• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2200
تعداد نظرات : 159
زمان آخرین مطلب : 3936روز قبل
مهدویت


در کتاب شیفتگان ، جناب حاج آقای زاهدی از کتاب قبسات در شرح زندگی مرحوم آیت الله العظمی نجفی مرعشی(ره) سه حکایت در رابطه با تشرف این مرجع بزرگ به خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا الفداء که نکات جالبی را دارا است؛ نقل فرموده اند به شرح زیر:

الف: تشرف در مسجد سهله

در ایام تحصیل علوم دینی و فقه اهل بیت علیهم السلام در نجف اشرف، شوق زیاد جهت دیدار جمال مولایمان بقیة الله الاعظم عجل الله فرجه الشریف داشتم، با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه پیاده به مسجد سهله بروم؛ به این نیت که جمال آقا صاحب الامر علیه السلام را زیارت و به این فوز بزرگ نائل شوم.

تا 35 یا 36 شب چهارشنبه ادامه دادم، تصادفاً در این شب، رفتنم از نجف تأخیر افتاد و هوا ابری و بارانی بود. نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم بر اثر تاریکی شب وحشت و ترس وجود مرا فراگرفت مخصوصاً از زیادی قطاع الطریق و دزدها؛ ناگهان صدای پایی را از دنبال سر شنیدم که ببیشتر موجب ترس و وحشتم گردید.

برگشتم به عقب، سید عربی را با لباس اهل بادیه دیدم، نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: « ای سید! سلام علیکم »
ترس و وحشت به کلی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم و تعجب آور بود که چگونه این شخص در تاریکی شدید، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم.
به هر حال سخن می گفتیم و می رفتیم از من سوال کرد:
« کجا قصد داری؟ »
گفتم: « مسجد سهله »
فرمود: « به چه جهت؟ »
گفتم: « به قصد تشرف زیارت ولی عصر علیه السلام ».
مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان ( مسجد کوچکی است نزدیک مسجد سهله ) رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که سید خواند که کأنّ با او دیوار و سنگها آن دعا را می خواندند، احساس انقلابی عجیب در خود نمودم که از وصف آن عاجزم.
بعد از دعا سید فرمود:
« سید تو گرسنه ای، چه خوبست شام بخوری ».

پس سفره ای را که زیر عبا داشت بیرون آورده و در آن مثل اینکه سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. مثل اینکه تازه از باغ چیده و آن وقت چهله زمستان، و سرمای زننده ای بود و من متوجه این معنا نشدم که این آقا این خیار تازه سبز را در این فصل زمستان از کجا آورده؟
طبق دستور آقا، شام خوردم.

سپس فرمود: « بلند شو تا به مسجد سهله برویم »
داخل مسجد شدیم آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشا را به آقا اقتدا کردم و متوجه نبودم که این آقا کیست.

بعد از آنکه اعمال تمام شد، آن بزرگوار فرمود:
« ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به مسجد کوفه می روی یا در همین جا می مانی؟ »
گفتم: « می مانم ».
در وسط مسجد در مقام امام صادق علیه السلام نشستم به ایشان گفتم: « آیا چای یا قهوه یا دخانیات میل داری آماده کنم؟ »
در جواب، کلام جامعی را فرمود:
« این امور از فضول زندگیست و ما از این فضول دوریم. »
این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد.
به هر حال مجلس نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی رد و بدل شد که به بعض آنها اشاره می کنم.

1. در رابطه با استخاره سخن به میان آمد، سید عرب فرمود:
« ای سید با تسبیح به چه نحو استخاره می کنی؟ »
گفتم: « سه مرتبه صلوات می فرستم و سه مرتبه می گویم « استخیرالله برحمته خیرة فی عافیه » پس قبضه ای از تسبیح را گرفته و می شمارم، اگر دو تا ماند بد است و اگر یکی ماند خوب است. »
فرمود:
« برای این استخاره، باقی مانده ای است که به شما نرسیده و آن این است که هرگاه یکی باقی ماند فوراً حکم به خوبی استخاره نکنید؛ بلکه توقف کنید و دوباره بر ترک عمل استخاره کنید اگر زوج آمد کشف می شود که استخاره اول خوب است اما اگر یکی آمد کشف می شود که استخاره اول میانه است. »

به حسب قواعد علمیه می بایست دلیل بخواهم و آقا جواب دهد به جای دقیق و باریکی رسیدیم پس به مجرد این قول تسلیم و منقاد شدم و در عین حال متوجه نیستم که این آقا کیست.

2. از جمله مطالب در این جلسه، تأکید سید عرب بر تلاوت و قرائت این سوره ها بعد از نمازهای واجب بود:
« بعد از نماز صبح سوره یس، بعد از نماز ظهر سوره عمّ، بعد از نماز عصر سوره نوح، بعد از مغرب سوره الواقعه و بعد از نماز عشاء سوره ملک. »

3. دیگر اینکه تأکید فرمودند، بر دو رکعت نماز بین مغرب و عشاء که در رکعت اول بعد از حمد هر سوره ای خواستی می خوانی و در رکعت دوم بعد از حمد سوره واقعه را می خوانی و فرمود: کفایت می کند این از خواندن سوره واقعه بعد از نماز مغرب، چنانکه گذشت.

4. تأکید فرمود که:
« بعد از نمازهای پنجگانه این دعا را بخوان. »
« اللهم سّرحنی عن الهموم والغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشیطان برحمتک یا ارحم الراحمین ».

5. و دیگر تأکید بر خواندن این دعا بعد از ذکر رکوع در نمازهای یومیه خصوصاً رکعت آخر.
« اللّهم صل علی محمّد و آل محمّد و ترحّم علی عجزنا و أغثنا بحقهم. »

6. در تعریف و تمجید از کتاب شریف شرایع الاسلام مرحوم محقق علامه حلی فرمود:
« تمام آن مطابق با واقع است مگر کمی از مسائل آن. »

7. تأکید بر خواندن قرآن و هدیه کردن ثواب آن، برای شیعیانی که وارثانی ندارند، و یا دارند ولکن یادی از آنها نمی کنند.

8. تحت الحنک را از زیر حنک دور دادن و سر آن را در عمامه قرار دادن. چنانکه علمای عرب به همین نحو عمل می کنند و فرمود: در شرع این چنین رسیده است.

9. تأکید بر زیارت سیدالشهداء علیه السلام.

10. دعا در حق من و فرمود: « قرار دهد خدا تو را از خدمتگزاران شرع. »

11. پرسیدم: « نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است و آیا من نزد صاحب شرع مقدس روسفیدم؟ »
فرمود: « عاقبت تو خیر و سعیت مشکور و روسفیدی ».
گفتم: « نمی دانم آیا پدر و مادر و اساتید و ذوی الحقوق از من راضی هستند یا نه؟»
فرمود: « تمام آنها از تو راضی اند و درباره ات دعا می کنند ».
استدعای دعا کردم برای خودم که موفق باشم برای تالیف و تصنیف.
دعا فرمودند.

در اینجا مطالب دیگری است که مجال تفصیل و بیان آن نیست.
پس خواستم که از مسجد بیرون روم به خاطر حاجتی، آمدم نزد حوض که در وسط راه قبل از خارج شدن از مسجد قرار دارد.

به ذهنم رسید چه شبی بود و این سید عرب کیست که این همه بافضیلت است؟ شاید همان مقصود و معشوقم باشد تا به ذهنم این معنی خطور کرد، مضطرب برگشتم و آن آقا را ندیدم و کسی هم در مسجد نبود.
یقین پیدا کردم که آقا را زیارت کردم و غافل بودم، مشغول گریه شدم و همچون دیوانه اطراف مسجد گردش می کردم، تا صبح شد چون عاشقی که بعد از وصال مبتلا به هجران شود.
این بود اجمالی از تفصیل که هر وقت آن شب یادم می آید، بهت زده می شوم. »

 

منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:11
مهدویت
بسم الله الرحمن الرحیم

علاّمه در زادگاهش ((حِلّه )) سكونت داشت و داراى حوزه درس بود، او هر شب جمعه با وسایل آن زمان ، از حِلّه به كربلا براى زیارت مرقد شریف امام حسین (علیه السلام ) مى رفت ، (با اینكه بین این دو شهر بیش از ده فرسخ فاصله است ) با این كیفیّت كه بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، به راه مى افتاد و شب جمعه در حرم مطهّر امام حسین (علیه السلام ) مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به ((حِلّه )) مراجعت مى كرد.
در یكى از روزها كه به طرف كربلا رهسپار بود، در راه شخصى به او رسید و همراه علاّمه با هم به كربلا مى رفتند، علاّمه با رفیق تازه اش همصحبت شد و در این میان مسایلى به میان آمد، علاّمه دریافت كه با مرد بزرگ و عالمى سترگ همصحبت شده است ، هر مساءله مشكلى مى پرسید، رفیق راهش جواب مى داد، از وسعت علم رفیق همراهش متحیّر ماند، با هم گرم صحبت بودند تا آنكه در مساءله اى ، آن شخص ‍ برخلاف فتواى علاّمه فتوا داد.
علاّمه گفت :((این فتواى شما برخلاف اصل و قاعده است ، دلیلى هم كه این قاعده را از بین ببرد نداریم )).
آن شخص گفت :((چرا دلیل موثّقى داریم كه شیخ طوسى (؛ ) در كتاب تهذیب در وسط فلان صفحه آن را نقل كرده است )).
علاّمه گفت :((من چنین حدیثى در كتاب تهذیب ندیده ام )).
آن شخص گفت :((كتاب تهذیبى كه در پیش تو است ، در فلان صفحه و سطر، این حدیث مذكور است )).
علاّمه در دنیایى از حیرت فرو رفت ، از این رو كه این شخص ناشناس ، تمام علایم و خصوصیّات نسخه منحصر به فرد كتاب تهذیب را كه داشت ، گفت ، درك كرد كه در پیشگاه شخص بزرگى قرار گرفته است لذا مسایل پیچیده اى كه براى خودش حل نشده بود، مطرح كرد و جواب شنید، در این وقت تازیانه اى كه در دست داشت به زمین افتاد، در این هنگام از آن شخص ناشناس پرسید:((آیا در غیبت كبراى امام زمان (علیه السلام ) امكان ملاقات با آن حضرت وجود دارد؟!)).
آن شخص ناشناس ، كه تازیانه را از زمین برداشته بود و به علاّمه مى داد، دستش به دست علاّمه رسید و گفت :((چگونه نمى توان امام زمان (علیه السلام ) را دید در صورتى كه اكنون دستش در دست تو است !)).
علاّمه با شنیدن این سخن ، خود را به دست و پاى امام زمان (علیه السلام ) انداخت و آنچنان محو عشق شوق او شد كه مدّتى چیزى نفهمید و پس از آنكه به حال عادى خود بازگشت ، كسى را در آنجا ندید، بعد كه به منزل مراجعت نمود و كتاب تهذیب خود را باز كرد، دید آن حدیث با همان علایم از صفحه و سطر، تطبیق مى كند، در حاشیه آن صفحه كتاب نوشت :((این حدیثى است كه مولایم امام زمان (عج ) مرا به آن خبر داده است )) عدّه اى از علما، همان خط را در حاشیه همان كتاب دیده اند. (28)
حكایت جالب دیگر از دیدار امام زمان (ع )
نقل مى كنند: بعضى از علماى متعصّب ، كتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشیّع ، گمراه و بدبین مى نمود.
علاّمه حلّى تصمیم گرفت به هر نحو ممكن ، آن كتاب را از وى به عنوان امانت بگیرد و پس از اطّلاع از مطالب آن ، رد آن را بنویسد ولى آن دانشمند سنّى ، آن كتاب را به هیچ كس نمى داد.
علاّمه حلّى ، مدّتى به عنوان شاگرد، به كلاس درس او رفت و ارتباط خود را با او گرم كرد و پس از ایّامى ، از او تقاضا كرد كه مدّتى آن كتاب را به عنوان امانت به وى بدهد. سرانجام او گفت :((من نذر كردم كه این كتاب را بیش از یك شب به احدى ندهم )).
علاّمه فرصت را از دست نداد، به عنوان یك شب ، آن كتاب را از او گرفت و به خانه اش ‍ آورد و تصمیم گرفت از روى آن كتاب تا آنجا كه امكان دارد، رونوشت بردارد مشغول نوشتن آن كتاب شد تا نصف شب فرا رسید ناگهان شخصى در لباس مردم حجاز، در همان نصف شب (به عنوان مهمان ) بر علاّمه وارد شد و پس از احوالپرسى ، به علاّمه گفت : نوشتن این كتاب را به من واگذار و تو خسته اى استراحت كن .
علاّمه قبول كرد و كتاب را در اختیار او گذاشت و به بستر رفت و خوابید، پس از آنكه از خواب بیدار شد دید كسى در خانه نیست و آن كتاب (با اینكه قطور بود) به طور معجزه آسایى ، تا آخر نوشته شده است و در پایان آن ، نام مقدّس امام زمان حضرت مهدى (علیه السلام ) امضا شده است ، فهمید كه آن شخص امام زمان (علیه السلام ) بوده و علاّمه را در این كار كمك نموده است . (29)
بعضى در مورد این حكایت گفته اند:((این كتاب ، بسیار ضخیم بود كه رونویسى از آن ، یك سال یا بیشتر طول مى كشید، علاّمه در آن یك شب ، چند صفحه از آن را نوشت و خسته شد، ناگهان مردى به قیافه مردم حجاز بر او وارد شد و سلام كرد و نشست و به علاّمه گفت : تو خط كشى كن و نوشتن را به من واگذار، علاّمه قبول كرد و به خط كشى مشغول شد و او مى نوشت ، اما بقدرى سریع مى نوشت كه علاّمه در خط كشى صفحات به او نمى رسید، هنگامى كه صداى خروس در سحر آن شب بلند شد، علاّمه دید همه كتاب تا آخر نوشته شده است )).
 
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:11
مهدویت
شرف نادانسته :
جناب حجة الاسلام شیخ حسن بهشتى نقل فرمود:
در سال 1367 در ایام حج به بیمارستانى رفته بودم ، پیرمردى ترك زبان را دیدم كه حادثه اى غیر عادى از برایش رخ داده بود. همراهان او مى گفتند او دو روز است گم شده ، و اینك به محل كاروان بازگشته ، در حالى كه او نه تنها شماره كاروان خویش را نمى داند، بلكه از نام كاروان و این كه جاى آن كجاست ، نیز خبر ندارد!
من حساس شده ، كمى با او صحبت كردم ، او با ساده دلى گفت : من گم شده
بودم ، ناگهان آقایى در مسجد الحرام به كنارم آمده ، مرا طواف داده ، نماز طواف را هم به كمك او خواندم ، سپس به كمك او سعى صفا و مروه را انجام دادم و آنگاه او از من پذیرایى كرد و پس از دو روز به كاروان رسانید، من نمى دانم او كه بود؟! ولى بسیار در حق من لطف و مهربانى داشت .
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:10
مهدویت
تشرف ابلاغ گر:
مرجع بزرگ حضرت آیة الله العظمى بهجت دامة بركاته به نقل از فردى فرمود:
روزى با ماشین یك شركت آلمانى عازم ایران بودم راننده براى صرفه جویى در وقت بر خلاف مسیر عادى ، از راهى غیر عادى به سوى ایران حركت كرد اتفاقا در میانه راه ، ماشین خراب شد راننده آلمانى پس از دقت به من گفت :
اگر وسیله اى به دستمان نرسد یك ماه معطلى داریم ! من خیلى نگران شدم پس بدون توجه به حرفهایش به حضرت بقیة الله استغاثه كرده و كمك خواستم ناگهان از دور كامیونى با بار سبزى پیدا شد بسیار خوشحال شدیم زیرا در آن جاده ماشینى رفت و آمد نمى كرد وقتى آن ماشین به ما رسید، ایستاد عربى از ماشین پیاده شد و به زبان محلى آلمانى با آن راننده سخن گفت ! و به اصرار از او خواست تا استارت را فشار دهد!؟
راننده با ناراحتى به آن عرب گفت :
خرابى ماشین از جاى دیگرى است نه از این كلید تا آن را فشار دهم ! مرد عرب دوباره از آن مرد خواست تا همان كلید را فشار دهد بالاخره آن راننده با عصبانیت و از روى ناچارى كلید را فشار داد بلافاصله ماشین روشن شد بسیار خوشحال شدیم از آن مرد عرب تشكر كردیم و به راه افتادیم چند قدمى پیش نرفته بودیم كه ناگهان به هوش آمده كه این مرد عرب زبان ، آن هم در این كشور غریب چه كسى بود؟ بلافاصله توقف كردیم وقتى از ماشین پیاده شدیم ، اصلا كویرى بى انتها در آن بیابان وجود نداشت و كسى نبود!
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:9
مهدویت
تشرف روح بخش :
جناب حجة الاسلام مهاجر اصفهانى فرمود:
در ایام طلبگى به مشهد رفته و در دروس مرحوم آیة الله العظمى میلانى و مرحوم شیخ هاشم قزوینى شركت مى كردم . روزى جهت جبران عقب ماندگى مطالعات خود، تصمیم گرفتم با زن و فرزندانم به دهكده اى به نام طرقبه پناه برده تا بتوانم به مقصود خود دست یابم . پس به طرقبه رفته و به علت شلوغى مردم در آن جا، به جا غرق رفتم . گوشه اى بساط را پهن كرده و مشغول مطالعه شدم ، چیزى نگذشت كه عده اى زن با سر و وضع بسیار ناهنجار به همراهى مردانى فاسدتر از خود به آنجا آمده و عمدا كنار جایگاه ما، بساط خویش را پهن كرده و با روشن كردن گرامافون بسیار مستهجنى عمدا من و خانواده ام را به آزار و اذیت گرفتند تا عیششان كامل شود! پس به ناچار ما بساط خویش را جمع كرده و آماده بازگشت به طرقبه شدیم تا از دست آنان خلاص شویم ، به مجرد آن كه وسایل مان را جمع كردم ، ناگهان پایم لغزید و به درون رودخانه افتادم ، آنان نیز به شدت مرا مسخره كرده و عذاب روحى خود را به نهایت رساندند.
بارى ! با دلى شكسته و پایى ورم كرده و بلكه شكسته با هر زحمتى بود آنجا را ترك كرده و به طرقبه بازگشتم . نزدیك غروب بود، در مسجد طرقبه نماز گذاردم ، ولى درد پا امانم نمى داد. ناگهان سید بسیار با وقارى را كه عمامه اى سبز به سر داشت در مقابلم دیدم او با لطف فراوان فرمود: سید حسن ! امشب را مى خواهى میهمان من باشى ؟
بدون توجه به ورم شدید پایم و درد مهلك آن با خوشحالى دعوتش را پذیرفتم . او ما را از آنجایى كه امروزه مسجد طرقبه بود به گوشه اى دیگر نزدیك رودخانه طرقبه برد آنگاه با دیزى پذیرائى مان فرمود سپس چادرى را نشانم داد و فرمود كه او خود در آن چادر است من نیز با خانواده و فرزندانم در خیمه اى دیگر اطراق كردیم . نیمه هاى شب او مرا براى تهجد بیدار كرد، سپس با یكدیگر به مسجد كوچكى كه در پایین رودخانه قرار داشت رفتیم و به نماز و تهجد پرداختیم .
با طلوع فجر، نماز صبح را به امامت او خواندم ، آنگاه او با ابراز محبت فراوان از من خداحافظى كرده و رفت .
عجیب آن بود كه در آن ملاقات ها، از درد پایم خبرى نبود و من نیز نه تنها به درد پا توجه نداشتم بلكه از حوادثى كه در اطرافم نیز مى گذشت غفلت كامل داشتم .
فردا صبح وقتى آن بزرگوار رفت ، ناگهان به خود آمده كه آن خوش سیما چه كسى بود و او از كجا مرا به اسم مى شناخت ؟
وقتى از مردمان آن منطقه سراغ آن مسجد كوچك نزدیك رودخانه را گرفتم ، برخى به من طعنه زده و خوابنمایم خواندند!
عجیب تر آن كه نه تنها از درد پایم خبرى نبود، بلكه كوچكترین آثارى از جراحت در آن یافت نمى شد در حالى كه روز قبل پایم به سختى مجروح شده بود.
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:9
مهدویت
تشرف وعده اى :
جناب حجة الاسلام صالحى خوانسارى فرمود:
در سال 1365 كه به مكه مكرمه تشرف یافته بودم ، عصر روز عرفات براى كاروانیان خویش مشغول دعا بودم ،حال معنوى خوشى بر كاروانیان حاكم بود، برخى از كاروانیان اطراف نیز وقتى صداى مرا شنیدند، پرده هاى خیمه هایشان را بالا زده و آنان نیز به جمع كاروانیان ما اضافه شدند. بنابراین دور تا دور خیمه ها پرده هاى خیمه ها بالا بود، كاملا مى شد حوادث و رفتارهاى اطراف را تحت نظر داشت ، من نیز قدرى بیرون از خیمه ، مشغول دعا و مناجات با خداوند و بخصوص توجه به حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف بودم . ناگهان از دور رفتار پیرمردى قد كوتاه نظرم را جلب كرد. او كاملا همانند فردى كه به دنبال گمشده اى است ، به هر خیمه اى سرك مى كشید و پس از دقت و نیافتن فرد مورد نظر، به سوى خیمه دیگر مى رفت . او تقریبا به تمام خیمه هائى كه من مى دیدم ، توجه كرده و سرك كشید، ولى مطلوب خود را نیافت . پس جلو و جلوتر آمد، تا آن كه به كنارم رسید، دیدم از چهره نورانى اش سیل آسا قطرات اشك به محاسنش مى ریزد، در چند قدمى من روى زمین نشست ، خیره خیره به من نگریست و همچنان به گریه اش ادامه داد.
دقایقى بعد از میان جمعیت بلند شده و به كنارم آمد و با لهجه آذرى - فارسى در گوشم گفت : آقا! سید مهدى را ندیدى ؟!
من تكان خوردم لرزه بر اندامم افتاد و در یك لحظه متوجه شدم كه او دنبال حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف است . پس خود را به تغافل زده و گفتم : كدام سید مهدى را؟!
او گفت : در این بیابان آیا بجز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف ، از سید مهدى دیگرى مى پرسم ؟
و سپس ادامه داد: آخه ما از سال گذشته با هم براى امسال قرار گذاشتیم !
ناگهان انقلاب روحى عجیبى بر من عارض شد، دیگر نتوانستم خود را كنترل كنم ، فریادى از تحت قلب خویش نسبت به امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف كشیدم ، آن پیرمرد از كنارم رفت . چند قدمى بیش نرفته بود، فورا به یادم آمد كه او را رها نكنم ، شاید از طریق او، من نیز به سعادتى دست یابم . پس فورا مجلس دعا را به كسى واگذار كرده و به دنبال آن پیرمرد دویدم ولى افسوس هر چه گشتم ، او را نیز نیافتم !؟
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:8
مهدویت
تشرف آماده ساز:
جناب حجة الاسلام حاج سید جواد گلپایگانى به نقل از مرحوم آیة الله مستنبط فرمود:
روزى طلبه اى موثق به نام شیخ محمد از مدرسه سالمیه قزوین به نجف آمد و در بین سخنانش چنین نقل كرد و در سالهایى كه در آن مدرسه علمیه حضور داشتم ، مردى به نام شیخ على وجود داشت كه خود را وقف طلاب كرده بود، در حالى كه برخى حریم او را پاس نمى داشتند، هر كس در مدرسه كارى داشت ، او را صدا مى زد و او نیز بدون اظهار كوچكترین ناراحتى آن خواسته ها را انجام مى داد حتى گاه وقت و بى وقت برخى از او پر شدن آفتابه شان را مى خواستند و او در كمال شادابى آن تقاضاها را اجابت مى كرد.
تا آن كه شبى نیمه شب نیاز به آب پیدا كردم ، از حجره بیرون آمده تا به نزد وى رفت و از او تقاضا كنم كه برایم آب تهیه كند، ولى به محض رسیدن به اتاقش ، آن جا را فوق العاده پرنور یافتم . تعجب و حیرت من زمانى زیادتر شد كه صداى مرد دیگرى كه با او سخن مى گفت را مى شنیدم او مرتب مى گفت : بله سیدى ، بله سیدى
قدرى ایستادم ولى دیگر طاقتم تمام شد او را صدا كردم ، به محض صدا كردن ، نور خاموش شد، او سراسیمه بیرون دوید و با دستپاچگى گفت : جنابعالى چه مى خواهید؟ مى خواهید برایتان آب بیاورم ! چشم الان مى آورم :
دستش را گرفته و گفتم : باید بگویى با چه كسى صحبت مى كردى ، او كه بود؟
ولى التماس كنان همچنان تكرار مى كرد كه : مى خواهى از برایت آب بیاورم ، الان ...
ولى من ول كن نبودم ، او را تهدید كردم كه اگر جریان را نگوئى با تكبیر همه طلبه ها را از خواب بیدار مى كنم و قضیه را به همه مى گویم ، بالاخره با سه شرط كه یكى از آنها افشا نشدن سرش ، دیگرى ادامه همان رفتارهاى بعضا تحقیرآمیز سابق براى متوجه نشدن افراد و... بود پذیرفت كه حقیقت را بگوید و او چنین گفت : آن مرد كسى جز سید و سالار ما حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف نبود. كه گاه و بیگاه به دیدارش مى آمده است .
طوفانى عجیب سراپاى وجودم را فرا گرفت ، دیگر تاب و توان نداشتم و هرگز نمى توانستم همانند سابق به او امر و نهى كنم حتى در مقام اعتراض ‍ وى كه از من مى پرسید چرا رفتارت تغییر یافته ؟ مى گفتم : به خدا سوگند در وجودم توانایى ادامه رفتارهاى سابق را نمى یابم .
بالاخره او پذیرفت ، از آن شب به بعد دیگر توجهى به درس نداشتم ، تمام فكر و ذهن من متوجه شیخ على بود او هرگز از رفتارهاى نامناسب برخى ناراحت نمى شد بلكه تمام توجه اش رسیدگى به نیازهاى طلاب بود و بدون كوچكترین اظهار ناراحتى خواسته هایشان را در حد مقدوراتش انجام مى داد رفتارهاى او واقعا تحمل را از من سلب كرده بود تا آن كه در نیمه شبى ، پس از كوبیدن آرام درب حجره به دیدارم آمد و گفت :
یكى از صحابه حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف از دنیا رفته است من به جاى او جهت خدمتگزارى به محضر حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف انتخاب شده ام و بنابراین امشب براى همیشه از جا مى روم تا به محضر حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف تشرف یابم آنگاه در میان گریه هاى فراوانم ، از من خداحافظى كرد و رفت و براى همیشه ناپدید شد.
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:8
مهدویت
 تشرف یقین آور:
جناب حجة الاسلام اعتمادیان نقل كرد:
ایامى كه به كشور انگلیس جهت تبلیغ رفته بودم ، با زنى مواجه شدم كه براى او حادثه اى عجیب اتفاق افتاده بود. آن زن گفت : قبل از ازدواج من مسلمان نبودم ، روزى جوانى به خواستگاریم آمد، ابتدا تصور مى كردم او نیز مسیحى است . ولى آن جوان گفت :
من یك مسلمان شیعه هستم قصد دارم با شما ازدواج كنم شرط ازدواج من با شما، مسلمان شدن شماست !
من تا آن زمان چیزى از اسلام و بخصوص تشیع نمى دانستم ابتداء فرصتى خواستم تا اسلام و تشیع را دقیقا بشناسم ، از آن روز به بعد تحقیقات زیادى پیرامون اسلام و تشیع كردم و آن جوان كه خود پزشك بود مرا در این تلاش ، واقعا یارى كرد مسائل بسیارى برایم حل شد تنها سؤ الى كه باقى ماند مسئله طول عمر حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف بود كه واقعا برایم قابل تصور نبود، بالاخره مسلمان و شیعه شده و زندگى مشترك را با همسرم آغاز كردم .
پس از سالها زندگى ، روزى با شوهرم تصمیم گرفتم كه اعمال حج را انجام دهیم پس مقدمات آن را تدارك دیده و بالاخره پیش از فرا رسیدن ایام حج خود را در عربستان و سپس به شهر مقدس مكه رسانیدیم ، به هنگام ورود به مسجد الحرام با اولین نگاه به كعبه ، حال عجیبى بر من عارض شد كه واقعا توصیف نشدنى است ناگهان متوجه شدم پروانه اى بر دوشم نشسته و مجددا به پرواز در مى آید و در میان آن بسته طواف كنندگان دوباره بر دوشم مى نشیند.
با فرا رسیدن زمان اعمال حج تمتع ابتداء به صحراى عرفات و سپس به منى رفتیم در همان روز نخست امامت در منى ، وقتى با همسرم به قصد رمى جمرات به راه افتادیم در وسط راه شوهرم را گم كردم ، به زبان انگلیسى از هر كسى آدرس و یا نشانى از شوهرم مى پرسیدم ، كسى نمى توانست مرا راهنمایى كند. پس خسته شده و در گوشه اى با وحشت و اضطراب تمام نشستم ، ساعت ها گذشت نزدیك غروب آفتاب بود نمى دانستم چه باید بكنم ؟ ناگهان مردى در مقابلم ظاهر شد و به زبان فصیح انگلیسى حالم را پرسید، وقتى وضع خویش را با گریه برایش گفتم ، فرمود:
پا شو با هم برویم رمى جمراتت را انجام بده ، الان وقت مى گذرد من نیز به دنبالش راه افتادم ، او مرا به سوى جمرات برد و من اعمالم در میان انبوه جمعیت به آسانى انجام دادم ، آنگاه در اندك زمانى مرا به چادرمان بازگردانید، سخت حیرت كردم زیرا صبح وقتى با شوهرم به سوى جمرات راه افتادیم مسافت بسیارى را پیموده بودیم ولى اینك كه باز مى گشتم در زمانى اندك خود را كنار چادرمان یافتم . بارى آن مرد مرا به خیمه ام رساند از او بسیار تشكر كردم او به هنگام خداحافظى چنین فرمود: وظیفه ماست كه به محبان خویش رسیدگى كنیم ، در طول عمر ما نیز شك نكن ، سلام مرا به دكتر - شوهرم - برسان !
وقتى به خیمه وارد شدم ، شوهرم سخت نگران حالم بود بسیار خوشحال شد، وقتى داستان نجات یافتنم را برایش گفتم ، او با خوشحالى گفت : این مرد امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف بوده است كه به یارى تو آمده است . بلافاصله از خیمه بیرون دویدم ، ولى دیر شده بود و اثرى از آن حضرت نبود.
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:7
مهدویت
تشرف پایگاه ساز:
جناب حجة الاسلام حسن فتح الله پور به نقل از یكى از دست اندركاران مسجد مقدس جمكران نقل كرد:
سالیان دور، كه مسجد جمكران بسیار ساده و بدون امكانات اولیه بود، با تعدادى از صالحان تهران و قم تصمیم گرفتیم كه سر و سامانى به اوضاع مسجد جمكران بدهیم ، پس با شركتى به نام شركت اسفندیار یگانگى قرار داد حفر چاه به مبلغ هفتصد هزار تومان كه در آن زمان مبلغى فوق العاده گزاف بود، بستیم ، تا پس از ارزیابى هاى فنى آنان ، چاهى را در مسجد مقدس جمكران حفر كنند. آنان به قم آمده و با تحقیقات فراوان ، جایى را براى زدن چاه تعیین كرده آنگاه به تهران بازگشته تا وسایل مورد نیاز را براى حفر چاه به قم آوردند.
همان شب ، ما در اتاقك كوچكى در بیرون مسجد نشسته بودیم ، ناگهان درب اتاقك باز شد و مرحوم آیة الله حاج سید حسین قاضى پس از اجازه طباطبائى وارد اتاق گردید، ما تا آن روز ایشان را ندیده بودیم ، گرچه با اوصاف اش تا حدودى آشنایى داشتیم . او پس از قدرى صحبت مرا به بیرون از اتاق دعوت كرد، من نیز به همراهش بیرون آمدم ، او بدون مقدمه فرمود:
دقایقى پیش از آن كه به سراغتان بیایم ، حضرت بقیة الله عجل الله تعالى فرجه الشریف را در مسجد جمكران یافتم ، آن حضرت فرمود:
این جایى كه براى زدن چاه آب تعیین كرده اید، به هنگام حفر به مشكل بر مى خورد آنگاه خود حضرت و خودشان جایى را نشان دادند كه اینك محل فعلى چاه آب مسجد است .
ما همان شب آن مكانى كه مرحوم قاضى نشانمان داد، سنگ چین كردیم ، فردا صبح علیرغم ناراحتى فراوان مهندسان شركت حفارى و تضمین كتبى گرفتن از ما جهت جبران خسارات - در صورت موفق نبودن - آنان را وادار كردیم كه در همین مكان فعلى ، چاه حفر شود، آنان به آسانى پس از حفر چهل متر، به آب رسیدند، وقتى سرپرست آن شركت - كه خود زردشتى بود - از این جریان باخبر شد، به قم آمده و پس از اعلام این كه تاكنون چنین حفر چاه آسانى نزده است ، تمامى مبلغ قرارداد را به ما بخشید! و خود نیز در بناى مسجد شركت كرد.
منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:7
مهدویت
تشرف كارگزارى :
جناب حجة الاسلام مهدوى اصفهانى فرمود:
بارها و بارها دیدم كه مرحوم آیة الله حاج شیخ مرتضى حائرى به دیدن مرحوم حاج حسین مظلومى - كه از صحابیان خاص امام عصر علیه السلام بود - مى آمد وقتى سخن مى گفت ، مرحوم حائرى همانند ابر بهارى گریه مى كرد.
حاج حسین ، مرد عجیبى بود اگر كسى كه اهلش نبود به باغ اش در منطقه یزدان شهر قم مى آمد دیوانه وار از باغ بیرون مى دوید و فریاد مى زد كه این باغ مال امام زمان علیه السلام است برو بیرون ، ولى در اواخر عمرش دیگر چنین حالتى نداشت ! از ایشان داستان هاى زیادى وجود دارد كه بنا به مصلحت تعدادى از آن ها را مى گویم :

1 - روزى خودم در باغ ایشان با مردى به نام شیخ ابراهیم برخورد كردم كه مرحوم حاج حسین مظلومى به او اتاقى داده تا مشغول دعا و نماز باشد یكى دوبار به دیدارش رفتم و به او التماس دعا گفتم ، او ضمن پاسخ ، رفتارى از خود نشان مى داد كه معلوم بود زیاد مایل به صحبت كردن نیست ! مرحوم آقاى مظلومى رو به من كرده و گفت :
با او كارى نداشته باش او از اینكه با كسى ملاقات كند راضى نیست این جریان گذشت تا آنكه روزى دیگر كه به دیدار مرحوم مظلومى رفته بودم او را سخت گریان یافتم وقتى از علت گریه اش پرسیدم او گفت : شیخ ابراهیم را كه مى شناختى به نوكرى امام زمان علیه السلام برده شد و او اینك در محضر امام عصر و از خدمه اوست !
چگونگى آشنائى اش را او پرسیدم وى با گریه گفت :
اولین روزى كه شیخ ابراهیم به نزدم آمد گفت : آقاى حاج حسین پنج تومان به من بده این را امام زمان به من فرمود!
من با تعجب پرسیدم :
جریان چیست ؟
او گفت : رفته بودم از نانوایى نان بخرم نانوا پس از برداشتن هزینه نان ، مبلغ پنج تومان به من باز گردانید وقتى بیرون آمدم با حضرت مواجه شدم ، حضرت فرمود برو این پول را به او پس بده ، وقتى به نزد نانوا رفتم او پول را پس نگرفت پس بازگشتم باز امام عصر علیه السلام كه به انتظارم ایستاده بود فرمود این پول به درد تو نمى خورد برو داخل نانوایى بیانداز و برو! و من نیز چنین كردم ولى حضرت فرمود اگر پول خواستى برو از حاج حسین بگیر اینك من به نزد تو آمدم پس پنج تومان به من بده !
من پول را به او دادم ولى براى شناخت حقیقت گفتارش خود به نزد نانوا رفته و از جریان شیخ ابراهیم پرسیدم او گفت :
چندى قبل ، شیخ ابراهیم براى خرید نان به نزد من آمد، باقیمانده پولش ‍ پنج تومان بود كه به او دادم ولى او نرفته ، بازگشت و با اصرار مى خواست پول را به من بدهد ولى من نپذیرفته تا اینكه دوباره رفت و زود بازگشت آنگاه پول را به داخل مغازه انداخت و رفت .
فهمیدم ادعایش درست است ، پس با او رفاقت پیدا كردم روزى او به باغ آمد و چند روزى میهمان شد در آن چند روز به دعا و اذكار فراوانى سخت مشغول بود ارادتم هر روز نسبت به او بیشتر مى شد تا آنكه او دو، سه روز قبل به من گفت : حاج حسین من به زودى ناپدید مى شوم اگر رفتم ناراحت نباش ! او دائم این سخن را مى گفت ، و من نگران و مضطرب بودم تا اینكه امروز وقتى به باغ آمدم ، دیدم او در اتاق منتظرم ایستاده است به محض ‍ دیدنش ، به من گفت :
حاج حسین یكى از نوكران حضرت بقیة الله فوت كرده حضرت به جاى او مرا انتخاب فرموده است منتظر شما بودم تا با شما خداحافظى كنم آنگاه مرا در آغوش گرفت و پس از خداحافظى ، ناگهان ناپدید شد خوب كه دقت كردم دیدم از اثاثیه اش نیز خبرى نیست !

2 - جناب حاج حسین مظلومى فرمود:
شبى نوبت آبیارى باغ بود بسیار خسته بودم هنگامى كه آب رسید راه آب را باز كردم ولى قبل از اینكه بتوانم آب را میان كتره هاى باغ تقسیم كنم ، از خستگى كنار جوى آب خوابم برد وقتى بیدار شدم سخت ناراحت شدم چون نمى دانستم كه آب به كجا رفته است ؟ با ناراحتى به راه افتاده تا ببینم آب جوى به كجا رفته است ناگهان در آخر باغ كسى را در حال آبیارى دیدم وقتى به نزدش رفتم فورا فهمیدم كه آن مرد، كسى جز حضرت بقیة الله اعظم نیست به محضرش زانو زده و بر زانوهاى آن حضرت دست هایم را گذاردم و دقایقى چند گریه كردم حضرت پس از ملاطفت فراوان ، ناگهان پنهان گردید.


منبع: azha.ir
يکشنبه 20/5/1392 - 9:6
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته