• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2545
تعداد نظرات : 151
زمان آخرین مطلب : 3889روز قبل
اهل بیت
شهداى بنى اسد و بردگان (3)
قیس بن مسهر صیداوى
وى، قیس بن مسهر بن خالد بن جندب بن منقذ بن عمرو بن قعین بن حارث بن ثعلبة بن دودان بن اسد بن خزیمه اسدى صیداوى است كه ((صیدا)) تیره اى از بنى اسد است. قیس میان تیره صیدا شخصیتى بزرگوار، انسانى دلیر و نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) خالصانه عشق مى ورزید.
به گفته ابومخنف: شیعیان پس از مرگ معاویه، در منزل سلیمان بن صرد خزاعى گرد آمده و نامه هایى به حسین بن على (علیه السلام) نوشتند و در آن ها خواستار بیعت با آن بزرگوار شدند و این نامه ها را توسط عبدالله بن سُبع و عبدالله بن وال و دو روز بعد، نامه هایى توسط قیس بن مسهر صیداوى و عبدالرحمان بن عبدالله ارحبى و پس از دو روز دیگر، نامه هایى به وسیله سعید بن عبدالله و هانى بن هانى، بدین مضمون خدمت اباعبدالله (علیه السلام) فرستادند:
للحسین بن على علیهماالسلام، من شیعة امیرالمؤمنین، اما بعد: فحیهلّا، فان الناس ینتظرونك، لا راءى لهم فى غیرك، فالعجل، العجل، و السلام.
((از شیعیان امیرالمؤمنین به حسین بن على علیهماالسلام، اما بعد: به سوى ما بشتاب؛ زیرا مردم در انتظار مقدم مبارك شما بوده و كسى غیر تو را پذیرا نیستند، شتاب نما، و السلام)).
امام حسین (علیه السلام) مسلم بن عقیل را خواست و وى را به اتفاق قیس بن مسهر و عبدالرحمان ارحبى به كوفه اعزام نمود و همانگونه كه یاد آور شدیم، زمانى كه به منطقه ((مضیق)) در ((بطن خبت)) رسیدند، راهنمایان آن ها راه را گم كردند و تشنگى بر آن ها چیره شد و بین راه جان دادند، مسلم (علیه السلام) نامه اى را توسط قیس به امام (علیه السلام) فرستاد و ماجرا را به عرض وى رساند، وقتى قیس خدمت امام (علیه السلام) شرفیاب شد، حضرت، پاسخ نامه را توسط قیس به مسلم مرقوم فرمود و قیس نامه را به كوفه برد.
راوى مى گوید: زمانى كه مسلم دید مردم كوفه براى بیعت با امام حسین (علیه السلام) یكپارچه اند، طى نامه اى قضیه را كتبا توسط قیس كه عابس ‍ شاكرى و غلامشان شوذب وى را همراهى مى كردند، خدمت امام فرستاد، آنان نامه را در مكه تقدیم امام نمودند و به اتفاق آن حضرت راهى كوفه گردیدند.(33)
ابومخنف مى گوید: هنگامى كه امام حسین (علیه السلام) به منطقه ((حاجر)) در بطن الرمه رسید، نامه اى به مسلم و شیعیان كوفه مرقوم فرمود و آن را توسط قیس، بدان سامان فرستاد. قیس توسط حصین بن تمیم دستگیر شد. این حادثه پس از شهادت حضرت مسلم (علیه السلام) رخ داد.
عبیدالله نیروهاى سواره نظام خویش را حد فاصل ((خفّان))(34) تا قادسیه و ((قطقطانه))(35) و ((لعلع))، مستقر كرد و حصین را به فرماندهى آن ها گمارده بود.
مضمون نامه امام بدین شرح بود:
من الحسین بن على الى اخوانه من المؤمنین و المسلمین، سلام علیكم! فانى احمد الیكم الله اَلَّذِى لا اله الا هو، اما بعد: فان كتاب مسلم جإنى یُخبرنى فیه بحسن راءیكم، و اجتماع ملئكُم على نصرنا و الطلب بحقنا، فساءلت الله إن یحسن لنا الصنع و إن یثیبكم على ذلك احسن الاءجر، و قد شخصت الیكم من مكة یوم الثُلاثاء لثَمان مضیّن من ذى الحجة یوم الترویة، فاذا قدم رسولى علیكم فانكمشوا فى امركم وجدوا. فانى قادم علیكم فى ایامى هذه إن شاء الله، و السلام علیكم و رحمة الله و بركاته.
((خدایى را كه جز او معبودى نیست، در مورد شما سپاس مى گویم. اما بعد: نامه مسلم كه حاكى از هماهنگى شما در راه نصرت و یارى ما خاندان و مطالبه حق ما بود، به دستم رسید، از خدا مى خواهم كه آینده همگى را به خیر و شما را بر این اتحاد و همبستگى، اجر و پاداش بزرگ عنایت كند. من نیز روز سه شنبه هشتم ذیحجه روز ترویه به سوى شما حركت كردم با رسیدن پیك من، شما كارهاى خود را به سرعت سر و سامان دهید كه اگر خدا بخواهد خود، چند روز آینده نزدتان خواهم آمد، سلام و درود خدا بر شما مردم)).
به گفته راوى: وقتى حصین، قیس را دستگیر كرد، وى را نزد عبیدالله فرستاد، عبیدالله ماجراى نامه را از وى جویا شد.
قیس گفت: آن را پاره كرده ام.
عبیدالله گفت: چرا؟
قیس گفت: براى این كه تو بر مضمون آن آگاه نشوى.
عبیدالله گفت: نامه براى كى بود؟
قیس گفت: به كسانى كه نام آن ها را نمى دانم.
عبیدالله گفت: اگر حاضر نیستى آن ها را نام ببرى، بر فراز منبر برو و دروغگو و فرزند دروغگو [منظورش امام حسین (علیه السلام) بود] را ناسزا بگو!
قیس بر فراز منبر رفت و اظهار داشت: مردم! حسین بن على برجسته ترین آفریده خدا و پسر فاطمه دخت رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) است و من فرستاده او نزد شما هستم. در منطقه ((حاجر))، از آن بزرگوار جدا شوم، به نداى او پاسخ دهید)).
سپس عبیدالله بن زیاد و پدرش را لعنت كرد و بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) درود فرستاد.
ابن زیاد فرمان داد او را بالاى دارالاماره برده و به زیر افكندند، پیكر مقدسش قطعه قطعه شد و به شهادت رسید.(36)
طبرى مى گوید: زمانى كه امام حسین (علیه السلام) در اثر جلوگیرى حر از حركت آن حضرت، به منزل ((عذیب الهجانات))(37) رسید، چهار تن به اتفاق راهنماى آنان طرماح بن عدى طایى كه اسب نافع مرادى را همراه داشتند، نزد حضرت شرفیاب شدند. امام (علیه السلام) وضعیت مردم كوفه و فرستاده خویش را از آنان جویا شد. آن ها وضعیت مردم را به اطلاع حضرت رساندند و پرسیدند فرستاده شما چه كسى بود؟ فرمود: قیس.
مجمع عائذى عرض كرد: حصین، او را دستگیر نمود و نزد ابن زیاد فرستاد و او به قیس فرمان داد تا شما و پدر بزرگوارتان را ناسزا گوید، ولى قیس، شما و پدرتان را مورد ستایش قرار داد و به ابن زیاد و پدرش لعنت فرستاد و ما را به یارى شما فراخواند و تشریف فرمایى شما را به اطلاع ما رساند، ابن زیاد فرمان داد او را از بلنداى دار الاماره به زیر افكندند و به شهادت رسید. رضوان الله علیه.
چشمان امام (علیه السلام) پر از اشك شد و فرمود: فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ(38) ((خدایا! بهشت را جایگاه ما و آنان قرار ده و در پایگاه رحمت خویش و به مرغوب ترین ثواب هاى ذخیره شده ات، نایل گردان)).
كمیت اسدى درباره قیس مى گوید:
و شیخ بنى الصیداء قد فاظَ قبلهم.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:58
اهل بیت
شهداى بنى اسد و بردگان (4)

ابوخالد، عمرو بن خالد اسدى صیداوى
وى، یكى از شخصیت هاى برجسته كوفه و از ارادتمندان خالص اهل بیت (علیهم السلام) به شمار مى آمد. ابوخالد در كنار مسلم دست به قیام زد تا آن كه كوفیان بدو خیانت ورزیدند و چاره اى جز مخفى شدن ندید. زمانى كه از شهادت ((قیس بن مسهر)) اطلاع یافت و پى برد كه وى اعلان نموده حسین (علیه السلام) در منطقه ((حاجر))، به سر مى برد، به اتفاق غلامش ‍ سعد و مجمع عائذى و پسرش و جنادة بن حارث سلمانى، به سوى حضرت حركت كرد و پسرى نوجوان از نافع بجلى با اسب خود به نام ((كامل)) در پى آنان راه افتاد و آن را یدك مى كشیدند و طرماح (39) بن عدى طایى را كه براى خرید لوازم خانواده اش به آن جا آمده بود، به عنوان راهنماى خود انتخاب كردند.
طرماح آنان را از بیرانه حركت داد و به دلیل این كه مى دانستند راه ها بسته است، به سرعت هرچه تمام تر طى مسیر نمودند تا به نزدیكى اباعبدالله الحسین (علیه السلام) رسیدند، طرماح بن عدى، عوض آواى شتران، برایشان این اشعار را مى خواند:
یا ناقتى لا تذعرى من زجرى

و شمرى قبل طلوع الفجر

بخیر ركبان و خیر سفر

حتى تحلى بكریم النجر

الماجد الحر رحیب الصدر

اءتى به الله لخیر اءمر
ثمة ابقاه بقاء الدهر
یعنى: اى شتر من! از زجر ضربه هایم ناراحت مباش، مرا قبل از سپیده صبح به مقصد برسان. با بهترین سواران و در بهترین سفرها، تا مرا به مردى برسانى كه بزرگى و كرامت، در سرشت و نژاد اوست. او سرور و آزاد مرد و داراى سعه صدر است كه خداوند او را براى انجام بهترین امور بدین جا رسانده است. خدایا، تا آخر دنیا نگاهدارش باش.
آنان در منطقه ((عذیب الهجانات)) خدمت امام (علیه السلام) رسیدند، بر او سلام كرده و این اشعار را در حضورش قرائت كردند.
امام فرمود: اءم و الله انى لاءرجو إن یكون خیرا ما اءراد الله بنابراین، قُتلنا او ظُفرنا.
((به خدا سوگند، امیدوارم اراده و خواست خدا درباره ما خیر باشد، خواه كشته شویم و یا پیروز گردیم)).
ابومخنف مى گوید: وقتى چشم حر به این عده افتاد، به امام حسین (علیه السلام) عرض كرد:
این چند تن كوفى اند و از افرادى كه با تو آمده اند به شمار نمى آیند، من آن ها را نگاه خواهم داشت و یا بر مى گردانم. امام (علیه السلام) به حر فرمود: لاءمنعنّهم مما امنع منه نفسى انما هؤ لاء انصارى و اعوانى و قد كنت اعطیتنى إن لا تعرّض لى بشى ء حتى یاءتیك كتاب ابن زیاد.
((من همان گونه كه از جان خویش دفاع مى كنم، از آنان نیز دفاع خواهم كرد، اینان یاران و حامیان من هستند، تو به من قول دادى تا نامه ابن زیاد به تو رسیده، به هیچ وجه متعرض من نشوى)).
حر گفت: آرى! صحیح است، ولى این عده همراه با تو نیامده اند.
امام (علیه السلام) فرمود: هُم اصحابى، و هُم بمنزلة مَن جاء معى، فإن تمّمتَ علىَّ ما كان بینى و بینك و الا ناجزتُك.
((آنان یاران من و به منزله كسانى هستند كه با من آمده اند و اگر به قولى كه داده اى وفا نكنى با تو خواهم جنگید)).
و بدین سان، حر از آن ها دست برداشت.(40)
همچنین به گفته ابومخنف: هنگامى كه میان امام حسین (علیه السلام) و كوفیان جنگ در گرفت، این چند تن [كه از راه رسیده بودند] در آغاز جنگ، بر دشمن حمله ور شدند، وقتى به قلب دشمن نفوذ كردند، لشكریان، آن ها را دور زده و به محاصره در آوردند و از یارانشان جدا كردند، امام حسین علیه السلام با مشاهده این صحنه برادرش عباس را به یارى آنان فرستاد، قمر بنى هاشم به سمت آنان حركت كرد و به تنهایى بر دشمن یورش برد و شمشیر میان آن ها گذاشت تا به یاران خود رسید و آنان را از چنگ دشمن رها ساخت و با بدن هایى مجروح به راه افتادند، در بین راه كه عباس ‍ (علیه السلام) آن ها را همراهى مى كرد، ملاحظه كردند دشمن بدان ها نزدیك مى شود تا راه آنان را ببندد، از عباس (علیه السلام) جدا شده و با وجود جراحاتى كه در بدن داشتند با شمشیر حمله سختى را بر دشمن آغاز كردند و آن قدر مبارزه كردند تا همگى در یك مكان به فیض شهادت نایل آمدند،(41) عباس جنازه هاى آن ها را گذاشت و خدمت امام حسین (علیه السلام) بازگشت و ماجراى آنان را به اطلاع آن بزرگوار رساند، امام (علیه السلام) مكرر براى آن ها طلب آمرزش نمود.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:57
اهل بیت
شهداى بنى اسد و بردگان (5)
سعد غلام عمرو بن خالد اسدى صیداوى
این غلام، مردى شرافتمند و از همتى والا برخوردار بود. وى به پیروى از مولاى خود، عمرو بن خالد به سوى حسین (علیه السلام) حركت كرد و در ركاب آن حضرت جنگید تا به درجه رفیع شهادت نایل گشت،(42) ما به تازگى ماجراى وى را همراه مولایش بیان داشتیم كه چگونه با وى آمد و چگونه به شهادت رسید، از این رو، نیازى به بیان مجدد آن نمى بینیم.
ابوموسى، موقع بن ثمامه اسدى صیداوى
وى، از جمله كسانى بود كه به همراه عده اى شبانه در سرزمین طف خدمت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) رسید.
ابومخنف مى گوید: موقّع، در میدان نبرد از مركب به زیر افتاد و نقش بر زمین شد، قبیله وى او را از چنگ دشمن نجات دادند و به كوفه برده وى را مخفى ساختند، ماجراى وى به اطلاع ابن زیاد رسید، شخصى را ماءمور كشتن او كرد، ولى با وساطت گروهى از بنى اسد، از كشتن وى صرف نظر كرد، اما او را به غل و زنجیر افكند و به منطقه ((زراره)) تبعید كرد.
موقّع در اثر جراحات وارده در بستر بیمارى بود، یك سال در تبعید باقى ماند، سپس در حال بیمارى و غل و زنجیر به گردن، به شهادت رسید. كمیت اسدى در باره او مى گوید:
و إنّ اباموسى اسیر مُكبّل.
((ابوموسى [یعنى موقّع] به اسارت در آمده و غل و زنجیر به گردن داشت)).
---------------------------------------------
1-تیره اى از بنى اسد بن خزیمه.
2-اسد الغابة: 1 / 123.
3-اصابة: 1 / 68.
4-اسد الغابة: 1 / 123.
5-تیره هایى از بنى اسد بن خزیمه.
6-تیره هایى از بنى اسد بن خزیمه.
7-بحار: 45 / 25.
8-جمهرة النسب: 1/ 241.
9-شیخ طوسى او را از یاران امام باقر قلمداد كرده است (رجال: 143، شماره 1546 و 269 شماره 3875).
10-رجال كشى: 78 شماره 133؛ منتهى المقال فى احوال الرجال: 2 / 328.
11-ارشاد: 2 / 37؛ كامل: 4 / 20.
12-ارشاد: 2 / 41؛ لهوف: 108؛ كامل: 4 / 22؛ اخبار الطوال: 231 درمقاتل الطالبین آمده است كه مسلم به خانه ((هانى بن عروه مرادى)) وارد شد.
13-انسان / 29.
14-تسلیة المجالس: 2 / 260 - 261؛ بحار: 24 / 386، باب 37.
15-طبرى، تاریخ: 3/ 311.
16-طبرى: تاریخ: 3 / 314.
17-همان.
18-طبرى، تاریخ: 3 / 319 (با اندك تفاوتى در نقل)؛ ارشاد: 2 / 98.
19-ارشاد: 2 / 103؛ لهوف: 162؛ كامل: 4 / 68.
20-كامل: 4/ 70.
21-منسوب به تیره اى از قبیله خزاعه.
22-محلى است در سرزمین موصل كه مصعب بن زبیر در زمان اختلاف خود با عبدالملك مروان بر سر خلافت، در سر راه خود به شام در این منطقه اردو زد.
23-كامل: 4 / 71.
24-طبرى، تاریخ: 3 / 321؛ كامل: 4/ 71.
25-شیخ طوسى او را در زمره یاران امام حسین (علیه السلام) دانسته است ( ر. ك: شیخ طوسى، رجال،ص 105).
26-جزرى در اسد الغابة: 4 / 264 و ابن حجر در اصابه: 6 / 96، شماره 7978، وى را ((مسلم بن عوسجه)) ذكر كرده اند.
27-ر. ك: اخبار الطوال: 235؛ كامل: 4 / 25؛ ارشاد: 2 / 45؛ مقاتل الطالبین: 100.
28-طبرى، تاریخ: 3 / 351؛ كامل: 4 / 58؛ ارشاد: 2 / 92.
29-ارشاد: 2 / 96 (با تفاوتى اندك در برخى كلمات).
30-احزاب / 23.
31-منطقه اى معروف است كه مركز آن ((اردبیل)) بوده است. حذیفه یمانى در سال 20 هجرى به اتفاق مسلم بن عوسجه آن سامان را فتح كرد. (تهذیب الكمال: 5 / 495).
32-طبرى، تاریخ: 3 / 325؛ كامل: 4 / 68.
33-طبرى، تاریخ: 3/ 277؛ (ر. ك: كامل 20).
34-محلى در شمال كوفه نزدیك قادسیه.
35-محلى در شمال قادسیه در مسیر كسانى كه از طریق كوفه به شام مى روند و سپس از آن جا به ((عین التمر)) حركت مى كنند.
36-طبرى، تاریخ: 3 / 301.
37-محلى در شمال كوفه در چهار میلى قادسیه قرار دارد و مرز عراق به شمار مى آید. ((عذیب)) به این دلیل به ((هیجانات)) اضافه شده كه نعمان بن منذر پادشاه حیره، شترانش را در آن جا رها مى ساخت و آن گونه كه از حدیث سعد بن ابى وقاص استفاده مى كنم، عذیب القوادس نیز در غرب عذیب الهجانات قرار دارد.
38-احزاب / 23.
39-نام مردى طایى غیر از عدى بن حاتم طایى، سخاوتمند معروف است؛ زیرا فرزندان عدى الطرفات در جنگ هاى امیرالمؤمنین (علیه السلام) در ركاب حضرت به شهادت رسیدند و عدى پس از آن ها بى آن كه فرزندى داشته باشد، از دنیا رفت و بدین جهت مورد نكوهش قرار مى گرفت. وى گفت: كاش هزار تن مانند این پسرها داشتم كه در ركاب على (علیه السلام) آنان را تقدیم به بهشت مى كردم.
40-طبرى، تاریخ: 3 / 308.
41-طبرى، تاریخ: 3 / 308.
42-همان: 3 / 330.
--------------------------------------
الشیخ محمد بن طاهر السماوى
مترجم: عباس جلالى
سه شنبه 19/10/1391 - 10:57
اهل بیت
نیرنگ سیاسى و شهادت

مسعود تیمى از شیعیان بنام بود. پسرش عبدالرحمان نیز. پدر و پسر از شخصیت هاى برجسته كوفه بودند. هر دو شجاع، هر دو دلیر و در جنگ هاى مسلمانان، از خود، نامى به یادگار گذارده بودند. خواستند به سوى حسین شتابند. راه را بسته یافتند. نقشه اى طرح كرده و آن را خوب پیاده كردند و خود را به حسین رسانیدند. یاران حسین، زیرك بودند و هشیار. مردم با ایمان چنین بوده و هستند.
خود را در زمره سپاه یزید قرار دادند. از كوفه با سپاه بیرون شدند، به كربلا رسیدند و در برابر سپاه حسین قرار گرفتند. منتظر فرصت بودند و غفلت هم كاران را خواهان. نا آن ساعت فرا رسید و فرصت پیدا شد و آن، سه روز قبل از روز شهادت بود. فرصت را مغتنم شمرده، به سوى حسین دویدند و به خدمتش رسیدند.
فرصت را مغتنم شمردن، از شایستگى هاى عالى انسانیت است. بیشتر موفقیت هاى مردم، در اثر بهره بردارى از فرصت است. بسیارى از شكست ها، در اثر غفلت از فرصت است.
وقتى كه پسر و پدر شرفیاب شدند، سلام كردند. حسین جواب داد. این سلام و جواب، نشانه موفقیت در نقضه بود. آمادگى خود را براى شهادت عرضه داشتند و در خدمت حسین بماندند.
روز شهادت، به جان بازى پرداختند. آن دو در زمره مدافعان نخستین حمله سپاه یزید قرار داشتند. سخت كوشیدند، پاى دارى كردند، تا هر دو شربت شهادت نوشیدند.
خرم دل آن پدر كه چنین باشدش پسر

فرخ رخ این پسر كه چنان باشدش پدر
جابر بن حجاج تیمى نیز چنین كرد؛ از كوفه به كربلا، در زمره سپاه یزید قرار گرفت و به كوى شهادت آمد. در ساعت فرصت، خود را به حسین رسانید و در خدمتش بماند تا شهید گردید.
--------------------------------------
آیت الله سید رضا صدر
سه شنبه 19/10/1391 - 10:52
اهل بیت
اسیرى و شهادت
در جهاد كربلا، زن و مرد، شركت داشتند. مردان به شهادت رسیدند، و زنان اسارت را برگزیدند. مردانى، هم اسارت دیدند و هم شهادت چشیدند.
نافع
پسر هلال جملى، از گروه سوم بود. وى نافع نام داشت. مردى دلیر، دانشمند، نویسنده، قارى قرآن، راوى حدیث، بزرگوار، داراى مقامى ارجمند در عشیره، و از یاران امیرالمؤ منین به شمار بود. در جهادهاى سه گانه جمل، صفین، نهروان، شركت كرده بود، و جان بازى ها، نشان داده بود.
پسر هلال، پیش از آن كه مسلم در كفه شهید شود، از آن شهر بیرون آمد و به سوى حسین شتابان گردید. دوستانش، پس از وى اسبش را بیاوردند و در راه او گام برداشتند و شهید شدند.
پسر هلال، در راه مكه - كربلا، به حضور حسین (ع) شرفیاب شد و در خدمتش بود تا به شهادت رسید.
پسر هلال در خدمت پیشواى شهیدان بود كه حر سردار یزیدى، راه را بر آن حضرت ببست!
او به سخنان آن حضرت گوش مى داد كه در آن وقت فرمود:
((مى بینید راه را بر ما بستند و دنیا دگرگونه گردیده و چهره كریه و شوم خود را نشان مى دهد. خوبى و نیكوكارى، از جهان رخت بر بسته و با سرعت و شتاب دور مى شود. و به جز ته كاسه اى از آن به جاى نمانده است. و یا چرا گاهى خشكیده كه جان دارى را نتواند سیر كند! آیا نمى بینید به حق عمل نمى شود و كسى را از باطل روى گردان نیست؟! این وقت است كه مرد با ایمان آماده شهادت مى گردد و طالب دیدار حق مى شود. من مرگ را به جز سعادت و خوش بختى نمى بینم و زیست با ستم كاران را به جز رنج و تلخى نمى دانم)).
پسر هلال به این سخنان گوش داد و دانست به هدف خود كه شهادت باشد نزدیك شده. وقت وقت شهادت است؛ چون كسى به حق عمل نمى كند و از باطل روى نمى گرداند.
پسر هلال صبر كرد، تا زهیر، دعوت حسین را لبیك بگوید. سپس، از جاى برخاست و چنین گفت: اى پسر پیغمبر! تو مى دانى كه مهر جدت رسول خدا، در دل همه كس جاى نگرفت. با این كه حضرتش به همه مهربان بودن و همه را به راه راست هدایت كرد؛ در میان یارانش، منافقان بسیار بودند، كه با زبان، ارادت مى ورزیدند و در دل، دشمنى مى پروریدند. در پیش رو، از عسل شیرین تر بودند و در پشت سر، از حنظل تلخ ‌تر. وضع چنین بود تا زمانى كه خداى، پیغمبرش را نزد خود برد. پدرت على نیز، دچار چنین مردمى بود! گروهى یارش بودند و در ركابش با ناكثین و قاسطین و مارقین جهاد كردند. گروهى نیز، با حضرتش ستیزه جویى پیشه ساختند! تا پدرت نیز به سراى جاودانى رحمت و رضوان ایزدى بشتافت.
امروز، تو در میان ما، در چنین وضعى قرار دارى. گروهى كه پیمان خود را با خداى بشكنند و به عهد خود وفا نكنند، زیان آن چه به خودشان مى رسد و خداى از ایشان بى نیاز است. ما گوش به فرمانیم، به هر كجا خواهى ببر، آماده ایم، مشرق باشد یا مغرب، خاور باشد یا باختر. تو امام و پیشواى ما هستى. ما در برابر تقدیر خداى، تسلیم، و از لقاى خداى دروى گردان نخواهیم بود. به ایمان و بینایى خود پاى بندیم. هر كس تو را دوست بدارد، دوستش داریم و هر كس تو را دشمن دارد، دشمنش خواهیم بود.
پسر هلال، به گفته خود عمل كرد؛ مطیع فرمان حسین بود و از او جدا نشد تا به سرزمین كربلا رسید، همیشه جان و دل به كف داشت. چشم بر لب حسین بسته و گوش بر فرمان نهاده بود.
پیش از شروع جنگ، یزیدیان، آب را به روى حسینیان بستند! و تشنه كامى در میان زنان و كودكان، كوچك و بزرگ، آغاز شد. هوا گرم بود و تشنگى پى در پى بر فشار خود مى افزود. حسین، شبان گاه عاشورا، برادرش عباس را ماءمور كرد كه با سى سوار و بیست پیاده برود و آب بیاورد. آنان، بیست مشك آب، با خود برداشتند و به سوى فرات راهى گردیدند.
فرمانده این سپاه كوچك عباس بود و پرچم دار آن، پسر هلال.
در تاریكى شب، روان شدند، تا به رود فرات رسیدند. نگهبان فرات، زبیدى بود كه سربازانى بسیار، تحت فرمان داشت. زبیدى فریاد زد: كیست؟!
نافع پاسخ داد: پسر عموى توست.
زبیدى: تو كیستى؟
نافع: من نافع، پسر هلالم.
زبیدى: چه كار دارى؟
نافع: تشنه ایم، آمده ایم آب بنوشیم، آبى كه شما به روى ما بسته اید!
زبیدى: هر چه آب مى خواهى بنوش.
نافع: به خدا سوگند، مادامى كه حسین و یارانش تشنه اند، یك قطره نخواهیم نوشید، و باید آب ببرم.
زبیدى كه عباس و سپاه كوچكش را یدید، چنین گفت: نخواهم گذارد، اینان آب بنوشند، ما را این جا گذارده اند براى چه؟ براى آن كه از نوشیدن آب جلوگیرى كنیم.
پسر هلال، به یاران روى كرده فرمان داد: بروید مشك ها را پر كنید. و خود و عباس، با یزیدیان به زد و خورد پرداختند و آن ها را مشغول داشتند. یاران، سرازیر شده و از آب فرات مشك ها را پر كردند. عباس و نافع در جنگ بودند.
یاران، از فرات، بیرون شده و با مشك هاى پر، راهى خیمه گاه گردیدند. عباس و نافع در جنگ و ستیز بودند، كار به كشتار رسید و یزدیان كشته دادند.
جنگ شبانه ادامه یافت، تا آب به خیمه گاه برسید. پس، عباس و نافع، از جنگ، دست برداشته، به خیمه گه بازگشتند؛ سقاى تشنه كامان شدند.
بامداد جنگ كه هجوم دسته جمعى سپاه یزید آغاز گردید، پسر هلال، مردانه به دفاع پرداخت، هر چند بیشتر یاران حسین، در این حمله شهید شدند، ولى توانستند حمله را دفع كنند. پسر هلال، زنده و سربلند از این حمله بیرون آمد، پس، بر سپاه دشمن تاختن كرد و فریاد زد: اگر مرا نم شناسید، بشناسید، من نافع جملى هستم. دین من، دین حسین است.
مزاحم از سپاه یزید فریاد كشید: دین من، دین عثمان است.
نافع گفت: تو بر دین شیطان هستى و سوى او تاخت آورد. مزاحم خواست بگریزد، ولى شمشیر نافع بدو برسید و كارش را بساخت و كشته راه عثمان گردید.
زبیدى، سردارى یزیدى، بانگ بر كوفیان زده، گفت: مى دانید، با چه كسى مى جنگید؟! تنها، كسى به جنگ نافع نرود! دسته جمعى بر او حمله كنید. كوفیان اطاعت كردند. نافع، ساعتى با شمشیر بجنگید. پس، از میان لشكر بیرون شده، به تیر اندازى پرداخت. ترهایش را زهر آلود كرده بود و نامش ‍ را، بر پیكان آن ها كنده بود. دوازده تن را، با ضرب تیر بر زمین انداخت و گروهى را زخمى و مجروح ساخت. تیرهایش كه به پایان رسید، و بدین وسیله استراحتى كرد، دوباره شمشیر از نیام بر كشید و بر سپاه دشمن زد و مى گفت: من هژبر جملى هستم، دین من، دین على است.
یزیدیان محاصره اش كردند.سنگ بارانش كردند، تیر بارانش كردند، نافع تا مى توانست با فنون سربازى، خود را از آماج تیرها و سنگ ها، كنار داشت، ولى نتوانست، از گزند همه، خود را محفوظ بدارد چون از چارسو، تیر مى آمد و سنگ. سنگى سنگین، بر بازوى راستش آمد و آن را بشكست. تا خواست به خود بجنبد، سنگى دیگر باروى چپش را بشكست. دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد. اسیر یزیدیان گردید.
شمر، دوم شخص سپاه یزید، او را بگرفت و نزد عمر، اول شخص سپاه، برد. هنگام رفتن، شمر بدو گفت: نافع! چرا خود را بدین روز انداختى؟!
پسر هلال گفت: خدا مى داند كه چرا چنین كردم.
خون بر رخسارش جارى بود.
دیگرى بدو گفت: ببین در چه حال هستى و چگونه وضعى دارى!
پسر هلال، پاسخش داد: دوازده تن از شما را كشتم، به جز كسانى كه زخمى كردم. اگر بازوها و ساعدم نشكسته بود، نمى توانستید اسیرم كنید.
نزد عمر سعد كه رسید، شمر بگفت: این را بكش.
عمر پاسخ داد: تواش آوردى، اگر مى خواهى خودت او را بكش. شمر، شمشیر كشید كه نافع را بكشد.
پسر هلال بدو گفت: اگر مسلمان بودى، براى تو بسیار سخت بود كه جواب خدا را در قیامت بدهى كه چرا خون ما را ریختى. خدا را حمد مى كنم كه قتل مرا به دست بدترین خلق قرار داد. شمر، پسر هلال را بكشت و جنایتى بر جنایاتش بیفزود و نافع پس از اسارت، به شهادت رسید.
موقع اسدى
موقع، در زبان عرب، دردمند را گویند و اسیر رنج والم را. آیا پدر و مادر، از آینده فرزند آگاه بودند. كه وى را موقع نامیدند؟ یا آن كه ناآگاهانه چنین نامى بر پسر نهادند؟!
دردمندى و رنج كشیدن، در راه خدا، خوش بختى و سعادت است. خوشا به حال مردمى كه بدین سعادت رسیدند. موقع، از كوفه به سوى كربلا رهسپار شد، خانه و زندگى داشتند، همه چیز داشتند، از آسایش بریدند، از خانه و زندگى دست كشیدند، از زن و فرزند، جدا شده با پاى خود به قتل گاه رفتند! حسین چگونه انسانى بود كه انسان ها، در راهش چنین مى كردند!؟
موقع، از بنى اسد بود. اگر حبیب نتوانست اسدیان پیرامون كربلا را به یارى حسین، بیاورد. موقع، با پاى خود بدون دعوت حبیب، به كربلا شتافت.
موقع، در روز شهادت، دلیرانه جنگید و مردانه كوشید، پیكرش آماج تیر و نیزه و شمشیر گشت. هنگامى كه توانش سلب شد، و نیروى خود را از دست داد و قدرت بر ایستادن نداشت، به روزى زمین افتاد.
خواستند سر از پیكرش جدا سازند. خویشانى در سپاه یزید داشت. خود را رسانیدند و از چنگ دشمنش رهایى بخشیدند و به كوفه اش بردند، خواستند در نهان به درمانش پردازند، ولى این راز پنهان نماند و خبرش به امیر كوفه رسید و آهنگ كشتنش كرد. جماعتى به شفاعت پرداختند. امیر از قتلش در گذشت و بدتر از كشتن با وى رفتار كرد:
دستور داد پیكر مجروح و ناتوان را، در غل و زنجیر كشیدند و به تبعید گاه زراره تبعیدش كردند. موقع، سالى را با پیكر آغشته به خون، در غل و زنجیر بگذرانید و پس از یك سال به حسین پیوست و با غل و زنجیر، به دیدار حق نایل گردید و به آرزوى خود رسید.
سوار
سوار، از عشیره همدان است. همدانیان از یاران على و دوستان وفادار على و آل على بودند. قیام حسین، در برابر یزید، كه به گوش سوار رسید، از كوفه روانه كربلا گردید و به حسین پیوست. در خدمتش بماند تا به خون غلتید و جان داد.
سوار، در روز شهادت، در برابر هجوم نخستین سپاه یزید قرار گرفت و تا نیرو در بدن داشت پاى دارى كرد. در اثر كثرت زخم و بسیارى جراحت، نتوانست بایستد و بر زمین افتاد، ولى هنوز رمقى در پیكر داشت. دشمنان اسیرش كردند و نزد عمر بردند. به كشتنش فرمان داد. تنى چند از خویشان سوار، در زمره سپاه بودند؛ لب به شفاعتش گشودند.
شفاعت مؤ ثر افتاد و عمر، از خون او در گذشت. او را به كوفه بردند تا زخم هایش را درمان كنند، ولى زخم ها سنگین و كارى بود، درمان مؤ ثر نشد و مرهم نتوانست كارى كند. شش ماه بر وى گذشت و او جان مى داد. سر انجام، به یاران ملحق شد، و خسته دلى كه پیش رو كاروان بود و در قفا قرار گرفته بود، به منزل رسید و با حسین هم منزل گردید. اسارت را دید، جراحت را چشید و به شهادت رسید.
مصیبت سوار، از مصیبت موقع سبك تر بود. امیر كوفه از زنده ماندن و اسارتش آگاه نشد، تا آهنگ كشتنش كند و یا به زنجیرش كشد. سوار، با پیكر زخمى و آغشته به خونش سوخت، ساخت و رنج كشید، تا شهید گردید.
--------------------------------------
آیت الله سید رضا صدر
سه شنبه 19/10/1391 - 10:52
اهل بیت
پیش گامان شهادت (1)

معاویه بمرد و پسرش یزید به جایش نشست. یزید، زیركى پدر را نداشت. او گمان مى كرد، حكومت كردن، در عیش و نوش و باده گسارى به سر بردن و بر آوردن خواهش دل است.
با مردم باید خشونت و زبرى رفتار كرد و با زندان و شكنجه و اعدام، آرام ساخت. در منطق یزید، معناى كشوردارى و ایجاد امنیت، همین بود و بس.
مسلمانان، حكومت یزید را خوش نداشتند. یزید را مى شناختند و پدرش را نیز مى شناختند. خبر به كوفه رسید، كه حسین (ع) از بیعت یزید، سر باز زده و به مكه رفته است.
كوفیان به جنب و جوش افتادند و نفرت خود را از حكومت یزید، به حسین اعلام داشتند. نامه ها نوشتند، طومارها فرستادند و حضرتش را براى رهبرى به كوفه دعوت كردند.
كوفه، مركز حكومت على (ع) پدر حسین بود. شایسته دانستند كه مركز حكومت حسین گردد و پسر، جاى پدر بنشیند.
گویند شماره نامه هایى كه از كوفه براى حسین (ع) فرستاده شد، به دوازده هزار رسید.
حسین (ع) كوفه را دیده بود، و مردمش را مى شناخت و مى دانست كه قابل اعتماد نیستند، وفا ندارند؛ از گفتارشان تا رفتارشان هزاران فرسنگ راه است.
رفتار كوفیان را با پدرش على (ع) دیده بود، با برادرش امام مجتبى (ع) دیده بود. با حكومت هاى وقت، دیده بود. مى دانست، سخنان آن ها، پشتوانه ندارد، روز، سخنى مى گویند، شب بر خلافش گام بر مى دارند. در برابر زور، تسلیم مى شوند و در پیش گاه عدل، طغیان كرده، سركشى مى كنند. آنان نوكر قدرتمند، از هر سو كه باد قدرت وزیدن گیرد، بدان سو مى دوند و در برابر زور، گردن خم كنند. گاه گاه در میانشان، مردمى با ایمان یافت مى شود، ولى خارستان با یكى دو گل، گلستان نمى گردد.
حسین (ع) عزم شهادت داشت و آبیارى درخت پژمرده اسلام را، با خون پاك خود مى دانست. سفر كوفه، راه شهادت بود و كربلا، كوى شهادت و حكومت یزید، وقت شهادت. پیش از آن كه، به سوى كوفه رود، مسلم را به نمایندگى خود، از مكه به كوفه فرستاد.
مسلم
مسلم، پسر عموى حسین (ع) بود، مردى بزرگوار و دلیر و دانشمند و اهل تقوا و فضیلت بود. حسین، تنى چند از یاران خود را، در خدمت مسلم روانه ساخت و او را به تقوا و رازدارى و مهربانى سفارش فرمود و از مسلم خواست كه وضع سیاسى و نظامى كوفه را، براى وى بنویسد. آن گاه، نامه اى كوتاه براى كوفیان نوشت و همراه مسلم فرستاد. نامه چنین بود:
((برادرم و پسر عمویم، مسلم را به سوى شما فرستادم. كسى كه مورد اعتماد من است و بدو اطمینان دارم و وى را سپردم كه وضع شما را، براى من بنویسد. به جان خودم سوگند، رهبر، كسى است كه حق را اجرا كند)).
مسلم، در نیمه دوم ماه رمضان، از مكه بیرون رفت و از مدینه گذر كرد و در مسجد پیغمبر نماز خواند و با كسان خود، وداع كرد و راهى كوفه گردید.
مسلم، دو راهنما با خود برداشت؛ چون بیراهه را برگزید. كاروان كوچك به راه افتاد. راهنمایان، راه را گم كردند و همراهان را به بیابانى خشك و بى آب و گیاه، دچار ساختند. تشنگى بر همه چیره شد و رهنمایان را تلف كرد، و در دم مرگ، راه را نشان دادند. مسلم و یاران توانستند خود را به آب برسانند و از تشنگى جان سالم به در برند. مسلم، براى حسین (ع)، نامه اى بدین گونه نوشت:
از مدینه بیرون شدم. دو راهنما با خود برداشتم. راه را گم كردند و تشنگى، بر همه چیره گردید. آن دو بمردند و ما در دم واپسین به آب رسیدیم. من این پیش آمد را به فال بد گرفتم.
پاسخ حسین (ع) چنین بود:
((برو به سوى مقصدى كه تو را فرستادم)).
مسلم، اطاعت كرد و به سوى كوفه روان شد، و در آن جا، در خانه مختار، منزل گزید. كوفیان، گروه گروه، به دیدن مسلم مى آمدند و مسلم، نامه حسین (ع) را بهر ایشان مى خواند. آنان گوش مى دادند و مى گریستند. گریه از مهر و از شوق بود.
بزرگان و سخنوران با ایمان، هم چون عابس شاكرى و حبیب اسدى، آمادگى خود را براى جان بازى در ركاب حسین (ع) اعلام داشتند.
بیعت آغاز شد؛ شماره بیعت كنندگان به هیجده هزار تن رسید و نام ها در دفتر ثبت گردید.
مسلم، براى حسین نامه نوشت و بیعت آن ها را گزارش داد و تقاضا كرد هر چه زودتر به كوفه آید؛ چون مردم مشتاقانه آرزومند زیارتش هستند.
نامه را به وسیله عابس براى حسین (ع) فرستاد و پس از چند روزى نقل مكان كرد. از خانه مختار)) به خانه هانى رفت و آن جا را پایگاه قرار داد.
نعمان، امیر كوفه بود. پس از آن كه از اقدامات مسلم آگاه شد، از قصر به زیر آمد0 (قصرش را دارالاماره مى نامیدند) و به میان مردم كوفه شد و سخن گفت و تهدید كرد و از طغیان و سر كشى بر حذر داشت، ولى نرمش در گفتار را از دست نداد. روش امیر كوفه را دوستان یزید نپسندیدند، آن ها مى خواستند به خشونت پردازد، به یزید گزارش دادند: امیر كوفه، در برابر مسلم ناتوان است و یا ناتوانى نشان مى دهد.
یزید، ابن زیاد را امیر كوفه گردانید. وى امیر بصره بود، یزید، امارت كوفه را نیز به حكومت او ضمیمه كرد. ابن زیاد، از بصره حركت كرده، به كوفه آمد و زمام شهر را در دست گرفت.
شب هنگام، امیر جدید وارد كوفه شد. بر چهره، لثام بسته بود و جامه هایى هم چون جامه حسین (ع) بر تن داشت. مردم كوفه حسینش پنداشتند و بدو خوش آمد گفتند. به كاخ امارت كه رسید، امیر كهنه نیز، وى را حسین پنداشت، و در كاخ را بر وى ببست و راهش نداد.
امیر نو، فریاد كشید: در را باز كن!
نعمان، صداى ابن زیاد را بشناخت و در را باز كرد.
كوفیانى كه در پیرامونش بودند نیز، وى را بشناختند و از گردش پراكنده شدند و خبر را در كوفه پخش كردند.
ابن زیاد، نخست به جست و جوى مسلم پرداخت تا از جاى گاه مسلم آگاه شد. هانى، میزبان مسلم را دستگیر كرد و چوب زد و در بند كشید.
مسلم، مجبور شد عكس العمل نشان دهد. بیعت كنندگانى كه در دسترس ‍ بودند، گرد آورده، براى نجات هانى به كاخ هجوم برد.
ابن زیاد، در كاخ متحصن گردید، ولى تحصنش طولى نكشید؛ چون یاران مسلم بى وفایى كردند و از گرد او پراكنده شدند!
مسلم، یكه و تنها ماند و سرگردان در كوچه ها همى رفت، تا به در خانه اى رسید كه زنى بر در ایستاده بود. مسلم از وى آب خواست. طوعه برفت و آب آورد. مسلم بنوشید و باز همان جا بایستاد، طوعه سبب پرسید.
مسلم حال خود باز گفت. زن با ایمان، وقتى كه مسلم را بشناخت، به درون خانه برد و به خدمت گزارى پرداخت. دیرى نپایید كه بلال، پسر طوعه، به خانه بازگشت، و مادر، وجود مهمان گرامى را از پسر پنهان داشت. ولى پسر از خدمت هاى مادر، به وجود مهمان پى برد. بامدادان به سوى كاخ رفت و گزارش داد.
ابن زیاد، محمد اشعث را با عده اى سرباز، براى دستگیرى مسلم فرستاد.
مسلم در خانه طوعه بود كه بانگ سم ستوران و شیهه اسبان را شنید و دانست كه براى دستگیرى او آمده اند. آماده دفاع شد و از خانه بیرون آمد و به جنگ پرداخت. جنگیدن در كوچه هاى تنگ و پر پیچ و خم كار آسانى نیست. به ویژه كه مسلم، از پس و پیش، مورد حمله قرار گرفت و كوچه ها، براى وى ناشناخته بود!
كوفیان نیز، هم چون بلال پسر طوعه، از وى پذیرایى كردند! از بام ها به سنگ باران پرداختند! دسته هاى نى را آتش زده، به سوى مسلم پرتاب مى كردند!
مسلم كه از مرگ، هراس نداشت، مردانه مى جنگید و دلیرانه به كارزار مى پرداخت. گاه دشمن را مى گرفت و بر پشت بام پرتاب مى كرد، گاه به جلو مى تاخت و حمله مى كرد، گاه به عقب بر مى گشت و دفاع مى كرد و فریاد مى كشید:
سوگند مى خورم كه جز با آزادگى كشته نشوم.
پیكر مسلم از زخم شمشیر و نیزه آغشته به خون گردید. ولى مسلم، نبرد مى كرد، تنش از آتش نى ها مى سوخت و مسلم نبرد مى كرد. سنگ ها پیكرش را مى دریدند و مسلم نبرد مى كرد. گویند 35 تن را به خاك هلاك انداخت.
محمد اشعث فریاد مى كشید: مسلم تو در امان هستى، چرا بیهوده جنگ مى كنى و خود را به كشتن مى دهى. مسلم نبرد مى كرد.
شمشیر دیگر بكیر، بر چهره مسلم فرود آمد و لب بالا را قطع كرد و بر لب زیرین رسید. مسلم نبرد مى كرد. مسلم بر بكیر حمله كرد و شمشیرى بر فرقش نواخت و دومین 1ربت را بر شانه اش فرود آورد. نزدیك بود، كارش ‍ را بسازد كه كوفیان از چنگ مسلم نجاتش دادند.
مسلم تا رمقى بر تن داشت، به جنگ ادامه داد. هنگامى كه خسته و ناتوان شد و كوفته و بى جان گردید، به دیوار خانه اى تكیه داد. چون قدرت ایستادن نداشت، كوفیان اسیرش ساختند و بر استرى سوارش كردند و به سوى كاخش بردند.
مسلم، در راه مى گریست. یكى بدو گفت: چرا گریه مى كنى؟! كسى كه در راه برانداختن حكومتى گام بر مى دارد، باید آماده چنین روزى باشد.
مسلم گفت: به خدا سوگند، براى خود نمى گریم و از كشته شدن، زارى نمى كنم. من براى حسین مى گریم كه به زودى بدین جا خواهد آمد و این مردم با او چه خواهند كرد؟!
پس، به محمد اشعث روى كرده، گفت:
اى بنده خدا! مى دانم كه تو قدرت ندارى، از امانى كه زه من دادى دفاع كنى. اینان مرا خواهند كشت. مى بینم كه حسین (ع) امروز و فردا به كوفه خواهد آمد و گریه من از این است. آیا خبر دارى؟!
آیا مى توانى، كسى را بفرستى كه از زبان من به حسین (ع) بگوید: سرور، بازگرد، به كوفیان اعتماد مكن، اینان همان هایى هستند كه پدرت، از دستشان، آرزوى مرگ مى كرد. مردم كوفه، به تو دروغ گفتند. پیك تو نیز بگوید. وقتى مسلم این سخنان را مى گفت كه در دست دشمن اسیر بود و تا شب كشته مى شد.
محمد اشعث گفت:
به خدا سوگند، این كار را خواهم كرد و به امیر خواهم گفت: من به تو امان داده ام.
محمد به قول خود وفا كرد و پیكى فرستاد و پیام مسلم را به پیشوا رسانید و به ابن زیاد گفت: من به مسلم امان داده ام.
ابن زیاد گفت: تو را نفرستاده بودم كه امان دهى، تو را فرستاده بودم كه دستگیر كنى. مسلم به در كاخ كه رسید، كوزه آبى دید و آب خواست.
نانجیبى گفت:
این آب را كه مى بینى، بسیار سرد است و تو قطره اى از آن را نخواهى نوشید، تا از سرخ جوش جهنم بنوشى!
مسلم پاسخ داد:
تو، براى نوشیدن سرخ جوش جهنم، سزاوارترى.
پس، به دیوار تكیه داد و بنشست. مردى برایش آب آورد. مسلم جام را بگرفت و تا خواست بنوشد، جام پر از خون گردید. جام دگرى آوردند، باز پر از خون شد، چون از لب بریده خون جارى بود. سومین جام را كه بر لب نهاد، دندان هاى پیشین، در جام بیفتاد.
مسلم گفت:
خداى را حمد مى كنم كه سرنوشت مرا لب تشنه كشته شدن قرار داد.
مسلم را به درون كاخ بردند. مسلم، براى امیر كوفه احترامى نگذارد. افسر گارد بدو اعتراض كرد.
ابن زیاد گفت: كارى نداشته باش، او كشته خواهد شد!
مسلم گفت: مى خواهم وصیت كنم.
به سرنشینان مجلس امیر كوفه، نظرى افكند. عمر سعد را كه از قریش بود، براى وصیت برگزید.
عمر، در آغاز، نپذیرفت كه وصى مسلم شود، ولى پس از موافقت ابن زیاد، قبول كرد كه وصیت را به كار بندد. مسلم را به جایى كه از دیدگاه ابن زیاد پنهان نبود، ببرد و بنشانید و به وصیت گوش داد.
وصیت مسلم چنین بود:
1. هفتصد درم، در كوفه بده كارم، پس از كشته شدن من، زره مرا بفروش و قرض مرا بده.
2. بدن مرا، از ابن زیاد بگیر و به خاك سپار.
3. كسى را نزد حسین (ع) بفرست، تا به حضرتش بگوید كه باز گردد و به كوفه نیاید و این راز را پوشیده دار. ولى عمر، چاپلوسى كرد و راز را نزد ابن زیاد فاش ساخت!
ابن زیاد گفت:
هر چند مسلم خیانت نكرد، ولى به خیانت كارى اعتماد كرد!
در این جا دو چهره در برابر هم قرار گرفتند: چهره مردانگى و فضیلت، چهره نامردى و خیانت؛ مسلم و عمر سعد.
مسلم، دو ماه و اندى در كوفه مانده بود، سالار بود، سرور بود، مهمان بود، عزیز بود، گرامى بود. مى خواست پس از مرگ هم عزیز باشد و كشته اش به روى زمین نماند و به خاك سپرده شود. پول بسیارى به حضورش آورده بودند و براى خرید سلاح و جمع آورى ابزار جنگ مصرف كرده بود، درمى از آن ها را به مصرف شخصى نرسانیده بود و براى نیازمندى خود، وام گرفته بود.
در دم مرگ از وفادارى با پیشواى خود، دست بر نداشت و آن چه توان داشت در راه خدمت به آن حضرت به كار برد، تا صرف اداى وظیفه نباشد و از جان و دل بكوشد.
عمر سعد، با آن كه از قریش بود و با مسلم از یك ایل و تبار بودند، و عرب از تعصب قبیله اى از برخوردار است، به مسلم خیانت كرد. نخست، وصیت را نپذیرفت، مبادا امیر كوفه را خوش نیاید. سپس بدون آن كه از وى بپرسند مسلم چه گفت، راز را فاش ساخت و این خیانتى بود به انسانیت و تملقى بود به امیر كوفه و چاپلوسى نسبت به دستگاه حاكمه!
مسلم را چنین محاكمه كردند:
ابن زیاد: به مسلم روى كرده، گفت:
پسر عقیل! به كوفه آمدى و میان مردم شكاف انداختى و همه را به هم ریختى!
مسلم پاسخ داد:
چنین نیست. من براى چنین كارى نیامدم. مردم این شهر كه از حكومت ظلم و ستم به ستوه آمده بودند، حكومتى كه نیك مردان و پارسایانشان را كشته بود و خون ها ریخته بود و رفتار كسرى و قیصر را پیش گرفته بود. من آمدم، تا عدل را بر پا كنم و مردم را به سوى قرآن دعوت كنم.
ابن زیاد گفت:
اى فاسق! تو را بدین كارها چه كار، تو همان كسى هستى كه در مدینه شراب خواره بودى و مى گسارى مى كردى!
مسلم گفت:
تا كنون من، لب به شراب نیالوده ام و جامه به مى نزده ام. خدا مى داند كه تو دروغ مى گویى، من چنین كسى نیستم. شراب خواره، كسى است كه دستش ‍ تا مرفق، در خون مسلمانان بى گناه فرو رفته، آدم ها كشته، خون ها ریخته، با مردم ستیزه جویى كرده، خیانت كرده و پشیمان نیست! چنان مى نشیند و به لهو و لعب مى پردازد و بى تفاوتى نشان مى دهد، گویى گناهى نكرده و جنایتى مرتكب نشده است!
ابن زیاد گفت:
دلت مى خواست به منصبى برستى و امارتى حایز شوى، ولى خدا نخواست و تو را شایسته ندید!
مسلم پرسید:
پس شایسته آن منصب كیست؟
ابن زیاد:
امیرالمؤ منین یزید!
مسلم:
خدا مى داند شایسته كیست و مردم هم مى دانند و تو مى پندارى كه از آن بهره اى دارى؟!
ابن زیاد: گمان مى كنى كه حكومت از آن شماست؟!
مسلم: گمان نیست، یقین است.
ابن زیاد: تو را طورى بكشم كه تا كنون، در اسلام، كسى ندیده باشد!
مسلم: تو شایسته هستى كه از این جنایت ها بكنى و این گونه بدعت بگذارى! كار تو خون ریختن است! گوش و بینى بریدن است! پلیدى كردن است، پاكان را سرزنش نمودن!
ابن زیاد امیر، در برابر منطق مسلم اسیر، شكست خورد و به دشنام گویى پرداخت.
به مسلم دشنام داد. به على (ع) دشنام داد. به حسین (ع) دشنام داد. به عقیل، پدر مسلم، دشنام داد! مسلم، سكوت كرد و مهر خاموشى، بر لب گزید و چیزى نگفت.
سپس، ابن زیاد بگفت تا مسلم را بالاى بام كاخ ببرند. و بكیر را كه از دست مسلم، زخم برداشته بود، بخواست و گفتش: برو انتقامت را بگیر و سرش را از تن جدا كن واز بام قصر به زیرش انداز!
مسلم، شاهكارى سیاسى به كار بد و خواست محمد اشعث را بر ابن زیاد بشوراند. بدو رو كرده گفت: برخیز و امانى كه دادى دفاع كن. ولى محمد نامردى كرد و خصلت عربى را به دو انداخت و سكوت پیش كشید و كارى نكرد! آیا محمد، عرب نبود، یا وفاى به عهد، خصلت عربى نیست؟!
مسلم را بر بام بردند و بكیر سرش را از تن جدا كرد و سر و تنش از بالاى بام در كوچه بینداخت! پس، به زیر آمد و نزد ابن زیاد شد.
ابن زیاد از او پرسید:
وقت كشته شدن، مسلم چه مى گفت؟
بكیر گفت:
خداى را تسبیح مى كرد، استغفار و طلب آمرزش مى نمود. بدو گفتم: خدا را حمد مى كنم كه به من توان داد تا انتقام خود را از تو بگیرم. آن گاه ضربتى بدو زدم كه كارگر نشد.
مسلم گفت:
اى برده یزید! با این ضربت، انتقام خود را گرفتى، آیا بَسَت نیست؟ پس با ضربه دوم سرش را جدا كردم.
آن گاه، ابن زیاد به كشتن هانى و تنى چند از زندانیان، فرمان داد و فرمان اجرا گردید. كوفیان، پذیرایى از مسلم را به حد اعلا رسانیدند! ریسمانى بر پاى مسلم بستند و ریسمانى بر پاى هانى و هر دو پیكر را در كوچه ها كشیدند.
ابن زیاد هم، سرهاى مسلم و هانى را به شام نزد یزید فرستاد! سپس فرمان داد تن مسلم را، در شهر به دار آویختند.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:51
اهل بیت
پیش گامان شهادت (2)
ابن یقطر
دیگر از پیش گامان شهادت، ابن یقطر است.
وى را هم شیر حسین (ع) گفته اند؛ با آن كه حسین (ع) به جز پستان فاطمه، از پستان زنى شیر نخورده بود. ابن یقطر هم پستان فاطمه را به لب نگرفته بود. پس چرا او را هم شیر حسین (ع) گفتند؟
چون مادر ابن یقطر، لله حسین (ع) و نگه دارنده او در كودكى بود.
وقتى كه نامه مسلم، از كوفه به دست حسین (ع) رسید، نامه اى كه در آن تاءكید شده بود كه هر چه زودتر، حسین (ع) به سوى كوفه روانه گردد، حسین، پاسخ نامه را نوشت و با ابن یقطر به كوفه فرستاد. ماءموران یزید، در راه دستگیرش كردند و به كوفه اش بردند. ابن زیاد، هر چه از او بازجویى كرد، چیزى به دست نیاورد، بدو گفت:
برو بالاى بام قصر و در برابر مردم، دروغ گوى، پسر دروغ گو را، حسین پسر على را، لعنت كن و دشنام بده، تا درباره جانت فكر كنم.
ابن یقطر، بالاى بام رفت. وقتى كه با مردم كوفه رو به رو شد، فریاد برآورده گفت: اى مردم! من فرستاده حسین (ع) پسر فاطمه (س) دختر رسول خدایم. اى مردم! حسین را یارى كنید و جهاد در ركاب حسین را در برابر پسر مرجانه به جان بخرید!
نام مادر ابن زیاد، مرجانه بود و ابن یقطر از نسبت دادن به مادرش منظورى داشت كه پوشیده نیست.
پسر مرجانه، هم فرمان داد، تا ابن یقطر را از بالاى بام به زیر انداختند و استخوانهایش بشكست، ولى هنوز رمقى در تنش باقى بود كه قاضى كوفه سرش را از تن جدا كرد!
قیس
قیس پسر مسهر، نیز از پیش گامان شهادت است. وى از مردم كوفه بود و دومین پیك كوفه، به سوى حسین (ع) و حامل طومار بود. در طومار، چنین آمده بود:
هر چه زودتر بیا، همگى انتظار مقدمت را داریم و جز به تو، به هیچ كس نظر نداریم، شتاب، شتاب، والسلام.
قیس، طومار را به حسین (ع) رسانید و با مسلم به كوفه بازگشت و براى بار دوم از كوفه به حضور حسین (ع) رسانید و با مسلم به كوفه بازگشت و نامه اش را براى حسین (ع) آورده بود. اكنون دومین بار بود كه قیس، از مكه به سوى كوفه باز مى گشت و پاسخ حسین (ع) را براى مسلم همراه داشت. ولى این نامه به دست مسلم نرسید.
دیده بانان راه، قیس را دستگیر كردند و نزد ابن زیادش بردند. ابن زیاد نامه حسین (ع) را بخواست. قیس گفت: پاره اش كردم.
- چرا پاره كردى؟
- تا تو از آن آگاه نشوى؟
- نامه براى چه كسانى بود؟
- براى كسانى كه نامشان را نمى دانم.
اكنون كه پاسخ نمى دهى، به مسجد برو و بر منبر شو و به دروغ گو زاده دروغ گو، حسین پسر على، دشنام بده!
قیس، به مسجد رفت و بر منبر بالا شد و چنین گفت:
اى مردم كوفه! من فرستاده حسین، پسر على هستم. بهترین خلق خدا، فرزند فاطمه دختر رسول خدا. حضرتش به سوى كوفه روان است، اى مردم یارى اش كنید.
پس، ابن زیاد را دشنام داد و به زیاد ناسزا گفت و بر امیرالمؤ منین (ع) درود فرستاد.
قیس را بگرفتند و از بالاى بام قصر به زیر انداختند. پیكرش قطعه قطعه گردید و به شهادت رسید.
كاروان شش نفره
اعلان قیس و اخبار او از خروج حسین (ع) به سوى عراق، شش تن را از كوفه به یارى حسین (ع) فرستاد. عمرو و صیداوى و سعد غلامش، سه و چهار، مجمع عائذى و پسرش عائذ، پنج و شش، جناده سمانى و غلام نافع بجلى كه اسب نافع را یدك مى كشید چون نافع خودش، از پیش به حسین (ع) پیوسته بود.
این شش تن، مى دانستند كه دیده بانان بر سر راه ها قرار دادند، تا هر كس كه به یارى حسین (ع) برود، دستگیر سازند، طرماح شتربان را، دلیل راه گرفتند، تا آن ها را از بیراهه به حسین برساند.
طرماح، آن ها را با سرعت از بیراهه مى برد و در راه براى شترها آواز حدى مى خواند و با آن ها سخت مى گفت:
اى شتر من! از تیز راندن من هراس مكن: یا ناقتى لا تذعرى عن زجرى.
و پیش از سپیده دم، براى سفر آماده باش: و شمرى قبل طلوع فجر.
تا بهترین مسافرها را با خود ببرى: بخیر ركبان و خیر سفر.
و به حضور حسین (ع) زاده كریمان شرف یاب سازى: حق تجلى بكریم النحر.
آن بزرگوار آزاده و جوان مردى كه: الماجد الحر رحیب الصدر.
خدایش براى بهترین كار فرستاده است: اءتى به الله لخیر اءمر.
كاروان كوچك شش نفره، بیابان ها را در نوردیدند و مى كوشید كه خود را از دیدگان ماءموران نهاد دارد، تا به حضور حسین (ع) و لى خدا و امام عصر برسد. عاقبت، جوینده یابنده شد و كاروان، سعادت شرفیابى به حضور حسین (ع) را یافت و فراق به لقا تبدیل گردید.
كاروانیان هنگام شرفیابى، شعرهاى طرماح را براى امام بخواندند.
حضرتش فرمود:
((امید است كه آن چه خداى براى ما خواسته، خیر باشد: خواه كشته شویم، خواه پیروز گردیم)).
كاروان شش نفره، در آغاز با سخت گیرى حر رو به رو شد. او خواست كه این شش تن را زندانى كرده و یا به كوفه باز گرداند!
حسین (ع) فرمود: ((نخواهیم گذارد و از ایشان دفاع مى كنیم، چنان كه)) از جان خود دفاع مى كنیم. اینان انصار منند، یاوران منند، تو وعده دادى، تا نامه ابن زیاد نرسد، متعرض من و یارانم نشوى)).
حر گفت: چنین است، ولى این ها همراه تو نیامده اند.
حسین گفت:
((این ها یاران منند و مانند كسانى هستند كه همراه من بوده اند. باید به وعده خود وفا كنى، و گرنه با تو پیكار مى كنم)).
حر كه وضع را چنین دید، سخن خود را پس گرفت و دست از آن ها برداشت و یاران شش گانه به مقصود رسیدند و یار جاودانى حسین (ع) گردیدند.
دفاع حسین (ع) از این گروه كوچك، در برابر حر، قدردانى بود، حسین (ع) كسى را ناامید نمى كند و مهر را با مهر، پاسخ مى دهد. چقدر سعادتمند است كسى كه حسین (ع) از او دفاع كند!
حسین (ع) مرد وفاست، دستگیر است، مهربان است، از یارانش دفاع مى كند؛ به ویژه، یارانى كه در راه حسین (ع) رنج ها برده اند، سختى ها كشیده اند، بیابان ها پیموده اند، تا دست خود را به دامان حسین (ع) برسانند، حسین، دستشان را مى گیرد، او دستگیر است، مهمان پذیر است، مهر را با مهر پاسخ مى دهد. چه خوش بى مهربانى از دو سر بى. آنان عاشق حسین (ع) بودند و حسین نیز عاشق آن ها. عشق حسینى از هر دو سو بود. آیا عشق آن ها افزون تر بود یا عشق حسین (ع)؟ البته عشق حسین هر چه بود، عشق بود، مهر بود، امید بود، عشق حسینى، سعادت است، امید است، نوید است، سوداى با حسین (ع) چنین است، صد در صد سود است، در این سودا، حسین (ع) براى خود چیزى نمى خواهد و بزرگوار همین است.
رفتار این گروه شش نفره، حقیقتا شگفت انگیز است. انسان، رنج ها ببرد. بیابان ها در نور دید و سفر خود را از دید دشمن، نهان دارد، براى آن كه كشته شود براى آن كه شهادت یابد! صیاد پى صید دویدن عجیب نیست صید از پى صیاد دویدن مزه دارد صیادان از صید خود حیات مى گیرند، ولى حسین (ع) حیات مى بخشد، راه حسین (ع) آب حیات است.
حسین (ع) با یاران نو رسیده به سخن پرداخت و حال كوفه و مردمش را بپرسید. پاسخ حضرتش را مجمع بداد. او از یاران پدر حسین (ع) بود و پدر مجمع از یاران جد حسین، رسول خدا، مجمع كه چكیده دوستى اهل بیت بود، چنین گفت:
اشرافت كوفه، پول هاى گزاف و رشوه هاى كلان گرفتند و شكم ها را آكنده كردند و یك جا بر ضد تو شدند! و مردم دیگر، دلشان باقى است، ولى فردا، شمشیرشان به روى توست.
حسین (ع) از حال رسول خود جویا شد.
پرسیدند: رسول حضرتت كیست؟
فرمود: ((قیس)).
گفتند: قیس؟! قیس؟! قیس، در راه كوفه دستگیر شد و نزد ابن زیادش ‍ بردند. وى از قیس خواست كه به مسجد برود و در حضور مردم، تو و پدرت را لعن كند! قیس به سوى مسجد رفت و بر منبر شد و بر تو درود فرستاد و بر پدرت درود فرستاد و ابن زیاد را لعن كرد، زیاد را لعن كرد. آمدنت را به سوى كوفه خبر داد و مردم را به یارى حضرتت دعوت كرد.
ماءموران، او را گرفتند و از بام قصرش بینداختند و بكشتند!
از شنیدن این خبر، دیدگان حسین (ع) پر اشك شد و این آینه را تلاوت كرد:
((فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر؛(1)
كسانى وظیفه خود را انجام دادند و كسانى آماده هستند)).
سپس به قیس دعا كرده گفت:
((پروردگارا! بهشت را، براى ما و آن ها منزل قرار بده و ما را در كانون مهرت و مقر رحمتت جاى ده و پاداشى كه اندوخته اى، نصیب گردان)).
گروه شش نفره، در خدمت حسین (ع) ماندند و همگى شهادت یافتند. آن ها نخستین افراد بودند كه در روز شهادت، شهید شدند. در آغاز پیكار، مورد محاصره دشمن قرار گرفتند. حسین (ع)، برادرش عباس، سردار سپاهش را فرمود: ((از محاصره نجاتشان ده)).
عباس اطاعت كرد و یك تنه بر سپاه دشمن زد و كوشید و شمشیر زد، تا خطر محاصره را بشكست و همگى را نجات داد و این جوان مردان را با پیكرهاى آغشته به خون، به سوى حسین (ع) مى آورد و خود، در پشت سرشان، قرار داشت. سپاهیان یزید، خواستند راه را بر این جوان مردان مجروح ببندند. آن ها كه چنین دیدند، از عباس جدا شده حمله متقابل كردند و آن قدر جان بازى نمودند، تا همگى شهید شدند.
عباس، به حضور حسین بازگشت و گزارش داد.
حسین، بر آن ها رحمت فرستاد، باز هم رحمت فرستاد، چند بار رحمت فرستاد.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:50
اهل بیت
پیش گامان شهادت (3)
پیر مرد ایرانى
امیرالمؤ منین (ع) از نامش پرسید. عرض كرد: سالم.
على (ع) گفت:
((پیغمبر (ص) به من خبر داده كه نام تو را با پدر و مادرت در ایران، میثم نهاده اند)).
میثم گفت: یا امیرالمؤ منین! آرى چنین است. رسول خدا راست گفته و تو راست مى گویى؛ نام من میثم بوده است.
على هم گفت:
((به همان نامى كه پیامبر به تو داده، بازگرد و نام سالم را كنار بگذار)).
میثم اطاعت كرد و خود را براى همیشه میثم نامید. او از پارسایان و دوستان بسیار نزدیك على (ع) گردید و از نظر مقام معنوى به پایه اى بلند رسید، به طورى كه از آینده خبر مى داد. میثم، در كوفه بزیست، تا عمر معاویه به سر آمد و یزید خلیفه شد.
هنگامى كه ابن زیاد از بصره به كوفه آمد، به دستگیرى و زندان افكندن و كشتن دوستان امیر المؤ منین پرداخت!
به وى گفتند:
میثم، از نزدیك ترین دوستان على (ع) و از بهترین فداییان این خاندان است.
ابن زیاد، با تعجب پرسید:
همین مرد ایرانى؟
گفتند: آرى، همین مرد ایرانى.
فرمان دستگیرى میثم صادر شد و میثم دستگیر شده در بند افتاد.
ابن زیاد در بازجویى از او پرسید:
خداى تو كجاست؟
میثم گفت:
در كمین ظالمان و ستم گران است و تو از آن ها هستى!
ابن زیاد گفت:
تو با این كه عجم هستى، چنین گستاخانه سخن مى گویى؟! میثم را به زندان ببرید.
میثم را به زندان بردند و با مختار هم زندان كردند.
میثم، در زندان، به مختار، این مژده بداد:
تو از زندان آزاد خواهى شد و از حسین (ع) -كه تا چند روز دیگر كشته مى شود- خون خواهى مى كنى و كشندگان را به كیفر مى رسانى و همین ابن زیاد تو را خواهد كشت.
دیرى نپایید كه ابن زیاد تصمیم به قتل میثم گرفت و فرمان داد: میثم را به دار آویزید.
ماءموران، اطاعت كردند، طناب هاى دار را به زیر بازوانش انداختند و به دارش كشیدند، تا در اثر گرسنگى دراز، بر بالاى دار بمیرد و چشمانش  طعمه مرغان هوا گردد.
میثم، دار را منبر وعظ و ارشاد قرار داد و به راهنمایى پرداخت و از فضایل اهل بیت، دم زد. مردم به سخنان گوش مى دادند و از خرمن فضلش خوشه بر مى گرفتند.
چاپلوسى، ابن زیاد را گفت:
اگر این وضع ادامه یابد، میثم، كوفه را بر تو بشوراند!
ابن زیاد فرمان داد:
به دهانش لگام بزنید، تا دیگر سخن گفتن نتواند! ماءموران اطاعت كردند و این جنایت بى سابقه را در اسلام انجام دادند!
میثم، نخستین كسى بود كه در اسلام به دهانش لگام زدند. سه شبانه روز، بر بالاى دار زنده بود. در روز سوم ظالمى زوبینى در پهلویش فرو كرد.
شام گاه روز سوم، از بینى و دهانش خون جارى شد و شهادت یافت.
---------------------------------------------
1-احزاب (33) آیه 23.
--------------------------------------
آیت الله سید رضا صدر
سه شنبه 19/10/1391 - 10:49
اهل بیت
دو راهى شهادت (1)
راه حیوان یكى است: راه دل، راه شهوت، راه خشم، راه انتقام.
راه انسان، دو تاست: راه دل و راه خرد.
بشر، در هر گامى كه بر مى دارد، بر سر دو راهى قرار دارد؛ راه دل و راه خرد، وى مى تواند خواهش دل را پیاده كند و مى تواند در راه خرد قدم بردارد و راه دل را پشت سر گذارد. دل، آسایش مى پسندد، لذت مى پسندد، انتقام مى پسندد، خواهش دل همین است و جز این نیست. خزد، خوش بختى را
آرزومند است، سعادت را مى خواهد، به آسایش، به لذت، به انتقام، كارى ندارد. سطح فكر وى بالاتر از این هاست. خرد، آینده نگر است.
دل، امروز را مى بیند و دم را خوش دارد. خرد، امروز و فردا را مى بیند. كسى كه راه دل را بگزیند، خود را از بشریت تنزل داده، به حیوانیت رسانده است. چون حیوان تنها به راه دل مى رود.
بشرى كه راه خرد را پیش گیرد، خود را از بشریت ترقى داده و به انسانیت رسانیده است. چون انسان به راه خرد مى رود. كسى كه به راه دل برود، انسان نیست، حیوانى است دو پا، بشر، همیشه، بر سر دو راهى قرار دارد: بازگشت به حیوانیت و ارتجاع، صعود به انسانیت و ارتقا. گروهى از این راه رفتند و گروهى آن را بر گزیدند.
در جهاد كربلا، از هر دو گروه نمونه هایى وجود دارد. گروهى راه شهادت را برگزیدند و زندگى جاودانى را خواستند. گروهى راه دل را پیش گرفتند و نابود شدند و به هلاكت رسیدند. حسینیان، گروه نخستین بودند و یزیدیان، گروه دومین.
راه شهادت، راه آزادى است. قلدرى و زورگویى در آن نیست. یاران حسین (ع) همگى آزاد بودند. حسین (ع) احدى را مجبور نكرد كه با وى باشد، یارانش آزادى كامل داشتند، مى توانستند، در خدمتش بمانند و شهادت یابند و مى توانستند از او جدا شوند و سلامت بمانند.
شهید، پیش از شهادت، در هر دمى بر سر دو راهى قرار دارد؛ پس، در همه حال، با دل در نبرد است. پیش از آن كه با دشمن، در نبرد شود. كسى كه در نبرد با دل، پیروز شد، به یقین، در نبرد با دشمن پیروز خواهد شد و آنان كه در نبرد با دشمن شكست مى خورند، پیش از آن، در نبرد با دل، شكست خورده اند.
عباس و عمر سعد
1 عباس و عمر سعد، هر دو، بر سر دو راهى، قرار گرفتند؛ یكى راه شاهدت را برگزید و دیگرى راه شقاوت را. عباس، سردار سپاه حسین (ع) شد و عمر سعد، سردار سپاه یزید. عباس، به دست كافران كشته شد و عمر سعد، به دست مسلمانان، آن، سپید بختى دو جهان را به دست آورد و این، سیاه بختى دو جهان.
2 ابن زیاد در كاخ امارت نشسته بود و بر مسند حكومت كوفه تكیه زده است. به شمر ماءموریت مى دهد كه به كربلا، براى كشتن حسین (ع) برود و عمر سعد را تحت فشار بگذارد كه بیش از این دفع الوقت نكند. در این هنگام، عبدالله بن ابى المحل كه از مجلسیان به شمار مى رفت و از سران قوم بود، از امیر كوفه تقاضا كرد كه به عباس و برادرانش امان دهد و از سر كشتن آن ها بگذرد ابن ابى المحل كه دایى زاده عباس بود، خواست خوش ‍ خدمتى به پسر عمه اش كرده و خون وى را خریده باشد. شمر نیز، با وى هم داستان گردید، چون عباس از سوى مادر، با شمر رگ خویشى داشت. امیر كوفه، تقاضاى آن دو را پذیرفت و امان نامه اى نوشت و به ابن ابى المحل بداد. وى امان نامه را بگرفت و به وسیله غلامش به كربلا فرستاد تا به خواهر زادگانش، عباس و برادرانش، برساند.
وقتى امان نامه به دست آن ها رسید، عباس به قاصد گفت: سلام ما را به دایى برسان و بگوى: ما را بدین امان، نیازى نیست. امان خدا، برتر و بالاتر از امان پسر سمیه است (سمیه، از روسپیان بنام عرب و مادر زیاد بود).
وقتى كه شمر به كربلا رسید، پیش از آن كه گردونه جنگ به راه افتاد، خود را به سپاه حسین (ع) رسانید و فریاد كشید: خواهر زادگان من كجا هستند؟ عباس كجاست؟ برادرانش كجا هستند؟ پاسخى نشنید! شمر، دگر باره فریاد كشید و سخن خود را تكرار كرد. پاسخى نشنید!
در این هنگام، حسین (ع) برادر را فرمود: پاسخش را بدهید، هر چند فاسق است. عباس از جاى برخاست و به سوى شمر رفت و پرسید: چه مى خواهى؟
شمر چنین خطاب كرد: خواهر زادگان من! همگى شما در امان هستید و كسى با شما كارى ندارد!
عباس گفت: خداى تو را لعنت كند و امان تو را! آیا ما امان داشته باشیم و پسر رسول خدا (ص) امان نداشته باشد؟! برادران عباس نیز، مانند وى سخن گفتند و امان را پذیرفتند. بر سر دو راهى كه رسیدند، شهادت را برگزیدند.
تاریخ نویسان مى گویند: هنگامى كه امیرالمؤ منین خواست، با مادر عباس ‍ ازدواج كند، به برادرش عقیل، كه عرب شناس بود، گفت: زنى مى خواهم كه زاییده مردان باشد، تا پسرى برایم بزاید.
عقیل، فاطمه كلابى را نام برد و گفت: شایسته تر از او، كسى را سراغ ندارم. در میان عرب، دلیرتر از پدرانش و شجاع تر از نیاكانش، كسى نیست. آن گاه دلاوران قبیله كلاب را بر شمرد و نام برد. على با فاطمه كلابى، ازدواج كرد. فاطمه، براى على (ع) چهار پسر آورد و ام البنین لقب گرفت. عباس پسر بزرگش بود، سپس عبدالله، سوم جعفر، چهارم عثمان.
عباس را، كنیه ابوالفضل بود و ماه بنى هاشم لقب داشت.
ماهى كه از سه خورشید، كسب نور كرده بود:
از پدرش على مرتضى (ع)، از برادرش حسن مجتبى (ع)، از برادرش حسین (ع) پیشواى شهیدان.
عباس، جوان بود و جوان مرد، هنگام شهادت، بیش از 34 بهار از عمرش ‍ نگذشته بود.
یادگار حسین، امام سجاد (ع) كه در كربلا حاضر بود و از نزدیك جان بازى هاى عمویش عباس را دیده بود، درباره عمو چنین گفت:
((خداى، عمویم، عباس را رحمت كند، جان بازى كرد، فداكارى كرد، آن قدر كوشید، تا دو دستش جدا گردید، در عوض، خداى، دو بال در بهشت، به وى عطا كرد كه پرواز كند. او نزد خدا، داراى مقام ارجمند است كه شهیدان در روز قیامت آرزو كنند)).
هنگامى كه یزیدیان، آب را بر حسینیان بستند و تشنگى بر همه چیره گردید، حسین (ع) عباس را بخواست و سى سوار و بیست پیاده تحت فرمانش قرار داد و ماءمورش ساخت كه برود، آب بیاورد. آن ها به سوى فرات راهى شدند. هنگامى كه به فرات نزدیك شدند، با مقاومت و جلوگیرى نگهبانان فرات رو به رو گردیدند. عباس و نافع، با آنان به نبرد پرداختند و نگهبانان را به خود مشغول ساختند، تا سربازان به درون فرات رفته و مشك ها را از آب پر كرده، به سوى خیمه گاه حسین روانه شدند و عباس و نافع، هم چنان به زد و خورد ادامه مى دادند و یزیدیان را مشغول مى داشتند تا وقتى خبر رسید كه آب به خیمه گه رسیده، پس، دست از جنگ كشیدند و بازگشتند.
سه شنبه 19/10/1391 - 10:48
اهل بیت
دو راهى شهادت (2)
عباس به لقب ((سقا)) ملقب گردید.
عرب، دهمین روز سال را، عاشورا مى گوید، چنان چه نهمین روز را تاسوعا مى گوید.
عصر تاسوعاى سال 61 هجرت، عمر سعد، فرمان هجوم را به سوى حسینیان صادر كرد و چنین ندا داد: سربازان خدا! سوار شوید، بهشت در انتظار شماست!
بى شرمى و بى ایمانى وى اندازه ندارد. عمر، مزد كشتن پسر پیغمبر را، بهشت قرار مى دهد! همان پیغمبرى كه بهشت را پاداش نیكوكاران گفته است. یزیدیان به سوى حسینیان تاختن كردند!
زینب، دختر پیغمبر و خواهر حسین (ع) شرفیاب خدمت برادر گردید و گزارش داد. عباس نیز شرفیاب شد و جنبش سپاه یزید را گزارش داد و منتظر فرمان بایستاد.
حسین (ع) نیز شرفیاب شد و جنبش سپاه یزید را گزارش داد و منتظر فرمان بایستاد.
حسین (ع) فرمود:
((سوار شو و به سوى آن ها برو، و بپرس چه مى خواهند و چه منظور دارند)).
عباس 25 سوار، همراه برداشت و به سوى یزیدیان راهى شده، در برابر ایشان صف كشیدند و پرسید: چه مى خواهید؟
گفتند: امیر، فرمان داده كه یكى از دو راه را برگزینید: یا تحت فرمان وى در آیید، یا جنگ!
عباس گفت: شتاب نكنید، تا من به حضور امام بازگردم و پیام را عرضه بدارم. یزیدیان موافقت كردند و حمله متوقف شد. عباس با سرعت به سوى حسین (ع) روانه شد و دل خواه امیر كوفه را عرضه داشت.
حسین فرمود: ((برادر! مى توانى امشب را از این ها مهلت بگیرى، تا شبى دیگر، خداى را عبادت كنیم. نماز بخوانیم، دعا كنیم، آمرزش بجوییم. خدا مى داند من نماز را دوست مى دارم. خواندن قرآن را دوست مى دارم. دعا كردن و خداى خواندن را دوست مى دارم. استغفار را دوست مى دارم)).
عباس كه از نظر امام آگاه شد، به سوى یزیدیان بازگشت و بدان ها خطاب كرده گفت:
امشب را باز گردید، تا در این كار بیندیشم، فردا كار، یك طرفه خواهد شد.
عمر سعد به شمر روى كرده پرسید: چه مى گویى؟
شمر: فرمانده تو هستى، راءى، راءى توست.
عمر سعد: مى خواهم مشورت كنم. پس سرداران سپاه را مخاطب قرار داده پرسید: شما چه مى گویید؟
یكى پاسخ داده گفت: سبحان الله! به خدا سوگند، اگر این ها از دشمنان اسلام بودند و شبى را مهلت مى خواستند، سزاوار بود كه بدیشان مهلت بدهیم، چه برسد كه آل محمد هستند و دودمان پیغمبر!
قیس اشعث گفت: مهلت ندهید كه صبح گاه شمشیر خواهند كشید!
سپس، عمر سعد، مهلت داد و منادى او ندا كرد: شما را، تا صبح مهلت دادیم، اگر تسلیم شدید، همه را نزد امیر خواهیم فرستاد و اگر تسلیم نشدید، از دست ما جان سالم به در نخواهید برد!
ماءموریت سیاسى را، عباس به خوبى انجام داد، چنان چه سقایى را نیز به خوبى انجام داد. هنگامى كه یزیدیان، آب را به روى حسینیان بستند، آب در خیمه گه جیره بندى گردید؛ همان آبى را كه عباس آورده بود. آب را در میان همه بزرگ و كوچك، زن و مرد پخش كردند و هر كس را از خرد و كلان، زن و مرد، بهره اى دادند تا از تشنگى جان ندهد و بتواند زیست كند. در آن میان، سه تن از جیره آب خود استفاده نكردند و براى كودكان نگاه داشتند: نخست، پیشواى شهیدان حسین (ع) بود. دیگر، بانوى بانوان زینب، خواهر حسین (ع). سوم، سردار شهید عباس برادر حسین (ع).
كشیك و نگهبانى خیمه نیز، در شب عاشورا با عباس بود و از شب تا به صبح به پاسدارى مشغول بود و دمى از یاد خدا و عبادت خدا و خواندن خدا، غافل نگردید.
صبح گاه جنگ، فرماندهى سپاه، از طرف حسین (ع) به كف با كفایت عباس، واگذار گردید و سردار سپاه شهیدان شد. آتش جنگ، افروخته گردید و شهیدان، میدان شهادت هم چون مجلس بزم دانسته به جان بازى پرداختند. گردونه جنگ به گردش در آمد و یكایك شهیدان را به سر منزل شهادت مى برد. دلاورى شهیدان، عرصه كار زار را چنان بر یزیدیان تنگ كرده بود، كه سر از پا نمى شناختند.
سردار سپاه شهیدان، با نبوغ نظامى كه خود داشت و در مكتب پدرش على (ع) فنون جنگ را آموخته بود، با سپاه ناچیز خود، در برابر دریاى سپاه دشمن مقاومت مى كرد و به فرماندهى ادامه مى داد و بهترین مقاومت هاى تاریخ نظامى جهان را، مجسم مى ساخت. حسین نیز، ناظر میدان جنگ بود. عباس، از بامداد جنگ، تا ساعت شهادت، دقیقه اى آرام نگرفت؛ یا مجروحى را از چنگال دشمن خون خوار، نجات مى داد، یا از جیره آبى خود به تشنه اى آغشته به خون، آب مى رسانید.
گاه به گاه در میدان جنگ شركت مى كرد. پرچم را، در حضور امام، به زمین فرو مى كرد و بر دشمنى مى تاخت، سپس باز مى گشت و علم را بر مى داشت و به فرماندهى مى پرداخت.
تنى چند از سربازان، در حلقه محاصره سپاه یزید قرار گرفتند. حسین، عباس را فرمود: اینان را از محاصره بیرون آور. عباس اطاعت كرد و به سوى دشمن تاخت و آن قدر شمشیر زد، تا حلقه محاصره را بشكست و محصوران را نجات داد. محصوران، كه مجروح و زخمى شده بودند، به سردار والا مقام خود گفتند: ما سلامتى نمى خواهیم، اجازه بده برگردیم و به سر منزل مقصود برسیم. عباس، تقاضاى آنان را پذیرفت و اجازه داد به میدان برگردند و به جهاد پردازند.
آنان بازگشتند و نبرد را ادامه دادند.
عباس، آن ها را تنها نگذارد و در كنار آنان وارد جنگ شد، شمشیر مى زد، حمله مى كرد، از سربازانش دفاع مى كرد. آخرین فرد آن ها كه شهادت یافت، دست از جنگ كشید و به حضور امام شرفیاب شد و جریان را گزارش ‍ داد.
اگر بدانیم كه سپاه حسین (ع) در كربلا، از یك صدم سپاه یزید كمتر بوده، شایستگى و لیاقت سردار شهیدان، بیشتر، براى ما آشكارا مى گردد.
وقتى رسید كه به جز عده اى معدود باقى نماند و همگى یاران شهادت یافتند. عباس، برادران خود را خواست و گفت: ساعت شهادت فرا رسیده، شما بچه ندارید، به سوى شهادت شتاب كنید، تا شما را پاى حساب كنم.
شهادت، براى شهیدى كه فرزند نداشته باشد، گواراتر است، چون در اندیشه خردسال خود، پس از مرگ نیست. عباس، با این سخن، شهادت را براى برادرانش گواراتر ساخت.
برادران عباس، وارد عرصه پیكار گردیدند و دلیرانه به نبرد پرداختند تا یكایك، در برابر دیدگان عباس كشته شدند. دیگر كسى نمانده بود، سردار شهیدان، تنها و بى لشكر گردید، اینك نوبت شهادت خود اوست. به حضور حسین (ع) شرفیاب شد، و اجازه خواست كه به میدان برود. عرضه داشت: سینه ام تنگ شده، از زندگى سیر شده ام! اجازه بدهید، بروم، جانم را فدا كنم.
امام، عباس را نگریست، دید، عشق شهادت، سر تا پاى وجودش را فرا گرفته، فرمود:
سقاى تشنه كامان، مشك را برداشت و بر اسب پرید و به سوى فرات روان گردید. چون شیر غران به نگهبانان فرات حمله كرد، صف ها را درید و وارد شط شد. مشك را پر كرد، سپس با دو كف دست آبى برداشت، تا بنوشد واز تشنگى اندكى بكاهد. آب را بالا آورد، بالا آورد، بالا آورد، نزدیك دهانش ‍ كه رسید، آب را به روى آب ریخت!
آیا از تشنگى برادر یاد كرد؟ آیا از تشنگى دهان كودكان یاد كرد و نوشیدن آب را خلاف جوان مردى یافت؟! كسى كه جیره آب خود را، براى دگران گذارده، اكنون خود آب بنوشد و دگران تشنه بمانند؟ آیا مى خواست با لب تشنه شهادت یابد و با لب تشنه به دیدار خداى نایل گردد و از دست پدرش ‍ ساقى كوثر، جام بگیرد؟ هر چه بود آب ننوشید و آب را بریخت. از شط بیرون آمد، یزیدیان، راه را بر وى بستند، مبادا آب به حسین (ع) برسد و در برابر امیر كوفه نافرمان گردند!
سقاى تشنه كامان به جنگ پرداخت، با دستى شمشیر مى زد و از مشك محافظت مى كرد. پاى به ركاب مى زد و از مشك محافظت مى كرد. پیكرش ‍ آماج تیر و نیزه و شمشیر قرار گرفته بود و از مشك محافظت مى كرد. آیا مشك را بر دوش گذارده بود؟ آیا پیش رویش، به روزى زین نهاده بود؟ هر چه بود، مى جنگید و دفاع مى كرد و از مشك محافظت مى كرد.
حساب دشمن را مى كرد، حساب رسانیدن آب را به حسین (ع) مى كرد، كه در محاصره یزیدیان قرار گرفت.
از پشت و پیش، راست و چپ، بدو حمله مى كردند و عباس مى جنگید و دفاع مى كرد، ولى آزادى جنگى نداشت. چون باید از مشك حمایت كند و آن را سالم به خیمه گاه برساند.
دست راستش را جدا كردند. سردار شهیدان فریاد كشید و رجز خواند:
به خدا سوگند، اگر دست راست مرا جدا كنید، از دین خود، دست بر نخواهم داشت و از آن حمایت خواهم كرد و از امام خودم دفاع مى كنم.
دشت چپش را نیز جدا كردند. با خود خطاب كرد و گفت:
عباس! مبادا از كفار بهراسى، هر چند دست چپت را قطع كردند. مژده باد تو را به رحمت خداى.
تیرى به مشك رسید و آب مشك، بر زمین ریخت و امید سقاى تشنه كامان، نا امید گردید. از بازوهاى بریده اش خون مى چكید، ولى سردار شهیدان، خود را بر اسب نگه داشته بود.
ظالمى، تیرى به سویش رها كرد، تیر بیامد و در دیده اش قرار گرفت و چشمش را بشكافت. ظالمى دیگر، عمودى آهنین بر فرقش بكوفت كه از اسب، به روى زمین افتاد. حسین (ع) را در ساعت مرگ فرا خواند
حسین (ع) خود را هم چون باز شكارى، بر بالین عباس برساند و با اشك از روان پاك برادر بدرقه كرد. عباس به ابدیت پیوست و حسین (ع) هم....
سه شنبه 19/10/1391 - 10:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته