• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 779
تعداد نظرات : 90
زمان آخرین مطلب : 3674روز قبل
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

ابوداوود قاضى - یكى از قضات معروف خلفاء بنى العبّاس - حكایت كند:
روزى ماءمورین دزدى را دست گیر كرده بودند و معتصم عبّاسى دستور مجازات او را صادر كرد و عدّه بسیارى از فقهاء و علماء جهت اجراء حكم سارق در مجلس خلیفه حضور یافتند و هر یك نظریّه اى جهت قطع دست دزد بیان كرد.
معتصم به حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام رو كرد و گفت : یاابن رسول اللّه ! نظر شما در این باره چیست ؟
امام علیه السلام فرمود: افراد، نظرات خود را دادند، كافى است .
معتصم گفت : من كارى به نظرات آن ها ندارم ، شما باید نظریّه خود را مطرح نمائى ؛ حضرت اظهار نمود: مرا از این كار معذور بدار؟
معتصم حضرت را به خداوند سوگند داد و گفت : باید نظریّه خود را براى ما بیان نمائى .
حضرت فرمود: اكنون كه چاره اى جز جواب ندارم ، مى گویم كه تمامى افراد اشتباه كردند و بر خلاف سنّت اسلام سخن گفتند؛ چون كه قطع دست دزد باید از چهار انگشت باشد و كف دست به حال خود باقى بماند؛ و معتصم در حضور تمامى افراد گفت : آیا دلیل و مدركى بر آن دارى ؟
امام علیه السلام فرمود: فرمایش پیامبر خدا صلى الله علیه و آله است ، كه فرمود: سجده به وسیله هفت جاى بدن - پیشانى ، دو كف دست ، دو سر زانو و دو انگشت پاها - انجام مى گیرد.
و چنانچه از مچ یا آرنج قطع شود، براى سجده جایگاهى باقى نمى ماند؛ و حال آن كه خداوند متعال در قرآن كریم فرموده : سجده گاه ها حقّ خداوند است و كسى را نباید در آن ها مشاركت داد، پس براى محفوظ ماندن حقّ خداوند دو كف دست نباید قطع شود.
معتصم با این استدلال حیرت زده شد؛ و آن گاه دستور داد تا طبق نظریّه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام دست دزد، قطع و مجازات گردد.
ابوداوود قاضى گوید: در یك چنان موقعیّتى من براى خود آرزوى مرگ كردم و پس از گذشت دو سه روز، نزد معتصم رفتم و گفتم : یا امیرالمؤ منین ! من بر خود لازم مى دانم كه مطالبى را به عنوان نصیحت به شما بگویم ، هر چند كه به وسیله این گفتار، خود را داخل آتش جهنّم قرار مى دهم .
معتصم گفت : مطلب و پیشنهاد خود را مطرح كن .
گفتم : هنگامى كه امیرالمؤ منین و خلیفه مسلمین تمامى فقهاء و دانشمندان را در یك مجلس براى بیان حدود الهى جمع مى كند و در نهایت در حضور تمامى وزراء و درباریان و بزرگان نظریّه همه افراد را مطرود مى سازد و به گفته كسى اهمیّت مى دهد و عمل مى كند كه طائفه اى بر امامت و خلافت او معتقد هستند و طبق نظریّه او حكم مى دهد، آیا در آینده اى نزدیك چه خواهد شد؟!
وقتى معتصم مطالب مرا شنید، رنگ چهره اش بر افروخته گشت و گفت : خداوند تو را جزاى خیر دهد كه مرا نصیحت و راهنمائى نمودى ، و در روز چهارم به یكى از وزرایش دستور داد كه حضرت جواد علیه السلام را به منزل خود دعوت كند تا كارش را بسازد.
هنگامى كه وزیر دربار، حضرت را دعوت كرد، حضرت نپذیرفت و فرمود: مى دانید كه من به مجالس شما نمى آیم .
وزیر اظهار داشت : شما را به صرف طعام دعوت مى كنیم و خلیفه و برخى از وزراء، علاقه مند به حضور شما هستند؛ و در نهایت حضرت را مجبور كرد تا در مجلس و سفره شوم آن ها حاضر شود.
همین كه حضرت وارد مجلس گردید و چند لقمه از غذائى كه جلویش نهاده بودند تناول نمود، اثرات زهر را در خود احساس نمود و خواست كه از منزل خارج شود، میزبان گفت : همین جا بمانید؟ حضرت فرمود: در منزل شما نباشم ، بهتر است .
و با گذشت یك شبانه روز، كاملا زهر در بدن نازنین امام جواد علیه السلام اثر كرد و همچون دیگر ائمّه علیهم السلام مسموم و به فیض شهادت نائل گشت .

تفسیر عیّاشى : ج 1، ص 319، ح 109، بحارالا نوار: ج 50، ص 5، ح 7، حلیة الا برار: ج 4، ص 580، ح 2.
شنبه 20/7/1392 - 20:47
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

نقل است که حسنعلی، فرزند علامه عبدا... تستری (شوشتری) مریض شد. علامه به وی بسیار علاقه مند بود. در همان حال که فرزند بیمار بود علامه برای اقامه نمازجمعه به مسجد رفت. ایشان به طور معمول در رکعت اول نماز سوره جمعه و در رکعت دوم سوره منافقون را می خواند. وقتی شروع به قرائت سوره منافقون کرد به این آیه شریفه رسید: «یا ایها الذین امنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکرا... » یعنی: «ای کسانی که ایمان آوردید؛ اموال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل نکند و کسانی که چنین کنند زیان کارانند.» علامه چند بار آیه را تکرار کرد.
پس از پایان نماز از ایشان پرسیدند چرا آیه را تکرار کردید؟ پاسخ داد: هنگامی که به این آیه رسیدم به یاد فرزندم افتادم. نفس مرا به یاد محبت و دوستی پسرم انداخت؛ لذا با تکرار آیه با هوای نفس مبارزه کردم. سرانجام فرزند عزیزم را مرده فرض کردم تا توانستم با فراغت بال نماز را ادامه بدهم.
هزار و یک حکایت قرآنی - ص ۲۹۱
شنبه 20/7/1392 - 20:46
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
 
مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
شنبه 20/7/1392 - 20:45
داستان و حکایت


برق یک ساختمان بزرگ برای چند ساعتی قطع شد. همه شروع کردند به تعریف کردن از لحظات عجیبی که در این مدت تجربه کرده بودند. یک نفر می گفت: «نزدیک ۳ ساعت توی آسانسور گیر کرده بودم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.» همه حاضران گفتند:«چه جالب! عجب لحظات هیجان انگیزی پیدا می شود!» یکی دیگر بلند شد و با شور خاصی گفت:«من هم نزدیک ۳ ساعت روی پله آخر، پله برقی گیر کردم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود!» جمع گفتند:«چه جالب؛عجب آدم های ابلهی پیدا می شود.»
شنبه 20/7/1392 - 20:44
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.


جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. به خاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند؟ دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمی خوام.» سه روز بعد آدم کش فراری باز در جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آن که کلمه ای ادا کند، صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرد گویی می خواست چیزی بگوید، ولی نهایتا در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس های ژنده از او پرتقال مجانی می گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی به عنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد و به اطراف نگاه کرد، گویی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورد و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی دستگیر شد.
موقعی که داشتند او را می بردند رو به میوه فروش گفت : «اون روزنامه رو من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان». سپس لبخند زنان و با قیافه کاملا راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم می گرفتم، نیک دلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

باشگاه خبرنگاران

شنبه 20/7/1392 - 20:43
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مردی از حلوافروشی درخواست کرد تا یک کیلو حلوا به او نسیه بدهد، حلوافروش گفت: بچش که حلوای عالی است. مرد گفت: من روزه هستم و قضای روزه سال پیش را دارم. حلو افروش گفت: به خدا پناه می برم از این که با تو معامله کنم. تو قرض خدا را یک سال عقب می اندازی با من چه می کنی؟
شنبه 20/7/1392 - 20:41
داستان و حکایت


مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن

یک سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید!

مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......

آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد!

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟

بگذار تو را ببینم ......

ستاره ای درخشید، اما مرد ندید!

مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....

کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد!

مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....

از تو خواهش می کنم ......

پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....

ما خدا را گم می کنیم ......

در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......
شنبه 20/7/1392 - 20:40
داستان و حکایت
شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.


آرتور اش قهرمان قدیمی تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا، بیش از 50 میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند می شوند و شروع به آموزش می کنند. حدود ۵میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب 500 هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند و شاید 50 هزار نفر در مسابقات شرکت کنند.در نهایت 5 هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند. 50 نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند. ۴ نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند و۲ نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام قهرمانی جهان را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که: "خدایا چرا من؟" پس امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: "چرا من؟"

خبرجوان

شنبه 20/7/1392 - 20:37
ادبی هنری
نقاشی هنری است که شاید به استعداد و وسیله های خوب نیاز داشته باشد اما با خلاقیت و استفاده از راهکارهای عجیب برای نقاشی کشیدن هم می توان به نقاشی بزرگ و البهت صاحب نام تبدیل شد.
نقاشی های عجیب زیادی در دنیا کشیده می شود که از جمله مهمترین آن ها می توان به نقاشی با بال پروانه یا حتی نقاشی با میخ و چکش اشاره کرد اما این بار یک نقاش بسیار متفاوت پیدا شده است که با چشمانش نقاشی های جالب می کشد.

"لیندرو گراناتو" مردی است که با استفاده از چشم و غدد اشکی اش نقاشی های جالب می کشد. این مرد می تواند رنگ ها را وارد چشم خود کرده و سپس آن ها را به سمت بوم نقاشی پرتاب کند و با تکان دادن سر خود نقاشی تکمیل می شود.



این جوان 27 ساله رنگ های مختلف را از بینی اش به بالا فرستاده و آن ها را به چشمش می رساند سپس با فشار دادن غدد اشکی آن ها را خارج می کند. برای کشیدن هر نقاشی او باید نزدیک به 800 میلی لیتر رنگ را وارد چشمانش کند.

این هنرمند می گوید از بچگی ارتباط میان بینی و چشم خودم را حس کرده بودم از این رو تصمیم گرفتم تا از این ارتباط یک استفاده سودمند کنم. البته نقاشی کردن کاری بود که خانواده ام با آن بسیار مخالف بودند اما به هر حال روی تصمیم خودم ایستادگی کردم.

البته این نقاش می گوید مشورت با پزشکان نشان می دهد که من هیچ مشکلی در سلامتی خود ندارم و چشمانم تنها کمی ضعیف شده است اما کور نخواهم شد. او بعضی از نقاشی هایش را با قیمت 1500 دلار یا بیش از 4 میلیون تومان به فروش رسانده است.











خبر جوان
 
شنبه 20/7/1392 - 20:35
آلبوم تصاویر
یک کشاورز انگلیسی در اقدامی عجیب یک کدو تنبل را در مرزعه خود به عمل آورده که اندازه یک ماشین کوچک است و به او کدو تنبل هیولا نیز می گویند او با این اقدام خود رکورد شکنی کرده و برای حمل این کدو تنبل احتیاج به جرثقیل است .


شنبه 20/7/1392 - 17:33
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته