استاد شهيد مطهري درباره ی ازدواج ميفرمايد: «يكي از خصائص اخلاقي هست كه انسان جز در مكتب تشكيل خانواده نميتواند آنها را كسب كند، تشكيل خانواده يعني يك نوع علاقمند شدن به سرنوشت ديگران ... اخلاقيون و رياضتكشها كه اين دوران را نگذراندهاند تا آخر عمر يك نوع «خامي» و «بچگي» در آنها وجود داشته است و يكي از علل اينكه در اسلام ازدواج يك امر مقدس و عبادت تلقّي شده همين است. ازدواج اولين مرحله خروج از خود طبيعي فردي و توسعه پيدا كردن شخصيت انسان است.»
يكي از رازهاي بزرگ موفّقيت پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ در پيش برد اسلام، اين بود كه در تمام اقشار و طبقات مردم به ويژه در قلب جوانان جاي گرفته بود؛ چرا كه اين شيوه را از خدايش آموخته و سخت به اين قشر علاقهمند بود و آنها را دوست ميداشت و به طور جداگانه نيز حالشان را جويا ميشد. گاهي به عيادت بيماران جوان ميرفت و گاهي در جمعشان مينشست و با آنان سخن ميگفت و نصيحتشان ميكرد. همين برخوردهاي زيبا و منحصر به فرد پيامبر بود كه باعث شد جوانان به رسول خدا عشق ورزيده، جان خود را فداي حضرتش نمايند. در بسياري از جنگها همين جوانان بودند كه فرماندهي يا پرچمداري لشگر اسلام را به عهده ميگرفتند و يا طرف مشورت پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ قرار ميگرفتند. گاهي نيز همين جوانان نمايندة ويژة پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ بودند تا به مردم قرآن و معارف اسلامي بياموزند و همين جوانان بودند كه از طرف پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ به عنوان استاندار و فرماندار و قضات در برخي از شهرها تعيين ميشدند، اينك از باب نمونه به چند ملاقات و نشست پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ با جوانان اشاره ميكنيم: 1. قرائت قرآن در محفل جوانان امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: روزي پيامبر بزرگوار اسلام ـ صلي الله عليه و آله ـ از برخي جوانان انصار ستايش كرد و فرمود: ميخواهم بر شما آياتي از قرآن مجيد تلاوت كنم؛ پس هر كه گريه كرد، بهشت بر او واجب ميشود. آن گاه آخر سورة زمر را بر آنان تلاوت فرمود: وَ سِيقَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِلى جَهَنَّمَ زُمَراً حَتَّي إِذا جاؤُها فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَتْلُونَ عَلَيْكُمْ آياتِ رَبِّكُمْ وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا قالُوا بَلى وَ لكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذابِ عَلَى الْكافِرِينَ؛[1] كساني كه كافر شدند، گروه گروه به سوي جهنم رانده ميشوند. وقتي به دوزخ ميرسند، درهاي آن گشوده ميشود و نگهبانان دوزخ به آنها ميگويند: آيا رسولاني از ميان شما به سويتان نيامدند كه آيات پروردگارتان را براي شما بخوانند و از ملاقات اين روز شما را بر حذر دارند؟ ميگويند: آري ولي فرمان عذاب الهي بر كافران مسلّم شده است. تمام جوانان حاضر در مجلس گريستند، جز يك جوان كه گفت: يا رسول الله! من خود را به حال گريه در آوردم، امّا اشكي از چشمانم جاري نشد. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: من بار ديگر اين آيه را بر شما تلاوت ميكنم و هر كه خود را به حالت گريه در آورد، بهشت بر او است و آن گاه آيه را بر آنها تكرار فرمود. اين بار تمام جوانان گريه كردند مگر همان جوان كه فقط تباكي كرد و به فرمودة پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ همه از اهل بهشت شدند.[2] 2. در كنار قهرمانان ابن فتّال نيشابوري از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل كرده كه روزي پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ بر گروهي گذر كرد، در حالي كه سنگي از جايي بلند ميكردند و زور آزمايي ميكردند. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ لحظاتي در كنار آنها ايستاد و فرمود: براي چه چنين ميكنيد؟ در پاسخ گفتند: ميخواهيم ببينيم كدام يك از ما قويتر است. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: آيا شما را خبر دهم كه كدام يك از شما نيرومندتر است؟ گفتند: آري! يا رسول الله. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: قويترين شما كسي است كه اگر از چيزي خوشحال شد و شادمان گشت، اين شادماني او را به باطل و گناه نكشاند و اگر از چيزي خشمگين شد، خشم او، وي را از حق دور نسازد... .[3] 3. برگزاري مسابقه امام زين العابدين ـ عليه السلام ـ فرمود: هنگام برگشتن نيروهاي رزمنده از جنگ تبوك، پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ دستور داد تا مسابقة شتر دواني برگزار گردد. در اين مسابقه، شتر پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ كه اسامة بن زيد بر آن سوار بود، برنده شد. اسامه، آن روز جواني 17 ساله بود. همه ميگفتند: پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ برنده شده است؛ امّا پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ ميفرمود: اسامه برنده است.[4] 4. دلجويي از جوانان رسول گرامي اسلام در طول ساليان نبوت خود، چه در مكه و چه در مدينه، بلكه در تمام دوران عمر پر بركت خويش، با اين قشر رابطة خوبي داشت؛ حتي نسبت به برخي جوانان غير مسلمان نيز عنايت ويژه داشت؛ به گونهاي كه آنها را متمايل به اسلام مينمود. گاه كه برخي از آنان را نميديد تفقد كرده، به سراغشان ميرفت. آوردهاند: نوجواني يهودي در مدينه همواره به حضور رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ ميآمد؛ به حدي كه رابطهاش با آن حضرت خصوصي شده بود و پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ او را براي پيام رساني به اطراف ميفرستاد و... پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ چند روز او را نديد. از اصحاب احوال او را پرسيد. يكي گفت: او در بستر مرگ است و گويي امروز آخرين روز او در دنيا و نخستين روز او در آخرت است. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ همراه چند نفر از اصحاب به خانة او رفت و او را بيهوش ديد. وجود مقدّس رسول اكرم ـ صلي الله عليه و آله ـ ماية بركت بود، وقتي شخصي را صدا ميزد، هر چند او بيهوش باشد، پاسخ آن حضرت را ميداد. رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ او را صدا زد. نوجوان يهودي، چشمهايش را گشود و عرض كرد: لبّيك يا اباالقاسم. حضرت به او فرمود: به يكتايي خدا و رسالت من از جانب خدا گواهي بده. نوجوان به پدرش كه در كنارش بود، نگاه كرد و به خاطر رعايت پدرش كه يهودي بود، چيزي نگفت. پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ براي بار دوّم او را به يكتايي خدا و رسالت خود دعوت كرد. او باز پدر خود را ديد و چيزي نگفت. براي بار سوّم نيز اين كار را تكرار شد. پدرش به زبان آمد و گفت: فرزندم ملاحظة مرا نكن؛ اختيار با خودت است، هر چه ميخواهي بگو. در اين هنگام نوجوان گفت: أشهد أن لا إِلهَ إِلَّا اللهُ وَ أشهد أنّك رَسول الله. سپس جان به جان آفرين تسليم كرد. رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ از پدرش درخواست كرد كه از آنها فاصله بگيرد تا خود به مسائل كفن و دفنش بپردازد. سپس به ياران فرمود: بدن آن نوجوان تازه مسلمان را غسل داده، كفن كنيد. آنان نيز پس از غسل و كفن، جنازة او را به حضور رسول خدا آوردند. رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ بر پيكر جوان تازه مسلمان نماز خواند و پس از پايان مراسم دفن، پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ به خانه خود بازگشت؛ در حالي كه ميفرمود: ألحمد لله الذي أنجا بي اليوم نسمة من النار؛ سپاس خداي را كه امروز به وسيلة من انساني را از آتش جهنّم نجات داد.[5]
[1] . سورة زمر، آية 72. [2] . سفينة البحار، ج 2، ص 94. [3] . روضة الواعظين، ج 2، ص 379، مشكاة الانوار، ص 32. [4] . وسائل الشيعه، ج 13، ص 351. [5] . داستان دوستان، ج 3، ص 323، مشكاة الانوار، ص 392.
چند كودك با يكديگر مشغول بازي بودند. ناگهان زني از دور پيدا شد و كودكي را از آن ميان صدا زد و لحظهاي چند با او سخن گفت. وقتي كودك نزد كودكان بازگشت همبازيهاي او به دورش جمع شدند و اصرار كردند تا آنها را از صحبت با آن زن آگاه كند. كودك از آنها پرسيد: آيا شما ميتوانيد يك راز مهمي را پيش خود نگهداريد؟ همه با صداي بلند گفتند: آري، آري. كودك گفت: من هم همينطور
يكي از بهترين و عارفانهترين حالات بندة مخلص، حالت خدا ترسي و وحشت از روز قيامت است. اين حالت مراتب و جلوههاي گوناگوني دارد، اما در انبياي الهي و معصومين ـ عليهم السلام ـ داراي بيشترين جلوه است؛ چرا كه آنان در بالاترين مراتب خوف خدا قرار دارند. ديگران نيز كه در مراتب پايينتري هستند، به گوشهاي از اين كمالات دست يافتهاند. در اين ميان دانشمندان و علما بيشتر از ديگران روحية خداترسي داشتهاند. قرآن كريم ميفرمايد: إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ؛[1] از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان از او ميترسند. حال بايد پرسيد: چرا فقط دانشمندان از خدا ميترسند؟ علت آن است كه هر چه معرفت و يقين انسان به خدا بيشتر شود، ترس او از پروردگار بيشتر خواهد شد. ترس از خدا، اگر چه علل گوناگوني دارد، اما مؤثرترين آنها، به ياد آوردن عظمت پروردگار و وعدههاي تخلفناپذير او و به خاطر آوردن عظمت روز قيامت است كه تمام اين حالات، انسان را به ترس از خدا و روز قيامت وا ميدارد. در دوران جواني كه دوراني حساس و پر فراز و نشيب است و جوان قادر است همه چيز را در خود بيازمايد، اين مسئله كاملاً آشكار است؛ چرا كه جوان ممكن است با آزاد گذاردن نفس اماره و طغيانگر و پيروي از وسوسههاي شيطان، خود را از قيد همه چيز رها كرده، به حيواني درنده و خون آشام تبديل شود و ممكن است با مهار كردن آن، خود را با بالاترين مراتب كمال انسانيت و عاليترين مراحل معرفت برساند.
[1] . سورة فاطر، آية 28.
روزي نادرشاه افشار به سيد هاشم خاركن روحاني مقيم نجف ملاقات كرد (لقب خاركن براي سيد هاشم به خاطر اين بود كه با خاركني زندگي خود را تأمين ميكرد). نادرشاه به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعاً همت كردهايد كه از دنيا گذشتهايد! سيد هاشم با همان سادگي و روحانيت خود گفت: برعكس شما همت كردهايد كه از آخرت گذشتهايد
سعدي گويد حاتم طائي را گفتند: از تو بزرگ همتتر در جهان ديدهاي يا شنيدهاي؟ گفت: بلي، يك روز چهل شتر قربان كرده بودم امراي عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتي بيرون رفتم. خاركني را ديدم پشته فراهم نهاده. گفتم: به مهماني حاتم چرا نروي كه خلقي بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت: هر كه نان از عمل خويش خورد منت حاتم طائي نبرد من او را به همت و جوانمردي از خود برتر ديدم
روزي ملك الشعرا در حضور فتحعلي شاه نشسته بود. فتحعلي شاه كه گاهي شعر ميگفت يكي از اشعار ضعيف خود را با آب و تاب فراوان براي ملك الشعرا خواند و از او نظر خواست. از آنجايي كه ملك الشعرا مرد بسيار صريح و ركگوئي بود در جواب گفت: بيت سستي است. حضرت خاقان همان بهتر كه شهرياري كنند و شاعري را كنار بگذارند. فتحعلي شاه از اين جواب سخت متغير شد و دستور داد ملك الشعرا را در سر طويلهاي زنداني كنند. مدتي از اين قضيه گذشت تا روزي دوباره شاه يكي از اشعار خود را براي ملك الشعراء خواند و از او نظر خواست ولي ملك الشعرا بدون آنكه پاسخي دهد سر خود را زير افكند و از اتاق بيرون رفت! فتحعلي شاه پرسيد: به كجا ميروي؟ گفت: سر طويله (كه در اظهار نظر قبلي به آن گرفتار شده بودم
حاج ملا علي كني» از علماي بزرگ و داراي نفوذ دوره ناصري بوده كه ناصرالدين شاه به او ارادتي كامل داشته است. ملا علي كني در عين موقعيتي كه داشته است بسيار وارسته بوده و به امور دنيوي و تشريفات آن بياعتنا بوده است. از اين رو اكثر اوقات كه ناصرالدين شاه به زيارت او ميرفته است به ناچار روي حصير كهنه آن مرد خدا مينشسته است و براي مدتي، بزرگي و موقعيت سلطنت را از ياد ميبرد. روزي ناصرالدين شاه از ملاعلي سؤال ميكرد كه طبق حديث شريف پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ: «علماء امتي افضل من انبياء بني اسرائيل» (علماي امت من از پيامبران بنياسرائيل برتر هستند) شما بايد دستكم همان كارهايي را كه انبياء بنياسرائيل ميكردند انجام دهيد. حال شما ميتوانيد مانند حضرت موسي عصائي را اژدها كنيد؟ حاج ملاعلي بدون تأمل ميگويد: بلي! اگر شما ادعاي فرعوني كنيد ما هم عصا را اژدها خواهيم كرد.
در ايام صدارت ميرزا تقي خان اميركبير، روزي احتشام الدوله عموي ناصرالدين شاه كه والي بروجرد بود به تهران آمد و به حضور ميرزا تقي خان رسيد. امير از احتشام الدوله پرسيد: وضع بروجرد چگونه است؟ والي جواب داد: قربان اوضاع به قدري امن و امان است كه گرگ و ميش از يك جوي آب ميخورند. اميركبير برآشفت و گفت: من ميخواهم مملكتي كه من صدر اعظمش هستم، آنقدر امن و امان باشد كه گرگي وجود نداشته باشد كه در كنار ميش آب بخورد تو ميگوئي گرگ و ميش از يك جوي آب ميخورند؟ احتشام الدوله كه در برابر سخن اميركبير جوابي نداشت سر به زير انداخت و چيزي نگفت