• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2831
تعداد نظرات : 1060
زمان آخرین مطلب : 4401روز قبل
خانواده
این که بدانی در راه درستی هستی یک چیز است
اما اینکه فکرکنی راه درست فقط همین است، چیز دیگری است

دوشنبه 24/12/1388 - 13:26
دانستنی های علمی
نکته های کوچک زندگی
* وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.
* یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق وعلاقه تان
به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.
* مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.
* اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.
* هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی .
* یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
* هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.
* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
* وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟"
* هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.
* هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.
* با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن.
* وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و
صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.
* هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.
* راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.
* هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.
* شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.
* سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "
* هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که
او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
* چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای
غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
* وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.
* هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.
* وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.
* در حمام آواز بخوان.
* در روز تولدت درختی بکار.
* طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.
* بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
* فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.
* ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.
* هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.
* شیر کم چرب بنوش.
* هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.
* فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.
* از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
* فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.
دوشنبه 24/12/1388 - 13:25
خانواده
نگرانی هرگز اندوه فردا را زایل نخواهد کرد، فقط امروز را از شادی تهی میکند
دوشنبه 24/12/1388 - 13:19
خانواده

امام زمان علیه السلام:

انا غیر مهملین امراعاتكم و لا ناسین لذكركم

ما در رعایت حال شما كوتاهی نمی كنیم و یاد شما را از خاطر نمی بریم .

دوشنبه 24/12/1388 - 13:9
ادبی هنری
اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم ــ همان غروب هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو می ایستم و حس میکنم که بیماری عجیب و غریبی ، رفته رفته بر وجوم چیره میشود ــ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیکشم اما زانوانم تا میشوند ، کلمات در گلویم گیر میکنند ، سرم با ناتوانی به یک سو خم میشود … حالی به من دست میدهد که انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.
در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میکردم ، دکترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند:
Fames « گرسنگی » ــ نوعی بیماری که در کتابهای پزشکی از آن یاد نشده است.
پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و کلاه تریکویی که یک تکه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، کنار من در پیاده رو ایستاده است. گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد. این انسان محجوب و مشوش از بیم آنکه رهگذران متوجه شوند که او گالوش را با پای بی جوراب پوشیده است ، ساق پا را در ساقه ی چکمه ی کهنه ی خود پنهان کرده است.
این ابله خل وضع و بینوا که پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه مندرس تر و کثیف تر میشود ، به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزو ;نتر میگردد ، از پنج ماه به این طرف ، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است. در پنج ماهی که گذشت ، به هر دری زده و تقاضای ارجاع شغل کرده بود ، اما فقط همین امروز است که تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست تکدی دراز کند …
درست روبروی محلی که من و او ایستاده ایم ، یک ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبی رنگ « رستوران » بر دیوار آن ، به چشم میخورد. سرم کمی به یک سو و اندکی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا ، به پنجره های روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهایی رفت و آمد میکنند. از محلی که ایستاده ام ، قسمتی از جایگاه ارکستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم. به یکی از پنجره های آن خیره میشوم و لکه ای سفیدگون را تماشا میکنم. لکه ی بی حرکت که طرحی است مرکب از رشته ای خطوط موازی ، بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار ، بطور چشمگیری مشخص میشود. به بینایی ام فشار می آورم و یک تابلو دیواری را که چیزی روی آن نوشته شده است ،‌ تشخیص میدهم ؛ نوشتار روی تابلو را نمیتوانم بخوانم …
حدود نیم ساعتی ، چشم از آن بر نمی گیرم. رنگ سفیدش چشمهایم را به خود جذب کرده است و انگار که مغزم را افسون میکند. میکوشم نوشتار را بخوانم اما همه ی تلاشم بی نتیجه میماند.
سرانجام ، بیماری عجیب و غریبم ، کار خودش را می کند.....
سر و صدای کالسکه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا میکند ، از میان بوی تعفن خیابان ، هزار بو را تمیز میدهم و چشمهایم چراغهای رستوران و چراغهای خیابان را به رعد و برق کور کننده تشبیه میکند. هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت تحریک شده اند. رفته رفته آن چیزی را که تا دقایقی پیش ، قادر به دیدنش نبودم ، مشاهده میکنم ــ نوشته ی روی تابلو را میخوانم: « صدف … »
چه کلمه ی عجیب و غریبی! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم میگذرد اما این کلمه ، حتی یک بار هم که شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه میتواند باشد؟ نکند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی که میدانم اسم صاحب رستوران را روی تابلو بالای سر در ورودی می نویسند ، نه روی تابلوی دیواری. میکوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
سؤالم را نمی شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تک تک رهگذران را با نگاهش بدرقه میکند … از نگاه او پیداست که میخواهد حرفی به آنها بزند اما آن کلام شوم چون وزنه ای سنگین ، به لبان لرزانش می چسبد و نمیتواند از دو لبش ، کنده شود. حتی چند گامی از پی رهگذری بر میدارد و آستین وی را لمس میکند اما همین که مرد سر خود را به طرف او بر میگرداند ، زیر لب با شرمندگی میگوید: « ببخشید » و به جای نخستش بر میگردد. سؤالم را تکرار میکنم:
ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟
ــ یک نوع جانور … جانور دریایی …
و من ، این جانور دریایی را در یک آن ، در نظرم مجسم میکنم ــ قاعدتاً باید چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی باشد. و چون جانوری ست آبزی ، البته از آن ، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو ، و یا خوراک ترشمزه ماهی با غضروف و ترشی کلم ، و یا سس سرد خرچنگ با ترب کوهی و سایر مخلفاتش ، تهیه میکنند. در یک چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم میکنم که این جانور دریایی را از بازار می آورند و با عجله پاکش میکنند و با عجله می اندازندش توی دیگ … خیلی عجله دارند … آخر همگی گرسنه اند … سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام میرسد.
حس میکنم که این بو ، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلک میدهد و رفته رفته بر وجوم چیره میشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستینهایم ــ از همه جا و همه چیز ــ بوی سوپ ماهی بلند میشود و هر آن شدت پیدا میکند بطوری که بی اختیار شروع میکنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم که انگار تکه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم …
آنقدر لذت می برم که نزدیک است زانوانم تا شوند ، پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم. پدرم سراپا میلرزد و کز میکند ــ سردش است …
ــ پدر جان ، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد ؟
جواب میدهد:
ــ صدف را زنده زنده می خورند … مثل لاک پشت ، لاک دارد اما … لاکش از وسط نصف می شود.
و در همان دم ، بوی دلاویز سوپ ماهی ، از غلغلک دادن کامم ، دست بر می دارد و توهماتم محو میشوند … به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه میکنم:
ــ چه نجاستی! چه کثافتی!
پس ، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم میکنم که توی لاکش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براق خود ، نگاهم میکند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند. این جانور نشسته در لاک را ــ با آن چنگالها و چشمهای درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم میکنم که از بازار به رستوران می آورند … بچه ها از ترسشان قایم میشوند و آشپز رستوران از سر کراهت و اشمئزاز چهره در هم میکشد ، سپس چنگال جانور را میگیرد و آن را توی بشقاب میگذارد و به سالن رستوران می برد. و آدمهای گنده ،‌ جانور را از توی بشقاب بر میدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهایش ــ میخورند! و جانور ، جیغ میکشد و سعی میکند لبهای آدم را گاز بگیرد …
رویم را در هم می کشم اما … اما سبب چیست که دندانهایم مشغول جویدن شده اند؟ آنچه که می جوم ، جانوری ست تهوع آور و نفرت انگیز و هولناک ، با اینهمه حریصانه میخورمش و در همان حال بیم آن دارم که به بو و طعمش پی ببرم. یکی از جانورها را میخورم و در همان لحظه ، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم میشوند … آنها را هم میخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهای پدرم و تابلوی سفید رنگ میرسد … آنها را هم میخورم … هر آنچه را که می بینم میخورم زیرا حس میکنم که چیزی جز خوردن ، بیماری ام را درمان نخواهد کرد. صدفهای نفرت آور با چشمهای هراس انگیزشان نگاهم میکنند ؛ از این اندیشه ، سراپا میلرزم. با اینهمه ، باز دلم میخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز میکنم و با تمام وجوم فریاد میکشم:
ــ صدف می خواهم ! به من صدف بدهید!
در همین دم ، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم:
ــ آقایان کمک کنید! من از گدایی شرم دارم! اما ــ خدای من ــ رمقی برایم نمانده!
دامان کتش را می کشم و همچنان بانگ می زنم:
ــ من صدف می خواهم!
کنار من ، چند نفر خنده کنان می پرسند:
ــ کوچولو ، تو مگر صدف هم می خوری ؟
دو مرد با کلاه ملون ، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده کنان به چهره ام می نگرند.
ــ پسرک تو صدف می خوری ؟ راست می گویی ؟ خیلی جالب است ؟ چه جوری می خوریش ؟
یادم می آید ، دستی قوی مرا به طرف رستوران غرق در نور میکشاند. چند دقیقه بعد ، عده ای به دورم حلقه زده اند و با خنده و کنجکاوی تماشایم میکنند. پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را که بوی نا و گندیدگی از آن بلند میشود ،‌ میخورم. با حرص و ولع میخورم ــ نه می جوم ، نه نگاهش میکنم ، نه می پرسم … می پندارم که اگر چشم بگشایم ، بدون شک چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید …
ناگهان پی می برم که مشغول جویدن چیز سختی هستم. صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد. مردم می خندند و می گویند:
ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاک صدف را می خورد! احمق جان ، لاک که خوردنی نیست!
و بعد ، نوبت به عطش وحشتناک می رسد. در بسترم دراز کشیده ام و از شدت سوزش و بوی عجیبی که در دهانم پیچیده است ،‌ نمیتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم میزند ،‌ دستهایش را با درماندگی تکان میدهد و زیر لب من من کنان میگوید:
ــ مثل اینکه سرما خورده ام. سرم … طوری ست که انگار یک کسی توی آن راه می رود … شاید هم علتش این باشد که امروز … امروز چیزی نخورده ام … راستی که آدم عجیبی … آدم ابلهی هستم … می بینم که این آقایان بابت صدف ، ده روبل پول میدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نکردم؟ حتماً میدادند.
بالاخره حدود ساعت 5 صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگالهایش که توی لاک نشسته و چشمهایش دودو میکند ، در خواب می بینم. حدود ظهر ، از شدت تشنگی ، چشم میگشایم و با نگاهم ،‌ پدرم را جست و جو میکنم: هنوز هم دارد قدم میزند و دستهایش را در هوا تکان میدهد …
دوشنبه 24/12/1388 - 12:59
اخبار
یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت - تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) -عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و فقط
به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!
از اونجایی كه او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت كه بتواند بیشترین
استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد.

بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد.

وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

خدا جواب داد : اِاِاِا شماییییییید نشناختمتون !!!
دوشنبه 24/12/1388 - 11:40
خانواده
گفتگو با خدا


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.


خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟


گفتم : اگر وقت داشته باشید.


خدا لبخند زد


وقت من ابدی است.


چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟


چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟


خدا پاسخ داد ...


این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.


عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.


این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.


و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.


این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.


زمان حال فراموش شان می شود.


آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.


این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.


و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.


خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.


بعد پرسیدم ...


به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟


خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.


یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.


اما می توان محبوب دیگران شد.


یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.


بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد


یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.


و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.


با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.


اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.


یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.


یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.


بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.


و یاد بگیرن که من اینجا هستم.


همیشه

اثری از ریتا استریکلند!
دوشنبه 24/12/1388 - 11:37
خانواده


عوامل ایجاد تحول، عشق و نیاز است، اما عشق از نیاز مهمتر است
(تریسی)

دوشنبه 24/12/1388 - 11:32
خانواده
لبخند، بیش از چند لحظه دوام ندارد، اما خاطره ی آن جاودانی است
(لینکلن)
دوشنبه 24/12/1388 - 11:30
خواستگاری و نامزدی

همین امروز طوری زندگی کنید که گویی آخرین روز زندگی شما است، البته شاید هم باشد!!
50 سال دیگر،20 سال دیگر و یا همین امروز؟ واقعیت این است که ما هیچ کدام نمی دانیم که آخرین روز زندگی مان کی است.

وقتی خبر درگذشت مردی را در پشت فرمان اتومبیلش را شنیدم با خودم گفتم آیا به خانواده اش گفته که چقدر دوستشان داشته اس؟ آیا زندگی خوبی داشته اس؟ آیا قدرت عشق را درک کرده است؟. متاسفانه بیشتر ما طوری کارهایمان را پشت گوش می اندازیم که گویی برای ابد زنده هستیم. ملاقات یک دوست ، گفتن یک جمله محبت آمیز، شنیدن حرف نزدیکان و همه کارهای دیگر را عقب می اندازیم و وقت خود را صرف امور بی اهمیت می کنیم. همین اکنون بهتر است تصمیم بگیریم که در روز زندگی کنیم، آن هم طوری که گویی آخرین روز است…..

اشخاص خیلی دقیق و ریز بین زندگی آرامی ندارند. اغلب وقتی ما کاری انجام می دهیم، به جای این که از آن راضی باشیم، روی آن چه غلط بوده تمرکز می کنیم و با ناخشنودی دست به شکایت می زنیم.

یک کمد نامرتب، خطی روی اتومبیل، کاری ناتمام، چند کیلو وزن و یا مواردی از این قبیل کافی است تا آرامش را از ما بگیرد. نمی گویم نباید بیشترین سعی مان را بکنیم، اما می گوییم از تمرکز بیش از حد بر روی مسائل کوچک خوداری بکنیم.

اگر تنها به کمبودها و ناکاستی ها توجه کنیم،؟ آرامش خود را از دست می دهیم و از هدف اصلی زندگی دور می مانیم. نباید فراموش کرد همیشه راه های بهتری برای حل مسائل وجود دارد.

اگر عادت کرده اید مرتب شکایت کنید، همین حالا تصمیم بگیرید و از این کار دست بردارید.

دوشنبه 24/12/1388 - 11:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته