• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 837
تعداد نظرات : 1481
زمان آخرین مطلب : 5099روز قبل
دانستنی های علمی

دل تو اولین روز بهار... دل من آخرین جمعه سال... و چه دورند و چه نزدیک به هم!

پنج شنبه 13/4/1387 - 17:18
شعر و قطعات ادبی

ما عاشق فهم و ادب و معرفتیم
ما خاک قدوم هر چه زیبا صفتیم
از زشتى کردار دگر خسته شدیم
محتاج دو پیمانه مى معرفتیم

پنج شنبه 13/4/1387 - 17:15
دانستنی های علمی
 می دونی چرا معرفت ها کم شده؟ چون همش تو وجود تو جمع شده!
پنج شنبه 13/4/1387 - 17:13
دانستنی های علمی

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد 2ut46qo.jpg

 حرکتی کرد  که دورش کند اما کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

 اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد   اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

  اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیداری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

  مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

پنج شنبه 13/4/1387 - 16:20
شعر و قطعات ادبی
تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
t8oge8.jpg
باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان ... می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
چهارشنبه 12/4/1387 - 19:52
خانواده
یکی آمد و گفت مرد هم بود مردان قدیم
گفتم سادگی ِ زنان قدیم بود که مردان را مرد کرده بود
چهارشنبه 12/4/1387 - 19:49
خانواده
سر کلاس ادبیات معلم گفت:فعل رفتن رو صرف کن:رفتم ... رفتی ... رفت... ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود . استاد داد می زند :خوب بعد؟ ادامه بده . و من می گویم: رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ... رفت شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد . رفت ... رفت ... رفت و من می خندم و می گویم : خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است ... کارم از گریه گذشته است به آن می خندم ...
چهارشنبه 12/4/1387 - 18:38
خانواده

یکی را دوست می دارم ولی افسوس .او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی اویخت تا او را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان و گوی: تو را من دوست می دارم ولی افسوس چون مهتاب به روی مه ترش لغزید یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشاند صبا را دیدم و گفتم : صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزاند کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند

چهارشنبه 12/4/1387 - 17:57
دانستنی های علمی

وقتی نمیتونی فریاد بزنی ناله نکن!! خاموش باش قرن ها نالیدن به کجا انجامید؟؟ تو محکومی به زندگی کردن تا شاهد مرگ آرزوهای خودت باشی ...

** دکتر شریعتی **

چهارشنبه 12/4/1387 - 16:50
محبت و عاطفه
 

 

چند سالی از عمرم به بی خبری گذشت ، باریكه ای بین بودن و نبودن ، تنگنائی بین فهمیدن و نفهمیدن ، كورسوئی میان ماندن و رفتن ..... از ورا گسستم و به ماورا پیوستم . موجودی بودم سركش از تمام قوانین زشت دنیایی... یراق ذهنم را بر پایم گذاشتم . دنیایی از نوع دیگر را همواره دوست داشتم .ساده ، یكرنگ و پر از حسهای سرشار ماورایی... در کودکی یکبار ، چهار طرف جعبه مقوایی را با پارچه بزرگی بستم و منتظر وزیدن بادی شدم تا بالن کوچک من را به عمق اسمان و به جایی ناشناخته ببرد ...گرچه هیچوقت آن باد نیامد ولی.... امروز در اوج آن آسمان ناشناخته ام و خوشحال از اینکه بالن کوچکم هیچگاه من را به زمین برنگرداند

دوشنبه 10/4/1387 - 15:53
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته