منتظر آقا....
تو چگونه در غیبتی که وقتی میرفتی نوید آمدنت را دادی و گفتی من و تو در مکه به هم میرسیم. هر روز و شب به امید آن روز رو به کعبه، خانه آرزوهایم، می ایستم و چشم به راهت، به افق نگاه می کنم و لحظه لحظه وجودم بی قرارتر از دیروز میشود. امروزم تشنه تر از دیروز و فردایم تشنه تر از امروز. به امید دیدارت می ایستم و درتلألؤ خیره کننده نورها، تو را می جویم. می جویمت، می بویمت، ولی همچنان دل در آرزوی دیدارت می تپد و با هر تپش، یامهدی! یامهدی! میکند و میگوید: انتظار، انتظار سخت تر از جان کندن است. بیا که با آمدنت به پایت بوسه ها زنم و جای پایت را با عشقی که در دلم نهفته است، قاب بگیرم. بیا که با آمدنت تنهایی های عاشقانت را پایان دهی و عاشقانت را در این وادی تنها نگذاری، یامهدی! شگفتا! که چه راز آشکاری در غیبتت نهفته است.
پس سعی مکن مرا بسوزانی
که تمام زندگیت
به یک فوت بند است
تو دنیایی هستی که در ان گذشتن ثانیه ها
هیچگاه پیرم نخواهد کرد
به دشت بنگر
و به صدای باران گوش کن
و بدان فریادهای من در قفس تنهاییم
صدای باران را تقلید می کند!
زندگی را چون گلهای قشنگ بهاری دوست می دارم ؛ زندگی را چون مداد رنگی کودکیم می دانم که هر ساعت و هر روزش یک رنگی دارد و هر لحظه اش رنگی زیبا و خواستنی خودش را دارد ؛ هر روزش را کسی دوست می دارد ، یکی در انتظار آمدن روز رنگی مورد علاقه اش لحظه شماری می کند ، دیگری برای ماندن در آن لحظه شیرین و به یاد ماندنی دعا می کند ، روزهایم از پی هم میگذرند رنگی در روزهایم دیده نمی شود هر روزم بی رنگ بی رنگ است و رنگی دیده نمی شود...
دانش جز به پرهیزگاری پاكیزه نگردد .