منم زینب که در کوی محبت منزلی دارم در این منزل خدایا من حق آب و گلی دارم برادر جان بیا لطف کن و مشکن دل زینب که با دل با تو دلبر تا که هستم محفلی دارم
ملاقات خدا رفتن گرامی هدیه می خواهد گران قدری ولی من هدیه ی نا قابلی دارم برادر کن قبول از خواهر خود این دو قربانی کز این دریای خون من هم امید ساحلی دارم علیّ اکبرت رفت و شد از دست نبی سیراب تو دلبند مرا سیراب کن من هم دلی دارم سر موئی نگردد کم ز داغ آن دو از صبرم بده حکم شهادت را که صبر کاملی دارم
شاعر:محمد علی شهاب
behroozraha
روز اول چه خوب یادم هست سهم من بی تو بیقراری بود عید من دیدن نگاه تو دوریات اوج سوگواری بود
بی تو جنت برای من دوزخ روز روشن برای من شب بود تا همیشه کنار تو بودن همهی آرزوی زینب بود لحظه لحظه دلم گره میخورد به ضریح مجعّد مویت دل من را به باد می دادی می گشودی گره ز گیسویت ولی این روزها چه دلگیر است چقدر این زمانه بد تا کرد آنقدر بی کسی و غربت داشت تا که ما را به کربلا آورد کربلا کربلا پریشانی غربت از چشم هات می بارد ندبه ندبه فراق و دلتنگی از غروب نگات می بارد دست من خالی است اما باز دو فدایی برایت آوردم از منا تا منا دو حاجیِّ کربلایی برایت آوردم رد مکن هدیه های خواهر را گرچه ناقابلند، ناچیزند سپر کوچکی مقابل تو در هجوم کبود پائیزند با ولای تو پروریدمشان درس آموز مکتبت هستند عاشق جانفشانی اند آقا پیشکش های زینبت هستند هر دو با شور حیدری امروز از تو إذن قتال می خواهند خون جعفر میان رگ هاشان این دو عاشق، دو بال می خواهند گره از ابروان خورشید و گره از کار ماه وا می شد چشم های حسین راضی شد نذر زینب دگر ادا می شد بین خیمه نشسته بود اما در دلش اضطراب و ولوله بود پردهی خیمه را که بالا زد دو گل و یک سپاه حرمله بود دو فدایی، دو تا ذبیح الله که به سوی منای خون رفتند در طواف سنان و سر نیزه تا دل کربلای خون رفتند دید از بین خیمه، جان هایش دلشان را به آسمان دادند سر سپردند در هوای حسین چقَدَر عاشقانه جان دادند دلش از درد و غم لبالب بود شاهدش دیده های پر ابرش بر دلش داغ دو جگر گوشه عقل مبهوت مانده از صبرش دید پرپر شدند، اما باز جز تب بندگی عشق نداشت پای از خیمه ها برون ننهاد تاب شرمندگی عشق نداشت این همه جانفشانی و ایثار خط اول ز شرح مطلب بود کربلا ـ کوفه ، شام تا یثرب سِرّی از معجزات زینب بود شاعر:یوسف رحیمی
کودکانی عاشق و دلداده پروردم حسین تا جوان گشتند قربان تو آوردم حسین شیرشان دادم که شیر کربلای تو شوند هر دو را نذر علی اکبرت کردم حسین
گر چه نا قابل ترین هدیه دو طفل زینبند اذن تو درمان بود بر قلب پر دردم حسین داغ این دو پیش مظلومی تو هیچ است هیچ من پریشان تو بین قوم نا مردم حسین کودکانم جای خود گر رخصتی بر من دهی سینه و پهلو سپر دور تو می گردم حسین غیرت این دو ز جنس غیرت سقای توست هر دو را رزمنده ی راه تو پروردم حسین در وجود این دو صبر و طاقت این درد نیست بنگرند از کینه نیلی چهره ی زردم حسین شاعر:چواد حیدری
قامت كمان كند كه دو تا تیر آخرش یك دم سپر شوند برای برادرش خون عقاب در جگر شیرشان پر است از نسل جعفرند و علی این دو لشكرش
این دو ز كودكی فقط آیینه دیدهاند آیینهای كه آه نسازد مكدرش واحیرتا كه این دو جوانان زینباند یا ایستاده تیر دو سر در برابرش؟ با جان و دل دو پاره جگر وقف می كند یك پاره جای خویش و یكی جای همسرش یك دست، گرم اشك گرفتن ز چشمهاش مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش چون تكیه گاه اهل حرم بود و كوه صبر چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت تا كه خدا نكرده مبادا برادرش... زینب همان شكوه كه ناموس غیرت است زینب كه در مدینه قرق بود معبرش زینب همان كه فاطمه از هر نظر شده است از بس كه رفته این همه این زن به مادرش زینب همان كه زینت بابای خویش بود در كربلا شدند پسرهاش زیورش
شاعر:سید حمید رضا برقعی
هجران گرفته دور و برم را برای چه؟ خون می کنی دو چشم ترم را برای چه؟ وقتی قرار نیست کبوتر کنی مرا بخشیده اند بال و پرم را برای چه؟
گر نیستی غریب، مگو پس انا الغریب صد پاره می کنی جگرم را برای چه؟ دارد سرت برای چه آماده می شود؟ پس آفریده اند سرم را برای چه؟ زحمت کشیده ام که چنین قد کشیده اند بر باد می دهی ثمرم را برای چه؟ من التماس می کنم و تفره می روی شاید عوض کنی نظرم را برای چه؟ از مثل تو کریم توقع نداشتم اصلاً گذاشتند کرم را برای چه؟ باشد نمی روند، ولی جان من! بگو آورده ام دو تا پسرم را برای چه؟ شاعر:علی اکبر لطیفیان
گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست باشد محل نده قسم مرتضی که هست وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست چادر نماز حضرت خیر النسا که هست
یک گوشه مینشینم و حرفی نمیزنم بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزهات زینب نمرده شانه دارالشفا که هست قربانیان خواهر خود را قبول کن گیرم که نیست اکبر، تو طفل ما که هست گفتی که زن جهاد ندارد برو برو لفظ «برو» چه داشت برادر؟ «بیا» که هست خون را بیا به دست دو قربانیام بکش تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمیکنم بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست
شاعر:محمد سهرابی
دوباره در دل من خیمهی عزا نزنید نمک به زخم من و زخم خیمهها نزنید شکستهتر ز منِ پیر دیگر این جا نیست مرا زمین زده است اکبرم، شما نزنید
برای آن که نمیرم ز شرم مادرتان میان این همه لبخند دست و پا نزنید خدا کند که بگوید کسی به قاتلتان فقط نه این که دو بیکس، دو تشنه را نزنید که در برابر چشمان مادری تنها سر دو تازه جوان را به نیزهها نزنید شاعر:حسن لطفی
تن من را به هوای تو شدن ریخته اند علی و فاطمه در این دو بدن ریخته اند جلوه واحده را بین دو تن ریخته اند این حسینی است که در غالب من ریخته اند
ما دو تا آینه رو به روی یکدگریم محو خویشیم اگر محو روی یکدگریم ای به قربان تو و پیکر تو پیکرها ای به قربان موی خاکی تو معجرها امر کن تا که بیفتند به پایت سرها آه در گریه نبینند تو را خواهرها از چه یا فاطمه یا فاطمه بر لب داری مگر از یاد تو رفته است که زینب داری حاضرم دست به گیسو بزنم- رد نکنی خیمه را با مژه جارو بزنم- رد نکنی حرف از سینه و پهلو بزنم- رد نکنی شد که یک بار به تو رو بزنم- رد نکنی؟! تن تو گر که بیفتد تن من می افتد تو اگر جان بدهی گردن من می افتد دلم آشفته و حیران شد و... حرفی نزدم نوبت رفتن یاران شد و... حرفی نزدم اکبرت راهی میدان شد و... حرفی نزدم در حرم تشنه فراوان شد و... حرفی نزدم بگذار این پسران نیز به دردی بخورند این دو تا شیر جوان نیز به دردی بخورند نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم سپر سینه ی تو "سینه سپر" داشتنم خاك پای پسران تو پسر داشتنم سر به زیرم مکن ای شاه به سر داشتنم سر که زیر قدم یار نباشد سر نیست خواهری که به فدایت نشود خواهر نیست راضی ام این دو گلم پرپر تو برگردند به حرم بر روی بال و پر تو برگردند له شده مثل علی اکبر تو برگردند دست خالی اگر از محضر تو برگردند... دستمال پدرم را به سرم می بندم وسط معرکه چادر، کمرم می بندم تو گرفتاری و من از تو گرفتارترم تو خریداری و من از تو خریدارترم من که از نرگس چشمان تو بیمارترم به خدا از همه غیر از تو جگردار ترم امتحان کن که ببینی چه قدر حساسم به خداوند قسم شیرتر از عباسم بگذارم بروی، باز شود حنجر تو؟! یا به دست لبه ای کند بیفتد سر تو جان انگشت تو افتد پی انگشتر تو می شود جان خودت گفت به من خواهر تو؟ طاقتم نیست ببینم جگرت می ریزد ذره ذره به روی نیزه سرت می ریزد
شاعر:علی اکبر لطیفیان
بالی گشوده است و چنان پیش می رود کز حد کودکانه خود بیش می رود اصلاً عجیب نیست که غوغا به پا کند آری حلال زاده به داییش می رود
موج حماسه است که در قلب دشمنش با هر قدم تلاطم تشویش می رود مادر دلش گرفته از این خاک کوفه وار از بس که او شبیه علی پیش می رود لبخند بر لبش، تن او غرق خون شده امضا شده است برگ رهاییش ...می رود شاعر:سید محمد رضا شرافت
رسیده نوبتمان، باید امتحان بدهیم خدا كند بگذارد خودی نشان بدهیم رسیده وقت نماز رشادت و مردی نمی شود كه من و تو فقط اذان بدهیم
اگر كه داد دوباره جواب سر بالا بگو چگونه جوابی به این و آن بدهیم؟ بیا كه عهد ببندیم و قول مردانه به هم دهیم كه قبل از حسین، جان بدهیم به حاجت دل خود می رسیم اگر او را قسم به پهلوی بانوی قد كمان بدهیم بخند و غصه نخور، چون به قلبم افتاده اجازه می دهد آخر خودی نشان بدهیم شاعر:محسن مهدوی