت و به زندگى كوچكى قانع بود، فقط طبع پلیدش وى را به خیانت وا داشت. اما قاضى امروز از همه چیز دنیا خبر دارد،كاخ‏ هاى آسمان خراش را مى ‏بیند، باغ شمیران را مى‏بیند، اتوموبیل لینكلن و كادیلاك ‏را مى‏ بیند، دوشیزگان زیبا و مهوشان پرى پیكر را مى‏بیند، پست‏هاى عالى و مناصب ‏ارجمند را مى ‏نگرد و دلش همه را مى ‏خواهد، صبرش هم كم است و براى رسیدن به ‏این‏ها عجله نیز دارد.

خلف وعده

دومین چیزى كه رسول خداصلى الله علیه و آله از نشانه هاى منافقان قرار داده، دروغ در سخن‏ است كه این كتاب در باره آن بحث مى ‏كند.

سومین علامت، خلف در وعده مى‏باشد. منافق، اضافه بر آن دو دروغ، داراى این‏ دروغ نیز مى ‏باشد؛ او هرگاه وعده‏اى بدهد و عهدى كند به وعده‏ اش وفادار نیست و به‏ عهدش پاى بند نمى ‏باشد.

پاره ‏اى از سیاستمداران امروز، یكى از طرق سیاستمدارى را این مى ‏دانند كه دربرابر تقاضاها وعده دروغ بدهند، پیمان ببندند و بدان پایدار نباشند و این كار را نشانه ‏زیركى و عقل مى ‏دانند.

اسلام از این كار ناجوان‏مردانه به دور است و پیغمبر اسلام از آن بیزار.

پیمان بستن و پیمان شكستن، گناهى است‏ بس بزرگ، به ویژه اگر با خدا باشد.

عده ‏اى با امیر المؤمنین‏ علیه السلام برادر پیغمبر اسلام بیعت كردند و سپس پیمان على راشكستند و با حضرتش به جنگ پرداختند و خسر الدنیا و الآخره شدند؛ پیغمبراسلام، آنان را ناكثین یعنى پیمان شكن‏ها لقب داد.

اقسام منافق

دو رنگى اقسامى دارد و منافق چند گونه است:

منافقى است كه به دروغ اظهار اسلام مى ‏كند، ولى در دل كافر است.

منافقى است كه اظهار قدس و تقوا مى‏ كند و خود را عادل و درست كارمى‏ نمایاند، ولى در باطن، فاسقى است‏بى بند و بار كه به هیچ چیز پاى بند نمى ‏باشد؛ منافق سوم، كسى است كه اظهار دوستى مى ‏كند و از خود صمیمیت نشان مى‏دهد، ولى در باطن دشمن مى ‏باشد؛ او این كارها را نشانه عقل و خرد مى‏داند.

منافقان صدر اسلام، ظاهرى فریبا داشتند و به دروغ، اظهار مسلمانى مى‏ كردند ودر نماز جماعت رسول خدا حاضر مى‏ شدند، ولى در باطن، معتقد نبودند و بر كفرخود باقى بودند. آن‏ها با رسول خدا بیعت كرده بودند كه با جان و مال از اسلام دفاع‏كنند اما نه تنها به این پیمان عمل نكردند، بلكه در نبردهاى اسلام فرار مى ‏كردند و موجبات شكست اسلام را فراهم مى ‏ساختند؛ پیوسته مترصد بودند كه فرصتى‏ به‏ دست آورند تا با ضربتى قطعى كمر اسلام را بشكنند.

نقشه خطرناك منافقان

در سال یازدهم هجرت، به رسول خداصلى الله علیه وآله خبر رسید كه روم، آهنگ حمله به ‏اسلام دارد. حضرتش پیش دستى كرده و با سپاهى گران از مدینه به سوى شام روان‏ شد تا خانه دشمن را میدان نبرد قرار دهد؛ این جهاد را مورخان غزوه تبوك نامیده وعده سپاهیان اسلام را از سى هزار تا هفتاد هزار نوشته‏ اند.

منافقان از موقعیت استفاده كردند و خطرناك‏ترین نقشه را براى نابودى اسلام‏ كشیدند. نخست‏ به ضعیف كردن روحیه سربازان اسلام و ترسانیدن آن‏ها می پرداختند؛ عظمت و نیرومندى و اسلحه آن دولت را به رخ مسلمانان مى‏ كشیدند و مى ‏گفتند: رسول خدا در نبرد با روم شكست‏ خواهد خورد.

خرماها رسیده بود و فصل چیدن خرما بود، به مسلمانان مى ‏گفتند: اگر بروید وخرماهاى خود را نچینید بایستى منتظر فاسد شدن خرماها بر سر درختان و خرابى ‏باغ‏هایتان باشید كه شاید بدین وسیله بتوانند آن‏ها را از رفتن در ركاب رسول خداصلى الله علیه وآله ‏باز دارند و حضرتش را در این نبرد سهمگین تنها بگذارند.

وقتى وجود مقدس پیغمبر اسلام از مدینه خارج شد، منافقان نیز در ركاب‏ حضرتش خارج شدند، چون پیمان بسته بودند كه براى نشر دعوت اسلام از هیچ‏گونه‏ كمك و یارى دریغ نكنند، ولى به این پیمان وفا نكردند. ناگهان از نیمه راه به طوردسته جمعى از سپاه اسلام جدا شده و به مدینه باز گشتند. مورخان شماره منافقان راكه چنین شكافى در لشكر اسلام ایجاد كردند، با شماره سپاهیان رسول خداصلى الله علیه وآله برابر گفته‏ اند.

خبرگان نظامى مى‏ دانند كه در این ساعت، وظیفه رسول خداصلى الله علیه وآله چقدر دشوار بوده، كسى كه نیمى از سپاهیانش، یك باره، سر از فرمان بپیچند و فرار را بر قرارترجیح دهند.

پس از این حادثه، روحیه سربازان در این نبرد خطرناك چگونه بوده؟ وجودمقدس رسول خداصلى الله علیه وآله در این وقت چه شاهكار نظامى به كار برده تا توانسته روحیه‏ مسلمانان را نگاه دارد و با خود به استقبال مرگ برد؟ بدبختانه تاریخ در این جا ساكت‏است و از ذكر این نكته حساس غفلت ورزیده است.

این‏ها قسمتى از نقشه خطرناك منافقان بود و یا مقدمه‏اى براى اجراى نقشه‏ خطرناك‏ترى بود كه اگر خدا نخواسته، آن نقشه اجرا مى ‏شد، تاریخ اسلام به شكل‏ دیگرى در مى‏ آمد.

هنگام حركت رسول بزرگوار از مدینه براى جهاد با روم، وضع مدینه چنین شدكه جز زنان و كودكان كسى در مدینه باقى نماند، چون هر مسلمانى كه توانایى ‏حمل اسلحه داشته، بایستى به قصد جهاد در ركاب رسول از مدینه خارج شود.

پایتخت اسلام در خطر قرار گرفت و مدافعى در آن به نظر نمى‏رسید و بهترین ‏فرصت ‏براى غارت مدینه و اسارت زنان و فرزندان مسلمانان بود.

عرب‏هاى بیابانگرد و غارتگر از این وضع آگاه شدند. بسیارى از آنان هنوز كافر بودند و اسلام نیاورده بودند، دسته‏اى هم كه به صورت ظاهر، اسلام آورده بودند، هنوز روح چپاولگرى در آن‏ها موجود بود، چون مسلمان حقیقى نشده بودند، بلكه ‏پاره‏اى از آن‏ها در دل، تخم دشمنى با اسلام كاشته بودند.

بدون مدافع شدن مدینه را چه كسى به غارتگران عرب اطلاع داد؟ جز منافقان‏ كسى دیگر نمى‏ تواند باشد. كار از این هم بالاتر بود؛ میان دشمنان داخلى اسلام، یعنى ‏منافقان و دشمنان خارجى اسلام، یعنى یغما گران عرب، قراردادى بسته شده و نقشه‏ شومى براى ریشه كن كردن اسلام و نابود كردن مسلمانان طرح شده بود.

نقشه چه بود؟ نقشه این بود كه پس از بیرون رفتن رسول با سپاه و دور شدن ازمدینه و بلكه شروع نبرد با روم، به یك باره از داخل و خارج حمله كنند و شهر مدینه‏را به تصرف در آورند؛ اموال مسلمانان را غارت و زنان و فرزندانشان را اسیر سازند.

مسلمانان هم كه گرفتار جنگ با روم هستند، نمى‏توانند به مدینه كمكى كنند و برفرض هم كمكى بشود، نوش دارویى خواهد بود پس از مرگ سهراب.

این كار، خنجرى بود كه از پشت‏بر پیكر اسلام زده مى ‏شد. نبرد در روم هم‏صد درصد به زیان اسلام تمام مى ‏شد، زیرا سپاهى كه خانه‏اش تصرف شده باشد، زن‏و فرزندش اسیر شده باشد، هستى اش به یغما رفته باشد، نخواهد توانست نبرد كند یاهمگى كشته خواهند شد و یا پا به گریز خواهند نهاد، در نتیجه پیغمبر اسلام نیز درمیدان جنگ، كشته خواهد شد و اثرى از اسلام و مسلمانى باقى نخواهد ماند.

وجود مقدس پیغمبر بزرگ اسلام، با بهترین طرز، این نقشه را خنثى فرمود و به‏سوى روم حركت كرد. حضرتش مردى لایق، دلیر، فداكار، جنگنده، دانا، مدبر،شب‏زنده دار و با ایمانى را براى جلوگیرى از این خطر در نظر گرفت و او را محافظ ومدافع مدینه قرار داد. او مردى بود كه عرب از ضرب شمشیرش مى‏ترسید. او مردى‏بود كه بهترین راه مبارزه با كفار و منافقان را از رسول حق آموخته بود. او مردى بود كه‏تا یك نفر مسلمان ناراحت‏بود، او راحتى نداشت. او مردى بود كه از آغاز دعوت‏اسلام در پشت‏سر رسول خدا ایستاده بود و قدم به قدم به دنبال حضرتش گام برداشته‏بود. او مردى بود كه هیچ وقت عقب نشینى نكرده بود. او مردى بود كه وقتى زن‏هاى‏مدینه دانستند كه تحت‏حمایتش قرار گرفته‏اند، همگى به خواب راحت رفتند. اومردى بود كه پس از تعیین او سربازان اسلام با اطمینان كامل به حفظ مال خود و زن وفرزند خود، به سوى میدان جنگ قدم برداشتند. او مردى بود كه كفار و منافقان،وجودش را براى خود بزرگ‏ترین خطر مى‏دانستند و دقیقه‏اى در عمر با وى دوستى‏نكردند. دیگر كسى جرات حمله به مدینه را نداشت.

این مرد كه بود؟ این مرد على‏علیه السلام بود كه پیغمبر اسلام او را خلیفه خود قرارداده بود.

خبر كه پخش شد، آب‏ها از آسیاها افتاد و نقشه‏ها نقش بر آب شد. منافقان‏ماست‏ها را كیسه كردند. عرب‏هاى بیابانى در جاى خود خشك شدند. شادى وسرور، سرتاسر مدینه را فرا گرفت. چقدر خوش‏بختند كسانى كه در زیر سایه‏على‏علیه السلام زندگى مى‏كنند!

غم از چهره منافقان مى‏بارید. قهقهه شادى در خانه‏هاى مسلمانان طنین انداز بود.مدینه‏اى كه پشتیبانش على‏علیه السلام باشد از هیچ چیز بیم و هراسى ندارد.

نقشه دیگر

منافقان عكس العملى كه نشان دادند، این بود كه شهرت دادند كه پیغمبر اسلام ازعلى رنجیده، از این جهت او را با خود نبرده و گرنه تاكنون سابقه ندارد كه محمد، على‏را همراه نبرده باشد.

منظور این بود كه بدین وسیله، على را از مدینه بیرون كنند و به دنبال رسول‏بفرستند و در نبودن او نقشه خود را اجرا كنند. هر منافقى در گوشه و كنار، این خبر رابه دیگرى مى‏گفت. كم كم خبر پخش شد. سرانجام به گوش على رسید. على بر اسب‏باد پیماى خود سوار شد و خود را به رسول كه هنوز از مدینه چندان دور نشده بودرسانید.

فرمان خلافت

سربازان اسلام آمدن على را خبر تازه‏اى گرفتند و حس كنجكاوى در آنان‏تحریك شد. همه مى‏خواستند بدانند كه على براى چه آمده و در هنگام شرفیابى،خدمت رسول خداصلى الله علیه وآله چه عرض خواهد كرد. على شرفیاب شد و عرض ادب كرد واشتیاق خود را در ملازمت رسول اظهار داشت.

پیغمبر موافقت نكرد و فرمود: تو سمتى نسبت‏به من دارى كه هارون به موسى‏داشت؛ تفاوت آن است كه بعد از من پیغمبرى نیست و اگر پیغمبرى بود تو بودى؛شایسته نیست كه به این سفر بروم، مگر آن كه تو خلیفه من باشى. (3) .

على به سرعت‏باز گشت و سرافراز و مفتخر بود و به حفظ و حراست كشوراسلام بپرداخت. او تنها امیر مدینه نبود، بلكه سمت جانشینى رسول خدا را نیزعهده دار بود.

هارون موسى

آیا هارون موسى، چه سمتى نسبت‏به موسى داشته تا دقیقا سمت على به محمددانسته شود؟

قرآن پاسخ این پرسش را مى‏دهد: «و قال موسى لاخیه هارون اخلفنى فى قومى‏و اصلح.» (4) .

قرآن در جاى دیگر از زبان موسى مى‏گوید كه از خدایش خواست: «واجعل لى‏وزیرا من اهلى، هارون اخى، اشدد به ازرى و اشركه فى امرى.» (5) .

قرآن پاسخ خدا را به موسى چنین نقل مى‏كند: «قد اوتیت‏سؤلك یا موسى.» (6) .

از این آیه‏هاى مباركه دانسته مى‏شود كه هارون برادر موسى بود، خلیفه موسى‏بود، وزیر موسى بود، یار و یاور موسى بود، شریك موسى بود، فرمانش بر همه‏پیروان موسى واجب الاطاعه بود.

پس على برادر محمد است، خلیفه محمد است، وزیر محمد است، یار و یاورمحمد است، شریك محمد است، فرمانش بر همه پیروان محمد واجب الاطاعه‏مى‏باشد. تنها تفاوت، آن است كه هارون پیغمبر بود و على پیغمبر نیست.

نكته‏اى چند

در ختام فرمان رسول، جمله‏اى است كه شایسته دقت مى‏باشد. حضرتش به على‏فرمود: شایسته نیست كه من به این سفر بروم، مگر آن كه تو خلیفه من باشى.

(نگارنده، تعبیر «شایسته نیست‏» را ترجمه جمله «لا ینبغى‏» قرار داد.)

اكنون این پرسش پیش مى‏آید: چرا سفر رسول خدا شایسته نبوده، مگر آن كه ‏على خلیفه‏ اش باشد؟ ممكن است‏شایسته نبودن، از این جهت‏بوده كه اگر رسول خدامى‏رفت و على خلیفه نبود، پایتخت اسلام و كشور اسلام در خطر حمله كفار ومنافقان قرار مى‏گرفت. على باید خلیفه باشد كه در موقع احتمال خطر به زودى ازنقاط مختلف، نیرو فراهم كند و خطر را دفع كند.

ممكن است از این جهت‏بوده كه رسول خداصلى الله علیه وآله در نبرد با روم، احتمال داشت‏شكست‏بخورد. على بایستى پشت جبهه را محكم كند تا از ناحیه كافران عرب درهنگام عقب نشینى خطرى متوجه نیروى اسلام نگردد.

ممكن است از این جهت‏بوده كه اگر رسول خداصلى الله علیه وآله در جبهه، احتیاج به نیروى‏كمكى پیدا كند، خلیفه‏اش در این مدت نیرویى آماده كرده و به امداد رسول بفرستد.

ممكن است از این جهت‏بوده كه این نبرد براى جان رسول خداصلى الله علیه وآله خطر داشت.از طرفى ممكن بود كه حضرتش در میدان جنگ شهید شود، چنان كه سردارانش درنبرد قبلى با روم همگى شهید شدند و خطر شهادت براى رسول خدا بیش از آن‏هابود، زیرا آن حضرت در میدان‏هاى جنگ، همیشه نزدیك‏ترین كس به دشمن بود.احتمال شهادت رسول، تعیین خلیفه را لازم مى‏كرد تا مبادا مسلمانان بدون پیشوابمانند. اسلام بایستى همیشه پایدار باشد.

خطر دیگرى كه جان رسول را تهدید مى‏كرد، از ناحیه منافقان سرى بود؛ آن‏هایى‏كه به مدینه باز نگشته بودند، بلكه همراه رسول رفته بودند. آن‏ها در این سفر، قصدقتل حضرتش را داشتند، چنان كه هنگام بازگشتن به سوى مدینه، بدین كاراقدام كردند، ولى خداى بزرگ، پیغمبر خود را حفظ و خطر مرگ را از او دفع كرد.

علل دیگرى هم اضافه بر این علل نیز در كار بوده است.

پى‏نوشتها:

1) احزاب (33) آیه 24.

2) وافى، ج 4، ص 239.

3) در مورد این حدیث كه به «حدیث منزلت‏» مشهور است‏به بحار الانوار، ج 37، ص 254، باب 53 مراجعه شود.

4) اعراف (7) آیه 142 .

5) طه (20) آیه 29 - 32.

6) طه (20) آیه 36.

چهارشنبه 4/5/1391 - 16:17
امر به معروف و نهی از منکر

 

 

ریشه دروغ

 

پستى روح

رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود: دروغ گویى از پستى روح ریشه مى ‏گیرد (لایكذب الكاذب‏ الا من مهانة نفسه). (1) .

دروغ گو چنین مى ‏پندارد كه بى ارزش بودن خود را مى ‏تواند به وسیله سخن ‏دروغ جبران كند! دانا احتیاج به دروغ گویى ندارد، چون داراى دانش است. شایستگان، احتیاج به دروغ گویى ندارند، چون شایستگى دارند. ثروتمند نیازى به‏ دروغ گویى ندارد، چون مال و منال دارد. دارندگان فضیلت، دارندگان قدرت، احتیاجى به دروغ گفتن ندارند، چون فضیلت دارند، قدرت دارند. عطر خودش‏ مى ‏بوید، نیازى به ستودن عطار نیست، وقتى به ستودن عطار، نیازمند مى‏ باشد كه فاقد بوى خوش باشد.

دروغ گو، چون فاقد دانش است مى‏خواهد نقص خود را به وسیله ادعاى دروغ‏جبران كند، چون فاقد شایستگى است; به دروغ مى ‏خواهد خود را شایسته بنمایاند،چون فاقد ثروت است، چون فاقد فضیلت است، چون فاقد قدرت است، مى‏خواهداین خلا خود را به وسیله دروغ پر كند. لاف زدن، نشانه دست‏خالى بودن است.توپ زدن نشانه بى عرضگى است.


قدرتمندان دروغ گو

اگر دیده‏اید كه قدرتمندان، گردن كلفتان، زمامداران، دروغ مى ‏گویند، دروغ آن‏ها از آن جهتى است كه فاقدند و چیزى در دست ندارند.

اى برادر گرت خطایى رفت متمسك مشو به عذر دروغ كان دروغت‏ بود خطاى دگر كه برد بار دیگر از تو فروغ

كسى كه گناهى نكرده، نیازى به دروغ ندارد، ولى گناه كار مى ‏خواهد سیاه رویى‏ گناه را به وسیله دروغ از خویش بشوید و خود را بى گناه و پاكباز معرفى كند! عجب اشتباهى!

ربا خوارى و دروغ گویى

همان طور كه دروغ گویى از بى عرضگى است. ربا خوارى نیز از بى لیاقتى‏و بى كارگى است. ربا خوار اگر عرضه داشته باشد، كار مى‏كند، تجارت مى‏ كند، زراعت مى‏كند و در نتیجه ثروتمند مى‏ شود، ولى ربا خوار عرضه این كارها را ندارد، نالایق است، كارى از او ساخته نمى ‏شود، فقط مى تواند صدى چند نزول بگیرد و بخورد و بخواند.

رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود:

«اربى الربا الكذب; (2) .

دروغ از ربا بالاتر است.»

ربا خوار، هر چند بى عرضه مى‏ باشد، ولى پشیزى دارد كه آن را در سودا بگذارد ونزول بخورد، ولى دروغ گو، این پشیز را هم ندارد، بى ارزش و بى لیاقت مى ‏باشد.

نظریه یك زن سیاه پوست

زنى زنگى و آفریقایى پسرى داشت كه بسیار مورد علاقه‏اش بود. جهانگردى بروى گذر كرد و پرسید: كدام صفت پسرت را بیش‏تر دوست مى‏ دارى؟ زن زنگى ‏اندكى به فكر فرو رفته و گفت: محبوب‏ترین خوى این پسر، نزد من آن است كه‏ هیچ وقت دروغ نمى ‏گوید.

معلوم مى ‏شود فرزند با ارزشى بوده، چون راست گویى نشانه ارزش است، نشانه ‏دارندگى و عرضه و لیاقت است.

راست گویى نشانه درست كارى است و دروغ گویى نشانه بى لیاقتى و خیانت‏كارى. امیر المؤمنین فرمود:

«الصدق امانة و الكذب خیانة; (3) .

راست گویى درستى است و دروغ گویى نادرستى.»

ضمانت رسول خداصلى الله علیه وآله

من خانه‏اى را در بالاترین درجات بهشت و خانه‏اى را در وسط بهشت و خانه‏اى‏را در میان باغستان‏هاى بهشت، ضامن هستم، براى كسى كه مجادله را ترك كند، هر چند حق با وى باشد و براى كسى كه دروغ را ترك كند، هر چند شوخى باشد و براى كسى كه خوش‏خوى باشد.

آرى هر یك از این سه تن، داراى سه خانه در بهشت هستند.

آیا ضامن از این معتبرتر مى ‏شود؟ آیا ترك دروغ كار بسیار دشوارى است؟

گمان ندارم نزد خرد، معامله‏اى از این پر سودتر و پر منفعت ‏تر باشد.

ابن حنبل و ابن معین

احمد بن حنبل و یحیى بن معین، از بزرگان علماى حدیث‏ برادران‏ اهل سنت مى ‏باشند. وقتى دو نفرى، در مسجد رصافه بغداد نماز مى‏ خواندند، در آن جا دیدند، كسى مى ‏گوید: احمد بن حنبل و یحیى بن معین از رسول خدابراى من روایت كردند كه كسى كه بگوید: «لاالله الاالله‏» از هر كلمه‏اش مرغى ‏آفریده مى ‏شود كه منقارى از زر و پرهایى از مرجان دارد تا آخر داستان كه ‏بسیار مفصل بود. احمد به یحیى نگاهى كرد و یحیى به احمد نگاهى و هر یك ازدیگرى پرسید: تو براى او چنین حدیثى روایت كردى؟ هر دو گفتند، ما تاكنون چنین‏ حدیثى نشنیده ‏ایم.

آن گاه صبر كردند تا آن مرد گفتارش را پایان داد. یحیى به او اشاره‏اى كرد كه بیا.آن مرد بیامد به گمان آن كه پولى مى‏خواهند به وى بدهند. یحیى از او پرسید:كه براى تو این حدیث را نقل كرد؟ آن مرد گفت: احمد بن حنبل و یحیى بن معین!یحیى گفت: من ابن معین و این احمد حنبل است، ما چنین حدیثى را درمیان احادیث رسول خدا ندیده‏ایم، اگر مى‏خواهى دروغ ببندى به كس دیگر ببندنه به ما.

آن مرد گفت: تو یحیى بن معین هستى؟ گفت: آرى.

آن مرد گفت: من مى‏شنیدم كه یحیى بن معین احمق است، ولى باور نمى ‏كردم، اكنون براى من ثابت‏شد. یحیى پرسید: چگونه؟

آن مرد گفت: گویا در جهان به جز شما دو تن، احمد حنبل و یحیى بن معین‏ نیست، من غیر از این شخص، از هفده احمد حنبل روایت مى‏ كنم.

این مرد اگر دانشى داشت، نیازى به این دروغ گویى ‏ها نداشت. او به راستى ‏مى‏ توانست از این دو استاد، آن قدر حدیث‏ بیاموزد كه تمام عمرش بتواند آن‏ها را نقل كند، ولى بى سوادى و بى دانشى او را بدین بدبختى انداخته بود.

كار اهل جهنم

مردى به حضور وجود مقدس رسول خداصلى الله علیه وآله شرفیاب شد و از كاراهل جهنم پرسید.

پیغمبر فرمود: دروغ گفتن.

اگر اهل جهنم راست گو و با حقیقت‏ بودند به آتش جهنم نمى‏ سوختند. دروغ گو پرده خود را مى ‏درد و از حق دور مى ‏شود و به گناهان بسیار، آلوده مى ‏گردد و كسى كه‏ چنین شد، آتش خشم خداى در انتظار او خواهد بود.

تا دیده‏ات ز پرتو اخلاص روشن است انوار حق ز چشم تو پنهان نمى ‏شود كشت دروغ، بار حقیقت نمى ‏دهد این خشك رود چشمه حیوان نمى ‏شود .

نخستین مرحله دروغ‏گویى

امام صادق مى‏ فرماید:

«كفى بالمرء كذبا ان یحدث بكل ما سمع; (4) .

براى دروغ گو شدن این بس كه انسان هر چه مى ‏شنود نقل كند.»

خبرهایى كه در زندگانى روزانه به گوش مى ‏خورد، نمى ‏توان گفت كه همه راست‏ است. كسى كه هر چه مى ‏شنود نقل كند، سخنش نزد خردمندان ارزش ندارد.

علماى حدیث، دانشمندانى را كه بر ضعفا اعتماد كرده یا از آنان نقل حدیث مى ‏كنند، چندان محترم نمى‏ شمارند.

احمد بن محمد بن عیسى كه از علماى زمان حضرت رضاعلیه السلام و حضرت‏ جواد و حضرت هادى ‏علیه السلام بوده است، برقى را به دلیل روایت از ضعفا از شهر قم‏بیرون كرد.

عذاب دروغ‏گو

از رسول خداصلى الله علیه وآله نقل شده كه فرموده: دیشب مردى را در خواب دیدم كه نزد من‏آمد و گفت: برخیز. من برخاستم و دو نفر را دیدم كه یكى ایستاده و میله‏اى آهنین درگوشه دهان آن‏كه نشسته است فرو مى ‏كند و آن قدر فشار مى‏ دهد تا به میان دو شانه ‏اش ‏برسد و سپس بیرون آورده و در گوشه دیگر دهانش فرو مى‏ كند و این گوشه را نیزمانند آن گوشه پاره مى‏ كند. از كسى كه مرا حركت داده بود، پرسیدم: چرا این را عذاب‏ مى‏ كنند؟

گفت: این مرد، دروغ گوست و تا روز قیامت، در قبر، این گونه شكنجه‏ اش ‏مى ‏كنند. (5) .

كمتر از حیوان

دروغ گو انسان نیست، بلكه كم‏تر از حیوان است. انسان نیست چون فضیلت ‏انسان بر موجودات دیگر، سخن است، سخنى كه اخبار از حقیقت‏ باشد و گرنه‏ یاوه‏ سرایى را سخن نمى ‏توان نامید و دروغ گو را از سخن بهره ‏اى نیست، چون اخبار از حقیقت در گفتارش پیدا نمى ‏شود; پس سخن دروغ گو با بانگ جانوران یكسان‏ است و جز خسته كردن گوش اثرى ندارد.

كم‏تر از حیوان است، چون در بانگ حیوان، خیانت راه ندارد، ولى سخن‏دروغ‏گو، خیانت مى ‏باشد; بنابر این ارزش جانوران از دروغ گویى كه خود را انسان‏ مى ‏پندارد، بیش است.

سوگند دروغ

بسیار سوگند خوردن، كار خوبى نیست و سبك شمردن نام مقدسى است كه بدان‏ سوگند، خورده مى ‏شود. اگر سوگند، دروغ باشد، زشت‏ تر از زشت‏ خواهد بود، زیرا پلیدى دروغ را دارا مى‏ باشد، به اضافه سبك قرار دادن مقام مقدس، كه زشت‏ترین‏ بى ادبى است.

رسول خدا فرمود: كسى كه كالاى خود را به وسیله سوگند دروغ بفروشد، درزمره كسانى خواهد بود كه خداى تعالى در روز قیامت‏ با او سخن نگوید و بر وى نظررحمت نیندازد و عملش را قبول نكند.

كسى كه كارش به دروغ، سوگند خوردن باشد، از بدبخت‏ترین مردم در دنیا وآخرت خواهد بود.

سرانجام سوگند دروغ

دروغ گویى به منصور دوانیقى دیكتاتور عباسى گزارش داد كه امام جعفرصادق‏ علیه السلام در فكر قیام بر ضد دولت مى‏ باشد و غلامش معلى را به سوى شیعیان‏ فرستاده تا مال و اسلحه جمع كند.

منصور خشمگین شده و به امیر مدینه نوشت كه امام را به بغداد بفرستد.

امام رهسپار عراق شد. هنگامى كه نزد منصور رسید، پادشاه عباسى در آغاز به‏ حضرتش احترام نمود، ولى پس از اندى، عتاب آغاز كرد و سخنانى بر خلاف ادب ازاو سر زد، سپس گفت:

شنیده‏ام كه معلى براى تو مال و اسلحه جمع مى‏ كند.

امام تكذیب كرده و فرمود: این سخن، افترا و دروغ است.

منصور كه حال را چنین دید، گزارش دهنده را بخواست. آن مرد از حضور امام ‏شرم نكرد و گفت: هر چه گفته‏ام واقعیت دارد. امام فرمود: سوگند بخور! آن مرد كه‏ آماده سوگند شد، صیغه قسم را چنین اجرا كرد: «والله الذی لا اله الا هو الطالب‏الغالب الحی القیوم.»

امام فرمود: صبر كن! هر طور كه من گفتم، سوگند بخور! سپس فرمود: بگو! ازحول و قوه خدا بیرون باشم و در حول و قوه خودم داخل باشم، اگر آن‏چه گفته‏ام‏دروغ باشد.

دروغ گو صیغه قسم را همان طور اجرا كرد و همان دم افتاد و بمرد. (6) .

پى ‏نوشتها:

1) مستدرك الوسائل، ج 9، ص ، ح 10282.

2) شیخ عباس قمى، سفینة‏البحار، ج‏7، ص‏455 به نقل از دعوات راوندى.

3) غررالحكم، ج‏1، ص‏13.

4) سفینة البحار، ج 7، ص 456.

5) المحجة البیضاء، ج 5، ص 241.

6) عوالم العلوم، ج 20، ص 424 - 426.

چهارشنبه 4/5/1391 - 16:13
امر به معروف و نهی از منکر

 

 

از كتاب

«انما یفترى الكذب الذین لا یؤمنون بآیات الله و اولئك هم الكاذبون.» (1) .

كسانى دروغ مى‏گویند كه به آیات خدا ایمان ندارند، زیرا میان دروغ و ایمان به‏آیات خدا، تضادى بر قرار مى‏باشد. دروغ گو، ایمان ندارد و دروغ از بى ایمانى‏سرچشمه مى‏گیرد.

مى‏شود كه دروغ گو، در ظاهر به آداب و سنن اسلام پاى بند باشد و به گمان‏خویش، مؤمن به آیات به خدا باشد، ولى بایستى بداند كه این گمان از خود خواهى وخویشتن دوستى پیدا شده و گرنه دینى كه پایه‏اش بر روى راستى و درستى نهاده شده‏با دروغ سازگار نیست.

از سنت

مردى به حضور پیغمبر شرفیاب شد و پرسید: مؤمن، زنا مى‏كند؟ پیغمبر فرمود:گاه مى‏شود. پرسید: مؤمن، دزدى مى‏كند؟ فرمود: گاه مى‏شود. عرض كرد: یارسول الله! مؤمن دروغ مى‏گوید؟ فرمود: نه. خداى فرمود: «انما یفترى الكذب الذین‏لا یؤمنون بآیات الله.» كتاب خدا و سنت پیغمبر همصدا هستند كه دروغ با ایمان، چندان سر و كارى ندارد.

اگر مسلمانى گناهى مرتكب شود، ممكن است ایمانش بماند و در زمره فاسقان‏در آید، ولى هرگاه دروغ گو گردید، گوهر گران بهاى ایمان از دستش گرفته شده است.ایمان دل را روشن مى‏كند، دل كه روشن شد، زبان و همه اعضا و جوارح‏روشن مى‏شود، زبان كه روشن شد، تاریكى دروغ را در آن راه نیست.

از عترت

ناسازگارى دروغ با ایمان چگونه است، آیا دروغ با ایمان حقیقى و ایمان ظاهرى‏هر دو نمى‏سازد، یا فقط ایمان حقیقى و باطنى را مى‏برد، ولى با صورت ایمان‏مخالفتى ندارد؟

امیر المؤمنین‏علیه السلام پاسخ ما را مى‏دهد: هیچ بنده‏اى حقیقت ایمان را نخواهد یافت،مگر وقتى كه دست از دروغ بردارد، خواه جدى باشد و خواه شوخى.

مسلمان تا وقتى دروغ بگوید، مزه ایمان را نخواهد چشید، هر چند روزها راروزه بدارد و شب‏ها را زنده بدارد و از بیچارگان دستگیرى كند. این نیكو كارى‏هامانند رنگ و روغنى است كه براى نقش و نگار خانه‏اى به كار برند، در صورتى كه‏خانه از پاى بند ویران باشد.

از اهل بیت

امام محمد باقرعلیه السلام مى‏فرماید:

«ان الكذب هو خراب الایمان; (2) .

دروغ خود، ویرانى ایمان است.»

اگر مسلمانى بخواهد خود را بیازماید كه آیا حقیقتا به دین اسلام، ایمان آورده وپیرو پیغمبر اسلام گردیده، راه آزمایش این است كه خود را تحت نظر دقیق قرار دهد،اگر در سخنان خود، دروغ پیدا كرد، بداند كه خانه ایمان را ویران دارد و داراى دلى‏تاریك و ظلمانى مى‏باشد و ایمان در دلش تابندگى و درخشندگى ندارد، ولى اگرجست و جو كرد و در میان سخنان خود، دروغى نیافت، چه جدى و چه شوخى(خوشا به حال چنین كسى كه از سعادتمندترین مردم خواهد بود) سر و كار او با قرآن‏است، سر و كار او با پیغمبر است، سر و كار او با على و آل على است; این پاكان، یاران‏او هستند و او پیرو قرآن و مؤمن به محمد و آل محمد مى‏باشد.

دروغ‏گوى بى‏ایمان

سمره در مسلك مسلمانان قرار داشت و در زمره اصحاب رسولش نوشته‏اند.ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه مى‏نویسد:

سمره از معاویه، چهارصد هزار درهم پول گرفت و حدیثى از رسول خداصلى الله علیه وآله درذم امیر المؤمنین‏علیه السلام و مدح ابن ملجم جعل كرد.

حدیثش چنین بود كه گفت: این آیه قرآن در نكوهش على‏علیه السلام نازل شده است:

«و من الناس من یعجبك قوله فى الحیوة الدنیا و یشهد الله على ما فى قلبه و هوالد الخصام; (3) .

از این مردم، كسى است كه در این جهان، سخنش تو را دلپذیر است و خداى را بر دل‏خویش گواه مى‏گیرد، در صورتى كه سر سخت‏ترین دشمن‏ها مى‏باشد.»

و این آیه را گفت كه در ستایش ابن ملجم نازل شده:

«و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله; (4) .

از این مردم كسى است كه جان خود را براى خریدن خشنودى خدا مى‏فروشد.»

بى حیایى به حدى است كه نهایت ندارد. آیه دومین به اتفاق مسلمانان در باره‏امیر المؤمنین‏علیه السلام نازل شده. هنگامى كه شبانه رسول خداصلى الله علیه وآله از شر كفار قریش، عزم‏هجرت به مدینه كرد، على دست از جان بشست و در بستر رسول خدا آرمید و خودرا در خطر مرگ قرار داد تا رسول خدا به سلامت از مكه بیرون شود.

سخنى دیگر از رسول خداصلى الله علیه وآله

امام رضاعلیه السلام فرمود: «از رسول خداصلى الله علیه وآله پرسیدند:

مؤمن ترسو مى‏شود؟ فرمود: آرى. پرسیدند: بخیل مى‏شود؟ فرمود: آرى.پرسیدند: كذاب مى‏شود: فرمود: نه.» (5) .

این تصریحى دیگر از پیامبر بزرگ كه كذاب بودن با ایمان داشتن نمى‏سازد.

به صدق كوش كه اخلاص آید از نفست كه از دروغ سیه گشت روى صبح نخست

من نمى‏دانم چرا این قدر دروغ در میان ما متداول است! آیا رواج بازار دروغ براى‏آن است كه كالاى ایمان در آن نیست؟ عجب این‏جاست كه گویا دروغ را بعضى قبیح‏نمى‏دانند و دروغ گو را پلید نمى‏شمارند. كسى پیش من تصریح كرد كه فلان كس‏دروغ مى‏گوید، ولى در عین حال مى‏بینیم كه با همان دروغ گو، رفتار صمیمانه دارد،در صورتى كه دروغ گو با هیچ كس رفتار صمیمانه ندارد.

ارزش ایمان

اكنون كه روشن شد كه دروغ با ایمان سازگار نیست، شایسته است كه اشاره‏اى به‏ارزش ایمان براى جامعه بشود و بدبختى‏هایى كه بر اثر بى ایمانى نصیب جامعه‏مى‏گردد، گوشزد گردد تا بزرگى خطر دروغ براى اجتماع روشن شود. اگر طبیب،ایمان نداشته باشد، نه به تشخیص او مى‏توان اعتماد كرد نه به دستور طبى او، نه بیمارزیبا از خیانت او محفوظ خواهد بود و نه مریض پولدار. حال چنین جامعه‏اى بدتر ازجامعه‏اى است كه طبیب نداشته باشد، زیرا این جامعه سربار دارد، مزاحم دارد، خائن‏دارد، ولى آن جامعه از گزندهاى این گونه پزشك آسوده است.

اگر كاسب، ایمان نداشته باشد، نه به كالا مى‏توان اعتماد داشت، نه به قیمت آن.اگر در ارباب و رعیت ایمان نباشد، هر یك به دیگرى تعدى مى‏كند و هر كدام ازدیگرى مى‏دزدد، باغستان‏ها و كشتزارها دزدگاه مى‏شود و محصولات كشاورزى درخطر نابودى قرار مى‏گیرد و خطر قحطى جامعه را تهدید مى‏كند و دیو گرسنگى پرده‏از رخ بر مى‏دارد.

اگر زن ایمان نداشته باشد، شوهر چگونه مى‏تواند بدو اعتماد كند و ساعتى وى راتنها بگذارد، اگر شوهر ایمان نداشته باشد، تكلیف زن بدبختش چه خواهد بود.

اگر دستگاه حاكمه ایمان نداشته باشد، نه به قانون مى‏توان اعتماد كرد و نه به‏قانونگذار و نه به اجراى قانون و ملت روى آسایش نخواهد دید; زندگى كردن درچنین جامعه‏اى، جز سوختن و جان كندن چیز دیگرى نیست.

دزد دروغ‏گو

به منصور، شهریار ظالم و لئیم عباسى گزارش دادند كه ودایع و ذخایر بنى‏امیه نزدمردى مى‏باشد. طمع منصور تحریك شد و به زودى امر جلب آن مرد را صادر كرد.هنگامى كه حاضر شد، منصور بدو گفت: به ما خبر رسیده كه اموال و سپرده‏هاى‏بنى امیه، نزد تو مى‏باشد، به فورى بیاور و تحویل بده!

آن مرد پرسید: شما وارث بنى امیه هستید؟ منصور گفت: نه. پرسید: شما وصى‏آن‏ها هستید؟ منصور گفت: نه. پرسید: پس به چه دلیل از من مطالبه مى‏كنید؟!

منصور سر به زیر انداخته و به فكر فرو رفت و پس از لحظه‏اى چند سر برداشته‏و گفت:

بنى امیه به مسلمانان ظلم كردند، این اموال را به زور از آن‏ها گرفتند; من وكیل‏مسلمانان هستم، مى‏خواهم آن‏ها را پس بگیرم و به بیت المال بدهم.

مرد گفت: خلیفه بایستى دو شاهد عادل بیاورد تا گواهى دهند كه اموالى كه دردست من است، ملك بنى امیه نیست و غصب است و از مسلمانان گرفته شده، چون‏كه بنى امیه اموالى هم داشتند كه از آن خودشان بوده و غصب نبوده است.

منصور دگر باره به فكر فرو رفت، آن گاه سر برداشت و با لبخندى پرسید:

آیا حاجتى دارى؟ مرد گفت: آرى. دو حاجت دارم:

یكى آن كه به زن و فرزندم خبردهى و از سلامتى من آگاهشان سازى، زیراجلب من، آن‏ها را دچار پریشانى و اضطراب كرد.

دیگر آن كه مرا با كسى كه چنین گزارشى داده رو به رو كنى. به خدا سوگند!هیچ چیزى از بنى امیه نزد من نیست و نه مى‏دانم كه ودایع و ذخایر آن‏ها نزد كیست،ولى وقتى كه به حضور خلیفه رسیدم، به نظرم آمد كه این گونه سخن گفتن به نجات‏نزدیك‏تر مى‏باشد.

منصور گزارش دهنده را احضار كرد. هنگامى كه با یكدیگر رو به رو شدند،آن مرد گفت: این شخص، غلام من است و از من سه هزار دینار دزدیده و فرار كرده.غلام پس از اندكى به اقرار آمد و سخن خواجه را تصدیق كرد و گفت:

این خبر دروغ را دادم كه خواجه‏ام را به كشتن دهم تا از خطر سه هزار دیناررهایى یابم.

هر گناه كارى وقتى مى‏خواهد گناهش را پنهان سازد یا از كیفر گناهش ایمن گردد،گناه دیگرى مرتكب مى‏شود و دست‏به جنایتى دیگر آلوده مى‏سازد; آرى، گناه، گناه‏مى‏آورد.

منطق قوى و محكم خواجه، موجب نجات او از دست ظالمى بى رحم، مانندمنصور گردید و گرنه این دزد دروغ گو، خاندانى را به روز سیاه انداخته بود كه طلیعه‏آن از كیفیت جلب خواجه كه موجب پریشانى و اضطراب خاندانش شده بود، آشكارگردید; اگر غلام از بى ایمانى دستگاه خبر نداشت چنین گزارشى نمى‏داد.

این نمونه‏اى بود بسیار كوچك از دستگاه حاكم بى ایمان، نمونه‏هاى دیگرش راشب و روز، پشت‏سرهم، با دو چشم مى‏بینیم و با دو گوش مى‏شنویم.

دروغ و عقل

امام هفتم‏علیه السلام مى‏فرماید: عاقل، دروغ نمى‏گوید، هر چند دلش بخواهد.

خردمند، آن چه عقل بگوید، مى‏كند. نادان هر چه دل بخواهد، مى‏كند. عاقل‏تابع گفته‏هاى عقل مى‏باشد و نادان تابع خواهش دل. نادان زیان را مى‏بیند، ولى‏نادیده مى‏گیرد، چون دلش مى‏خواهد. دل به سوى دروغ راهنمایى مى‏كند ونادان، دروغ گو مى‏شود. عقل با دروغ مى‏ستیزد، عاقل از دروغ مى‏گریزد. نادان‏از دیوانه بدتر است. دیوانه زیان را نمى‏بیند، ولى نادان مى‏بیند و نادیده‏مى‏انگارد.

دعاى داریوش كبیر

این نوشته بر دیوار جنوبى كاخ آپادانا به فرمان داریوش كنده شده‏است:

خدا این كشور را، از دشمن، از خشك سالى، از دروغ حفظ نماید. از این سخن‏دانسته مى‏شود كه داریوش، از سه چیز بر كشورش بیم دارد: دشمن، خشك سالى،دروغ.

خطر دشمن از ناحیه بیگانگان است. دشمن خونخوار نه به كوچك رحم مى‏كندنه به بزرگ.

خشك سالى بلایى است آسمانى كه جز سیاه روزى و مرگ همگانى ثمرى ندارد.

دروغ ایمان را مى‏برد و كشور را از درون ویران مى‏سازد. ایمان كه رفت هر جرم وجنایتى ارتكابش آسان مى‏شود. كشورى كه مردمش از ارتكاب جرم و جنایت‏بیم‏نداشته باشد، سر انجامى شوم در پیش خواهند داشت.

پى‏نوشتها:

1) نحل (16) آیه 105.

2) الكافى، ج 2، ص 339، باب الكذب، ح 4: فضلا نبایستى زیبایى‏هاى ادبى سخن امام ششم‏علیه السلام را از نظر دور بدارند.این جمله از نظر افاده و قطعیت معنا چند تاكید دارد: بیان كردن معنا را به جمله اسمیه، تاكید اسناد جمله به آن;ضمیر عماد كه مفید حصر مسند در مسند الیه مى‏باشد; مسند را نفس مصدر قراردادن از باب زید عدل. احتمال‏آن‏كه خراب مشتق باشد و صیغه مبالغه باشد بروزن شداد بعید است.

اسمیه بودن جمله نیز این نكته را مى‏رساند كه دروغ خودش خرابى ایمان است، در صورتى كه جمله فعلیه یخرب‏الایمان، این نكته را نمى‏فهماند، بلكه معنا چنین مى‏شود كه دروغ ایمان را خراب مى‏كند، در صورتى كه جمله‏اسمیه آوردن و مسند را مصدر قراردادن، مى‏رساند كه دروغ خودش خرابى ایمان است; نه آن كه ایمان در كار بوده،ولى دروغ خرابش كرده، زیرا اگر ایمان مى‏بود، دروغ نبود; پس دروغ خود ویرانى ایمان است... .

3) بقره (2) آیه 204.

4) بقره (2) آیه 207.

5) وسائل الشیعة، ابواب احكام العشرة، باب تحریم الكذب، ح 11، ص 245.

چهارشنبه 4/5/1391 - 16:9
امر به معروف و نهی از منکر

 

 

دروغ گناه كبیره است

گناه و فطرت

گناه رفتارى است كه بشر به حسب فطرت از آن بیزار است و مرتكب آن را پلید وبدكار مى‏شمارد. قضاوت‏هاى فطرى بشر، تنها با توجه به موضوع است، یعنى همین‏اندازه كه موضوع، مورد توجه قرار گرفت، فطرت حكم مى‏كند و احتیاج به مطالعه‏چیزهاى دیگر ندارد.

احكام فطرت به جز احكام عقل است، زیرا قضاوت‏هاى فطرى در كودك و دردیوانه موجود است، در صورتى كه تشخیص عقلى صحیح كامل در این دو موجودنمى‏باشد.

كودك و دیوانه هر دو ظلم را زشت مى‏شمارند و از آن تنفر دارند. كودك وقتى‏ببیند كودك دیگر را كتك مى‏زنند مى‏گرید و از زننده بیزارى مى‏جوید.

هماهنگى عقل با فطرت

عقل نیز مانند فطرت، گناه را زشت و ناروا مى‏شمارد و گناه كار را سزاوار كیفرمى‏داند. تفاوتى كه میان عقل و فطرت موجود است، آن است كه عقل، گاهى به علل‏خارجى، گناه كار را مستحق عقاب نمى‏داند، چنان كه در هنگام اضطرار، بسیارى ازنارواها را روا مى‏شمارد.

به طور كلى، عقل براى قضاوت‏هاى فطرت، حدودى قائل مى‏شود و آن‏ها راهمان طور كه هست نمى‏پذیرد و افرادى را از تحت موضوعات حكم فطرت، خارج‏مى‏كند و افرادى را داخل مى‏كند.

دین

دین هم با فطرت و عقل موافق است، یعنى گناه را ناروا و گنه كار را مستحق عقاب‏مى‏داند. چون بر جامعه انسانیت، شهوت و غضب حكومت مى‏كند و این دو مانعى‏بسیار بزرگ براى جلوگیرى از قضاوت‏هاى فطرت و عقل به شمار مى‏آیند، زیراتسلط هر یك از شهوت و غضب بر مغز، پرده‏اى پیش تشخیص صحیح فطرت وعقل مى‏كشد، خداى بزرگ، دین را براى سعادت جامعه بشرى فرستاد كه آن را به‏سوى فطرت اصلى و تشخیص عقلى صحیح رهنمایى كند. تسلط شهوت و غضب،هر چه بر جامعه بیش‏تر شود، نیاز جامعه به دین بیش‏تر خواهد بود، به ویژه اگربیمارى‏هاى روحى و نفسانى در آن فراوان باشد.

دروغ گناه است

فطرت بشرى از دروغ بیزار است و دروغ گو را پست و نابكار مى‏داند. عقل پاك ونیالوده، دروغ را زشت مى‏شمارد و دروغ گو را سزاوار تنبیه و كیفر مى‏داند. همه‏دین‏ها دروغ را حرام و ناروا گفته‏اند. چنان كه شیخ انصارى در كتاب مكاسب تصریح‏مى‏كند، دین مقدس اسلام، دروغ گو را فاسق و پرده‏در نامیده.

و پیشوایان بزرگ این دین جهانى، جهانیان را از دروغ بر حذر داشته‏اند.

گناه كبیره

در نظر اسلام، گناهان با هم تفاوت دارند. پاره‏اى از گناهان، زشت‏تر و پلیدتر ونارواتر هستند; اسلام این‏ها را كبیره نامیده است.

اسلام كسى را شایسته پیشوایى مى‏داند كه عادل و درست كار باشد. عادل كسى‏است كه مرتكب گناه كبیره نشود كه شماره آن‏ها را 25 گفته‏اند.

گناهانى كه شومى آن‏ها به اندازه گناهان كبیره نباشد، صغیره نامیده شده‏اند.

دروغ، گناه كبیره است

پیغمبر اسلام فرمود:

«الا اخبركم باكبر الكبائر: الاشراك بالله، و عقوق الوالدین، و قول الزور; (1) .

بزرگ‏ترین گناهان كبیره را به شما اعلام مى‏دارم: شرك به خدا، نامهربانى به پدر و مادر،سخن دروغ.»

شرك به خدا یعنى در پرستش براى خدا شریك قرار دادن و خداى یگانه رادوگانه خواندن و موجودى دیگر را مانند خداى عبادت كردن و آفریننده‏اى دیگر به‏جز ذات پاك خداوند یكتا براى جهان دانستن.

نامهربانى به پدر و مادر، یعنى حقوق آن‏ها را مراعات نكردن و مراسم اطاعت وادب را نسبت‏به آن‏ها به جاى نیاوردن و نافرمان بودن.

سخن دروغ سومین گناه از بزرگ‏ترین گناهان بزرگ مى‏باشد.

قرآن این دروغ‏گو را رسوا كرد

گفته شد: دین مقدس اسلام، دروغ گو را فاسق و پرده در نامیده; اینك گواه:

رسول خداصلى الله علیه وآله در سال نهم هجرت، ولید را به سوى عشیره مصطلق بفرستاد تامقدار بدهى دینى آن‏ها را تعیین كند و زكات آن‏ها را بگیرد و بیاورد. مصطلقیان كه‏آگاه شدند، همگى سوار بر اسب شدند و به استقبال ولید شتافتند. ولید كه از آنان‏كینه‏اى در دل داشت، وقت را غنیمت‏شمرد و با شتاب به سوى رسول خداصلى الله علیه وآله بازگشت و گزارشى دروغین داد كه عشیره بنى مصطلق از دین برگشته‏اند، از این رو ازدادن زكات امتناع ورزیدند و آهنگ كشتن مرا كردند.

مقصود ولید این بود كه رسول خدا را برانگیزد، تا سپاهى براى سركوبى‏بنى‏مصطلق گسیل دارد، در نتیجه انتقام خود را از آن‏ها كشیده باشد.

پیغمبر اسلام گزارش دروغ ولید پلید را تصدیق نفرمود، ولى دسته‏هایى ازمسلمانان كه ایمانى محكم نداشتند و چندان مطیع پیغمبر نبودند، گزارش ولید را باوركردند.

اینان به رسول خداصلى الله علیه وآله فشار مى‏آوردند كه براى كوبیدن عشیره مصطلق اقدام‏كند. در این هنگام، قرآن نازل شد و ولید را فاسق و پرده‏در نامید و او را مفتضح‏گردانید:

«یا ایها الذین آمنوا ان جائكم فاسق بنبا فتبینوا ان تصیبوا قوما بجهالة فتصبحواعلى ما فعلتم نادمین× واعلموا ان فیكم رسول الله لو یطیعكم فى كثیر من الامرلعنتم; (2) .

اى كسانى كه ایمان آورده‏اید، اگر پرده درى به شما خبرى داد، تحقیق كنید! مبادا از روى‏نادانى به مردمى زیان برسانید! و بدانید كه رسول خدا در میان شما مى‏باشد. اگر شما را دربسیارى از كارها اطاعت كند به بدبختى خواهید افتاد.» (3) .

قرآن، مسلمانان را از باور كردن گزارش ولید باز داشت و وى را فاسق و پرده درلقب داد و از بى گدار به آب زدن و بدون تحقیق اقدام كردن، بر حذر داشت.

دستور كلى كه از قرآن استفاده مى‏شود، آن است كه وظیفه مسلمانان در برابرخبرى كه صحتش مورد تردید است، تحقیق و جست و جوست; نه بایستى آن رابه زودى رد كرد و نه بایستى به زودى پذیرفتش.

قرآن به مسلمانان غافل و خود خواه اعلام داشت كه نباید نظریات خود را بررسول خدا تحمیل كنند. مسلمان بایستى مطیع و منقاد پیغمبر اسلام باشد.

دروغ در دروغ

تاریخ نویسانى كه دوستى ولید را به دل مى‏پرورانیده‏اند، نتوانسته‏اند این نقطه‏سیاه را براى ولید تحمل كنند، از این رو آنان داستان را دگر گونه كرده و چنین‏آورده‏اند:

چون ولید از عشیره بنى مصطلق، كینه‏اى داشت، از استقبال آن‏ها بهراسید و گمان‏برد كه آن‏ها قصد قتلش را دارند، لذا به زودى برگشت و چنان گزارشى داد.

اگر داستان این گونه باشد، پس ولید دروغ گو نبوده، بلكه اشتباهى كرده، ولى‏قرآن مى‏گوید: ولید، فاسق، یعنى دروغ گو بوده است. قرآن دروغ دوستان ولید را درتاریخ نیز روشن مى‏كند. چه بسیار داستان‏هایى كه در تاریخ دگر گونه نقل شده،و چقدر مجعولات تاریخ فراوان است.

بوى گند دروغ

رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود:

«ان المؤمن اذا كذب بغیر عذر لعنه سبعون الف ملك و خرج من قلبه نتن حتى یبلغ‏العرش; (4) .

مؤمن هرگاه بدون عذر دروغ بگوید، هفتاد هزار ملك، لعنتش مى‏كنند (یعنى ازخدا مى‏خواهند كه از حمت‏خود دورش سازد، مورد لطفش قرار ندهد) و نیز بر اثردروغ، بوى گندى از قلبش بیرون مى‏آید كه جهان را پر مى‏كند و مى‏رود تا به عرش خداى‏برسد.»

توضیح این سخن آن كه، هر گناهى صورتى در پرده دارد كه در عالم بصیرت وحقایق، بدان نمایان مى‏شود; كسى كه شایستگى پس زدن این پرده و دیدن حقایق راداشته باشد، شاید بتواند چهره كریه پنهانى گناه را ببیند; چنان كه نیكو كارى‏ها نیز هركدام صورتى بسیار زیبا در عالم مثال دارند، كه اگر چشم دل به آن عالم گشوده شود،آن چهره‏هاى زیبا را خواهد دید.

دروغ گو نیز در آن عالم، چهره‏اى زشت و قیافه‏اى منفور دارد كه یكى ازخصوصیات آن، بوى گندى است كه از قلبش خارج مى‏شود كه آسمانیان و ملكوتیان‏را از او بیزار و متنفر مى‏سازد.

دروغ گو را مادامى كه دروغ مى‏گوید در آن عالم قدس راهى نیست. عالم قدس،جهان آسایش و خوشبختى است. چگونه مى‏شود كسى را در آن جهان، بار باشد،در صورتى كه قدسیان از وجودش در عذاب باشند.

دروغ گو، در این جهان، رسوا و سخنانش نزد همه كس بى ارزش مى‏باشد.

مى‏گویند: دروغ كه از دور مى‏آید، یك پایش مى‏لنگد، یعنى همه كس دروغ راتشخیص مى‏دهد.

ممكن است كسانى شتر مآبى كنند (این صفت در ایران خیلى رواج دارد) و دروغ‏دروغ گو را به رخش نكشند، ولى در دل از او بیزار مى‏باشند و براى سخنش اعتبارى‏قائل نیستند; در پشت‏سر، دروغ گویى او را به دگران مى‏گویند و گند رسوایى او راپراكنده‏تر مى‏سازند.

دروغ به زن و فرزند

مرد اگر در خانه به زن و فرزند خود دروغ بگوید، اعتبار و حیثیتش نزد آن‏هامى‏رود و براى سخنانش قیمتى قائل نخواهند شد. كسى كه در خانه خود احترامى‏ندارد، بسیار بدبخت مى‏باشد.

هر كس كه در بیرون احترام نداشته باشد، خود را دلخوش مى‏دارد كه در خانه نزدزن و فرزند احترام دارد. بیچاره دروغ گو، چقدر بدبخت است، نه پیش بیگانگان‏احترامى دارد و نه پیش زن و فرزندانش.

مرد كه به زن و فرزندش دروغ گفت، آن‏ها نیز از او یاد مى‏گیرند و دروغ گومى‏شوند و بدو دروغ مى‏گویند، در نتیجه اعتماد در خانواده از میان مى‏رود و این‏كانون آسایش، تبدیل به كانون ناراحتى و شكنجه مى‏گردد. آیا زندگى از این تلخ‏ترمى‏شود كه مرد به زنش اعتماد نداشته باشد و زن سخن شوهرش را باور نكند، پدر ازفرزندش دروغ بشنود و فرزند از پدر؟ فرزندان و نونهالان این خانواده چگونه‏خواهند شد؟ فرزندى كه بایستى به راستى و درستى تربیت‏شود، به جاى آن در كانون‏دروغ و ناراستى پرورش مى‏یابد. شما خود قضاوت كنید كه این بچه‏هاى خردسال كه‏در آینده مرد مى‏شوند، چگونه فردى از جامعه خواهند بود.

دوست عزیز

اگر دروغ نگفته‏اى خوشا به حالت، ولى اگر گاهى دروغى مى‏گویى، بیا ازهمین‏جا باهم تصمیمى بگیریم و ست‏به دست‏یكدگر بدهیم و پیمانى ببندیم كه‏دیگر دروغ نگوییم و این بى ارجى در این جهان و بوى گند در عالم حقایق را از خوددور كنیم تا خدا و رسول او را از خود راضى كنیم، تا سماواتیان و قدسیان، ما را به‏جایگاه خود راه دهند، تا در نظر مردم، ارجمند گردیم، تا رسوایى و بى آبرویى تبدیل‏به عزت گردد، تبدیل به شرف گردد، تبدیل به آبرو شود، تا در دنیا و آخرت عزیز ومحترم باشیم، تا نزد خدا و خلق سر بلند باشیم، تا در آتش جهنم نسوزیم، تا در بهشت‏جاوید، جاى داشته باشیم.

دوست عزیز از دروغ بپرهیز و از دروغ، نزد فرزندان و پیروان خود، بیش‏تربپرهیز، زیرا در این صورت، دروغ تو تصاعد عددى و هندسى پیدا مى‏كند و یك‏دروغ تو مساوى با چندین دروغ مى‏شود. هنگامى كه خاموش هستى، دروغى كه آنان‏مى‏گویند، در آن شركت دارى و همچنین در هنگام خواب و پس از مرگ.

چقدر بدبخت است، مرده‏اى كه در گور باشد و پیوسته در نامه عملش گناهى‏بنویسند!

دروغ پدر و مادر

دروغ پدر و مادر، از دروغ‏هاى دیگر، زشت‏تر و ناپسندتر است. دروغ آنان از دونظر زشت است:

یكى از نظر زشتى خود دروغ، دیگر از نظر تعلیم دروغ گویى به فرزند و پرورش‏فردى نادرست و تقدیم آن به جامعه.

پدر و مادر نبایستى مؤسس مكتب دروغ گویى در دودمان خود باشند و هر چند گاه‏فردى دروغ گو پرورش دهند، تا هم خود را گناه كار كرده و هم نور دیده خود را بدبخت‏سازند و هم دریچه فساد را به روى جامعه گشوده و فسادى بر فساد آن بیفزایند.

پدر و مادر دروغ گو، دوست فرزند خود نیستند و بر خلاف فطرت مهر به فرزند،قدم برمى دارند; آنان دشمن فرزند خود هستند، زیرا نه تنها راه سعادت را بر اومى‏بندند، بلكه كودك بى گناه خویش را در سراشیبى ذلت و خوارى سرازیر مى‏كنند ودر منجلاب گناه كارى‏اش غوطه ور مى‏سازند.

از همین نظر است كه معلمان بایستى شدیدا از دروغ احتراز كنند تا براى شاگردان،راهنماى سعادت و خوشبختى باشند، نه سرازیر كننده آن‏ها در چاه شقاوت و بدبختى.

و به طور كلى هر فردى كه داراى موقعیتى است كه رفتارش سرمشق یك یا دو یاچند تن مى‏باشد، نباید با دروغ سر و كار داشته باشد تا مبادا رهبر بدبختى و معلم‏مكتب دروغ گویى گردد. تربیت‏یافتگان مكتب او، هر چه دروغ بگویند و به وسیله‏دروغ به سوى هر گناهى قدم بردارند، بلكه هر چه زیان و بیچارگى از این راه نصیب‏آن‏ها بشود، گناه كار و جنایت كار اصلى او خواهد بود و زیان از ناحیه او به آن‏هارسیده و عامل بیچارگى و بدبختى آن‏ها در دنیا و آخرت او مى‏باشد و بس.

پى‏نوشتها:

1) المحجة البیضاء، ج 5، ص 242.

2) حجرات (49) آیه 6.

3) مجمع البیان، ج 9، ص 132، ذیل همین آیه.

4) محمد بن محمد سبزوارى، جامع الاخبار، ص 417، فصل فی الكذب و الصدق،

چهارشنبه 4/5/1391 - 16:3
امر به معروف و نهی از منکر

 

 

دروغ كلید گناهان است

كلید

كلید، ابزارى است كه بدان وسیله، بسته‏ها باز مى‏شود و اگر كلید نباشد، بسته‏اى‏گشوده نخواهد شد. كلید را در عربى مفتاح خوانند. مفتاح، ما یفتح به، مى‏باشد، یعنى‏چیزى كه مى‏گشاید. فتح، گشودن است و مفتاح، وسیله آن.

هر كلیدى با بسته‏اى سنخیت دارد. بسته‏اى كلید فلزى مى‏خواهد. بسته‏اى به‏كلیدهاى چوبى نیاز دارد. پاره‏اى از بسته‏ها كلید چرمى مى‏خواهند، چنان كه‏مى‏گویند: كلیدهاى گنج‏هاى قارون چرمى بوده است. رمز كلیدى مى‏خواهد كه بدان‏وسیله گشوده گردد. هر علمى كلیدى دارد. مسائل ریاضى، كلید ویژه خود دارند.خردمندان براى گشودن دشوارى‏هاى زندگى، در پى كلید آن‏ها مى‏گردند. زبان هركس، كلید شخصیت علمى و عقلى اوست.

زبان در دهان خردمند چیست كلید در گنج صاحب هنر چو در بسته باشد چه داند كسى كه گوهر فروش است‏یا پیله ور

سخن، كلید پى بردن به ارزش یا بى‏ارزشى سخن گوست.

تا مرد سخن نگفته باشدعیب و هنرش نهفته باشد

به هر حال، هر قفلى را كلیدى است، خواه قفل سعادت و خوش بختى باشد،خواه قفل زیان و بدبختى. پس كلید، هم در سعادت و خوش بختى را مى‏گشاید و هم‏درهاى بسته زیان و بدبختى را باز مى‏كند.

در بسته

درى را كه مى‏بندند از دو نظر است:

گاهى بستن در براى محفوظ نگاه داشتن اشیاى قیمتى و گران بها مى‏باشد كه‏دزدى نرباید و گاهى موجودات خطرناك را مى‏بندند تا مردم را از خطر آن‏ها محفوظنگاه دارند. پس بستن در براى جلوگیرى از خطر مردم، از خطر بر مردم است وباز شدن در بسته، یكى از دو خطر را داراست.

هر موجودى كه داراى یكى از این دو خصوصیت نباشد، درى به رویش بسته‏نخواهد شد. تنها موجودى كه سر تا پا سود است و درش به روى همه كس باز است،خداى مهربان مى‏باشد.

كلید گناهان

حضرت امام حسن عسكرى‏علیه السلام امام یازدهم مى‏فرماید:

«جعلت الخبائث كلها فی بیت واحد و جعل مفتاحها الكذب; (1) .

زشتى‏ها را در خانه‏اى گذاشته‏اند و دروغ را كلید آن خانه قرار داده‏اند.»

كسى كه با دروغ سر و كارى نداشته باشد، از خطر گناهان به دور است و به‏نیكو كارى نزدیك مى‏باشد، ولى هنگامى كه با دروغ آشنا شد، درهاى گناهان به‏رویش گشوده مى‏شود و در سیاه‏چال بدبختى خواهد افتاد و گاه چنان در آن جامسكن خواهد گزید كه بیرون شدنش بسیار دشوار خواهد بود.

طرز فكر دروغ‏گو

دروغ گو از ارتكاب گناه، چندان ابایى ندارد. او اگر از گناه مى‏هراسید، دروغ‏نمى‏گفت. دروغ او را بر گناه جرى مى‏كند، تنها هراس دروغ گو از ارتكاب گناه، همانادانستن دگران است. وى اگر اطمینان یابد كه از گناه و بدكارى‏هایش، كسى آگاه‏نخواهد شد، هر گناهى را مرتكب شده و از زشت كارى دریغى نخواهد داشت. دروغ‏این مشكل را براى وى حل مى‏كند و او را اطمینان مى‏دهد كه نخواهد گذارد كه دگران‏به گناهش پى ببرند.

دروغ گو با خود مى‏اندیشد كه اگر كسى به من بد گمان شد، زود انكار مى‏كنم ومى‏گویم: كه من نكرده‏ام; مى‏گویم: چنین پیش آمدى رخ نداده و اگر بر فرض هم‏رخ داده، من مرتكب آن نبوده‏ام; ادله و براهینى براى برائت‏خود اقامه خواهم كرد وخود را پاك دامن نشان مى‏دهم و قیافه‏اى معصومانه به خود خواهم گرفت، به طورى‏كه همه كس مرا بى گناه بداند. او مى‏گوید: انكار، چه چیز خوبى است، هم انسان به‏خواهش دل رسیده و هم به وسیله انكار، خود را بى تقصیر، معرفى مى‏كند.

این گونه فكر، در گناهان را به روى او باز مى‏كند و هر مانعى را از پیش پایش‏بر مى‏دارد. پس دروغ، كلید ارتكاب همه گناهان مى‏باشد.

راه بدبختى

حضرت باقر امام پنجم‏علیه السلام مى‏فرماید:

«ان الله جعل للشر اقفالا و جعل مفاتیح تلك الاقفال الشراب. و الكذب شر من‏الشراب; (2) .

خداى بر در بدى‏ها و زشتى‏ها قفل‏هایى زده و شراب را كلید آن قفل‏ها قرار داده، ولى‏دروغ از شراب بدتر است.»

شراب عقل را مى‏برد، شرم و حیا را مى‏برد و شراب خوار را به سوى هر كارزشتى مى‏كشاند. شراب خوار، از ارتكاب گناه مانعى ندارد، مى‏داند شراب خوردن‏گناه است و آن را مى‏نوشد، تنها چیزى كه ممكن است او را جلوگیر از گناه باشد، عقل‏و شرم است و شراب هر دو را مى‏برد.

تو از تكبر حسن و من از حیا خاموش كجاست‏باده كه شرم از میانه بردارد

ایمان كه نباشد، عقل كه نباشد، شرم كه نباشد، دیگر چه چیز از گناه جلوگیرمى‏شود؟

شاید به این علت امام باقرعلیه السلام دروغ را از شراب خطرناك‏تر دانسته، كه‏دروغ گفتن از شراب خوردن آسان‏تر است; دروغ را نزد همه كس و در همه جامى‏توان گفت، ولى شراب را نزد همه كس و در همه جا نمى‏توان خورد. دروغ،خریدن، آماده كردن و پول خرج كردن ندارد. شراب، خریدن، آماده كردن و پول‏خرج كردن دارد. دروغ مستى آشكار ندارد، ولى شراب مستى آشكار دارد. میگسارى‏كلیدى است كه تحت اختیار همه كس نیست، ولى دروغ كلیدى است كه در جیب‏همه كس مى‏باشد، از این رو خطر دروغ از خطر شراب بیش‏تر است.

دروغ‏گو احمق و بى‏شرم است

دروغ گفتن از راست گفتن، بسیار آسان‏تر است. راست گفتن، شجاعت‏مى‏خواهد، اراده مى‏خواهد، نیرو مى‏خواهد، شخصیت مى‏خواهد، ولى دروغ‏هیچ شرطى ندارد و چیزى كه دروغ گو را به دروغ وادار مى‏سازد، نادانى است‏و بس.

دروغ گو، چنین مى‏پندارد كه شنونده به دروغ او پى نمى‏برد ولى دروغ گوهایى‏هستند كه اضافه بر نادانى از بى شرمى و بى حیایى نیز بر خوردارند. آنان‏دروغ‏گوهایى مى‏باشند كه مى‏دانند شنونده از دروغ آن‏ها آگاه است، باز با كمال‏بى شرمى به دروغ گفتن در حضور او ادامه مى‏دهند. آیا این بى شرمى را دروغ براى‏دروغ گو، ارمغان آورده؟

پیمان با پیغمبر اسلام

مردى به حضور رسول خداصلى الله علیه وآله شرفیاب گشت و مسلمان شد، سپس عرض كرد:

یا رسول الله! من به گناهانى آلوده هستم كه نمى‏توانم از آن‏ها دست‏بردارم‏و از حضرتش چاره خواست. رسول خداصلى الله علیه وآله فرمود: آیا با من، پیمان مى‏بندى كه‏دروغ نگویى؟

عرض كرد: آرى و با آن حضرت پیمان بست كه دروغ نگوید و سپس مراجعت‏كرد.

در راه با خود مى‏گفت: این پیغمبر بزرگوار چه چیز آسانى از من‏خواست، چون پیمان بسته بود كه در میان همه گناهان، تنها از دروغ گفتن‏بپرهیزد.

وقتى خواست دزدى كند، با خود گفت: اگر من دزدى كردم و رسول خداصلى الله علیه وآله ازمن پرسید، چه جواب بگویم؟ اگر بگویم دزدى كرده‏ام، حضرتش مرا دزد مى‏شناسدو سزاوار كیفر خواهم بود و اگر بگویم نكرده‏ام، آن وقت دروغ گفته‏ام و من پیمان‏بسته‏ام كه دروغ نگویم و براى همیشه به پیمان خود وفادار خواهم ماند، پس بهتر آن‏است كه دزدى نكنم. این را بگفت و دزدى را ترك كرد. پس از آن به هر گناهى كه‏نزدیك مى‏شد، پیمان با رسول به یادش مى‏آمد و از آن خوددارى مى‏كرد. كم كم ازآلودگى به گناهان پاكیزه شد و از نیكان گشت.

بهترین روش در پرورش

رسول خداصلى الله علیه وآله با عالى‏ترین روش عملى در تربیت، كلید گناهان را از این مردگرفت و او را از آلودگى پاك كرد.

همان طور كه دروغ، كلید زشت كارى‏هاست، تصمیم بر نگفتن دروغ، كلید نیكوكارى‏ها مى‏باشد. پیغمبر بزرگ، آن كلید را از او گرفت و این كلید را بدو عنایت كرد.

مردى كه خود را در برابر خواهش دل، ضعیف و شكست‏خورده مى‏دید، ولى براثر پیمان با رسول، چنان قوى و توانا گردید، كه با مشتى آهنین همه خواسته‏هاى دل راكوبید و چنان شد كه از ملك پران شد و آن چه اندروهم ناید آن گردید.

اگر مسلمانان امروز

اگر امروز هر مسلمان، پیغمبر بزرگ را در برابر خویش ببیند كه به وى مى‏فرماید:

با من پیمان ببند كه دروغ نگویى... او هم این پیمان را با حضرتش ببندد و به عهدخود وفا كند، بى شك از سعادتمندترین افراد خواهد بود.

او كسى است كه كلید گناه را به دور انداخته و كلید سعادت و خوش بختى رابه دست آورده است، چنین كسى سر و كارش با هم پیمان خود رسول مقدس‏خواهد بود.

رسول خداصلى الله علیه وآله و نخستین خلیفه آن حضرت و امام ششم و یازدهم حضرتش،همگى یك چیز گفته‏اند و هر كدام جورى كلید گناه را نشان داده و از هیچ گونه راهنمایى‏دریغ نكرده‏اند. خواننده عزیز دگر باره سخنان آن‏ها را بنگرد و در آن‏ها بیندیشد.

راه پاك شدن از گناه

«قال رجل لرسول الله: یا رسول الله دلنی على عمل اتقرب به الى الله تعالى‏فقال‏صلى الله علیه وآله: لا تكذب.

فكان ذلك سببا لاجتنابه كل معصیة لله، لانه لم یقصد وجها من وجوه المعاصی الاوجد فیه كذبا، او ما یدعو الى الكذب، فزال عند ذلك من وجوه المعاصی;.

مردى خدمت رسول خداصلى الله علیه وآله عرض كرد: چه كنم تا به خداى نزدیك شوم؟ پیغمبرفرمود: دروغ نگوى!

این كار سبب شد كه از هر گناهى دورى كند، چون به هر گناهى كه رو كرد، یا دروغى درآن دید، یا چیزى كه به دروغ گویى مى‏كشاند. با دورى از دروغ از تمام گناهان پاك شد.»

گناه كار در وضع عادى به گناه خود اعتراف نمى‏كند.

او مى‏داند كه گناه ننگ است، جرم است، خطر است. او پیوسته خود را از گناه مبرامى‏خواند، پس بایستى همیشه دروغ بگوید، نه تنها پس از ارتكاب گناه از دروغ‏كمك مى‏گیرد، بسا مى‏شود كه پیش از ارتكاب نیز بایستى دروغ بگوید. كلید گناه كه به‏دور انداخته شد، قفل همچنان بسته مى‏ماند و انسان از خطر گناه محفوظ خواهد بود.

كلید همه سعادت‏ها

وجود مقدس رسول خداصلى الله علیه وآله و خلفاى دوازده گانه آن حضرت، خود كلیدهاى‏سعادت بشر بوده‏اند، ولى بشر نفهم، بشر خود خواه، بشر حریص، آن چنان كه بایسته‏و شایسته بود، نخواست از این پاكان بهره برگیرد و خود را از چرك هر گناهى پاكیزه‏گرداند.

این بزرگواران را خداى مهربان كلید بوستان سعادت قرار داده است. هر كه‏پرتوى از این كلیدهاى سعادت در دلش تابیدن گیرد، بى گمان به درون بهشت‏خوش‏بختى راه خواهد یافت.

پروردگارا، روز به روز، مهر محمد و آل محمد را در دل‏هاى ما بیفزاى.پروردگارا، مقدر مگردان كه روزى بیاید كه این دل، بى مهر على باشد. آرى مهر على،مهر محمد است و مهر محمد، مهر على، و این دو جدایى‏پذیر نیستند. قرآن در آیه‏مباهله، على را جان محمد گفت. محمد هم بارها فرمود: على از من است و من ازعلى.

صعصعه چه گفت؟

هنگامى كه دو پسر على، امام حسن‏علیه السلام و امام حسین‏علیه السلام، جنازه پدر را به خاك‏مى‏سپارند. صعصعه كه از یاران با وفا و سخنور على بود، دستى به روى قلبش‏مى‏گذارد و با دست دیگر از خاك مقدس قبر برمى دارد و بر سر مى‏ریزد و مى‏گوید:

یا امیر المؤمنین! پدر و مادرم فداى تو. آن گاه شروع مى‏كند با على سخن گفتن،سخنانى كه در زیبایى و حقیقت گویى كم‏تر نظیر داشته، سخنانى كه از قلبى گداخته وروانى سوخته برخاسته بود. صعصعه سخنان خود را بدین جمله پایان مى‏دهد:

به خدا سوگند كه حیات تو، كلید خیر و سعادت بود و مرگت كلید شقاوت وبدبختى. امروز كه روز مرگ توست، درهاى شر گشوده شد و درهاى خیر بسته‏گشت. اگر مردم سخنان تو را اطاعت مى‏كردند، از زمین و آسمان بر آن‏ها نعمت‏مى‏بارید، ولى مردم، دنیا را بر آخرت مقدم داشتند.

در این هنگام، احساساتش به جوش مى‏آید و با شدیدترین وضع به گریه مى‏افتدو چند تنى كه جنازه على را تشییع كرده بودند مى‏گریند. آن گاه به طور دسته جمعى به‏پسران دل شكسته على روى مى‏كنند و به امام حسن و به امام حسین و محمد و جعفرو عباس و یحیى و عون و عبد الله تسلیت مى‏گویند. (3) .

پى‏نوشتها:

1) جامع الاخبار، ص 418، فصل فى الكذب و الصدق، ح 1162; جامع السعادات، ج 2، ص 318.

2) الكافى، ج 2، ص 339، باب الكذب، ح 3.

3) بحارالانوار، ج 42، ص 295 - 296.

چهارشنبه 4/5/1391 - 15:51
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته