• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3936روز قبل
مهدویت
تشرف عرفانى :
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از فرد موثقى فرمود:
روزى نزد عارف وارسته اى شرفیاب شدم پس از یقین به صحت گفتارش و درك از این كه او به نزد حضرت تشرفاتى دارد از او سؤ الاتى چند كردم كه بسیار دقیق و پخته پاسخم گفت در حالى كه او هرگز با دروس حوزوى و مباحث فقهى و فلسفى آشنایى نداشت ولى به قدرى بیانش بلند و عالى بود كه مرا سخت شیفته خویش ساخت قسمتى از سؤ ال و جوابهایم كه قابل طرح كردن است ، این بود:
از او پرسیدم : شما كه در ایام محرم گاه به محضر حضرت تشرف مى یابید، به هنگام عزادارى آن وجود مقدس از كدامین اشعار بیشترین استقبال مى نمایند.
فرمود: اشعار مرحوم كمپانى ! هنگامى كه در مجلس آن حضرت ، اشعار او خوانده مى شود طوفانى سخت وجود آن حضرت را فرا مى گیرد و او به شدت مى گرید!
باز پرسیدم از دیگر اشعار مورد توجه آن حضرت كدام است ؟ او فرمود: اشعار محتشم كاشانى ، اشعار فرزدق و اشعار حافظ! با تعجب و حیرت پرسیدم : حافظ!
او فرمود: آرى حافظ، او شیعه اى خالص بوده است بجز چند غزل او تمامى اشعارش پیرامون حضرت بقیة الله اعظم علیه السلام است ! كسانى كه به شرح اشعار حافظ پرداخته اند عرفان او عرفان الوهى پنداشته اند در حالى كه عرفان حافظ عرفان مهدویتى است . مخاطب اصلى كلمات حافظ، شخص حضرت بقیة الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشریف است و نه خداوند، چرا كه او خدا را از طریق حضرت بقیة الله مى شناخت .
جهت سؤ ال را عوض كرده و پرسیدم : تجلیات ائمه علیهم السلام براى انسانها به هنگام مرگ و یا در هنگام توسلات چگونه است ؟ آیا تجلییات تصویرى است ، یا جسمى اگر جسمى است ، مثالى است و یا واقعى ؟ چگونه امكان دارد كه در یك لحظه دهها و بلكه هزاران انسان در حال مرگ ، على بن ابیطالب علیه السلام را درك كنند و یا هزاران انسان محتاج از یك امام تقاضاى كمك كنند و آن حضرت به امداد همه آنها بپردازد؟
او به آرامى گفت : تجلى ائمه علیهم السلام براى مردم به نحو حقیقى و جسم واقعى - و نه مثالى و تصویرى - است تجلى مثالى كه مال عوام از خواص است و چیز مهمى نیست ! اینكه چگونه هزاران انسان در لحظه اى واحد وجود ائمه علیهم السلام و یا على بن ابیطالب را درك مى كند مثل درك خورشید است كه همه مردم كره زمین ، خورشید واحدى را حقیقتا مى یابند پس وقتى درك از خورشید این خاصیت را دارد چگونه درك از وجود ائمه علیهم السلام چنین نباشد!؟
از او پرسیدم : پس تجلیات ائمه علیهم السلام وجودات متعدد نیست وجود واحد است .
او گفت بله وجود است نه آنكه جسم هاى متعددى ، توسط روح آن حضرت پدید آید تا آنكه هر كس آن ها را متناسب با خودش بیابد.
پرسیدم : آیا اهل البیت علیهم السلام تنها امام براى اهل زمین هستند و یا آنكه براى سایر موجودات نیز امام هستند؟
فرمود: در جمله لولا الحجة لساخت الارض ، زمین تنها یك مثال است چون بشر زمین را مكان خویش مى پندارد چنین گفته شده است در حالى كه واقعیت جمله مذكور آن است كه اگر حجت نباشد عالم امكان از بین رفتنى است .
پرسیدم : به این ترتیب ائمه علیهم السلام از براى اهالى كرامت آسمانى نیز امامت دارند؟
فرمود: آرى چنین است . به همین دلیل است كه ما بارها خود مشاهده كرده ایم كه برخى از اهالى آسمانى جهت گرفتن دستورالعمل به نزد حضرت حاضر مى شوند!
پرسیدم : ائمه علیهم السلام باید از حقائق وجودى دیگرى نیز بهره داشته باشند تا بتوانند بر اساس قل انما اءنا بشر مثلكم ... نقش آفرین باشند یعنى باید هر یك از امامان به مقتضاى هر نوع وجودى به همان صورت در مقام هدایت در آیند؟ اگر چنین است چگونه مى توان این سخن را با انتقال ژنتیك ائمه علیهم السلام از زمان حضرت آدم به بعد جمع كرد؟
فرمود: آرى چنین است : وقتى شما به خورشید نگاه مى كنى شعاعى از آن را درك مى كنى كه از دور به اتاقى خاص عبور كرده و به تو رسیده است حال مى توانى بگویى كه خورشید همان شعاع است ؟ و آیا مى توانى بگویى كه شعاع خورشید غیر از آن خورشید است . ائمه علیهم السلام حقایقى ماوراى سایر موجودات امكانى اند كه شعاع وجودشان براى این كره و این مردمان از طریق انتقال ژنتیك است در حالى كه حقیقت آن ها چیز دیگرى است به خاطر همین است كه بدن ائمه علیهم السلام سایه نداشته است چون بدن آن بدن حجاب دار نبودن و صرفا و نورى است !
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:6
مهدویت
تشرف سفارشى :
جناب حجة الاسلام علوى گلپایگانى فرمود:
قبر مرحوم آقا سید محمد باقر چهار سوئى در قبرستان تخت فولاد اصفهان در گوشه اى دور افتاده قرار دارد این دورى قبر علت مهمى دارد كه من از زبان خود آن مرحوم نقل مى كنم او مى فرمود:
روزگارى كه براى فاتحه بر قبور، به قبرستان تخت فولاد مى رفتم در بسیارى از مواقع مردى را در دور دست قبرستان مى دیدم كه ساعتها ایستاده و به خواندن ادعیه مشغول است روزى حساس شده ، به سویش رفتم پس از سلام و تعارفات اولیه از اینكه او اینجا - كه در آخرین قسمت قبرستان است - ساعتها ایستاده و به ذكر مشغول است پرسیدم ، او ابتدا حاضر به سخن گفتن نبود ولى در اثر اصرار گفت :
این جا قبر پدرم كه تاجر بزرگى بوده قرار دارد، قبر او نیز در كنار مردى از اصحاب خاص حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف است كه من به توصیه اكید پدرم ، سالهاست به این مكان آمده و در این جا براى آندو از خداوند طلب مغفرت و رحمت ، و علو درجات مى كنم .
با تعجب و اصرار فراوان از چیستى ارتباط فوق پرسیدم ؟
او گفت : سالها قبل وقتى پدرم كه عازم زیارت حج بوده ، روزى در مسیر راه از قافله عقب مانده و جانش به شدت به خطر مى افتد او در حال ناامیدى به حضرت بقیة الله توسل مى یابد لحظاتى بعد ناگاه مردى اسب سوار را از دور مى بیند كه به همراه فرد دیگرى به نزدش مى آیند آن مرد اسب سوار پس از رسیدن به پدرم و پرس و جو از حالش ، سفارش پدرم را به آن دیگرى مى كند دستور مى دهد پدرم را به مكه برساند و خود مى رود، دقایقى بعد پدرم با آن مرد به راه افتاده و ناگهان خود را در مكه مى یابد. آن مرد به هنگام خداحافظى ، به پدرم مى گوید: پس از اعمال حج اگر خواستى به شهر اصفهان برگردى به فلان جا بیا تا با هم به آن شهر باز گردیم .
پدرم پس از اعمال حج ، به همان نقطه آمده و با كمك آن مرد وارسته ، زمان ممكن و یك لحظه به شهر اصفهان باز مى گردد. مردم آن روزگار از اینكه پدرم در آن جمله پس از اتمام مراسم حج آنهم تنهائى به شهر بازگشته ، تعجب مى كنند ولى او چیزى نمى گوید.
روزى در میان دیداركنندگان با مردى شبیه به همان مرد صحابى مواجه مى شود، پس از دقت ، متوجه مى شود كه این مرد همان دوست صحابى او است پس به اصرار او را به صرف غذا دعوت مى كند و در عین حال از حال و روزش مى پرسد متوجه مى شود كه آن مرد سرایدار یكى از سراهایى است كه او نیز در آنجا مغازه اى دارد، در پایان آن مرد صحابى رو به پدرم كرده و مى گوید:
تشرفات مرا تا هنگامى كه زنده هستم به كسى بازگو نكن زمانى كه من از دنیا رفتم مرا در این نقطه از قبرستان تخت فولاد - همان جائى كه الان قبر پدرم است - دفن كن ، و از پول خودم براى هزینه تجهیز و دفنم استفاده بنما.
چند روز بعد زمانى كه پدرم از حمام عازم منزل بوده ناگهان متوجه ازدحام غیر عادى اى ، جلوى سراى بازار مى شود جلو رفته و پس از كمى پرس و جو متوجه مى شود كه آن مرد صحابى ، از دنیا رفته است . پس با ناراحتى تمام مردم را كنار زده و خود تصدى امور او را بر عهده مى گیرد، وقتى به اتاق اش مى رود زیر متكایش چنین نامه اى را مى یابد:
خدایا سر من فاش شده است دیگر طاقت ماندن ندارم پس مرا به سوى خود بخوان !
بارى پدرم پس از خبردار كردن مردم و بسیارى از بزرگان شهر، آن مرد صحابى را تجهیز مى كند و در همین جائى كه الان مى بینى ، دفن مى كند بعدها خود پدرم نیز وصیت كرد كه مرا در كنار قبر آن مرد صحابى دفن نمایم و براى هر دو طلب مغفرت و رحمت كنم من نیز سالها است به این مكان آمده و براى آن دو، به وظیفه ام عمل مى كنم . (61)
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:5
مهدویت
تشرف شفابخش :
یكى از اساتید بزرگ حوزه ، كه سالیان سال در نجف درس خارج دیده و اینك نیز در حوزه قم به درس و بحث مشغول است ، فرمود:
پس از رحلت تنها فرزندم ، سردرد شدیدى بر من عارض شد. روزگارمان تاریك و خوشى از زندگى مان رخت بربست . كار هر روزه من و همسرم بر این بوده و هست كه بر سر قبر تنها فرزندمان حاضر شده تا تسكین یابیم . روز 21 ماه مبارك رمضان كه شبش را به احیاء گذرانده بودم ، وقتى به خانه آمدم ، خوابم نمى برد براى آرامش روحم به زیارت قبر پسرم رفتم پس از قدرى قرآن خواندن ، ناگهان به صورت مكاشفه فرزندم را به سه خانم محجبه دیدم كه از كنارم گذشته و سپس سمت راستم آمده و زیر بغلم را گرفت و گفت :
بابا! خسته شدى ، پا شو و استراحت كن !
و سپس تكانى به من داد وقتى به خود آمدم هنوز صندلى اى كه روى آن نشسته بودم نیز تكان مى خورد.
باز آرام و قرار نداشتم ، پس به سوى حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام راه افتادم ، در بین راه اشعارى را كه پیرامون حضرت زهرا علیها السلام كه سروده بودم با گریه مى خواندم ،
همان مهدى كه گوید مادر من
فداى هر موى تو این سر من
همان مهدى كه گوید مادر
آیم به پهلوى تو من
ناگهان دیدم عربى انگشتانش را در انگشتانم انداخت و پس از پیمودن یكصد و پنجاه قدم ، انگشت شست مرا نیز گرفت ، من به او توجهى نداشتم و سخت در حال خویش به یاد زهرا علیها السلام مى گریستم . یك وقت به خود آمده و با تندى هر چه تمام تر به آن عرب گفتم : چرا دست مرا گرفتى ؟ از من چه مى خواهى ؟
او كه غم و اندوه چهره اش را پوشانده بود، در كمال آرامش سرش را تكان داد و فرمود: هیچى !
سپس رهایم كرد و رفت . چند قدمى دور نشده بود كه باز براى اظهار ناراحتى به سویش بازگشتم ولى كسى را نیافتم ! هر چه به اطراف نگریستم ، كسى را نیافتم ، ناگهان احساس كردم كه سر دردى كه امانم را بریده بود، دیگر وجود ندارد. قدرى به هوش آمدم با خود گفتم این فرد كه بود؟ حدس ‍ زدم كه حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف بود همان شب به قرآن تفاءل زده و چنین یافتم : الم تر كیف ضرب الله مثلا كلمة طیبة كشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء (59)
وقتى آن را براى عارفى پنهان گفتم ، او گفت : آن فرد كسى جز وجود مقدس ‍ حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف نبوده است به خاطر دنباله آن آیه تؤ ثى اكلها كل حین دوباره تشرفى براى شما حاصل خواهد شد. پس سخت خوشحال شدم و به انتظار دیدار مجدد او نشستم .
روزها گذشت ، تا آن كه روز تولد حضرت رضا علیه السلام وقتى دخترم و فرزندان سیدش را سوار بر ماشین كرده ، تا به خانه شان بروند، در راه بازگشت به میدان نو قم كه رسیدم ، دو مرد عرب را یافتم . مردى كه جلوتر بود، قدش بلندتر بود. با كنجكاوى و سابقه ذهنى ، وقتى به سویش ‍ رفتم ، پس از اندكى دقت همان فرد سابق را یافتم ، او لبخندى زد، من به دنبالش دویدم اتفاقا لحظه اى جمعیت بین من و او فاصله انداخت ، وقتى جمعیت رد شد، دیگر او را ندیدم !
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:5
مهدویت
تشرف مكمل :
مرحوم آیة الله حاج شیخ مرتضى حائرى به نقل از آقا سید نورالله یزدى فرمود:
عمویم سید جلیل القدر و شریفى بود، او در تهران زندگى مى كرد، تا آن كه وى درگذشت ، طبق وصیت ، جنازه اش او را با تصدى فرد خیر و خدمتگذارى به نام آقا شكر الله خان ، با آمبولانس به سمت قم حركت دادند. در آن روزگار حدود 6 ساعت طول كشید تا بتوان از تهران به قم آمد، هنگامى كه ماشین به راه افتاد پس از سه ساعت راه پیمودن ، به هنگام فرا رسیدن شب ناگهان در على آباد توقف كرد، و وقتى از راننده علت توقف پرسیده شد او با ناراحتى مى گوید:
من شب كورم ، چشمهایم در شب درست نمى بینند، جاده نیز شلوغ است و من توان رفتن ندارم .
آقا شكر الله خان كه مى دانست بسیارى از بستگان عمویم زودتر به قم رفته و به انتظار جنازه از عصر ایستاده اند، هر چه به راننده آمبولانس التماس ‍ مى كند، كمتر نتیجه مى گیرد. پس به سراغ اتومبیلى دیگر رفته و از او مى خواهد در قبال 200 تومان - كه آن روزگار مبلغ بسیارى بوده است - جنازه را به قم منتقل نماید، آن راننده نیز از محل جنازه ترسیده و نمى پذیرد!
نگرانى و حیرت شكر الله خان را فرا مى گیرد، ناگهان در آن بیابان سیدى با قبایى بلند و عمامه اى سیاه - و بدون عبا - به نزدش آمده و مى گوید: من آمبولانس را به قم مى برم ! شكرالله خان با خجالت مى پذیرد آن سید روحانى پشت فرمان ماشین نشسته و به راه مى افتد. راننده اصلى آمبولانس ‍ رو به سید كرده و مى گوید:
شما گواهینامه رانندگى دارید؟
سید مى فرماید: كسى مطالبه گواهینامه نمى كند و اگر مطالبه كند، نشانش ‍ مى دهند؟! از او مى پرسند: شما عبا ندارید؟
سید مى فرماید: عبا و عصا دارم ، بعدا مى آورند!
با گذشت حدود یك ربع ناگهان آنان خود را در قم مى یابند! در حالى كه از على آباد تا به قم بیش از سه ساعت راه بوده است - پس سید پیاده شده و خطاب به آنان مى فرماید:
بروید به میهمانخانه بهار، بستگان این جنازه آن جا منتظرند.
آن ها بدون توجه به سید، به سرعت از ماشین پیاده شده و به سوى میهمانخانه بهار حركت مى كنند تا مردم را از نگرانى در آورند پس از رسیدن جنازه و آماده شدن حاضران براى تشییع ، ناگهان همان سید با عبا و عصا در تشییع حاضر مى شود آنگاه خود به محازات امام جماعت ، ایستاده و نماز میت را مى خواند.
شكر الله خان اضافه كرد این تنها من نبودم كه سید را مى دیدم بلكه تعدادى دیگرى از افراد - نه همه آنان - نیز سید را مى دیدند، پس از پایان نماز تصمیم گرفتیم همان مبلغ 200 تومان را كه بنا داشتیم به راننده دیگرى جهت انتقال جنازه در على آباد بدهیم ، به آن سید بپردازیم ولى هر چه جستجو كردیم ، او را نیافتیم !
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:4
مهدویت
تشرف امدادگر:
مرحوم آیة الله شیخ مرتضى حائرى به نقل از رفیق با سابقه ، صالح و راستگویشان آقاى حاج حسین خان ضیائى بیگدلى فرمود:
در سالهاى اخیر روزى با تعدادى از زنان و دوستان قمى عازم سفر حج شدیم ، نام یكى از آنان اكبر خان بود. پس از رسیدن به مكه و فرا رسیدن ایام حج ، در شبى كه از عرفات عازم مشعر الحرام بودیم . حاجیان پس از رسیدن به مشعر، سخت خسته شده و در آن بیابان بدون چراغ (56) بساطى را پهن كرده تا استراحت كنند، ولى نیاز به آب ، ما را وادار كرد تا اكبرخان را نزد خانم ها گذاشته و با بقیه دوستان به سوى عرفات بازگشته تا از شیر آب كه نزدیك صحراى عرفات بود، آب برداشته و باز گردیم . پس از طى مسیرى حدود 7 كیلومتر و برداشتن آب مورد نیاز، در راه بازگشت ، به دلیل خاموشى چراغها، راه را گم كردیم . هر چه اكبرخان را صدا زدیم ، كسى را نیافتیم ، پس خسته و درمانده شدیم و به حالت اضطراب تمام ، دقایقى چند را گذراندیم ، ناگهان سه نفر سوار سوار بر اسب را دیدیم كه قبائى بر تن پوشیده و شالى به كمر بسته ، كلاه نمدى خاص قمى ها را بر سر داشتند، یكى از آنان كه نورانیت بیشترى داشت ، رو به ما كرده و فرمود: قمى ها را مى خواهید؟
با خوشحالى و حیرت گفتیم : آرى !
پس تپه اى بسیار نزدیك را نشانمان داد و فرمود: از این تپه بالا بروید و صدا بزنید، همانطرف تپه هستند!
پس بدون توجه مجدد به آن اسب سواران ، با عجله به سوى تپه دویدیم و پس از رسیدن به تپه و بالا رفتن از آن اكبر خان را صدا زدیم ، او جوابمان داد، خیالمان راحت شد! ولى ناگهان از خود پرسیدیم : آن اسب سواران چه كسانى بودند در آن صحرایى كه بجز اتومبیل وسیله نقلیه دیگرى نبود، این اسب سواران چه كردند؟ چرا آنان در حال احرام نبودند؟ از كجا مى دانستند كه ما قمى هستیم و به دنبال گروه خویش باز مى گردیم و چرا آنان لباس ‍ قدیم الایام قمى ها را پوشیده و از كت و شلوار! استفاده نمى كردند؟!
در این موقع متوجه شدیم كه آنان از دستگاه غیب الهى بوده اند كه در مواقع خطر و یا اضطرار، به قدرت ولایت تكوینى به فریاد مردمان مى رسند!
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:4
مهدویت
تشرف دستور العملى :
مرحوم آیة الله شیخ مرتضى حائرى فرمود:
روزى برایم نقل شد كه مردى به نام آقاى اشكانى ، خدمت حضرت ولى عصر علیه السلام تشرفاتى دارد، پس به اتفاق دوست پنجاه ساله ام آقاى روحى و اخوى سلمه الله ، به خانه این پیرمرد در خیابان ایستگاه رفتیم ، تا شاید به واقعیت ادعاى وى پى ببریم . وقتى به خانه اش وارد شدیم او را پیرى نورانى یافتیم ، كه آثار درست گویى و حقیقت جویى در چهره اش واضح و روشن بود، با این كه در آن دوران - دوران رژیم سابق داشتن رادیو خلاف عرف مقدسین بود، او در اتاقش رادیو را داشت ، از این جهت در همان ابتداى ملاقات متوجه شدم كه او اهل تظاهر و دكان دارى نیست ، پس از انجام تعارفات اولیه از تشرفش پرسیدم ، او گفت : من از دیار خوى در آذربایجان هستم ، در مدرسه نظام كشور تركیه تحصیل و سالهاى فراوانى است كه در ارتش خدمت كرده ام و اینك به لطف حضرت زندگى را در قم مى گذرانم . (53)
روزى در تهران ، واعظ محترمى بر سر منبر دستورى را خواند و چنین اشاره كرد كه هر كس خواستار دیدن امام عصر علیه السلام است ، باید به این دستور عمل نماید. من كه عاشق آن حضرت بوده و حاجاتى نیز داشتم ، آن اعمال را انجام دادم چیزى نگذشت كه به خدمتش تشرف یافته و حوایج خود را به آن حضرت عرضه داشتم .
از وى دستورالعمل را پرسیدم ؛او بدون كوچكترین مضایقه و تردیدى آن دستور را نقل كرد.
دوباره پرسیدم : آیا خدمت حضرت در حالت حضور كامل و با دیده عیان رسیدى ؟
او گفت : پس از اجراى دستورالعمل ، گاه ناگهان همانطورى كه نشسته ام ، اوضاع عوض شده به خدمتش مى رسم و گاهى دیگر در حالت خواب به نزدش تشرف مى یابم !
با خود گفتم : پس معلوم مى شود كه به صورت مكاشفه خدمت حضرت ولى عصر علیه السلام تشرف مى یابد،
آنگاه پس از انجام صحبتهاى دیگر از خدمتش مرخص شده و خود در ماه مبارك رمضانى به آن دستور ماءثور عمل كردم ، ناگهان نور درخشانى را دیدم كه منشاء آن ناپیدا بود، روزى دیگر دوباره آن عمل را انجام داده و پس از مدت زمانى به خواب رفتم به محض خوابیدن ناگهان با دو موجودى كه به صورت بخار بودند، مواجه شده ، آنان به سویم آمده و پس از تصرف كه در مغزم ، بیدار شدم . (54) پس خود را دور آسمانهایى یافتم كه سراسر آن نور بود، در آن آسمان صورت محترمى شبیه عكس ابوعلى سینا را یافتم ، ولى به خدمت امام عصر علیه السلام نرسیدم .
براى اطمینان از اثر آن دستورالعمل ، با استخاره ، آن را به دو نفر دیگر از صالحان - كه یكى روحانى و دیگرى معلم است - دادم و با آنان نیز شرط كردم كه نسبت به ظلم هاى سابقشان استغفار و پس از این نیز عمل كنند كه به هیچ فردى ظلم ننمایند. آنان نیز پذیرفته و به توسط اجراى آن دستورالعمل به خدمت حضرت ولى عصر علیه السلام تشرف مكاشفه یافتند.
روزى دیگر رفیق صالح آقاى روحى به من گفت : روزى تصمیم گرفتم به دستور فوق عمل كنم ، وقتى شروع كردم ، در وسط اعمال نور شدیدى را دیدم ، پس سخت ترسیدم و از ادامه انجام اعمال دست برداشتم !
از آن روز به بعد، گاهى مرحوم اشكانى را مى بینم كه با اطمینان خاطر و آرامشى باور نكردنى به حرم حضرت معصومه علیها السلام مى آید و در همان جایى كه خودم حضرت ولى عصر علیه السلام را به هنگام زیارت حضرت معصومه علیها السلام دیده بودم ، آمده و به زیارت مى ایستد. گاهى در ایام عزادارى امام حسین علیه السلام به منزل مرحوم آیة الله بروجردى آمده و همانند مردم به میان جمعیت رفته و همان جا به عزادارى مى پردازد.
 
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:4
مهدویت
تشرف مشكل گشا:
جناب حجة الاسلام على مرعشى به نقل از عمویشان جناب حجة الاسلام سید محمود مرعشى و او نیز به نقل از شیخ محمد خاقانى فرمود:
با این كه حدود 30 سال از زندگى ام مى گذشت ، ازدواج نكرده بودم مریضى ، فقر و تنگدستى نیز زندگى مرا فرا رفته بود. روزى خبر یافتم كه در همسایگى ما دختر لایقى است تصمیم گرفتم به خواستگاریش رفته و او را به همسرى در آورم ولى او از خانواده ثروتمندى بود، در حالى كه من فقیر محض بودم . تنها راه چاره را توسل به حضرت بقیة الله دانستم پس روزى عازم مسجد كوفه شده ، تا در آنجا توسل یابم . وقتى به مسجد كوفه رسیدم ، درب را بسته یافتم ،رسول خدا پس همانجا كنار درب مسجد به گوشه اى پناه بردم ، هواى سرد زمستانى مرا به هوس انداخت تا قهوه اى را كه به همراه آورده بودم دم كنم پس آن را در قورى ریخته و دم كردم ، از آن زمان ، استفاده كرده و دو ركعتى نماز خواندم ، چیزى نگذشت كه قهوه آماده شد، ناگهان عربى به نزدم آمد، با ناراحتى قهوه اى به او تعارف كردم ، او از آن قهوه قدرى نوشید ولى فرمانم داد كه بقیه اش را خود بنوشم .
از زندگیم پرسید من با اكراه سر صحبت را با او باز كردم ، ناگهان او رو به من كرده و فرمود: از سه مشكلى كه دارى - سرفه ، فقر و ازدواج با دختر همسایه ، سرفه ات شفا یافته ، و با آن دختر نیز ازدواج مى كنى ، ولى فقر همیشه همراه تو خواهد بود! زیرا كه مصلحت تو در آن است .
این را فرمود و رفت ، وقتى به شهر بازگشتم دیدم از سرفه هاى مضمن خبرى نیست ، به زودى با آن دختر نیز ازدواج كردم ولى همچنان در فقر باقى ماندم و حوادث پدید آمده و نویدهاى آن شب مرا به یقین رساند كه در آن شب سرد، به محضر حضرت تشرف یافته بودم ، در حالى كه خود خبر نداشتم .
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:3
مهدویت
تشرف پیام آور:
جناب حجة الاسلام شیخ مهدى كرمى فرمود:
روزى مرد بزرگى كه تشرفاتى به محضر حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف داشت ، به یكى از اساتید حوزه چنین فرمود: چند سال پس ‍ از پیروزى انقلاب به مكه رفته و در عرفات به محضر حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف تشرف یافتم . آن حضرت در عصر روز عرفه براى عده اى از شیعیان خویش كه از اطراف عالم گرد هم جمع شده بودند، چنان سخن مى فرمود كه هر كس به زبان مادرى خویش سخنان حضرت را مى شنید و مى فهمید. پس از پایان صحبت ، آن حضرت رو به من كرد و فرمود: برو به مسؤ ولین نظام بگو تا كى باید یك مشت كر و لال را به مكه بفرستید؟ چرا عده اى را كه به زبان اینها آشنا باشند، به حج نمى فرستید، تا معارف ما را به اینان برسانند!
وقتى این پیام به برخى از سران كشور مى رسد، گروهى به عنوان زبان دان تدارك دیده شد. كه تاكنون نیز خدمات فراوانى در ارائه معارف شیعه نموده اند
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:2
مهدویت
تشرف هدایتگر:

جناب حجة الاسلام محمد على شاه آبادى از یكى از بزرگان حوزه نقل كرد:
در اواخر قرن پنجم هجرى مردى از طایفه عامه به نام حسین عراقى در دمشق زندگى مى كرد. او جوانى بسیار زیبا و سخت مورد توجه زنان بود و از این جهت روزگار را به بطالت مى گذراند و در راه رفتارهاى فاسدش ، از هیچ كوششى فروگذارى نمى نمود. عادتش بر این منوال بود كه روزهاى جمعه به همراه سایر دوستانش براى خوشگذرانى به بیرون از شهر دمشق رفته و تا پاسى از شب به فساد و تباهى مشغول بود.
در یكى از همان روزها، او به هنگام خروج از شهر، ناگهان از بطالت ایام و بى فایدگى رفتارهایش سخت احساس غم مى كند. او خود مى گفت : آنچنان در افكار خویش غوطه ور بودم ، كه در آن روز نه تنها از هر خوشگذرانى دروى كردم ، بلكه حتى از جمع دوستانم نیز غافل و آنان را به فراموشى سپردم .فشار این حالت روانى و افكار مغشوش طاقت را از من ربود. پس به ناچار قبل از ظهر همان روز جمعه از دوستانم جدا و خود را به شهر رساندم ، با خود فكر كردم كه بهتر است براى اولین بار در نماز جمعه شهر حضور یابم ، شاید تسكین یابم !
بر درگهش هر دم كه كنى ناله نماز است
آن سجده قبول است كه از روى نیاز است
خرم دل آن كس كه در او غیر خدا نیست
همچون دل محمود كه در قید ایاز است (47)
اتفاقا سخنان آن روز خطیب سنى مذهب نماز جمعه شهر دمشق پیرامون حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف بود. پس از پایان سخنانش ، لحظه اى در ذهنم خطور كرد كه : آیا مى شود من نیز او را دیده و با او معاشرت كنم ؟
برخود نهیب زدم كه چگونه با این سوابق و خوشگذرانى ها، توقعى به این بزرگى دارم . در همین لحظه ناگاه دیدم مردى فوق العاده جذاب دستى بر شانه ام گذارده و فرمود: به سوى خانه بشتاب .
بدون اختیار از جاى برخاسته و به راه افتادم . آن مرد ابتدا از پى من مى آمد، ولى در نهایت ، این من بودم كه به دنبال او مى دویدم ! پس از دقایقى به خانه اى رسیدیم . او به محض ورود، به نماز ایستاد، من نیز به او اقتدا كرده و نماز گذاردم .
پس از اتمام نماز چنان با او محشور شدم ، كه حتى براى لحظه اى فراقش بر من سخت مى گذشت . توسط او به مذاهب حق شیعه اثنى عشرى گرویدم و پس از یكى دو روز دریافتم كه او همان مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف است . او همچنان با من بود و من نیز بر گرداگرد وجودش پروانه وار مى سوختم .
خوشا دردى ! كه درمانش تو باشى
خوشا راهى ! كه پایانش تو باشى
خوشا چشمى ! كه رخسار تو بیند
خوشا ملكى ! كه سلطانش تو باشى
خوشا آن دل ! كه دلدارش تو گردى خوشا جانى ! كه جانانش تو باشى (48)
یك هفته در كنارش بودم ، جمعه اى دیگر كه فرا رسید، فرمود: من باید بروم !
با ناراحتى گفتم : من نیز با شما مى آیم ، من طاقت دورى شما را ندارم . فرمود: وظیفه ام این است كه بروم ، ولى شما نباید با من بیایید، از ابتداى دوران غیبت تاكنون ، با هیچ كس به اندازه یك هفته همراه نبوده ام .
هزار دشمنم ار مى كند قصد هلاك
گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك
مرا امید وصال زنده مى دارد
و گرنه هر دم از هجر تست بیم هلاك
رود به خواب ، دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور، دل اندر فراق تو حاشاك
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:2
مهدویت
تشرف وظیفه ساز:
فاضل متدین جناب حجة الاسلام و المسلمین حسن فتح الله پور این چنین پیرامون چگونگى تشرف یكى از عارفان وارسته به محضر مقدس حضرت ولى الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشریف از خود وى نقل فرمود كه :
در ایام جوانى روزى پاى منبر واعظى نشسته بودم ، او سخن را به مساءله انتظار و ملاقات حضرت كشانید و در آن گفتار معنوى به نحو گلایه چنین اشارت كرد كه مردم براى یافتن مرغ شان دنبال او رفته و بالاخره او را مى یابند، براى یافتن امام حاضر خویش ، تلاشى نمى كنند!؟
این سخنان سخت مرا تكان داد، تا جایى كه تصمیم گرفتم خود - بنابر برخى شنیده ها - ریاضت نباتى را آغاز كنم تا شاید تشرفى برایم حاصل آید، از آن روز به بعد به پرهیز از خوردن هر گونه گوشت و محصولات لبنى پرداختم و آنگاه به حوزه اى در تهران رفته و در آنجا مشغول درس علوم دینى نیز شدم .
با توجه به شرایط آن روز حاكم بر تهران قدیم كه حساسیت فوق العاده اى نسبت به ریاضت هاى عرفانى و معنوى وجود داشت ، برخى بر من حساس شده و مرا به امورى متهم ساختند، كه ناچار شدم براى فرار از اتهامات آنان ، در سحر گاهان روزى ، به سوى قم مهاجرت كرده ، تا شاید در شلوغى حوزه علمیه قم ، با آرامش خاطر درس خوانده و به امور معنوى خود نیز مشغول باشم :
ما در جهان ز آز و تمنا گذشته ایم
با سرافرازى از سر دنیا گذشته ایم .
مستیم ما به غمزه چشم سیاه دوست
از نشئه پیاله و مینا گذشته ایم
خلوت سراى دلبر جانانه قلب ماست
از خانقاه و دیر و كلیسا گذشته ایم (42)
در آن ایام هنوز ازدواج نكرده بودم ، پس وقتى به قم رسیدم ، از رفتن به حجره هاى مدرسه فیضیه و یا سایر مدارس اجتناب كرده ، تصمیم بر آن گرفتم كه اتاقى اجاره كنم ، تا مبادا باز معروفیت ! بیابم . پس به دنبال این بودم كه اتاقى اجاره كنم . بنابراین از صبح تا نزدیك غروب آفتاب از این كوچه به آن كوچه رفته ، تا شاید خانه و یا اتاقى دلخواه به دست آورم ، ولى موفق نشدم . در آخرین ساعات روز كه بسیار خسته و ناامید شده بودم ، گذرم به یكى از كوچه هاى منطقه سیدان قم - واقع در خیابان چهارمردان - افتاد، از مغازه بقالى پرسیدم : آقا یك اتاق اجاره اى سراغ ندارید؟
پیرمرد نگاهى به من انداخت و گفت : چرا یك خانه است كه بسیار قدیمى است ، صاحب آن اینجا نیست ، ولى این خانه به گونه اى است كه هر كس ‍ داخل آن شده است ، صبح سالم از آن بیرون نیامده است !؟
من كه از فرط خستگى از حال رفته بودم ، با خود گفتم این حرفها افسانه است و نباید به این افسانه ها اعتنایى كرد. از این جهت با خوشحالى گفتم : قبول دارم .
پیرمرد كلید بزرگى را از داخل میز برداشته و براى رساندن من به خانه و تحویل اتاق جلو افتاده و من نیز به دنبال او روان شدم . چیزى نگذشت كه به خانه اى بسیار قدیمى كه داراى دو اتاق دم درى بود، رسیدم . آن دو اتاق قابل استفاده بود، در حالى كه سایر اتاقهاى انتهایى آن خانه كه در آن طرف حیاط قرار داشت ، به خاطر فرو ریختن سقفشان قابل استفاده نبود.
پیرمرد كلید خانه را به من داده آنگاه پس از تعیین اجاره آن خداحافظى كرده و رفت . من نیز با اثاث مختصرى كه داشتم ، به همان اتاق دم درب خانه وارد شده و پس از ساعتى نظافت ، به نماز ایستادم . پس از اتمام نماز، براى استراحت آماده مى شدم كه ناگهان متوجه شدم كسى لاى درب اتاق را باز كرده و مى گوید:
ننه ، ننه ، كسى اینجا نیست ؟!
و بعد نیز بدون معطلى وارد اتاق شده و زنى پیر و خمیده را دیدم كه چنین به من خطاب كرد و گفت :
ننه جان تنهایى ؟ غذا دارى كه بخورى ؟!
گفتم : بله ، تنهایم و غذا هم الان ندارم .
زن گفت : به خانه ام رفته و برایت غذا مى آورم !
لحظه اى بعد آن پیر زن با یك بششقاب عدس پلو بسیار خشك و خالى بازگشت و آن را جلوى من گذارده و رفت . من نیز پس از مصرف شام ، روى زیلوى مندرس اتاق دراز كشیده و به خواب عمیقى فرو رفتم :
ما ز بى برگى و نوائى خط پاكى داریم
چكند باد خزانى برخ كاهى ما (43)
نمى دانم چقدر از شب گذشته بود كه ناگاه اتاق لرزید و از خواب پریدم ، به زودى در آن تاریكى شب دو پرتو نورانى - شبیه چراغ قوه هاى پر نور - از گوشه آن اتاقهاى خرابه را دیدم كه آرام آرام به سوى من حركت مى كند، پس ‍ وقتى نزدیك و نزدیك تر شد، آن دو نور تند را پرتو چشمان حیوانى دم دراز و شبیه به انسان یافتم ، كه خرناسه كنان به پنجره اتاق نزدیك مى شد، پس از رسیدن به اتاق ، لحظه اى مكث كرده و مستقیم بر من نگریست .
با این كه جوانى با دل و جراءت بوده و قدرت روحى فراوانى داشتم ، از مشاهده آن حیوان داراى این شكل و قیافه سخت به لرزه افتادم ، لحظاتى بعد آن حیوان نزدیك تر آمده و روى درگاه اتاق نشست و باز به مشاهده من پرداخت .
در این هنگام ، تنها راه چاره را دفع شر او از راه اذكار ماءثوره یافتم . پس به آن اذكار مشغول شده ، تا آن كه ناگهان دیدم كه او از درگاهى پایین پریده و رفت !
از همان لحظه به بعد تب و لرز شدیدى بر من عارض شد. آن شب بر من بسیار سخت گذشت ، تا آن كه صبح شد، دوباره پیرزن آمد و صدا زد:
ننه جان ننه جان ! زنده اى یا مرده ؟
گفتم : نخیر! زنده ام !
او وارد اتاق شد و از رنگ و روى من اوضاع نابسامان روحى و بدنى مرا فهمید و دیگر چیزى نگفت . چند روزى بدین منوال گذشت ، تا آن كه روزى او چنین گفت : جوانى به زیبایى تو؟ نباید تنها باشد و باید زن بگیرد!
گفتم : زن نمى خواهم ، زن دارى مسؤ ولیت آور است و چون من قصد ماندن دائم را در قم ندارم و باید در آغاز تابستان به تهران بازگردم ، پس نمى توانم ازدواج كنم .
پیرزن اصرار كنان گفت : من زن بیوه مستمندى را سراغ دارم ، كه حاضر است با شما، ولو به صورت موقت ازدواج نماید، اگر شما با او ازدواج كنید، او نیز به پول مورد نیازش براى گذران زندگى دست یافته و شما نیز در این شهر تنها نیستید!
من هر چه انكار مى كردم ، او بیشتر اصرار مى كرد! تا آن كه پس از اصرارهاى بسیار وى ، به ناچار پذیرفتم . پیرزن با خوشحالى بیرون رفت و ساعتى بعد با زنى بازگشت !
پس از تعارفات اولیه ، به آن زن بیوه ، رو كرده و در كمال صراحت گفتم : من واقعا قصد ازدواج ندارم ، این پیرزن بسیار اصرار مى كند و مى گوید كه شما حاضرید بطور موقت ازدواج كنید، آیا چنین است ؟
زن جوان با اشاره سر، موافقت خود را اعلام نمود.
مطمئن نبودم ، پس دوباره گفتم : من تا اول تابستان بیشتر در قم نیستم و پس ‍ از آن نیز از شما جدا مى شوم ، مانعى ندارد؟
آن زن با اشاره سرش با این شرط نیز موافقت كرد، پس به ناچار صیغه عقد را جارى ساختم .
پس از خواندن عقد، زن چادرش را برداشت ، با اولین نگاه در كمال تعجب او را دخترى بسیار زیبا و جوان یافته و یقین كردم كه او دختر است ، نه زن بیوه . با ناراحتى به او گفتم : شما قبلا ازدواج كرده اید؟
زن سرش را به زمین انداخت و چیزى نگفت .
سكوت او مرا سخت عصبانى كرد، پس با تندى به او گفتم : دختر باید با اجازه پدرش ازدواج نماید، پدر شما كه چنین اجازه اى نداده است .
آن دختر به التماس گفت : به خدا سوگند پدرم راضى است !
گفتم : ادعاى شما را نمى پذیرم ، گذشته از این كه شما باید شوهر دائم كنید، نه شوهر موقت ، زیرا زندگى آینده شما تباه مى شود!
دختر گفت : نه ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه از من طلاق نگیرید! چند روز
است كه پدر، مادر، خواهر و برادرانم گرسنه اند و تنها چاره رفع
گرسنگى آنها این است كه من شوهر كنم و از پول آن اعضاى خانواده ام را از گرسنگى نجات دهم !
تازه متوجه جریان شده ، پس بدون معطلى به او گفتم : چادرت را سر كن من به خانه تان مى آیم .
او ابتدا سخت به وحشت افتاده و با التماس از من مى خواست كه چنین نكنم ! ولى وقتى دید كه التماسهایش فایده اى ندارد، به ناچار چادرش را سر كرده و به راه افتاد. از یكى دو كوچه كه گذشتیم ، نزدیك خانه اى ایستاد، در خانه را به صدا در آورد و پس از لحظاتى در حالى وارد خانه فوق شدم كه به وضوح درستى كلام دختر را از چهره هاى زرد رنگ بچه ها و سایر اعضاى خانواده مى دیدم .
بدون معطلى به پدر خانواده گفتم : آنچه پول دارم - كه چند برابر مبلغ مهر صیغه عقد بود - را با شما تقسیم مى كنم ، دخترتان را نیز طلاق داده ، ان شاء الله شوهر خوبى بطور دائم برایش پیدا مى كنم !
پدر و مادر آن دختر كه از رفتار من سخت حیران شده بودند، ابتدا نمى پذیرفتند، ولى پس از اصرار زیاد من نصف كل مبلغى كه به همراه داشتم به آنان دادم و از آن خانه بیرون آمدم .
در طول یك هفته ، هر روز به حضرت معصومه (س ) و حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف متوسل مى شدم ، تا شاید شوهر خوبى براى آن دختر پیدا شود و زندگى او و خانواده اش نجات یابد.
هفته اى دیگر براى سركشى به آن خانه رفتم ، در كمال تعجب متوجه شدم كه آن دختر با بنایى ازدواج كرده است و از آن روز به بعد نیز زندگى آن دختر سر و سامانى گرفت و اینك نیز او داراى فرزندان چند است كه هر یك زندگى نسبتا مرفهى دارند.
بارى ! آن داستان گذشت ، ایام تابستان فرا رسید، تصمیم گرفتم به مشهد مهاجرت كنم و در آنجا نیز به ریاضت هاى نباتى و درس خواندن خویش ‍ ادامه دهم . پس بدون آن كه پول زیادى در بساطم باشد، به سوى مشهد روانه شدم .
پس از رسیدن به مشهد، وارد مدرسه علمیه اى شدم و حجره اى در طبقه بالاى آن گرفتم . چند روزى را با باقیمانده پولها گذراندم ، ولى بالاخره پولها نیز تمام شد، رویى نداشتم تا به نزد بزرگان مشهد رفته و از آنان تقاضاى كمك كنم . پس تصمیم گرفتم از خود حضرت رضا علیه السلام بخواهم تا ایشان لطفى كنند! چندین بار در طى یكى دو روز به حرم رفته و تقاضا كردم ، ولى اثرى ندیدم ، تا آن كه از شدت گرسنگى و ضعف در حجره افتادم ، شب شد، به زحمت نمازم را نشسته خواندم و پس از لحظاتى نیز به خواب رفتم .
نمى دانم چند ساعت گذشت كه ناگاه دیدم در حجره ام را مى زنند. از خواب پریدم و بلند شدم ! دو نفر روحانى سید وارد اتاق شدند و نفر جلو خود چراغ را روشن كرد و فرمود:
میهمان نمى خواهى !؟
با خود گفتم در این شرایط بى پولى و بى غذایى میهمان برایم رسید، پس به ناچار به خاطر احترام روحانى ، آن هم سادات ، با خوشرویى از آنان استقبال كرده و در كمال احترام عرض كردم : بفرمایید!
آن دو وارد اتاق شدند و در گوشه اى از اتاق نشستند. لحظاتى بعد یكى از آن دو نفر رو به دیگرى كرد و فرمود: برو و از بیرون كبابى تهیه كن و بیاور و در ضمن مقدارى خرما نیز تهیه كن !
اى كه در شدت فقرى ز پریشانى حال
صبر كن كاین دو سه روزى به سر آید محدود
آنگاه به من فرمود: چاى را نیز دم كن .
من بدون آن كه متوجه باشم كه چندین روز است كه در حجره چیزى یافت نمى شود، به گوشه حجره - كه سماور و وسایل چایى در آنجا قرار داشت - رفته و دیدم كه زغالى عالى ، چاى معطر و قندى بسیار خوب دارم ، پس ‍ چاى را دم كرده و بازگشتم ، ناگهان دیدم كه آن دو نفر دیگر با كباب و مقدارى خرما وارد اتاق شد، پس سفره را انداختم و غذا را در وسط آن گذاشتم . آن آقا رو به من كرده و فرمود: قبل از آن كه كباب را بخورى ، مقدارى خرما بخور!
پس چند خرما را خوردم ، حالم بسیار مساعد شد، آنگاه شكمى از عزا در آورده و غذایم را نیز خوردم . سپس آن آقا رو به من كرده و فرمود: بیا این مبلغ پول را بگیر. به تهران بازگرد و درس را نیز رها كرده و به كارى كه مى گویم بپرداز. ضمنا ریاضت نباتى را نیز كنار بگذار.
آنگاه خداحافظى فرمود و از در حجره بیرون رفت .
با خود گفتم ، خادم مدرسه آدم بسیار بد اخلاقى است ، شاید به این آقایان كه در این وقت شب از مدرسه خارج مى شوند اهانتى روا دارد، كه چرا در این ساعت مزاحم او شده اند، پس از پله هاى مدرسه به سرعت پایین آمده ، هر چه گشتم كسى را نیافتم ، به سوى درب مدرسه رفتم ، در كمال حیرت متوجه شدم كه در مدرسه قفل است ، بعد از خادم مدرسه از دو نفر سید پرسیدم ، او گفت : كسى را ندیده است . پس فهمیدم كه او باید وجود مقدس ‍ حضرت ولى الله اعظم عجل الله تعالى فرجه الشریف باشد:
من كه باشم كه بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها مى كنى اى خاك درت تاج سرم
همتم بدرقه راه كن اى طایر قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم (44)
از آن روز به بعد هر چه از آن پول بر مى داشتم ، كم نمى شد. مرحوم آقاى حاج شیخ حسنعلى اصفهانى نیز از آن پول ، یك قران گرفت ، من نیز به دستور حضرت بقیة الله اعظم علیه السلام كه امرشان این بود كه استعداد و وظیفه من طلبه شدن نیست ، بلكه راه اندازى و مدرسه اى خصوصى بود، تا شاگردانى محب اهل البیت علیه السلام تربیت كنم ، به تهران بازگشته و آن ریاضتهاى نباتى را نیز كنار گذاردم .
روزها گذشت تا آن كه شبى مرحوم آقا سید كریم - كه تشرفاتش خدمت امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف در عصر حاضر براى همگان مسلم است - مرا به مجلس روضه اى در خانه اش دعوت فرمود، كه تعداد افراد بسیار اندكى از جمله مرحوم آقا شیخ مرتضى زاهد در آنجا حضور داشتند. پس از پایان روضه ، آنان رفتند، من دقایقى چند ماندم ، وقتى خواستم از مرحوم آقا سید كریم كفاش خداحافظى كنم ، ایشان فرمود: شما بمانید! امشب از نیمه گذشته حضرت ولى عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف به اینجا تشریف مى آورند:
یوسف گم گشته باز آید به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزى گلستان غم مخور
اى دل غمدیده حالت به شود دل بد مكن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل بر سركشى اى مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نبود
دایما یكسان نباشد كار دوران غم مخور (45)
سرور و شادمانى تمام وجودم را احاطه كرد، پس با بى صبرى به انتظار ایستادم ، تا آن كه شب از نیمه گذشت ، ناگهان آن حضرت تشریف آوردند و در اولین نگاه متوجه شدم كه این مرد بزرگ همان آقایى است كه در مشهد به فریادم رسید و مرا به آن دستورات امر فرمود! (46)
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:1
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته