• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2831
تعداد نظرات : 1060
زمان آخرین مطلب : 4401روز قبل
خانواده

سه چیز در زندگی بشری اهمیت دارد: نخست مهربانی، دوم مهربانی، سوم مهربانی

دوشنبه 24/12/1388 - 11:18
ادبی هنری

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آن جاست
در جمع عزیزترین هایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست
زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر خدا و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟

دوشنبه 24/12/1388 - 11:16
طنز و سرگرمی
بالاخره دكتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .

دكتر در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."

"این عمل ، كاملا در مرحله أزمایش ، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین .."

اعضا خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردن , بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :" خب , قیمت یه مغز چنده؟";

دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك مرد و 200$ برای مغز یك زن ."

موقعیت نا جوری بود , أقایون داخل اتاق سعی می كردن نخند ن و نگاهشون با خانمهای داخل اتاق تلاقی نكنه , بعضی ها هم با خودشون پوز خند می زدن !

بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز آقایون گرونتره ؟ "

دكتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : " این قیمت استاندارد عمله
باید یادآوری كنم كه مغز خانمها چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !!!!!!!!!
این مطلب رو برای تمام خانمهای باهوشی كه به یه لبخند نیاز دارن بفرستین.

دوشنبه 24/12/1388 - 11:13
خواستگاری و نامزدی
زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی با کاغذ دیواری  به رنگ آبی آسمانی بودند.
مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:
ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم! قسم می خورم که این عین حقیقت است!
و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:
ــ از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟
زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:
ــ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!...
لی لی از در بیرون رفت و پرسید:
ــ کاری داشتی ؟!
ــ عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم میکند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط کن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.
ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!
ــ من کاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …
ــ متشکرم ماکس! … خوب شد گفتی … من که نمی شناختمش!
زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی کنار هم نشستند ، با هم صحبت کردند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد
دوشنبه 24/12/1388 - 11:9
ادبی هنری
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«
ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می
شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته
شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما
راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور .....
ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین
نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی
برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های
مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در
روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی
از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره
نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی
موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف
پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی
راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم
نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم
خونه ...
 
دوشنبه 24/12/1388 - 11:4
ادبی هنری
جوان و احسان به پدر بزنطی می‌گوید: از حضرت رضا(علیه‌السلام) شنیدم كه فرمود: مردی از بنی‌اسرائیل یكی از بستگان خود را كشت و جسد او را سر راه وارسته‌ترین اسباط بنی‌اسرائیل انداخت. سپس به خون‌خواهی او برخاست. به موسی گفتند: سبط آن فلان، فلانی را كشته است. خبر بده كه چه كسی او را كشته است؟ موسی فرمود: گاوی برایم بیاورید تا بگویم. گفتند: ما را مسخره كرده‌ای؟ فرمود: پناه می‌برم به خدا از این كه از جاهلان باشم. اگر بنی‌اسرائیل از میان همه گاو‌ها، یك گاو آورده بودند، كافی بود. با این حال، آنان بر خود سخت گرفتند و آن قدر از ویژگی‌های آن گاو پرسیدند كه دایره انتخاب آن را بر خود تنگ كردند. خدا نیز بر آنان سخت گرفت. یك بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا بگوید آن گاو چگونه گاوی است. حضرت موسی فرمود: خدا می‌فرماید: گاوی باشد كه نه كوچك و نه بزرگ، بلكه متوسط. اگر گاوی را آورده بودند، كافی بود، ولی آنان بی‌جهت بر خود تنگ گرفتند. پس خدا نیز بر آنان تنگ گرفت. یك بار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس رنگ گاو چگونه باشد، با این كه از نظر رنگ آزاد بودند. پس خدا دایره را بر آنان تنگ گرفت و فرمود: زرد باشد، آن هم نه هر گاو زردی، بلكه زرد سیر. آن هم نه هر رنگ سیر، بلكه رنگ سیری كه ببینده را خوش آید. پس دایره انتخاب گاو بر آنان بسیار تنگ شد. معلوم است كه چنین گاوی در میان گاوها كمتر یافت می‌شود، حال آن كه اگر از اول، گاوی را به هر رنگ و صورتی آورده بودند، كافی بود.

آنان به این بسنده نكردند و با پرسش بی‌جای دیگری، همان گاو زرد خوش رنگ را نیز محدود كردند و گفتند: از پروردگارت بپرس ویژگی‌های بیشتری از این گاو را بیان كند؛ زیرا امر آن بر ما مشتبه شده است. اگر خدا بخواهد، ما هدایت خواهیم شد. چون بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا نیز بر آنان تنگ گرفت و دایره انتخاب گاو زرد رنگ را تنگ‌تر كرد. خداوند فرمود: گاو زرد رنگی كه هنوز برای كشت و آب‌كشی رام نشده و رنگش یكدست است و هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد. گفتند: اكنون حق مطلب را ادا كردی. چون به جست و جوی چنین گاوی برخاستند، تنها یك رأس گاو یافتند. آن گاو از آن جوانی از بنی‌اسرائیل بود و چون از قیمت آن پرسیدند، گفت: باید پوستش را از طلا پر كنید. آنان به ناچار نزد موسی آمدند و جریان را باز گفتند. حضرت موسی دستور داد آن را بخرند. آنان گاو را به همان قیمت خریدند و آوردند. موسی دستور داد آن را ذبح كردند و دم آن را به جسد مرد كشته شده زدند. در این هنگام، مرده زنده شد و گفت: ای فرستاده خدا، مرا پسر عمویم كشته است، نه ان كسانی كه به قتل من متهم شده‌اند. چون قاتل را شناختند برخی از یاران موسی به آن حضرت گفتند: این گاو داستانی دارد. موسی پرسید: چه داستانی؟ گفتند: جوانی بود در بنی اسرائیل كه به پدر خود بسیار احسان می‌كرد. روزی جنسی را خریده بود. آمد تا از خانه پول ببرد، ولی دید پدرش سر به جامه او نهاده و به خواب رفته است. كلید صندوق پول نیز زیر سر او بود. دلش نیامد كه پدر را بیدار كند. به همین دلیل، از خیر آن معامله گذشت. چون پدرش از خواب برخاست، جریان را به پدر باز گفت. پدر او را آفرین گفت و در عوض، گاوی به او بخشید و گفت: این گاو به جای آن سودی باشد كه از دست دادی. نتیجه سخت‌گیری بنی‌‌اسرائیل در انتخاب گاو این شد كه گاو دارای آن ویژگی‌ها در همین گاو منحصر شود و آن فرزند، سودی فراوان به دست آورد. موسی گفت: ببینید كه نتیجه احسان چگونه و تا چه اندازه به نیكوكار می‌رسد

دوشنبه 24/12/1388 - 11:4
ادبی هنری
جوانی و پاكدامنی گروهی از زنان شهر گفتند: همسر عزیز، غلامش را به خود فرا می‌خواند. چون این جریان به گوش همسر عزیز مصر رسید، زنان اشراف را به خانه‌اش دعوت كرده و برای آنان مجلسی آراست. سپس به هر كدام از آنان، نارنج و چاقویی داد و به آنان گفت كه پوست بكنید. آن‌گاه به یوسف كه در خانه بود، دستور داد كه به مجلس بیاید. زمانی كه یوسف وارد شد، زنان به محض دیدن یوسف، دست خود را بریدند. خداوند در قرآن فرموده است: هنگامی كه همسر عزیز مصر از فكر آنان با خبر شد، به سراغشان فرستاد و از آنان دعوت كرد. سپس برای آنان، نارنج فراهم ساخت و به دست هر كدام چاقویی داد. در این هنگام به یوسف گفت: وارد مجلس آنان شو. هنگامی كه چشمانشان به یوسف افتاد، او را بسیار بزرگ شمردند. زنان در ادامه گفتند: این یك فرشته بزگوار است. همسر عزیز مصر گفت: این همان كسی است كه به خاطر عشق و دوستی او، مرا سرزنش می‌كردید. آری، من او را به خویشتن دعوت كردم، ولی او خودداری ورزید. سپس گفت: اگر آن چه دستور می‌دهم، انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد و به یقین، خوار خواهد شد. پس از آن، همه زنان، یوسف را به خود دعوت كردند و از او كام جویی خواستند. یوسف در آن خانه، از این وضعیت به ستوه آمد و دلتنگ شد و گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب‌تر است از آن‌چه اینان مرا به سوی آن می‌خوانند. اگر مكر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود. پروردگار نیز دعای یوسف را اجابت كرد و كید آنان را از او بگردانید. مراد از كید، حیله زنان است كه رغبت یوسف را به آنان برمی‌انگیخت. پس از چندی، همسر عزیز مصر دستور داد كه یوسف را زندانی كنند.[1]
دوشنبه 24/12/1388 - 11:1
ادبی هنری
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
يکشنبه 23/12/1388 - 13:41
ادبی هنری

 مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:بفرمایید؟...الو؟!...الو؟!!...چرا حرف نمی زنی؟!!!مکث کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:عزیزم!..بهنام!؟...تویی؟...من که بابت دیشب عذر خواستم.خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان؟!!!....مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم،من ام،نادر.زن با صدای بلند جواب داد:صدا نمی آد..نمی شنوم چی میگی..بلندتر حرف بزن.مرد به دهنی گوشی نگاه کرد.نیش خند زد و آن را سر جایش گذاشت.از باجه که بیرون آمد دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟!مرد گفت:به همسر سابقم!!!! 

سهیل میرزایی

يکشنبه 23/12/1388 - 13:39
ادبی هنری
  دختر جوان از تپه بالا رفت.خودش را به او رساند.کنارش نشست.نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه باراون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست. نویسنده :سهیل میرزایی
يکشنبه 23/12/1388 - 13:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته