بر گور لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیرپا
چشم منست اینكه در او خیره مانده ای
لیلی كه بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟
در فكر این مباش كه چشمان من چرا
چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست
در چشم های لیلی اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شكوفه لب های خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقش های سرابی و غافلی
برگرد ...
ما خود نمی شدیم چنین رام !
سپیده عشق
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
كه خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سكوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
تن صدها ترانه
در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رؤیا رنگ
می دود همچو خون به رگ هایم
آه ... گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
یا نسیمی در این ره متروك
دامن از عطر یاس تر كرده
می شكوفد چو لاله گرم نیاز
در خیالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سینه من
پنجه بر چنگ و رود می ساید
همره نغمه های موزونش
آرزو
كاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
كاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
می گذشتم ز در خانه تو
...
كاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا می دیدم
كاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
كاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا می دیدی
رزو
خیره بر جلوه زیبائی خویش
قربانی
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از این تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... ای الهه خون آشام
دیریست كان سرود خدائی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم كه باز تشنه خون هستی
اما ... بس است اینهمه قربانی
خوش غافلی كه از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چها كردی
چون مهر خویش در دلش افكندی
او را ز هر چه داشت جدا كردی
دردا كه تا بروی تو خندیدم
در رنج من نشستی و كوشیدی
اشكم چون رنگ خون شقایق شد
آنرا بجام كردی و نوشیدی
چون نام خود بپای تو افكندم
افكندیم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه كیست كه می كوبد
آئینه امید مرا بر سنگ؟
رؤیای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سكوت تو
اما ... دریغ و درد كه جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان دیده
كو تاج پر شكوفه نام من؟
از من جز این دو دیده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده كه بستانی؟
دیگر بس است ... اینهمه قربانی!
همچو آوای نسیم پر شكسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
چهره تلخ زمستان جوانی
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پائیز بودم ... كاش چون پائیز بودم
آبتنی
در آن هوای دل انگیز
پیكر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگویم
آب خنك بود و موج های درخشان
ناله كنان گرد من به شوق خزیدند
گوئی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش كشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فرو بستم و خموش و سبكروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی كاو غنوده در بر معشوق
یكسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بی قرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزید ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار
می روم ... اما نمی پرسم ز خویش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاین دل دیوانه را معبود كیست
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه ... آری... این منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، دیگر، نیست، نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كیست، كیست؟
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
می نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
می خزم در سایه آن
باز هم آرام و بی تشویش
گمشده
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید كه عاشق گشته ام
گوئیا «او» مرده در من كاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئینه می پرسم ملول
چیستم دیگر، بچشمت چیستم؟
لیك در آئینه می بینم كه، وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خویش
وه كه با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشایم پر
اوست . . . آری . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
زیر لب چون كودكی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
اندوه پرست
كاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یكایك زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در كنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی