• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1053
تعداد نظرات : 75
زمان آخرین مطلب : 4066روز قبل
اهل بیت

ابن زیاد پیكى به سوى یزید فرستاد تا او را از كشته شدن امام حسین (علیه السلام) و همراهانش آگاهى دهد و بگوید كه دودمانش در كوفه محبوسند و در انتظار دستور شما به سر مى‏برند. پیك پس از برگشتن خبر آورد كه به دستور یزید، أسرا و سرهاى شهداء را به شام نزد وى بفرستند.
پس از آنكه پیكى به سوى یزید فرستاد، نامه‏اى هم نوشت و به سنگى بست از بیرون به داخل زندان انداختند مبنى براینكه قاصدى در مورد شما به شام نزد یزید فرستاده‏ام. این قاصد چند روز مى‏رود و چند روز برمى گردد. اگر فلان روز كه روز برگشتن وى مى‏باشد صداى تكبیر شنیدید بدانید كه دستور كشتن شما داده است شده وصیت خود را تهیه كنید، و اگر چنانكه صداى تكبیر شنیده نشد بدانید كه براى شما امان رسیده است. در همان روز موعود، پیك از شام برگشت و خبر آورد كه أسرا را به شما بفرستند.
به دنبال دستور یزید، ابن زیاد فرمان صادر كرد كه: زجر بن قیس و أبا برده بن عوف آزدى و طارق بن ظبیان به انفاق گروهى از اهل كوفه سرهاى شهداء را به سوى شام ببرند.
پاره‏اى از تاریخ نویسان گفته‏اند: سر حضرت سید الشهداء را به مجیر بن مژه بن خالد بن قناب بن عمرو بن قیس ابن حارث بن مالك بن عبید بن خزیمه بن لوى داد.
پس از آن دستهاى على بن الحسین (علیه السلام) را با زنجیر بسته و به گردنش افكندند و زنان و كودكان را نیز با وضعى بسیار دلخراش كه بدن انسان از دیدن آن صحنه مى‏لرزید بر شترها سوار كردند و به دنبال سرها، روانه شام نمودند.
شمر بن ذى الجوشن و مجفر بن ثعلبه عائذى و شبث بن ربعى و عمرو بن حجاج و گروه دیگرى را مأموریت داد و گفت: شتاب كنید تا به سرها برسید و به هر شهر و دیارى كه رسیدید اسرا و سرهاى بریده را معرفى كنید. نامبردگان اسرا را با سرعت فراوان بردند تا در بین راه به سرهاى شهدا رسیدند.
ابن لهیعه روایت كرده است: مردى را در مكه دیدم كه چنگ زده و پرده‏ى كعبه را گرفته است و با گریه و زارى از خدا استغاثه مى‏كند و مى‏گوید: خدایا مرا بیامرز گر چه مى‏دانم نخواهى آمرزید! ابن لهیعه مى‏گوید: او را كنارى كشیدم و گفتم: مگر تو دیوانه‏اى كه در كنار كعبه اینگونه اظهار یأس و نومیدى مى‏كنى؟ مگر نمى‏دانى خدا غفور و رحیم است؟ اگر گناهانت به اندازه قطرات باران هم باشد، خدا مى‏آمرزد!
در جواب به من گفت: آخر من از كسانى هستم كه سر مقدس امام را به شام مى‏بردند، هر شب سر مقدس را به زمین مى‏گذاشتیم و در اطرافش به شرب خمر مى‏پرداختیم. در یك شب كه همراهیانم همه خواب بودند و من كشیك مى‏دادم ناگهان دیدم نورى از آسمان فرود آمد و در آن نور، جمع كثیرى بودند كه شروع به طواف آن سر مقدس كردند، من بى اندازه ترسیدم و همانطور مات و مبهوت و ساكت ماندم، در آنحال صدایى مى‏شنیدم كه مى‏گفت: اى محمد (صلى الله علیه و آله و سلم) خداوند به من دستور فرموده تا اوامر تو را اطاعت كنم. اگر اجازه مى‏دهى زمین را به لرزه درآورم تا همه اینها را مانند قوم لوط نابود كنم! پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اى جبرئیل من در روز قیامت در پیشگاه پروردگار با آنان، مخاصمه خواهم كرد.
در آنحال من از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) امان خواستم تا هلاك نشوم، پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) فرمود: اذهب فلا غفر الله لك برو، امیدوارم كه خدا تو را نیامرزد! اكنون با این توصیف فكر مى‏كنى خدا مرا بیامرزد؟
و در بعضى منازل كه سر مطهر را روى زمین گذاشته بودند، بدون اینكه كسى را ببینند، دستى از دیوار پدید آمد و با قلم آهنى كه داشت با خون روى دیوار چنین نوشت.

أترجوا أمه قتلت حسیناً   شفاعه جده یوم الحساب؟!

از این معجزه نیز پند نگرفته و متنبه نشدند و كورى آنان بر گمراهیشان افزود تا به آتش جهنم فرود آورد، و چه خوب داورى است خدا.
و قبل از آنكه به محل مزبور برسند حدود یك فرسخ جلوتر، سر مقدس را روى سنگى گذاشتند، یك قطره خون از آن سر مطهر بر سنگ ریخت كه هر سال در روز عاشورا آن قطره خون به جو مى‏آمد و مردم در آنجا براى عزادارى اجتماع مى‏كردند و در اطراف آن سنگ گریه و شیون مى‏نمودند. سنگ مزبور تا ایام عبدالملك بن مروان بود و مردم هم به همان شیوه عمل مى‏كردند، ولى عبدالملك دستور داد سنگ را به جاى دیگر منتقل كردند، دیگر آن اثر دیده نشد ولى مردم به جاى آن سنگ قبه‏اى ساختند كه نامش را النقطه؛ (قطره خون) گذاشتند.
در نزدیكهاى حماه در باغات آنجا مسجدى است بنام مسجد الحسین، مردم نقل مى‏كنند كه ابن مسجد در محل آن سنگى بود كه وقتى سر مطهر را به دمشق مى‏بردند، قطره خونى بر آن ریخت و آن اثر را داشت، ساخته شده است.
در نزدیكیهاى حلب، زیارتگاهى است معروف به مسقط السقط  است چون اهل بیت پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) در سفر شام به آنجا رسیدند یكى از همسران امام (علیه السلام) در آنجا سقط جنین كرده است كه نامش را محسن گذاشته‏اند.
در بین راه كه به سوى شام مى‏رفتند در یكى از منازل سر مطهر را بالاى نیزه‏اى در كنار صومعه راهبى نصب كردند. نیمه شب كه همه خواب بودند راهب نصرانى شنید كه آن سهر مطهر به ذكر خدا و تسبیح و تهلیل، مشغول است و در همین حال مى‏دید كه نورى از آن سر مطهر بلند است و تا آسمان بالا مى‏رود و گوینده‏اى مى‏گوید: السلام علیك یا ابا عبدالله! چون قضیه را نمى‏دانست به سختى تعجب كرد!
صبح كه مأموران از خواب بیدار شدند قضیه را از آنها سوال كرد گفتند: آرى این سر، سر حسین بن على بن ابیطالب (علیه السلام) است كه مادرش فاطمه دختر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) مى‏باشد. راهب كه این سخن را از آنان شنید سخت ناراحت شد و با این كلمات برایشان نفرین نمود: تبا لكم ایتها الجاماعه صدقت الاخبار فى قولها اذا قتل تمطر السماء دما نابود شوید اى گروه! اخبار راست گفته‏اند كه: هر گاه او كشته شود آسمان اشك خون خواهد بارید.
راهب با شناختن صاحب آن سر، درخواست كرد اجازه دهند آنرا ببوسد مأمورین درخواست او را نپذیرفتند پس از آنكه مبالغى را به آنان داد رضایتشان را جلب كرد و آنرا بوسید. آنگاه به بركت سر مطهر مسلمان شد، چون خواستند از آنجا حركت كنند دیدند بر روى پولهایشان نوشته شده: و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون.

 behroozraha

دوشنبه 6/9/1391 - 9:33
اهل بیت

امام سجاد علیه السلام در مسیر شام

هنگامی که کاروان اهل بیت‏ علیهم السلام به منزل «سفاخ‏» رسیدند، باران شدید شتران را از رفتن باز داشت، ناگزیر چند روزی در آن جا توقف کردند و این توقف سبب شد تا شائق پسر سهل بن ساعدی - از اصحاب رسول الله‏ صلی الله علیه وآله - از موضوع شهادت فرزند رسول خداصلی الله علیه وآله و اسارت اهل‏ بیت‏ علیهم السلام او آگاه شود و فرمایشات رسول الله‏ صلی الله علیه وآله درباره محبت رسول اکرم‏صلی الله علیه وآله نسبت‏ به امام حسین علیه السلام را برای مردم بازگو کند و کاروان اسیران مورد حمایت و محبت مردم قرار گیرند.

در برخی از منابع تاریخی آورده‏اند که: قافله اسیران اهل‏بیت علیهم السلام از شهر بعلبک نیز گذشت. مردم بعلبک تا شش مایلی از شهر بیرون آمده، به روش خاص خود به جشن و شادی پرداختند! باید گفت: شهرها هر چه به شام، مقر حکومت امویان نزدیک‏تر می‏شد، مردمانش از اهل‏بیت علیهم السلام دورتر بودند و شناخت آن‏ها از اسلام اموی بیش از اسلام ناب محمدی و علوی بود.

سلطه بنی ‏امیه بر این مناطق، اجازه نمی ‏داد تا راویان و سخن‏گویان، فضائل اهل ‏بیت‏ علیهم السلام و مناقب علی بن ابی‏طالب‏ علیهم ا السلام را برای مردم بازگو کنند، بلکه برعکس راویانی اجازه حدیث گفتن داشتند که در راستای اهداف دستگاه خلافت‏به جعل حدیث‏ بپردازند.

از این جهت دور از انتظار نمی نمود که ساکنان بعلبک با مشاهده کاروان اهل بیت و اسیران ستمدیده به شادی و سرور بپردازند، به ویژه این که قبل از ورود کاروان اسیران اهل بیت‏ علیهم السلام به آن شهر، تبلیغات وسیعی علیه آن قافله صورت داده بودند.

منظره تاسف ‏آور کودکان شلاق خورده و بچه‏ های پدر از دست داده و زنان داغدیده و دختران یتیم از یک طرف و قهقهه‏ های مردم بی‏خبر از همه‏ جا و سخنان شماتت‏ آمیز آن‏ها، نمکی بود بر زخم اسرای کربلا!

در این جا بود که دختر امیرالمؤمنین، ام کلثوم، با مشاهده این وضعیت‏به آن‏ها چنین نفرین کرد: «اباد الله کثرتکم، و سلط علیکم من لا یرحمکم;  خداوند جمعتان را پراکنده و نابود سازد و کسانی را که به شما رحم نمی‏کنند بر شما مسلط گرداند.»
سخنان اسوه زهد و تقوا در بعلبک

حضرت امام سجاد علیه السلام در حالی که قطرات اشک بر چهره‏اش جاری بود، با قلبی سوزان به مردم غفلت‏زده بعلبک چنین فرمود:

«آری روزگار است و شگفتی ‏های پایان‏ ناپذیر و مصیبت‏ های مداوم آن!

ای کاش می‏دانستم کشمکش‏ های گردون تا کی و تا کجا ما را به همراه می‏برد و تا چه وقت روزگار از ما روی برم ی‏تابد!

ما را بر پشت‏ شتران برهنه سیر می‏دهد. در حالی که سواران بر شترهای نجیب، خویش را از گزند دشواری‏های راه در امان می‏دارند!

گویی که ما اسیران رومی هستیم که اکنون در حلقه محاصره ایشان قرار گرفته‏ ایم!

وای بر شما، ای مردمان غفلت ‏زده! شما به پیامبر اکرم ‏صلی الله علیه وآله کفر ورزیدید و زحمات او را ناسپاسی کردید و چون گمراهان راه پیمودید.»
 
 behroozraha
دوشنبه 6/9/1391 - 9:19
شعر و قطعات ادبی

((كاروان عشق))
می رود از ســـرزمیـن كـربلا
كاروان عشـق و ایثـار وصـفا
می رود تا بركنـد بـا اشتــیاق
ریشـه كفـر و نفـاق و اختناق
می رود از شــهر خـون نیـنوا
با ســر پـاك شــهیدان خدا
برسر نی رقص خورشیدآشكار
زینب است باكودك و زن رهسپار
سوی شام و كاخ بیداد و ستم
كاروان گشته روان با صد الم
قـافله سالار این شـام خـراب
زینب است آن فخر آل بوتراب
زینب آیـد بـا اســـــیران بلا
از دیـار عشــق و ایمان كربلا
زینب آید تا كه اندر شهر شام
رو نمــاید نقشـه قـوم ضـلام
شـهر غم در انتظار زینب است
محـو عـزم اسـتوار زینب است
زخم صــدها تـازیـانه بر تنش
داغ هجــــران بـرادر بر دلش
آســمان روی او شــد نیلگون
نرگسش هم كم فروغ و پرزخون
بس كه نامهری از این دونان كشید
چون نهال تردی ازطوفان خمید
نطق زینب قافله ســالار دیـن
بشــكند پنــدار كفــار لعیـن
زینب همچو باب خود حیدربود
همچو زهرا بر زنان سـرور بود
چون حسین اوعاشق دین خدا
زینب است آیــینه لطف خـدا
زینب كبـری ز گفت ناب خود
مكتب آل جفـــا رســوا نمود
لـرزد اینك پـایـه دیـن یـزید
از بیـان خواهر شـاه شـــهید
شیشه عمر ستمگر بر شكست
رشته كفر و ستم ازهم گسست
دین حـق ز اندیشه زینب دگر
شد «رهـا» از سلطه قوم شرر

بهروز_قاسمی ((رها))

behroozraha

دوشنبه 6/9/1391 - 9:10
اهل بیت
 زبان حال حضرت زینب کبری(س) در غروب عاشورا
به دشت کربلا، جمعی پریشان ماند و من ماندم
فراز نیزه‌ها، آوای قرآن ماند و من ماندم

من غارت‌زده خسته، ز هر سو راه من بسته
ز یاران خیمه‌ها خالی، بیابان ماند و من ماندم

به گوش من طنین‌افکن، صدای اکبر و قاسم
که دائم اشک‌ریزانم، به دامان ماند و من ماندم

دلم خون شد خداوندا، از این اشک عزاداران
به دنبال پدر یک طفل گریان ماند و من ماندم

به خاک و خون دو بازوی بلند و پرچم و مَشکی
میان شعله‌ها یک فوج عطشان ماند و من ماندم

ز تیری بسته شد راه گلوی تشنه‌لب اصغر
رباب از این جفای خصم، حیران ماند و من ماندم

ز طوفان بلا گل‌های سرخ من همه پرپر
از این طوفان مرا یک سرو عریان ماند و من ماندم

به‌هم پیوست جوشان چشمه‌‌های خون و دریا شد
از این طوفان هایل موج و طوفان ماند و من ماندم

نمانده طاقتم دیگر که بینم قتلگاهش را
برفت و این دل بی‌تاب و سوزان ماند و من ماندم

"حسان" گویی که این مصرع زبان حال زینب بود
تهی شد باغم از گل، عطر جانان ماند و من ماندم

حسان
behroozraha
يکشنبه 5/9/1391 - 22:57
اهل بیت

 

بیش از ستاره زخم و ، فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمه ها
دشتی ز سوز سینه زینب شراره بود
می خواست تا ببوسد و برگیردش زخاک
قرآن او ، ورق ورق و پاره پاره بود
یک خیمه نیم سوخته ، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت درآن خیمه ، چاره بود
در زیر پای اسب ، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن سواره بود
آزاد گشت آب ، ولیکن هزار حیف !
شد شیردار مادر و ، بی شیرخواره بود
چشمی - برآنچه رفت به غارت - نداشت کس
اما دل رباب - پی گاهواره بود
یک طفل با فرات ، کمی حرف زد ولی
نشنید کس ، که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود
در پشت ابر ، چهره ی هر ماهپاره بود
از دست ها مپرس که با گوش ها چه کرد
از مشت ها بپرس که با گوشواره بود

***حاج علی انسانی***
 
behroozraha
يکشنبه 5/9/1391 - 22:36
اهل بیت

 

 

 

چه آوردند یا رب آب و آتش     


            به روز خیمه و لب آب و آتش


 


ز اشك كودكان  و داغ زینب     


        بهم پیوسته امشب آب و آتش


 

 سید حسن محمودی ثابت (سهیل )


behroozraha

 

يکشنبه 5/9/1391 - 22:35
اهل بیت

تو دیدی چشم تر آتش بگیرد

عزیزت پشت در آتش بگیرد

و بابایت سرش بر نیزه باشد

و سر نیزه سر آتش بگیرد



تو دیدی پیش چشم باغبانی

درختی از کمر آتش بگیرد



شده آیا دلت هر روز هر روز

که از هرم خبر آتش بگیرد



چه حالی می شوی وقتی ببینی

برادر از جگر آتش بگیرد



برادر زاده هایت دیده باشند

که حلقوم پدر آتش بگیرد




تو دیدی خیمه های اهل بیت ات


به هنگام سفر آتش بگیرد

 

 

مگو دیگر که نزدیک است از غم


دل زینب دگر آتش بگیرد

 

 


مگو دیگر تعجب هم ندارد


ندیدی چشم ترآتش بگیرد


 زهرا بیدجی

 

 

  behroozraha


يکشنبه 5/9/1391 - 22:34
اهل بیت

 

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پر غم، سند نداشت
بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود!

یا گرگ‌های تاخته بر یوسف حجاز
چون گرگ‌های قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار… کاش
بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود
محمد مهدی سیار

 

behroozraha

 

يکشنبه 5/9/1391 - 22:32
اهل بیت


قرآن بخوان از روی نیزه دلبرانه
یاسین و الرحمان بخوان پیغمبرانه

قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگیرد
همچون درخت روشنی در هر کرانه

باید بلرزانی وجود کوفیان را
قرآن بخوان با آن شکوه حیدرانه

خورشید زینب شام را هم زیر و رو کن
قرآن بخوان با لهجه ای روشنگرانه

کوثر بخوان تا رود رود اینجا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه

قرآن بخوان شاید که این چشمان هرزه
خیره نگردد سوی ما خیره سرانه

اما چه تکریمی شد از لب های قاری
تشت طلا و بوسه های خیزرانه

گل داده از اعجاز لب های تو امشب
این چوب خشک اما چرا نیلوفرانه

در حسرت لب های خشکت آب می‌شد
ریحانه ات با التماسی دخترانه

آن شب که می‌بوسید چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نیزه هم ناباورانه

از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هایی مادرانه


یوسف رحیمی

 

behroozraha

يکشنبه 5/9/1391 - 22:31
اهل بیت

 

 کاش ما هم کبوترت بودیم
 آستان بوس محضرت بودیم

 کاش با بال های خاکی مان
 لااقل سایه گسترت بودیم

 کاش ما هم به درد می خوردیم
 فرش قبر مطهرت بودیم

 کاش می سوختیم از این غربت
 شمع بالای بسترت بودیم

 کاش می شد که مَحرمت بودیم
 عاشقانه ابوذرت بودیم

 کاش در کوچه ی بنی هاشم
 پیش مرگان مادرت بودیم

 کاش ماه محرمی آقا
 یک دهه پای منبرت بودیم

 کاش می شد که گریه کن های ...
... روضه ی تیغ وحنجرت بودیم

 کاش می شد که سینه زنهای
 نوحه ی گریه آورت بودیم

 کاش در روز تشنگیِ محشر
 باده نوشان ساغرت بودیم

 در قیامت به گریه می گوییم:
 کاش...ای کاش..نوکرت بودیم


وحید قاسمی

 

behroozraha

 

يکشنبه 5/9/1391 - 22:30
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته