• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3450روز قبل
دعا و زیارت
 

خدایا من چرت و پرت زیاد میگم اما خودت میدونی چقدر دوست دارم مرسی که این همه به من نعمت دادی.بعضی وقتها ادمها خسته میشن من هم امروز خسته بودم ناشکری بود حرفام اما از ته قلبم نبود.من به یک نعمت تو هم که مامان جونم هست راضی ام چه برسه به هزاران نعمت دیگه ی تو.اصلا من کی باشم که بخوام از خالق خودم نا راضی باشم.کم طاقت شدم خدا میدونم کم طاقتی بد اما من هم هنوز بزرگ نشدم اونقدر که همه مشکلات را بتونم تحمل کنم الان هم داشتم فکر میکردم وجودم لرزید که اگر تو قهرت بگیره ازم رو برگردونی! دنیا و جهنم برام فرقی نداره. اما تو اینقدر بزرگ و مهربونی که من همیشه به لطفت امیدوار بودم.دوست دارم دوست دارم دوست دارم

يکشنبه 3/8/1388 - 16:46
خواستگاری و نامزدی

زندگی را دوست داشتم اما حیف......

زندگی را دوست داشتم اما حیف که هیچکس آن گونه که من زندگی را با نفس هایم حس می کردم.به آن لطیفی که نوازشش می کردم آن را ندیده بود.

زندگی یعنی چه؟ یعنی یک لیوان پر ازآب خنک توی گرمای شدید مرداد.یعنی یک لباس گرم شب اول دی.یعنی یک بوسه ی کوچک از رخ گلبرگ سرخ. زندگی را دوست داشتم اما همه ی واژه ی من در سراشیبی  یک غم بزرگ به ته دره ی بی چون و چرای پوچی سر خورد و رفت.

زندگی را دوست داشتم ولی جز شادی کودکانه ی صبح هایش همه روز غم بود و در  و دیوار سیاه کوب!

زندگی  یعنی همه نیستی در عین بودن ، یعنی گریه در پشت نقاب خنده و فقط گفتن این : زندگی را می خواستم اما حیف.....
 
 
 


يکشنبه 3/8/1388 - 16:42
دانستنی های علمی

 
 

دخترک خسته وناتوان به تمام دنیایش پشت کرده بود.کیفی کوچک در دست داشت اما کوله بارش سنگین بود از غمی که از چند سالگی به همراه داشت.صورتش را به سمت مزار همه ی دنیا برگرداند و از تنها هدف زندگی اش با اشکهایی که بارها برای وجود مادرش بر زمین ریخته شده بود از او خدا حافظی  کرد.دخترک سیاه پوش نبود بلکه سیاهی دنیا را حس می کرد.از لابه لایه جمعیتی  که  با اندوه نگاهش میکردن به مردی خیره شده بود که از همه ی دنیا برایش غریب تر بود.غریبه ای که ادعای پدریش را می کرد.مرد درشت هیکل با موهایی که سفیدی در میان انها به چشم میخورد به طرف او می امد.اغوشش را باز کرده بود تا درامی جدید را به نمایش بگزارد.دخترک از او روی برگردانید و به سمت همه ی زندگی مدفون شده اش رفت تا شاید اغوش گشاید و بار دیگر ماءمن تمام تنهایی و خستگی هایش شود.اما فقط توده ای از گلایل سفید به چشمش خورد.زانوهایش توان استواری نداشتند.

سست و ناچار بر سر مزار مادرش زانو زد.چشم هایش بسته بود لبخند زیبا و ارامش بخش فرشته ی هستی اش را به یاد اورد.در دل بارها ارزو داشت که از این کابوس تنهایی  بیدار شود.

روز گذشت و روزهای دیگر.تنها مسئله ای که سرش را مملو می کرد دلتنگی اش بود. حتی چهره ی بازیگر را نمی توانست ببیند. خانه در سکوتی مرگ مانند فرو رفته بود.انگار همه ی خانه به زیر خاک رفته بود.

دخترک  روزها به قاب پر شده از زندگی خیره می شد و به وصیت مادر فکر می کرد.وصیت بخشیدن!!!

وصیت بخشیدن  بازیگر نقش جوانمردی که تمام زندگی او و مادرش را به فنا کشیده بود مردی که همیشه از اینکه پدر خطابش کند متنفر بود.

فقط جمله ی اخر که به  فرشته ی زندگی اش درباره ی این وصیت گفته بود به یاد اورد.::روز سختی بود روزی پر از فریاد از اتاق بیرون رفت مادر مثل همیشه لبخندی  زد که دل دخترک  به اتش  کشیده شد.دستانش میلرزید خود را در اغوش مادر انداخت و بر تمام سختی ها و غم های  مادرش خون گریست.مادر در گوش او نجوا می کرد.:عزیزم من او را بخشیدم تو نیز زندگی ات را با کینه به او تلخ نکن.دخترک عصبی بود نگاه تندی به صورت  مادر انداخت و گفت:اگر یک روز از زندگی ام باقی باشد انتقام همه ی تلخی زندگی ازش میگیرم.

با صدای در از خاطراتی که تنها موضوع خوشایندش خاطره ی بودن مادرش بود به خود امد. حوصله ی هیچ یک از روباه صفتهایی که بازیگر به دور خود جمع کرده بود را نداشت. جوابی نداد و فقط صدای حزن الود کسی را  شنید که سینی غذا را پشت در گذاشت و رفت.به فکر انتقام بود! کینه خوی انسان دوستی اش را مغلوب کرده بود.فقط نشستن و تقاص پس دادن بازیگر نقش جوانمردی را دیدن ابی بود بر همه ی زندگی اتش گرفته ی او. اما مرگ برای او شایسته تر از رسوایی بود.!دوباره نگاهش به چشمان مادرش افتاد.اشک تصویر قاب را تار کرد.روز ها و شب ها می نشست و لحظه ی اتفاق را تجسم میکرد.

اخرین مزاحم ها نیز از خانه رفتن فقط دختر بود و بوی خوش خاطرات حضور مادر در خانه  و غبطه و ترس از روز های تنهایی.فکر فکر انتقام بود و جو .جو چایمال شدن تمام زندگی مادر!

دخترک صبح با طراوتی خاص انتقام بیدار شد. قهوه ی بعد از ناهار بهترین زمان برای سم خورانیدن به جانور دو پایی بود که سالها  افت زندگی و عمر او و مادرش شده بود.مرگ موش!! دخترک با خود فکر می کرد که ایا مرگ موش بر چنین جانوری نیز تاثیر دارد.! قهوه درست شده بود فنجان مرگ را اماده کرد.نمی دانست اما مادرش را با چهره ای غمگین و ناراحت به یاد می اورد.به نظرش همچون کودکی کار اشتباهی از سر زده است!

دستانش می لرزید اما کینه ای قوی دلداریش می داد.چندین بار خواست فنجان مرگ را با فنجانی مملو از بخشش تعویض کند. اما هر بار صدای بازیگر در گوشش می پیچید و حرفهایی که او و مادرش را له می کرد به یاد می اورد. سینی را برداشت و راه افتاد دستانش می لرزید. بدون هیچ حرفی سینی را روی میز گذاشت و وجود پر از ترس و کینه اش را به روی مبل انداخت به فنجان ها خیره شده بود و در دلش هزاران بار گفته بود:زود باش تمومش کن تلخه اما نه به تلخی زندگی ای که بر ما سیاه ساختی!

لحظه ای که سالها منتظرش بود فرا رسید بازیگر دست دراز کرد و فنجان مرگ را برداشت. دترک نفس راحتی کشید که ناگهان عکس مادرش  را به روی طاقچه دید.به او نگاه می کرد نگاهی پر از التماس  که تمام تمام زندگی در حال فنای دخترک را از خود او تمنا می کرد.تنش لرزیدناگهان جیغ زد! بازیگر که هنوز از فنجان مرگ حتی جرعه ای ننوشیده بود.متعجب به او نگریست.دخترک مبهوت نگاهش می کرد.چشمان غضبناک مادر به نظرش رسید که حالا مهربان تر از قبل شده بود.با صدای لرزان گفت:فنجان من را برداشته اید.بازیگر لبخندی زد که دخترک را به تمام غم های  دنیا دچار کردوفنجان پر از مرگ و کینه را به روی میز گذاشت و فنجان بخشش دخترک را سر کشید.لبخند بر لبان قاب عکس نقش بسته بود.چشمان دخترک نا خود اگاه بسته شد و تصور دستان باز مادر برای در اغوش گرفتن او لبخندی بر لبان تنهای او اورد. دستانش می لرزید . می ترسید اما  تحمل این همه شکنجه ی تنهایی را نداشت .چشمانش را گشود هنوز لبخند بر لبانش داشت و فنجان پر از ازادی را سر کشید  و لبخند رهایی بر لبانش برای همیشه ماندگار شد.

پایان!!!!


 
 

 


يکشنبه 3/8/1388 - 16:34
دانستنی های علمی
 

تو زندگی بعضی چیزها بزرگ، بعضی چیزها کوچک، بعضی چیزها ساده و بعضی چیزها مهم هستند.بزرگ مثل خدا، کوچک مثل غم، ساده مثل من، مهم مثل تو...

زندگی سراسر تا سرش پر از معنی است.بزرگ بودن خدا را حس میکنی و قتی نگاه به اسمون ابی میکنم به خودم میگم این اسمون از کجا شروع میشه یا اصلا اخرش کجاست،بعد پی میبرم که خدا چقدر عظیم و یکتاست.خدایی که خیلی مهربونه که معنی همه چیز رو به ما یاد داده غم داشتن،ساده بودن،مهم بودن،معنی خوبی و بدی،اصلا ما میشینیم به همه چی خوب فکر کنیم،خیلی این دنیا رو حقیر و کوچیک میبینند فکر میکنند فقط این دنیا وجود داره.

اصلا به دنیا به چه چشمی نگاه میکنند،بارها این سوال رو از خودم پرسیدم؟بعضی وقتها به خودم میگم اگه غم نبود شاید زندگی خیلی بیخود و تکراری میشد،سادگی زندگی از همه مهمتر،دیشب  یکی از دوستام یه حرفی بهم زد میگفت سادگی زیادی هم خوب نیست سخت گیری هم لازمه.الان سادگی برای خیلی ها معنی نداره دوست دارند از ساده بودن دور باشند دوست دارن پر زرق و برق باشند یا به قول معروف نمایان باشند تو همه چی.ولی خیلی ها هم هستند دوست دارند مهم باشند این مهم بودن خیلی معنی داره.خودم وقتی بهش فکر میکنم گیج میشم یعنی مهم بودن فقط برای خود ماست،ولی من احساس میکنم
مهم بودن فقط برای تو هستش.من دوست دارم تو همیشه مهم باشی ........

 
 

يکشنبه 3/8/1388 - 16:21
دانستنی های علمی
در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست . دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست . نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد . می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند .

آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد . ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده

يکشنبه 3/8/1388 - 14:51
شعر و قطعات ادبی

دوست داشتم در اولین قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم

بود.دوست داشتم در تمام ناباوریها و تمام باید ونبایدها باور می کردی دردی

را که سالهاست در گوشه این دل پنهان است و با تمام خاموشیم بفهمی

که در دلم غوغایی برپاست.با همه کودکیم نگاهم را ذره ای از وجودت

بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پیوند

می دادی و هستی را آنچنان به من می بخشیدی که دیگر اثری از آن

نباشد.دوست داشتم فریاد خفه این گل بخاک افتاده را بدست تن ناامید به

باد نمی سپردی که ناگهان نه بادی می ماند نه من،دوست داشتم من هم

یکی از صدها ستاره ای بودم که در کنج دلت آشیانه دارد.

گر چه می دانم نور من به وسعت ستاره های دیگرت نیست.دوست داشتم

گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می اندیشد و ناگهان دستی می

آمد و مرا به دوباره بودن و ماندن در این زمین خوش خیال(زمینی که عادت

کرده به رهگذرانش)دعوت می کرد.ولی من هر چه با تو خندیدیم،هر چه

گریه کردم،هر چه احساس کردم یک شبه به فراموشی سپرده شد.نمی

دانم کدام آرزو تو را صدا کرد؟!نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من

شد؟!نمی دانم کدام شک و تردید واژه های درد آلود مرا از یادت برد،نمی

دانم چرا این قصری را که تمام نفسهایمان در آن محبوس بود یک شبه خراب

کردی؟!

 

يکشنبه 3/8/1388 - 14:49
دانستنی های علمی

کاش می دانستیم زندگی کوتاست کاش از ثانیه های زندگی لذت می بردیم کاش قلبی رو برای شکستن انتخاب نمی کردیم کاش همه را دوست داشتیم کاش معنی صداقت را ما هم می فهمیدیم کاش هیچ کودک فقیری دیگر خواب نان تازه وداغ را نمی دید کاش دلهایمان دریایی می شد کاش می فهمیدیم زندگی زیباست و لذت می بردیم تا نهایت کاش میدانستیم که ما نمی دانیم فردا برایمان چه اتفاقی می افتد کاش بهانه ای برای ناراحت کردن دلهای زخم خورده نبود.....

يکشنبه 3/8/1388 - 14:18
دانستنی های علمی

روزی که عشقم می خواسـت برود ده بذر گل به من داد و گفت: (این ده بذر را بکار هر وقت جوانه زدند من برمیگردم) مـن آنها ر ا یکی یکی کاشـتـم وبا جــوانـه زدن هر کـدام انـگار نور امـیـدی در دلـم روشـن میشـد اما این یکی انگار خـیـال جـوانه زدن نداشـت ولـی من آنقدر عاشق بودم که نمیدانستم یک سنگ ریزه هرگز جوانه نخواهد زد.

پرسید به خاطر كی زنده ای؟ با اینكه دلم میخواست داد بزنم و بگویم بخاطر تو، گفتم به خاطر هیچ كس.
دوباره پرسید پس به خاطر چه زنده هستی؟ با اینكه دلم میخواست از ته دلم فریاد بزنم و بگم، به خاطر تو، با یه بغز غمگین گفتم، به خاطر هیچ چیز.
پس پرسیدم تو به خاطر چه زنده هستی؟ در حالیكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت: بخاطر كسی كه بخاطر هیچ زنده است.
يکشنبه 3/8/1388 - 14:14
دانستنی های علمی

روزهای آخر خرداد بود عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. 

او می­گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. و ...

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر بر رفتار شماست. 

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات هم بود. یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاس
يکشنبه 3/8/1388 - 14:12
فلسفه و عرفان

روزی که ” پدر صمعان “ کشیش بزرگ با پای پیاده بسوی ده کوچکی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد در راه مردی زخمی را دید كه روی زمین دراز كشیده او ناله میكرد، و كمك میخواست.

پدر صمعان در دلش گفت:

این مرد حتماً دزد است. شاید میخواسته مسافرها را لخت كند و بارشان را به یغما ببرد چون نتوانسته. كسی زخمی­اش كرده، می­ترسم بمیرد و مرا متهم به كشتن او كنند. از کمک به او منصرف شد و به راهش ادامه داد. اما فریاد مردِ محتضر (مجروح) او را میخکوب كرد:

 تركم نكن! دارم می میرم بیا جلو! بیاکمکم کن، ما یکجوری دوست قدیمی هستیم. تو پدر صمعانی، من هم نه دزدم و نه دیوانه؛ کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیك شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟

 گفت من شیطان­م !

 کشیش  پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت:

 خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری.

شیطان گفت: بیا  زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده­ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دولبه­اش ضربه­ای کاری به من وارد کرده.

کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد.

پس شیطان نگاهی به کشیش کرد و گفت:

پدر روحانی تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت داری از من داری. بازار حرفه تو  بدون من کساد است. اگر من بمیرم، تو هم از گرسنگی می­میری چون مردم دیگر گناه نمیکنند آنوقت به تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند. اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...

کشیش بزرگ شیطان را کول کرد و بطرف خانه راه افتاد و در راه برای نجات شیطان دعا میکرد.

يکشنبه 3/8/1388 - 14:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته