• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 7199
تعداد نظرات : 862
زمان آخرین مطلب : 3890روز قبل
دعا و زیارت
هیچ کس را بزرگ مشمار تا شناخت او را کشف کنی
شنبه 10/9/1386 - 23:0
فلسفه و عرفان
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگری از بالا نگاه کند
و آن هنگامی است
که بخواهد دست دیگری که بر زمین افتاده بگیرد و او را بلند کند
شنبه 10/9/1386 - 22:54
شعر و قطعات ادبی

دونگاهی که کردمت همه عمر       

نرود، تا قیامت از یادم      

نگه اولین، که دل بردی  

نگه آخرین، که جان دادم

شنبه 10/9/1386 - 22:50
فلسفه و عرفان

من كه میدانم شبی عمرم به پایان میرسد

نوبت خاموشی من سهل و آسان میرسد

پس چرا عاشق نباشم...

من كه میدانم بدنیا اعتباری نیست

بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست

من كه میدانم عجل ناخوانده و بیدادگر

سرزده میآید و راه فراری نیست

پس چرا عاشق نباشم

شنبه 10/9/1386 - 22:47
محبت و عاطفه

دلا یاران سه قسم اند گر بدانی :

 

زبانی اند و نان انـد و جـانی

 

به نـانی نان بده از در برانـش

 

تو نیـکی کن یه یاران زبـانی

 

ولیـکن یـار جـانی را نگهدار

 

به پـایش جـان بده تا می توانی

 

 

شنبه 10/9/1386 - 22:45
محبت و عاطفه

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگی تو؟

خوب منم راستش رو گفتم، گفنم زندگیمو
ازم نپرسید چرا؛ گریه كرد و رفت

اما نمی دونست كه اون خودش زندگیمه

 

شنبه 10/9/1386 - 22:42
محبت و عاطفه

هر موقع خواستی از كسی جدا بشی یادت نره بهترین راه اینه كه بهش بگی برای همیشه خدانگهدار، شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشكنه ولی بهتر از اینه كه منتظر بمونه...

شنبه 10/9/1386 - 22:41
فلسفه و عرفان

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ . بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند.
شنبه 10/9/1386 - 22:23
دانستنی های علمی
سر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم.
شنبه 10/9/1386 - 22:21
ادبی هنری
یه روز مجنون یه جام شیشه ای میبره دم قصر كه بده به لیلی اما نگهبانای قصر جلوشو میگیرن میگنش كارت چیه؟
میگه این جام رو میخوام بدم به لیلی
نگهبان ها هم جام رو ازش میگیرن بهش میگن خودمون بهش میدیم
جام رو میبرن اما نمیدنش به لیلی میدنش به پدر لیلی و بهش میگن كه این جام رو مجنون واسه لیلی اورده پدر لیلی هم به نگهبان ها میگه برین به مجنون بگین كه لیلی هیچ علاق ای به تو نداره و تا فهمیده كه این جام مال تویه زده اونو شكسته نگهبان ها هم میرن به مجنون میگن كه لیلی به تو علاقه نداره و جام تو رو شكسته مجنون هم كمی فكر میكنه و میگه:

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا جام مرا بشكست لیلی

شنبه 10/9/1386 - 22:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته