• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2943روز قبل
دعا و زیارت
87 - پاسخ مناسب

پس از وفات امام صادق علیه السلام روزى ابوحنیفه ، مومن طاق را دید، به عنوان نكوهش گفت :
امام تو وفات كرد.
مؤ من طاق پاسخ داد:
آرى ! ولى امام تو (شیطان ) تا قیامت زنده است .
انه من المنتظرین الى یوم الوقت المعلوم .(

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:19
دعا و زیارت
86 - كلوخ ‌انداز را پاداش سنگ است

روزى ابوحنیفه - پیشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق علیه السلام ) ملاقات كرد، پرسید:
شما (شیعیان ) به رجعت (97) اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانید؟
مومن طاق گفت : آرى !
ابوحنیفه گفت :
پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به این جهان بازگشتم هزار دینار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت :
به یك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهى بود، نه به صورت خوك . چه اینكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مى ترسم تو روز رجعت در قیافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود را وصول نمایم !(98)


پنج شنبه 5/6/1388 - 10:18
دعا و زیارت

 

- اعترافات دشمن

هنگامى كه امام حسین علیه السلام به شهادت رسید، عبدالله پسر عمر به یزید بن معاویه نوشت :
حقا كه مصیبتى سنگین و حادثه اى بزرگ در اسلام رخ داد هیچ روزى مانند عاشوراى حسین نخواهد بود.
یزید در پاسخ عبدالله نوشت :
اى احمق ! ما به خانه هاى آراسته ، فرشهاى آماده و بالش هاى منظم وارد شده ایم و اگر اینها حق دیگران باشند، پدرت عمر اول كسى بود كه چنین كارى را انجام داد و حق دیگرى را غصب كرد.(96)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:18
دعا و زیارت
84 - سر بریده عمر بن سعد

هنگامى كه مختار بر اوضاع شهر كوفه مسلط گردید پس از دستگیرى عمر بن سعد موقتا او را امان داد.
روزى حفص فرزند عمر بن سعد به نزد مختار آمده گفت :
پدرم مى گوید:
آیا به امان خود درباره من عمل مى كند؟
مختار گفت : بنشین !
سپس اباعمره را خواست و پنهانى به او دستور داد كه برود عمر بن سعد را در منزلش بكشد. طولى نكشید دیدند اباعمره با سر نحس عمر بن سعد وارد شد.
حفص وقتى سر پدرش را دید گفت : انا لله و انا الیه راجعون . مختار به حفص گفت :
این سر را مى شناسى ؟
حفص گفت :
آرى ! از این پس در زندگى خیرى نیست .
مختار گفت :
بلى ! پس از او تو دیگر زندگانى نخواهى كرد.
آنگاه دستور داد او را هم كشتند.
سپس گفت :
عمر با حسین ، حفص با على اكبر، هرگز برابر نیستند، به خدا سوگند هفتاد هزار نفر را به خاطر شهداى كربلا خواهم كشت ، چنانچه در عوض ‍ خونبهاى یحیى بن زكریا هفتاد هزار نفر كشته شدند.(95)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:17
دعا و زیارت
3 - گفتگوى دو مكار روزگار

روزى معاویه به عمروعاص گفت :
اى عمروعاص ! كدامیك از ما زیرك تر و سیاستمدارتر هستیم ؟
عمروعاص گفت :
من مرد هوشیارى هستم و تو مرد اندیشه !
معاویه گفت :
بر منفعت من سخن گفتى . اما، من در هوشیارى هم از تو زیرك ترم . عمروعاص گفت :
این زیركى تو آن روز كه قرآنها بر سر نیزه بالا رفت كجا بود؟
گفت :
تو آن روز با نقشه ماهرانه بر من پیروز شدى و زیركى ات را نشان دادى . آن روز گذشته است و اكنون مى خواهم مطلبى از تو بپرسم ، به شرط اینكه در جواب راست بگویى .
عمرو گفت :
به خدا دروغ زشت است ! دروغ نخواهم گفت . هر چه مى خواهى بپرس در پاسخ راست خواهم گفت .
معاویه گفت :
از آن روز كه با من هستى آیا در مورد من حیله كرده اى یا نه ؟
عمروعاص گفت :
نه ! هرگز!
معاویه : چرا! در همه جا نه ، ولى در میدان جنگى ، نسبت به من حیله كردى !
عمروعاص : كدام میدان ؟
معاویه : روزى كه على بن ابیطالب مرا براى مبارزه به میدان طلبید. من با تو مشورت كردم و گفتم عمروعاص راءى تو چیست ؟ بروم به جنگ على یا نه ؟ گفتى او مرد بزرگوارى است .
راءى تان بر این شد كه به میدان على بروم و حال آنكه تو او را به خوبى مى شناختى . در این جا به من حیله كردى .
عمروعاص : اى معاویه ! مرد بزرگوار و والامقام تو را به مبارزه خواسته بود. یكى از این دو خوبى نصیب شما مى شد؛ یا او را مى كشتى در این صورت یكى از قهرمانان نام آور را كشته بودى ، مقام و شرف تو بالا مى رفت و در میان قهرمانان روى زمین بى رقیب مى گشتى و اگر او تو را مى كشت ، در این وقت به شهیدان و صالحان مى پیوستى .
معاویه : عمروعاص ! این حیله گرى تو دیگر بدتر از اولى است زیرا به خدا سوگند مى دانستم كه اگر على را بكشم به دوزخ مى روم و چنانچه او مرا بكشد باز به دوزخ مى روم .
عمروعاص : پس چه باعث شد به جنگ او نرفتى ؟
معاویه : الملك عقیم سلطنت نازا و خوش آیند همه است به خاطر حكومت چند روزه دنیا به جنگ على نرفتم ، تا كشته نشوم .
سپس گفت :
اما عمروعاص این سخن را جز من و تو كسى نشنود.(94)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:16
دعا و زیارت
81 - جنازه اى كه شتر حملش نكرد

مسلمانان گروه گروه به سوى جبهه جنگ احد مى شتافتند. عمر و بن جموح كه مردى لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شیر داشت ، همه در كنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاك عمر بن جموح را تحریك كرد تصمیم گرفت كه او نیز در جبهه شركت كند. لباس جنگى پوشید، خود را براى حركت به سوى احد آماده كرد.
برخى خویشان به او گفتند:
تو نمى توانى به علت پیرى و لنگى پا، به خوبى از عهده جنگ برآیى و خدا هم جهاد را بر تو واجب نكرده است ، بهتر آن است در مدینه بمانى ! و همین چهار فرزند رشید را كه به میدان نبرد مى فرستى كافى است .
عمرو گفت :
رواست مسلمانان به میدان جهاد بروند و سرانجام به فیض شهادت رسیده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم ؟
هر چه كردند نتوانستند این مرد الهى را از تصمیمش منصرف كنند و بالاخره قرار شد محضر پیامبر برسند و از ایشان كسب تكلیف نمایند.
خدمت پیامبر آمد عرض كرد:
یا رسول الله ! من مى خواهم همراه مسلمانان در جنگ شركت كنم و عاقبت به فیض شهادت برسم اما خویشانم نمى گذارند و شدیدا علاقمندم با این پاى لنگم وارد بهشت شوم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:
تو معذورى ، جهاد بر تو واجب نیست .
سپس حضرت به خویشان او فرمود:
اگر چه جهاد بر او واجب نیست ولى شما نباید مانع شوید و او را از جهاد بازدارید وى را به حال خود بگذارید، تا اگر میل داشت در جهاد شركت كند. شاید هم به فیض شهادت نایل گردد.
عمرو خوشحال از محضر پیغمبر صلى الله علیه و آله بیرون آمد و با همه خویشان خداحافظى كرد و از منزل بیرون آمد، خواست به سوى جبهه حركت دست به دعا برداشت و گفت :
خدایا! مرا به خانه بازمگردان !
عمرو به سوى جبهه جنگ حركت كرد و در میدان با قدرت تمام جنگید سرانجام با یكى از فرزندانش شهید شد.
پس از پایان جنگ همسر عمرو به سوى جبهه آمد این بانوى محترمه پیكر شوهر و پسرش را پیدا كرد، دید برادرش نیز به فیض شهادت رسیده است . هر سه پیكر را بر شتر نهاد و به سوى مدینه حركت تا در قبرستان بقیع به خاك بسپارد.
وقتى در بین راه به مكانى رسید شتر از حركت بازماند و به سوى مدینه حركت نكرد، لكن وقتى به سوى احد برمى گشت به سرعت حركت مى نمود، این صحنه چندین بار تكرار شد.
همسر عمرو قضیه را نفهمید براى حل این مشكل خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و جریان را عرض كرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:
شتر ماءموریتى دارد! آیا وقتى شوهرت به سوى میدان حركت كرد سخنى گفت ؟ دعایى كرد؟
زن : بلى یا رسول الله ! وقتى مى خواست به سوى احد حركت كند در آخرین لحظات رو به قبله ایستاد و چنین دعا كرد:
اللهم لا تردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة خدایا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فیض شهادت برسان ! رسول خدا فرمود:
خداوند دعاى او را مستجاب كرده ، به این جهت شتر پیكر او را به سوى مدینه حمل نمى كند پیامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس ‍ رسول خدا صلى الله علیه و آله روى به مسلمانان كرد و فرمود:
در میان شما كسانى هستند كه اگر خدا را به وجود او سوگند دهید قطعا شما را مورد لطفش قرار مى دهد، عمرو بن جموح یكى از آنان است .
آنگاه پیكر آن سه شهید را با دیگر شهدا در احد دفن كرد و اندكى در داخل قبر آنان توقف كرد و از قبر بیرون آمد و فرمود:
این سه شهید در بهشت نیز با هم خواهند بود.
همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا كرد و گفت :
یا رسول الله ! دعا كنید خداوند مرا هم با اینها همنشین و محشور نماید.
پیامبر صلى الله علیه و آله نیز درباره این بانوى ارزشمند دعا كرد.(92)


چهارشنبه 4/6/1388 - 13:28
دعا و زیارت
- استقامت در راه هدف

معاویه چون مى دانست بیشتر مردم عراق شیعیان على علیه السلام هستند زیاد پدر عبیدالله را استاندار عراق نمود و دستور داد هواداران على را در هر كجا یافتند دستگیر نموده نزد وى بفرستند تا آنها را با بدترین شكنجه به قتل برسانند.
روزى فرمان داد رشید هجرى را - كه از شاگردان برجسته و شیعه مخلص ‍ امیرالمؤ منین علیه السلام بود - دستگیر كنند و به نزدش بفرستند.
رشید پس از این دستور پنهان شد.
روزى ابى اراكه با گروهى از دوستان خود در حیاط نشسته بود، رشید هجرى آمد و وارد خانه وى شد. ابى اراكه بسیار ترسید، برخاست و به دنبال او وارد خانه شد و گفت :
واى بر تو! چرا مرا به كشتن دادى و فرزندانم را یتیم نمودى و همه ما را نابود كردى .
رشید پرسید:
براى چه ؟
ابى اراكه گفت :
چون تو تحت تعقیب هستى و ماءموران زیاد در جستجوى تو مى باشند. اكنون تو وارد خانه من شدى ، آنان كه نزد من بودند تو را دیدند ممكن است گزارش بدهند.
رشید گفت :
نگران مباش ! هیچ كدام از آنان مرا ندیدند.
ابى اراكه از شنیدن این پاسخ بسیار ناراحت شد و گفت :
مرا مسخره مى كنى ؟
فورى رشید را گرفت و دستهایش را از پشت بست و توى اطاق انداخت و درش را بست . سپس نزد دوستانش آمد و گفت :
گمان مى كنم هم اكنون پیرمردى به خانه ام وارد شد.
گفتند: ما كسى را ندیدیم .
ابى اراكه سؤ الش را تكرار نمود، همگى گفتند:
ما كسى را ندیدیم به خانه شما وارد شود.
ابى اراكه ساكت شد دیگر چیزى نگفت .
اما مى ترسید از اینكه كسى او را ببیند و به دستگاه گزارش دهد.
براى اطمینان خاطر به سوى مجلس زیاد حركت نمود تا بداند آیا متوجه شده اند، رشید در خانه وى است یا نه . چنانچه آگاه شده باشند خود رشید را به آنان تسلیم كند. وارد مجلس زیاد شد و سلام كرد و نشست و مشغول صحبت شد.
اندكى گذشته بود، دید رشید سوار استر او شده ، به سوى مجلس زیاد مى آید. تا چشمش به او افتاد رنگش پرید، سخت وحشت نمود، خود را باخت و مرگ را در نظرش مجسم نمود.
رشید از استر پیاده شد و به زیاد سلام كرد. زیاد به پاخاست ، او را به آغوش ‍ گرفته بوسید و خیر مقدم گفت و با مهر و محبت حال او را پرسید كه چگونه آمدى ؟ آنان كه در وطنند حالشان چگونه است ؟ مسافرت برایتان چگونه گذشت ؟ سپس با عطوفت دست بر ریش وى كشید و از محاسنش گرفت .
رشید اندكى نشست و برخاست و رفت .
ابى اراكه از زیاد پرسید:
این شخص كه بود؟
زیاد پاسخ داد:
او یكى از برادران اهل شام ماست ، كه براى دیدارم آمده است .
ابى اراكه از مجلس زیاد بیرون آمد هنگامى كه وارد خانه اش شد،
دید رشید در همان حال كه او را گذاشته بود، دست بسته در خانه است با تعجب به رشید گفت :
من این علم و دانش را كه از تو دیدم هر چه مى خواهى انجام بده ! و هر وقت خواستى به منزل ما بیا!(91)


چهارشنبه 4/6/1388 - 13:28
دعا و زیارت
قوانین طبى

هارون الرشید دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسین واقدى گفت :
در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نیست ! با اینكه علم دو دسته اند؛ علم ادیان و علم ابدان .
على بن حسین - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :
خداوند علم طب را در نصف آیه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرماید:
كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخورید و بیاشامید ولى اسراف نكنید.
و پیغمبر ما نیز در یك جمله بیان كرده كه مى فرماید:
المعده بیت الداء والحمیه راءس كل دواء...
معده مركز دردها و پرهیز (از خوردنیها) بهترین داروها است ولى نباید نیازهاى جسمى را فراموش كرد.
پزشك نصرانى گفت :
قرآن و پیغمبر شما چیزى از طب جالینوس - حكیم یونانى - باقى نگذاشته همه را بیان داشته اند!(90)


چهارشنبه 4/6/1388 - 13:27
دعا و زیارت
- چرا ترس از مرگ ؟

شخصى از اباذر (ره ) پرسید:
چرا ما مرگ را خوش نداریم ؟
فرمود:
براى اینكه شما دنیا را آباد كرده اید و آخرت را ویران ساخته اید و خوش ‍ ندارید از خانه آباد به خانه ویران بروید.
از او پرسیدند:
ما چگونه وارد محضر الهى مى شویم ؟
اباذر پاسخ داد:
- نیكوكاران همانند مسافرى است كه به خانواده خود بازگردد و بدكاران مثل بنده اى فرارى است كه او را نزد صاحبش برگردانند.
گفتند:
در پیشگاه خداوند حال ما چگونه است ؟
اباذر فرمود:
اعمالتان را به قرآن عرضه كنید (رفتارتان را با قرآن بسنجید.)
خداوند مى فرماید:
همانا نیكان در نعمتند (بهشتند) و گنهكاران در جهنم .
آن شخص گفت :
اگر چنین است رحمت خدا چه مى شود؟
اباذر جواب داد:
رحمت خدا به نیكوكاران نزدیك است .(89)
انسان باید براى رحمت الهى قابلیت داشته باشد، تا الطاف خداوند شامل حال او گردد.


چهارشنبه 4/6/1388 - 13:26
دعا و زیارت
ماجراى گرایش سلمان به اسلام

من دهقان زاده بودم ، از روستاى ((جى )) اصفهان .(87) پدرم كشاورز بود و به من خیلى علاقه داشت ، نمى گذاشت با كسى تماس داشته باشم ، در آیین مجوس بودم و از آیین دیگر مردم خبر نداشتم .
پدرم مزرعه اى داشت روزى دستور داد كه به مزرعه بروم و سركشى كنم . در راه به كلیساى مسیحیان رسیدم . كه گروهى در آنجا به نماز و نیایش مشغول بودند. براى آگاهى بیشتر درون كلیسا رفتم . راز و نیاز آنها مرا به خود جذب كرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم . در آنجا پى بردم دین آنها بهتر از دین پدران ماست . غروب شده بود به خانه برگشتم . پدرم پرسید:
كجا بودى ؟ چرا دیر كردى ؟
گفتم :
به كلیساى مسیحیان رفته بودم ، مراسم دینى و نماز و نیایش آنها برایم شگفت انگیز بود. با فكر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست .
پدرم گفت :
آیین پدرانتان بهتر است .
گفتم :
نه ! دین آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را مى كنند و در درگاهش عبادت و بندگى انجام مى دهند. ولى شما به آتش پرستش مى كنید كه با دست خودتان آن را روشن ساختید. هرگاه دست بردارید خاموش مى گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانى كرد و به پایم زنجیر بست .
به مسیحیان پیغام دادم من دین آنها را پذیرفته ام ، مركز این دین كجا است ؟
گفتند:
در شام است .
گفتم :
هرگاه كاروانى از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهید همراهشان به شام بروم . كاروان تجارتى از شام آمد من از بند پدر گریخته ، همراهشان به شام رفتم .
سلمان در مكتب اسقفهاى مسیحى
پرسیدم :
بزرگترین عالم دین مسیح كیست ؟
گفتند: اسقف رئیس كلیسا.
به حضورش رسیدم و گفتم :
مى خواهم در خدمت شما باشم و مرا تعلیم و تربیت كنى . او هم پذیرفت .
مدتى در محضر وى به كسب و دانش پرداختم . او آدمى دنیادوست بود. چندان مورد رضایتم نبود... چشم از جهان فرو بست .
جانشین او آدمى زاهد و باتقوا بود، مدتى با میل و رغبت نزدش ماندم ، ولى طولى نكشید او هم دنیا را وداع گفت .
پیش از وفاتش از راهنمایى خواستم كه بعد از فوت او نزد چه كسى بروم و به چه كسى مرا سفارش مى كنى ؟
گفت : فرزندم من دانشمندى را در موصل سراغ دارم كه مردى وارسته است پس از فوت من نزد ایشان برو!
من به موصل رفتم محضر آن دانشمند رسیدم و گفتم :
فلانى مرا به شما توصیه كرده است . مدتى نزد ایشان بودم ، مرگ او نیز فرا رسید.
گفتم :
شما دنیا را وداع مى كنید، مرا به چه شخصى توصیه مى كنید؟ گفت : فرزندم ! شخص شایسته اى را سراغ ندارم جز آنكه مردى در نصیبین است او انسانى لایق مى باشد پیش او برو!
پس از فوت او به نصیبین رفتم و خدمت آن عالم رسیدم او را مرد شایسته دیدم مدتى در نزدشان ماندم تا اینكه وفات نمود هنگام مرگ مرا سفارش ‍ كرد پیش دانشمندى در عموریه (یكى از شهرهاى شام ) بروم من به عموریه رفتم و خدمت آن دانشمند مسیحى رسیدم . او هم مرد لایقى بود. مدتى در نزد او به كسب و دانش پرداختم ... هنگام مرگ او نیز رسید. از او درخواست كردم مرا به كسى سفارش كند؟
وى گفت :
كسى را مثل خودم باشد سراغ ندارم ولى در آینده اى بسیار نزدیك پیامبرى در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد كه از زادگاه خود (مكه ) به جایى كه از درختان نخل پوشیده و بین دو بیابان سنگلاخ قرار دارد (مدینه ) هجرت خواهد كرد و از نشانه هاى آن پیامبران این است :
1 - در میان دو شانه او مهر نبوت نقش بسته است .
2 - هدیه را مى پذیرد و از آن مى خورد.
3 - اما از صدقه نمى خورد.
با این نشانه ها او را به خوبى مى شناسى شما باید خود را به او برسانى !
سلمان عازم مدینه شد
پس از دفن آن دانشمند به كاروانى كه براى تجارت عازم عربستان بود پیشنهاد كردم تمام سرمایه ام را در اختیار شما مى گذارم مرا همراه خود ببرید!
آنها قبول كردند. ولى در بین راه به من خیانت كرده به عنوان برده به یك نفر از یهودیان فروختند. او امر به محل خود كه پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اینكه آنجا همان سرزمین موعود است ، به سر بردم . ولى آنجا نبود. تا اینكه یكى از یهودیان (بنى قریظه ) مرا از آن یهودى خرید همراه خود به مدینه برد.
همین كه مدینه را دیدم با آن نشانه ها كه آن دانشمند گفته بود شناختم اینجا همان محلى است كه پیامبر به آنجا هجرت خواهد كرد. بدین جهت با خوشحالى در نخلستان آن شخص مشغول كار شدم . اما همیشه منتظر ظهور حضرت محمد صلى الله علیه و آله بودم . یك وقت متوجه شدم پیامبر در مكه ظهور كرده است .
چون برده بودم نمى توانستم بیشتر تحقیق كنم . سرانجام پیامبر صلى الله علیه و آله با همراهى چند تن از یاران به مدینه هجرت كرد و در محلى به نام ((قبا)) فرود آمد...
سلمان در مقام شناسایى پیامبر(ص )
شبانه اندكى خوراكى با خود برداشتم و مخفى از خانه اربابم بیرون آمدم و خود را در قبا به پیغمبر صلى الله علیه و آله رساندم .
گفتم : شنیدم شما مردى صالح هستید و عده اى از پیروانتان با شما هستند من مقدارى خوراك همراه دارم صدقه است . مخصوص مستمندان مى باشد و شما نیز چنین هستید؟ آن را از من بپذیرد.
پیامبر به یاران خود فرمود:
بخورید ولى خودش میل نفرمود. با خود گفتم :
اینكه پیغمبر صدقه نخورد، یكى از نشانه هایى است كه به من گفته بودند. پیغمبر صدقه نمى خورد.
سپس به خانه برگشتم . پیامبر نیز به شهر مدینه وارد شد، من مقدارى خوراكى همراه خود بردم و گفتم : دیدم شما صدقه میل نفرمودید و این هدیه من به شماست . پیغمبر صلى الله علیه و آله و اصحابش از آن میل فرمودند.
گفتم این نشانه دوم كه هدیه را پذیرفت .
با خوشحالى به خانه برگشتم . در جستجوى نشانه سوم بودم ، یار دیگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه اى مى رفت .
دو عبا بر تن داشت : یكى را پوشیده و دیگرى را به دوش انداخته بود. اطراف پیامبر مى گشتم تا نشانه مهر نبوت را در شانه او ببینم . همین كه متوجه منظور من شد عبا را از دوش خود برداشت . علامت و مهر را همان گونه كه برایم گفته بودند دیدم . خود را روى پایش انداختم و آن را مى بوسیدم و گریه مى كردم . مرا به نزد خود خواست ، رفتم در كنارش ‍ نشستم .
پیامبر مایل بود سرگذشتم را براى اصحاب نقل كنم و من نیز ماجراى خویش را از اول تا به آخر بازگو كردم ، از آن زمان اسلام را پذیرفته مسلمان شدم .
چون برده بودم نمى توانستم از برنامه هاى اسلام به طور آزاد استفاده كنم ، به پیشنهاد پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله با ارباب خود قرار بستم كه تدریجا با پرداخت قیمت خود آزاد گردم . با همكارى مسلمانان و عنایت خداوند آزاد گشتم و اكنون به عنوان یك مسلمان آزاد زندگى مى كنم . گرچه به خاطر بردگى نتوانستم در جنگ بدر و احد در كنار رسول خدا باشم ولى در جنگ خندق و جنگهاى دیگر شركت كرده ام .(88)


چهارشنبه 4/6/1388 - 13:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته