دخترک خسته وناتوان به تمام دنیایش پشت کرده بود.کیفی کوچک در دست داشت اما
کوله بارش سنگین بود از غمی که از چند سالگی به همراه داشت.صورتش را به سمت مزار
همه ی دنیا برگرداند و از تنها هدف زندگی اش با اشکهایی که بارها برای وجود مادرش
بر زمین ریخته شده بود از او خدا حافظی کرد.دخترک سیاه پوش نبود بلکه سیاهی دنیا را
حس می کرد.از لابه لایه جمعیتی که با اندوه نگاهش میکردن به مردی خیره شده بود
که از همه ی دنیا برایش غریب تر بود.غریبه ای که ادعای پدریش را می کرد.مرد درشت
هیکل با موهایی که سفیدی در میان انها به چشم میخورد به طرف او می امد.اغوشش را
باز کرده بود تا درامی جدید را به نمایش بگزارد.دخترک از او روی برگردانید و به
سمت همه ی زندگی مدفون شده اش رفت تا شاید اغوش گشاید و بار دیگر ماءمن تمام
تنهایی و خستگی هایش شود.اما فقط توده ای از گلایل سفید به چشمش خورد.زانوهایش توان
استواری نداشتند.
سست و ناچار بر سر مزار مادرش زانو زد.چشم هایش بسته بود لبخند زیبا و ارامش بخش
فرشته ی هستی اش را به یاد اورد.در دل بارها ارزو داشت که از این کابوس تنهایی بیدار شود.
روز گذشت و روزهای دیگر.تنها مسئله ای که سرش را مملو می کرد دلتنگی اش بود. حتی
چهره ی بازیگر را نمی توانست ببیند. خانه در سکوتی مرگ مانند فرو رفته بود.انگار
همه ی خانه به زیر خاک رفته بود.
دخترک روزها به قاب
پر شده از زندگی خیره می شد و به وصیت مادر فکر می کرد.وصیت بخشیدن!!!
وصیت بخشیدن بازیگر نقش
جوانمردی که تمام زندگی او و مادرش را به فنا کشیده بود مردی که همیشه از اینکه
پدر خطابش کند متنفر بود.
فقط جمله ی اخر که به فرشته ی زندگی اش درباره ی این وصیت گفته بود به یاد اورد.::روز سختی بود روزی
پر از فریاد از اتاق بیرون رفت مادر مثل همیشه لبخندی زد که دل دخترک به اتش کشیده شد.دستانش
میلرزید خود را در اغوش مادر انداخت و بر تمام سختی ها و غم های مادرش خون
گریست.مادر در گوش او نجوا می کرد.:عزیزم من او را بخشیدم تو نیز زندگی ات را با
کینه به او تلخ نکن.دخترک عصبی بود نگاه تندی به صورت مادر انداخت و
گفت:اگر یک روز از زندگی ام باقی باشد انتقام همه ی تلخی زندگی ازش میگیرم.
با صدای در از خاطراتی که تنها موضوع خوشایندش خاطره ی بودن مادرش بود به خود امد.
حوصله ی هیچ یک از روباه صفتهایی که بازیگر به دور خود جمع کرده بود را نداشت.
جوابی نداد و فقط صدای حزن الود کسی را شنید که سینی غذا را پشت در گذاشت و رفت.به
فکر انتقام بود! کینه خوی انسان دوستی اش را مغلوب کرده بود.فقط نشستن و تقاص پس
دادن بازیگر نقش جوانمردی را دیدن ابی بود بر همه ی زندگی اتش گرفته ی او. اما مرگ
برای او شایسته تر از رسوایی بود.!دوباره نگاهش به چشمان مادرش
افتاد.اشک تصویر قاب را تار کرد.روز ها و شب ها می نشست و لحظه ی اتفاق را تجسم
میکرد.
اخرین مزاحم ها نیز از خانه رفتن فقط دختر بود و بوی خوش خاطرات حضور مادر در
خانه و غبطه و
ترس از روز های تنهایی.فکر فکر انتقام بود و جو .جو چایمال شدن تمام زندگی مادر!
دخترک صبح با طراوتی خاص انتقام بیدار شد. قهوه ی بعد از ناهار بهترین زمان
برای سم خورانیدن به جانور دو پایی بود که سالها افت زندگی و عمر او
و مادرش شده بود.مرگ موش!! دخترک با خود فکر می کرد که ایا مرگ موش بر چنین جانوری
نیز تاثیر دارد.! قهوه درست شده بود فنجان مرگ را اماده کرد.نمی دانست اما مادرش
را با چهره ای غمگین و ناراحت به یاد می اورد.به نظرش همچون کودکی کار اشتباهی از
سر زده است!
دستانش می لرزید اما کینه ای قوی دلداریش می داد.چندین بار خواست فنجان مرگ را
با فنجانی مملو از بخشش تعویض کند. اما هر بار صدای بازیگر در گوشش می پیچید و
حرفهایی که او و مادرش را له می کرد به یاد می اورد. سینی را برداشت و راه افتاد
دستانش می لرزید. بدون هیچ حرفی سینی را روی میز گذاشت و وجود پر از ترس و کینه اش
را به روی مبل انداخت به فنجان ها خیره شده بود و در دلش هزاران بار گفته بود:زود
باش تمومش کن تلخه اما نه به تلخی زندگی ای که بر ما سیاه ساختی!
لحظه ای که سالها منتظرش بود فرا رسید بازیگر دست دراز کرد و فنجان مرگ را
برداشت. دترک نفس راحتی کشید که ناگهان عکس مادرش را به روی طاقچه دید.به
او نگاه می کرد نگاهی پر از التماس که تمام تمام زندگی در حال فنای دخترک را از
خود او تمنا می کرد.تنش لرزیدناگهان جیغ زد! بازیگر که هنوز از فنجان مرگ حتی جرعه
ای ننوشیده بود.متعجب به او نگریست.دخترک مبهوت نگاهش می کرد.چشمان غضبناک مادر به
نظرش رسید که حالا مهربان تر از قبل شده بود.با صدای لرزان گفت:فنجان من را
برداشته اید.بازیگر لبخندی زد که دخترک را به تمام غم های دنیا دچار کردوفنجان
پر از مرگ و کینه را به روی میز گذاشت و فنجان بخشش دخترک را سر کشید.لبخند بر
لبان قاب عکس نقش بسته بود.چشمان دخترک نا خود اگاه بسته شد و تصور دستان باز مادر
برای در اغوش گرفتن او لبخندی بر لبان تنهای او اورد. دستانش می لرزید . می ترسید
اما تحمل این
همه شکنجه ی تنهایی را نداشت .چشمانش را گشود هنوز لبخند بر لبانش داشت و فنجان پر
از ازادی را سر کشید و لبخند رهایی بر لبانش برای همیشه ماندگار شد.
پایان!!!!