• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3345روز قبل
خواستگاری و نامزدی
در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

همه گفتند: بله، پر شده.

استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!

استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟

دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!

استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!

بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.

استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.

 در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

يکشنبه 5/7/1388 - 14:50
فلسفه و عرفان

I asked god to take away my habit
God said : no it is not for me to take away, but for you to give it up

از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم بدهد
خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی


I asked god to make my handicapped child whole
God said : no, body is only temporary

از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد
خدا فرمود : لازم نیست، روحش سالم است، جسم هم که موقت است


I asked god to give me happiness
God said : I give you blessings happiness is up to you

گفتم مرا خوشبخت کن
خدا فرمود : نعمت از من، خوشبخت شدن از تو


I asked god to make my spirit grow
God said : no, You must grow on your own but
i will prune you to make you fruitful

از او خواستم روحم را رشد دهد
خدا فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی،
من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارور شوی


I asked god for all things that i might enjoy life
God said : I will give you life, so that you may enjoy all things

از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم
خدا فرمود : برای این کار من به تو زندگی داده ام


I asked god to help me love others as much as he loves me
God said : finally you have the ide

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد من هم دیگران را دوست بدارم
خدا فرمود : بالاخره اصل مطلب را درك كردی

يکشنبه 5/7/1388 - 14:45
دانستنی های علمی

 مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست دادنزدیک بود که بزنه به یه اتوبوساز جدول کنار خیابون رفت بالانزدیک بود که چپ کنهاما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیستامروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

يکشنبه 5/7/1388 - 14:43
ادبی هنری

ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی می کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن. اما حال آن راننده تاکسی راکه تورا به منزل میرساند بپرس. حال زنش راهم بپرس ... و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار به نماینده خودم دربانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی .

گاه به گاه با اتوبوس، با مترو شهررا بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن ودست کم روزی یک بار با خود بگو: من هم یکی از آنان هستم ! تو یکی از آنها هستی دخترم نه بیشتر !

هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد ، اغلب دو پای اورا می شکند . وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم، از قرنها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است. در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، زیبا تر از تو،چالاک تر از تو و مغرور تراز تو! آنجا از نور نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نور افکن کولیان تنها نور ماه است!

نگاه کن ! خوب نگاه کن! آیا بهتر از تو نمی رقصند؟ اعتراف کن دخترم! همیشه کسی هست که بهتر از تو باشد؛ و این را بدان که در خانواده چاپلین هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد!

من خواهم مرد، و تو خواهی زیست. امید من آنست که تو هرگز در فقر زندگی نکنی ، همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم، هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر؛ اما همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی، با خودت بگو : سومین سکه مال من نیست، این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجویی لازم نیست، این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.

اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم، برای آنست که از نیروی افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام؛ همیشه و هر لحظه به خاطر بند بازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند، نگران بوده ام .

اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم: مردمان بر روی زمین ِ استوار، بیش از بند بازان بر روی ریسمان ِنااستوار سقوط می کنند. شاید که شبی، درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترابفریبد، آن شب این الماس ریسمان نااستواری خواهد بود که به حتم از آن سقوط خواهی کرد! آن روزتو بند باز ناشی خواهی بود و بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند! دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه، این الماس برای همه می درخشد.

.......اما اگر روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی، با او یکدل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.

او عشق را بهتر از من می شناسد. و او برای تعریف یکدلی، شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است.

به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره ی غربزدگی ها می شود! می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند. با من، با اندیشه های من جنگ کن دخترم؛ من از کودکان مطیع خوشم نمی آید بااین همه پیش ازآنکه اشک های من این نامه را تر کند، می خواهم یک امید به خودم بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه؛ امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه كه من براستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است.

ژرالدین! دیریا زود باید به جای آن جامه های نمایش، روزی هم جامه عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی. حاضر به زحمت تو نیستم، تنها گاهگاهی چهره ی خود را در آینه نگاه کن، آنجا مرا نیز خواهی دید! خون من در رگهای توست.

امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد، چارلی را، پدرت را فراموش نکنی. من فرشته نبودم، اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم! تو نیز تلاش کن.

دخترم با این آخرین پیام نامه را پایان می بخشم :

"انسان باش. پاکدل و یکدل زیرا گرسنه بودن صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است"

"پدرت، چارلی چاپلین"

يکشنبه 5/7/1388 - 14:42
ادبی هنری

چارلز اسپنسر چاپلین، جونیور بازیگر صاحب جایزه اسکار و یکی از مشهورترین بازیگران و کارگردانان هالیوود بوده است.

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونااونیل ازدواج کرد و از او صاحب ۷ یا ۸ بچه شد ولی فقط یکی از این بچه ها که ژرالدین نام دارد استعدادبازیگری را از پدرش به ارث برد.

وی چند سالی است که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقا او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب می کنند .

چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه می خواست وارد عالم هنر شود ، چارلی برای او نامه ای نوشت که در شمار زیبا ترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده ای را به تفکر وادار می کند.

ژرالدین ! دخترم

اینجا شب است... شب نوئل؛ در قلعه ی کوچک من همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند، نه تنها برادر و خواهر تو ، حتی مادرت. به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خود را به این اتاق کوچک نیمه روشن ، به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم .

من از تو بس دورم خیلی دور... اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از چشم خانه ی من دور کنند؛تصویر تو آنجا روی میز هم هست ،تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست،

اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی صحنه ی پر شکوه شانزه لیزه می رقصی؛ این را می دانم، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم .

شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و پرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده، شاهزاده خانم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش، اما اگر قهقه ی تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند، ترا فرصت هشیاری داد، در گوشه ای بنشین، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار، من پدر تو هستم ژرالدین! من چارلی چاپلین هستم! وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم: قصه ی زیبای خفته در جنگل، قصه ی اژدهای بیدار در صحرا، خواب که به چشمان پیرم می آمد طعنه اش می زدم و می گفتم: برو! من در رویای دخترم خفته ام، رویا می دیدم ژرالدین، رویا...رویای فردای تو، رویای امروز تو.

دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای می دیدم به روی آسمان که می رقصید، و می شنیدم تماشا گران را که می گفتند: دختره را می بینی ؟ این دخترِ همان دلقک پیره! اسمش یادته؟چارلی!

آری، من چارلی هستم ،من دلقک پیری بیش نیستم .

امروز نوبت توست، برقص! من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی! این رقصها و بیشتر از آن صدای کف زدن های تماشاگران گاه ترا به آسمانها خواهد برد، برو! آنجا هم برو، اما گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن! زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را، که با شکم گرسنه و پاهایی که ازبینوایی می لرزد، می رقصند. من یکی از اینان بودم ژرالدین!

در آن شب های افسانه ای ِ کودکی که تو با لالایی قصه های من به خواب می رفتی، من باز بیدار می ماندم، در چهره ی تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی! آیا این بچه گربه هرگز تو را خواهد شناخت؟

تو مرا نمی شناسی ژرالدین. در آن شب های دور، بس قصه ها با تو گفتم، اما، قصه ی خود را هرگز نگفتم. این هم داستانی شنیدنی است: داستان آن دلقک پیری که در پست ترین محلات لندن، آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد . این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بی خانمانی را کشیده ام واز این ها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زد، اما سکه ی صدقه ی رهگذر خود خواهی، آن را می خشکاند، احساس کرده ام . با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند، نباید حرفی زد.
داستان من به کار تو نمی آید، از تو حرف بزنیم! به دنبال نام تو نام من است. چاپلین! با همین نام چهل سال، بیشتر مردم روی زمین را خنداندم وبیشترازآنچه آنان خندیدند،من گریستم.

يکشنبه 5/7/1388 - 14:41
خواستگاری و نامزدی

 

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینكه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، از دنیا رفت. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در موقعی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است كه هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یكدیگر عشق بورزیم ...

پنج شنبه 2/7/1388 - 13:56
دانستنی های علمی

یک کشتی بود که در آن یک ناخدای جوان و باسواد و یک خدمه پیر و بی سواد مشغول به کار بودند.

پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می­رفت و به سخنان مرد جوان گوش می­داد.

یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده­ای؟

پیرمرد پاسخ داد: نه استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته­ام.  پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده­ای.

پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می­گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.

شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت.

ناخدا امشب پرسید:

-         ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده­ای؟

-     ای استاد؛  اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده­ام. ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده­ای.

پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می­گفته و او نیمی از عمر خود را از دست داده است.

در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید:

*    آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟

*    استاد، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته­ام.

تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می­کنی نمی­دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می­کنی نخوانده­ای! دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری نخوانده­ای! پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده­ای.

پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می­گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده­ام. پس حتماً همینطور است. باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده شب را در اتاق خود غصه خورد.

اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید. در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید:

*    استاد. آیا از علم شنا شناسی چیزی می­دانید؟

*    شناشناسی؟ منظورت چسیت؟

*    می­توانید شنا کنید؟ نه! من شنا بلد نیستم.

جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد داده­اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهایی که می­توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می­رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می­شوند. خیلی متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد.

عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می­کرد. یاد یک آیه از انجیل افتدم که اینطور می­گه: اگر فکر می­کنید که استوارید، بهوش باشید که نیافتید!!!!


تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی­مانده عمر پیرمرد.

خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می­کنیم که به نظرمون می­آد خیلی با ارزش هستند و به اونها افتخار می­کنیم و پیش خودمون فکر می­کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته­ها پایه گذاری می­کنیم. اما زمانی­که با چیزهای ناشناخته روبرو می­شیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی­دونیم، خودمون رو موجودات ضعیفی می­دونیم.

آلوین تافر در کتاب ((شوک آینده)) اینطور می­گه که: بی سوادان آینده آنهایی نیستند که خواندن و نوشتن بلد نیستند، بلکه کسانی هستند که نمی­توانند یاد بگیرند.

پنج شنبه 2/7/1388 - 13:50
شعر و قطعات ادبی

 

 

در بی کران زندگی دو چیز افسونم می کند

آبی آسمان را که می بینم و می دانم که نیست

و خدایی را که نمی بینم و می دانم که هست


پنج شنبه 2/7/1388 - 13:47
دانستنی های علمی

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره: " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."

جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت:

-         جینی ! تو منو دوست داری؟

-         اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

-         پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

-     نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟

-         نه عزیزم، اشکالی نداره.

-    پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:

-         جینی! تو منو دوست داری؟

-         اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.

-         پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!

-     نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟

-         نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!

-         و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.

جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.

پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!

اصل حکایت: اینکه: دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.

به نظرت خدا مهربون نیست ؟!

این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم.

باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به ما داده.

یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.

پنج شنبه 2/7/1388 - 13:45
محبت و عاطفه

طی سالها زندگی بر روی کره خاکی و مابین مخلوقات مختلف، شاید به این نتیجه رسیده باشیم که عشق خالص و یا علاقه شدید قلبی خاص آدمهاست و تازه اونهم کسانیکه با ابراز عواطف و احساساتشون توانسته باشند این گوهر رو در خودشون بارور کنند. اما عجایب دنیا درست جاهائی برای ما عجیب میشن که تصورشون رو هم نمیکنیم، وگرنه وجود دارن و ما از وجودشون بی خبریم !

درست مانند حکایت فوق العاده زیبا و حیرت آور عشقی که بین یک انسان و یکی از خشن ترین و مخوف ترین جانداران کره زمین رقم خورده و درکمال تعجب باید بهتون بگم که بله، این عشق وجود داره و مسلما این موضوع که در یک قایق 3 متری بنشینی و پارو بزنی در حالیکه یک کوسه سفید 4 متری دنبالت باشه واقعا تجربه هیجان آور و البته دلهره آوری است !

ولی این یک داستان نیست بلکه واقعیتی است بطوریکه ماهیگیری که کوسه ماده سفید چهار متری را از تور ماهیگیری نجات داد هنوز از عشق این کوسه رهایی نیافته و این کوسه همواره او را دنبال می کند!

"آرنولد پوینتر" ماهیگیر حرفه ای از جنوب استرالیا، یک کوسه سفید بزرگ رو که در تور ماهیگیریش گیر کرده بود از مرگ حتمی نجات داد و این ماهیگیر به لحاظ شغلی در حال حاضر دچار مشکل شده است. میگه که : " 2 ساله که اون من رو تنها نمیذاره. هرجا میرم دنبالم میاد و حضورش تمام ماهیها رو می ترسونه. نمی دونم چیکار باید بکنم." زیرا ماهی ها از وجود کوسه احساس خطر کرده و او نمی تواند ماهیگیری کند.

خیلی سخته که از دست یک کوسه 17 فوتی خلاص بشی وقتی که کوسه های سفید تحت حمایت کنسرواسیون حیوانات وحشی قرار دارن، اما یک علاقه دوطرفه بین "آرنولد" و "سیندی" ایجاد شده. آرنولد میگه : "هروقت قایق رو نگه میدارم اون میاد به طرفم، اون به پشتش می چرخه و میذاره شکم و گردنش رو نوازش کنم، خرخر میکنه، چشماشو می گردونه و باله هاش رو بالا و پایین میکنه و با خوشحالی به آب ضربه میزنه..."

نقل از : مجله فرانسوی le magazine de voyages de peche

پنج شنبه 2/7/1388 - 12:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته