• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3329روز قبل
ادبی هنری

حكایت فیلسوفی بزرگ

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و داشتند درباره­ی اهمیت ملاقات­های غیرمنتظره گفتگو می کردند. 

استاد كه فیلسوفی بزرگ بود می­گفت تمامی چیزهایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می­دهند.

در بین این صحبتها بود که به دروازه محلی بسیار زیبا رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود ظاهری بسیار حقیرانه داشت.

شاگرد گفت:

- این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و قدرش را نمی­دانند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.

استاد گفت:

- من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری را که اتفاق می افتد، کافی نمی­باشد.

بایستی دلایل را بررسی کرد. پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشویم.

وقتی كه به نزدیكی خانه رسیدند در زدند  و مورد استقبال ساکنان آن خانه كوچك قرار گرفتند. خانه ای با یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهای پاره و کثیف.

  استاد از پدر خانواده پرسید؟

شما كه در میان جنگل زندگی می کنید، و در این اطراف هم هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟

  و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:

-دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می­فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به  تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب گذران زندگی می­كنیم.

  استاد از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد وگفت:

-  آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.

شاگردان گفتند اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.

  فیلسوف ساکت ماند. جوانی كه به او دستور داده شده بود راه دیگر نداشت، پس همان کاری را کرد که به او امر شده بود و گاو نیز در آن حادثه مرد.

  این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ماوقع از آن خانواده تقاضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.

 اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید.

لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.

سوال کرد:

-آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟

جوابی که دریافت کرد، این بود:

- آنها همچنان صاحب این مکان هستند.

   وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.

  آن مرد گفت:

-ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم، و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم.

و... چه خوب شد كه آن گاو مرد و من توانستم به این همه برسم.

مرد را دردی اگر باشد خوش است   درد بی­دردی علاجش آتش است

اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد.

سه شنبه 31/6/1388 - 17:7
خواستگاری و نامزدی

دو همسفر

کشتی در طوفان سهمگین دریا شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ كاری از دست­شان بیرون نمی­آید، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. نه مونس و نه همدمی.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم اما هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند برای او بهتر است.

زمانی كه كشتی می­خواست حركت كند، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها كردی؟

مرد پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود از خدای خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لابد لیاقت این چیزها را ندارد.

ندایی آسمانی ، مرد را سرزنش کرد: و گفت  اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته آن مرد را  اجابت کردم، این همه نعمت­ به تو دادم.

مرد با حیرت پرسید: مگر آن مرد از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

بدانید که گاه  نعمت­های كه ما داریم حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست.

سه شنبه 31/6/1388 - 17:3
ادبی هنری

 

تجربه بی رحم ترین معلم دنیاست. چون اول امتحان میگیره ، بعد درس میده!

هیچوقت به خدا نگویید: من یك مشكل بزرگ دارم به مشكلتان بگویید:من یك خدای بزرگ دارم

در قلب خود بنویسید ، هر روز بهترین روز سال است. (امرسون)

و

فرق ما با دیوانه ها در این است که ما در اکثریت هستیم. (میشل فوکو)

سه شنبه 31/6/1388 - 15:4
خواستگاری و نامزدی

دو روز مانده به پایان زندگی، تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.

داد زد و  كفر می گفت. خدا سکوت کرد. جیغ کشید و جار و جنجال به راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد. به پرو پای فرشته­ها و انسان پیچید. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی."

تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و حداقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز؟ چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آنکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد، هزارسال هم بکارش نمی آید.

و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می­درخشید. اما می­ترسید حرکت کند، می­ترسید راه برود، می­ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد. بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این یک روز چه فایده­ایی دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می­تواند تا ته دنیا برود. می­تواند بال بزند. او در آن یک روز، آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی هم بدست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن ها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند و بقولی چشم دیدن او را نداشتند از ته دل دعا کرد.

او در همان یک روز با دنیا و هر آنچه در آن است آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و شرمسار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد و

فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود!"

سه شنبه 31/6/1388 - 14:57
ادبی هنری

لباس های كثیف !

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد هنگام  صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته شده است پس به همسرش گفت:

«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید شاید هم پودر لباس‌شویی­اش تمام شده است.»

 همسرش نگاهی بهش کرد اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و اینباربه همسرش گفت:

«فكر می­كنم یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»

مرد پاسخ داد: من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم چون خوابم نمی­برد تصمیم گرفتم  پنجره‌های اتاق­مان را تمیز كنم

و تازه همسرش فهمید كه...

زندگی هم همینطور است.

وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشی.

سه شنبه 31/6/1388 - 14:53
آموزش و تحقيقات

مورچه های معلم

می دانیم که مورچه ها:

1- بسیار پرتلاش اند.

2-  راههای گوناگونی را جستجو  میکنند

3-  از مانع عبور می کنند؛ هر اندازه بزرگ یا خطرناک باشد.

4- اگر عبور از مانع ممکن نباشد، مانع را دور  می زنند.

5- تا به هدفشان نرسند، دست از راه رفتن بر نمی دارند ؛ حتی در سر بالائی های مسیر  می افتند ولی دوباره ادامه میدهند و بیشتر سعی و تلاش میکنند .

۶. با احتیاط اند

٧ اتحاد دارند؛ هیچ کدام تنها با دشمنان نمی جنگند.

٨. زندگی دستجمعی دارند و هیچ مورچه ای تنها زندگی نمی کند.

۹ . با هم  و در کنار هم و با تقسیم کاری شگفت انگیز زندگی می کنند.

١٠.  روح صرفه جویی دارند؛ آنها هیچ وقت تمام آذوقه زمستانی را نمی خورند و همواره در لانه خود غذای چند سال آینده را آماده دارند. با این روش، در زمستان سرد و سخت، غذای کافی دارند.

١١ .عاشق آفتاب اند. در زمستان، هنگامی که هوا آفتابی می شود، آنان بیدرنگ از لانه گرم خود بیرون می آیند.

١٢ .در اثر ممارست آنقدر ورزیده شده اند که گویند قویترین موجود روی زمین است زیرا که چندین برابر وزن خود را میتوانند از روی زمین بلند کند .  

پس مورچه های کوچک به انسان فلسفه زندگی می آموزند!

سه شنبه 31/6/1388 - 14:51
دانستنی های علمی

 

گذشت زمان بر آنها كه منتظر می مانند بسیار كند. بر آنها كه می هراسند بسیار تند. بر آنها كه زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی و برآنها كه به سرخوشی مشغول اند بسیار كوتاه است. امابر آنها كه عشق می ورزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.

سه شنبه 31/6/1388 - 14:51
محبت و عاطفه

دلیل اشكهای مادر

پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟

مادرش گفت: چون من زن هستم.

پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.

مادر گفت: تو هیچ‌گاه رازش را نخواهی فهمید.

بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟

پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.

پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند.

بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.

او از خدایش پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟

خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.

و همچنین آن قدر نرم که به بقیه آرامش بدهد به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.

به او توانایی دادم تا از خانواده­اش نگهداری و مراقبت كند حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد به او عشق بورزد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.

به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.

و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.

او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.

خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.

زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

سه شنبه 31/6/1388 - 13:58
ادبی هنری

حاتم طایی

حاتم را پرسیدند كه :« هرگز از خود كریمتر دیدی؟»

گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت.

فی الحال یك گوسفند بكشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم.

 گفتم: « والله این بسی خوش بود.»

غلام بیرون رفت ویك یك گوسفند را می كشت وآن موضع (قسمت) را می پخت وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.

چون بیرون آمدم كه سوار شوم دیدم كه بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم كه این چیست؟

گفتند: وی (غلام) همه گوسفندان خود را بكشت (سر برید).

وی را ملامت كردم كه: چرا چنین كردی؟

گفت : سبحان الله ترا که مهمان من بودی چیزی خوش آید كه من مالك آن باشم و در آن بخیلی كنم؟

پس حاتم را پرسیدندكه:« تو در مقابله آن چه دادی؟»

گفت: « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»

گفتند: « پس تو كریمتر از او باشی! »

گفت: « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و  از بسیاری؛ اندكی بیش ندادم.»

بهارستان جامی    

سه شنبه 31/6/1388 - 13:55
دانستنی های علمی

شریك

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

عده­ای از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.»

 پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

 یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه.

 پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه­ی مساوی تقسیم کرد.

 سپس سیب زمینی ها را به  به همان ترتیب شمرد و سهم خود را جدا کرد.

 پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

 بعد از آنكه پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »

 مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.

  بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن بود كه توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «ببخشید خانم می توانم سوالی از شما بپرسم ؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»

 - چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟ »

 پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»

بعله آنها دندانهای مصنوعی خود را هم شریك بودند

نتیجه اخلاقی داستان را شما حدس بزنی

سه شنبه 31/6/1388 - 13:52
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته