• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 837
تعداد نظرات : 1481
زمان آخرین مطلب : 5101روز قبل
مصاحبه و گفتگو

من با خدا غذا خوردم!

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرنـدگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنـه به نظـر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!

پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

 منبع: نشان لیاقت عشق

جمعه 7/4/1387 - 12:10
مصاحبه و گفتگو

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

 منبع: نشان لیاقت عشق

جمعه 7/4/1387 - 12:8
مصاحبه و گفتگو

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!

صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.

جمعه 7/4/1387 - 12:5
مصاحبه و گفتگو

لبخند خدا

لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."

جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."

خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"

لوئیز گفت:" اینجاست."

" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

لوئیز خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: " تا آخرین پنی اش می ارزید."

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...

                                                     منبع: لبخند خدا

جمعه 7/4/1387 - 12:2
محبت و عاطفه

كودكی كه اماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید. اما من به این كوچكی و بدون هیچ كمكی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان , من یكی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو مراقبت خواهد كرد.
كودك دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت , من هیچ كاری جز خندیدن و اواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من كافی هستند. خداوند گفت : فرشته تو به تو لبخند خواهد زد و هر روز برایت آواز خواهد خواندو تو عشق او را احساس خواهی كردو شاد خواهی بود. كودك ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان انها را نمی فهمم؟
خداوند اور را نوازش كرد و گفت :فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هائی را كه ممكن است بشنوی را در گوشت زمزمه خواهدكرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد كه چگونه صحبت كنی.
كودك سرش را برگرداند و پرسید : شنیده ام كه در زمین انسانهای بدی هم زندگی می كنند چه كسی از من محافظت خواهد كرد؟ خداوند جواب داد : فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد, حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.كودك با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل كه دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند گفت : فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد اموخت اگر چه من همیشه در كنار تو خواهم بود.
در ان هنگام بهشت ارام بود اما صدائی از زمین شنیده می شد. كودك میدانست كه باید بزودی سفرش را اغاز كند او به ارامی یك سئوال دیگر از خداوند پرسید: لطفا نام فرشته ام را به من بگوئید. خداوند بار دیگر او را نوازش كرد و پاسخ داد: به راحتی می توانی او را مادر صدا كنی!

 

naghashi (1).jpg

جمعه 7/4/1387 - 10:51
دانستنی های علمی

یا به اندازه آرزوهات تلاش کن یا به اندازه تلاشت آرزو کن. شکسپیر
------------------------------------------------------------------------
کاش درکتاب قطور زندگی سطری باشیم به یادماندنی، نه حاشیه ای از یاد رفتنی.
------------------------------------------------------------------------
گل اگر خشک شود ساقه اش میماند، دوست اگر دور شود خاطره اش میماند.
------------------------------------------------------------------------
انسان همیشه پایان عمر نمی میرد، مرگ انسان زمانی است كه نتواند عشق بورزد
------------------------------------------------------------------------
سعی نكنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بكوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم.
------------------------------------------------------------------------
زندگی هنر نقاشی كردن است بدون پاك كردن. پس همیشه چنان زندگی كن كه چون به عقب باز گشتی نیاز به پاك كردن نباشد.

جمعه 7/4/1387 - 10:34
طنز و سرگرمی

زن : مرد چرا کولر نمی خری ؟

هشنگ: به درد نمی خوره اونایی هم که دارن گذاشتن رو پشت بوم

چهارشنبه 5/4/1387 - 23:36
محبت و عاطفه
دلم تاهمیشه برای توباد، همه لحظه هایم فدای تو باد، دل كوچه گرد شبانگاهیم، گدای رخ باصفای توباد، توماه خدائی و از هرچه بد، نگهدارت ای مه خدای توباد، الا ای مسافر كه دل میبری، دلم تاهمیشه برای تو باد
چهارشنبه 5/4/1387 - 23:31
دانستنی های علمی
نه از خاکم ، نه از بادم ، نه در بندم ، نه آزادم , نه من لیلاترین مجنون ، نه شیرینم ، نه فرهادم , نه از آتش , نه از برگم , نه از کوهم , نه از سنگم , فقط مثل تو مسکینم ، فقط مثل تو دلتنگم
چهارشنبه 5/4/1387 - 23:29
دانستنی های علمی
دو بال کوچک نارنجی... هیچ کس وسوسه اش نکرد .هیچ کس فریبش نداد. او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت. او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید، ایستاد. انگار می خواست چیزی بگوید.چیزی اما نگفت.خدا دستش را گرفت و مشتی اختیار به او داد و گفت: برو؛ زیرا که اشتباه کردی . اما اینجا خانه ی توست هر وقت که برگردی ؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست. او رفت و شیطان مبهوت نگاهش می کرد.شیطان کوچک تر از آن بود که او را به کاری وادار کند.شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه چیزی نداشت. او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند،او رفت تا کودکانه اشتباه کند. او به زمین آمد و اشتباه کرد.بارها و بارها ،اشتباه کرد.مثل فرشته ی بازیگوشی که گاهی دری را بی اجازه باز می کند ، یا دستش به چیزی می خورد و آن را می اندازد. فرشته ای سر به هوا که گاهی سر می خورد . می افتد و دست و پایش را می شکند. اشتباه های کوچک او مثل لباس های نامناسب او بود که گاهی کسی به تن می کند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود.ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرتاب کردیم.سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم اما یک روز او بی آنکه چیزی بگوید ، لباس های نامناسبش را از تن درآورد و اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد؛ دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود، و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد. او به بهشت برگشت وحالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند ، صدایش را می شنویم .زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.
چهارشنبه 5/4/1387 - 23:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته