نامهربان
یارم شد که تو نا مهربانشدی
چشمت زدند تا که ورد زبان شدی
از من بریدی ومهرم ردل برفت
در بی ثبا تی ات چو کودکان شدی
رنگین کمان من بودی ولی اکنون
چون ابر تیره ای در اسمان شدی
روزی کنار تو شد دلم سبک
حالا به دوش من شدی بار گران
از یاد برده ای عهد ووفای خود
مردود مکتب سوته دلان شدی
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهایم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه تنها ییم را حس نکرد
در هحوم لحظه های بی کسی
درد بی کسی ماندنم را حس نکرد
ان که با اغاز من مانوس شد
لحظه پایانیم راحس نکرد
درتمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جان فشانم/ گل بکارم تا بیایی
تو که گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف با شد که تو باشی مرا غم ببرد
به مکه امدم ای دوست تا تو را ببینم
دروغ شکوفه دارد
اما میوه ندارد زندگی قصه جانسوز نیست
غیراز تکرار شب وروز نیست