• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 163
زمان آخرین مطلب : 4689روز قبل
سخنان ماندگار
من درد مشترکم مرا فرياد کن
چهارشنبه 1/4/1390 - 23:25
خانواده
آيا سيره ي مردمداري پيامبر، و شيوه مملکت داري حضرت امير، تنها براي مدفون شدن در کتابهاي تاريخ است يا که نه، مي توان يهودي بود و برسر پيامبر خاکروبه ريخت و از او جز ادب نديد. يا با شکايت يک يهودي ديگر، علي را به محکمه ي خودش کشاند و پيروز از آن بيرون آمد؟
چهارشنبه 1/4/1390 - 23:20
خانواده

سکانس اول

درب مسجد به شدت شلوغ است همه براي ثبت نام هجوم آورده اند کمي آن طرفتر دعوا شده خانمي به خانوم ديگر هتاکي مي کند

-شما زدين تو نوبت .....

سکانس دوم

بعد از امتحان دانشگاه 

دانشجو:استاد من نتونستم درس بخونم

استاد:چرا؟

دانشجو:اعتکاف بودم

استاد:رو20من حساب کن جوون مومن!!!

سکانس سوم

چشمام از خواب سنگين شده مي خوام بين اعتکاف يه کم بخوابم

پيرزن بغلي:همه چي بچه بازي شده اومدن اينجا که بخوابن واه واه واه

سکانس آخر

دلم مي خواد برم مثل شيخ بهايي بست بشينم تو حرم امام رضا کسي ندونه من معتکفم خسته شدم از فيلم بازي کردن خسته شدم......

دوشنبه 30/3/1390 - 21:58
سخنان ماندگار

افلاطون میگه هروقت نتونستی کسی رو فراموش کنی یعنی در خاطر او هستی!

يکشنبه 8/3/1390 - 10:12
شعر و قطعات ادبی
مسیح کشته شد به جرم عاشقی....
يکشنبه 1/3/1390 - 10:49
شعر و قطعات ادبی
ر خانه ای سرد ، بالای خیابان سالیوان ،
آخرین كسی كه شلوار فاق كوتها می پوشید ، در شرف مردن بود
عینك افتابی به چشم داشت و به همین دلیل كسی نمی توانست تشخیص بدهد
كه او گریه می كرد یا نه .
همه معتادها و همه علاف ها
و همین طور همه كافه دارها
دور تختش جمع شده بودند .
وصیت كرد
تا تكلیف اموالش را روشن كند
و آخرین كلمه ها را به زبان آورد:
گفت : ( كفش هایم را برای مادرم بفرستید ،
بلوزم را به جا لباسی آویزان كنید .
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید .
برای اینكه هیچ گاه یاد نگرفتم كه آن را چگونه بنوازم .
خانه ام را به یك آدم مستمند بدهید
و بگوئید كه اجاره آن تمام و كمال پرداخت شده .
پول ها و موادم را خودتان بردارید ،
ولی مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید .
مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید دوستان ،
با عینك آفتابیم .
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید
ولی مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید .)
گفت : ( جوجه خروس هایم را
به كسی بدهید كه آنها را می خواهد .
شعر هایم را
به كسی بدهید كه آنها را می خواند.
زیر كافه برایم قبری بكنید ،
و آهنگ غم انگیزی پخش كنید .
همه را شاد و شنگول كنید
در لحظه ای كه مردم ،
و مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید .
مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید دوستان ،
با عینك آفتابیم .
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید
ولی مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید .
كفش های راحتی اش را پرت كردیم وسط خیابان ،
بلوزش را گذاشتیم همانجا ، روی زمین .
گیتارش را فروختیم
در كافه گوشه خیابان
به كسی كه می دانست چگونه آن را بنوازد .
موادش را دود كردیم .
پول هایش را خرج كردیم.
شعر هایش را دور ریختیم .
باب ، نوارهایش را برداشت ،
و اد ، كتابهایش را ،
و من هم عینك آفتابی فكسنی آن بدبخت را برداشتم .
گفت : (مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید دوستان ،
با عینك آفتابیم .
گیتارم را در میدان واشنگتن بسوزانید
ولی مرا با عینك آفتابیم به خاك بسپارید .)
silver eshtain
يکشنبه 25/2/1390 - 10:23
شعر و قطعات ادبی
دخترک خندید و پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد
غضب آلوده به او غیظی کرد
این وسط من بودم،سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پراز دلهره یک عاشق
لب و دندان،
تشنه کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام...
هردو را بغض ربود...
دخترک ماند،ولی زیر لب این رامی گفت:
او یقیناًپی معشوق خودش می آید
پسرک رفت ولی روی لبش زمزمه بود:
مطمئناکه پشیمان شده برمی گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
چهارشنبه 21/2/1390 - 11:2
شعر و قطعات ادبی

ای چتر فروش!

 چتر هایت برای خودت می خواهم زیر باران بروم تا شاید محو شوم

چهارشنبه 21/2/1390 - 10:1
شعر و قطعات ادبی

کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

 کاش میشد که می فهمیدیم راز این رود حیات که به سرچشمه نمی گردد باز

 کاش میشد که ما تجربه ای می کردیم شستن اشک زچشم همدلی کردن را

کاشکی واژه ی دردآور این دوران است

چهارشنبه 21/2/1390 - 9:59
شعر و قطعات ادبی

کاش می شد که کسی می آمد

 این دل خسته ما را می شست

وبه ما می فهماند دل ما منزل تاریکی نیست

 کاش در باور هر روزه یمان جای تردید نمایان می شد

وسوالی که چرا سنگ شدیم

وچرا باور دریاییمان خشکیده است

کاشکی واژه دردآور این دوران است

 کاشکی لااقل قد وزن پر یک شاپرکی ما مسلمان بودیم

يکشنبه 18/2/1390 - 10:15
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته