• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 2429
تعداد نظرات : 346
زمان آخرین مطلب : 2943روز قبل
دعا و زیارت
 
مرگ اندیشى

اسكندر ذوالقرنین ، در مسافرتهاى طولانى خود، با یك جمعیت فهمیده برخورد كرد كه از پیراون حضرت موسى علیه السلام بودند، زندگى آنان در آسایش تواءم با عدالت و در درستكارى بود.
خطاب به آنان گفت :
اى مردم ! مرا از جریان زندگى خود آگاه سازید كه من سراسر زمین را گشتم ، شرق و غربش را، صحرا و دریایش را، جلگه و كوهش را محیط نور و ظلمتش را، مانند شما را ندیدم به من بگویید! چرا قبرهاى مردگانتان در حیاط خانه هاى شماست ؟!
براى آن كه مرگ را فراموش نكنیم و یاد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسید:
چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر این كه در میان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمینان یكدیگریم .
پرسید:
چرا حاكم و فرمانروا ندارید؟
گفتند:
چون به یكدیگر ظلم و ستم نمى كنیم تا براى جلوگیرى از ظلم نیازى به حكومت و فرمانروا داشته باشیم ....
اسكندر پس از پرسشهاى چند گفت :
اى مردم به من بگویید! كه آیا پدرانتان همانند شما رفتار مى كردند؟
در پاسخ ، پدرانشان را چنین تعریف كردند؛
آنان به تهیدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكارى مى نمودند.
اگر از كسى ستم مى دیدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مى دادند و از خداوند براى وى آمرزش مى خواستند.
صله رحم را رعایت مى كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مى گرداندند و خداوند نیز در اثر این رفتار پسندیده كارهاى آنها را اصلاح مى نمود.
ذوالقرنین به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمین ماند تا سرانجام از دنیا رفت .(112)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:26
دعا و زیارت
 
5 - خشمى بر گناهكار!

خداوند به شعیب پیغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پیروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقیه خوبند!
شعیب پرسید:
خدایا! بدان باید كیفر ببینند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى این كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران ، آنان خشمگین نگشتند

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:25
دعا و زیارت

 

 

داستان سه همسر

در زمان هاى گذشته ، در بنى اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندى زندگى مى كرد. او سه تا پسر داشت یكى از آنها از زن پاكدامن و پرهیزگار به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلى شباهت داشت و دوتاى دگیر از زن ناصالحه .
هنگامى كه مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت :
این همه سرمایه و ثروت كه من دارم فقط براى یكى از شماست .
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا كرد منظور پدر من بودم .
پسر دومى گفت :
نه ! منظور پدر من بودم . پسر كوچك تر نیز همین ادعا را كرد.
براى حل اختلاف پیش قاضى رفتند و ماجرا را براى قاضى توضیح دادند.
قاضى گفت :
در مورد قضیه شما من مطلبى ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل كنم . شما پیش سه برادر كه در قبیله بنى غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت كنند.
سه برادر با هم نزد یكى از برادران بنى غنام رفتند. او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجراى خودشان را به او گفتند.
وى در پاسخ گفت :
نزد برادرم كه سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومى آمدند، مشاهده كردند او مرد میان سالى است و از لحاظ چهره جوانتر از اولى است .
او هم آنان را به برادر سومى كه بزرگتر از آنان بود راهنمایى كرد.
هنگامى كه پیش ایشان آمدند، دیدند كه وى در سیما و صورت از آن دو برادر كوچكتر است . نخست از وضع حال آنان پرسیدند (كه چگونه برادر كوچكتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است ؟) سپس داستان خودشان را مطرح كردند.
او در پاسخ گفت :
این كه برادر كوچكم را اول دیدید او زنى تندخو و بداخلاق دارد كه پیوسته او را ناراحت مى كند و شكنجه مى دهد، ولى وى در برابر اذیت و آزارش ‍ شكیبایى مى كند، از ترس این كه مبادا گرفتار بلایى دیگرى گردد كه نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شكسته و پیرتر به نظر مى رسد.
اما برادر دومى ام همسرى دارد كه گاهى او را ناراحت و گاهى خوشحال مى كند، بدین جهت نسبت به اولى جوانتر مانده است .
اما من همسرى دارم كه همیشه در اطاعت و فرمانم مى باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه مى دارد. از آن وقتى كه با ایشان ازدواج كرده ام تاكنون ناراحتى از جانب او ندیده ام ، جوانى من به خاطر او است .
اما داستان پدرتان ! شما هم اكنون بروید و قبر او را بشكافید و استخوانهایش ‍ را خارج كنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت كنم و حق را از باطل جدا سازم .
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تا گفته هاى ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و كلنگ وارد قبرستان شدند، وقتى كه دو برادر تصمیم گرفتند كه قبر پدرشان را بشكافند، پسر كوچكتر گفت :
قبر پدر را نشكافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم . پس از آن برادران نزد قاضى برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وى پاسخ داد:
این كار شما در اثبات مطلب كافى است ، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام مى فرماید:
هنگامى كه مال را آوردند قاضى به پسر كوچك گفت :
این ثروت مال تو است . زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شكافتن قبر پدر شرم و حیا مى كردند.(110)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:24
دعا و زیارت

 

گفتگوى سلیمان و مورچه

خداوند سلطنت بى نظیر به سلیمان بخشید، جنیان را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند، باد را به فرمان او در آورد، تا تشكیلات عظیم او را هر كجا خواست ببرد، زبان جانوران را به وى آموخت ، سخنان آنها را مى فهمید و براى مردم بازگو مى كرد.
در یكى از مسافرتهاى تاریخى ، سلیمان كه با سپاهیان ، از جن و انس و پرندگان با او همراه بودند، گذرشان از هوا به وادى مورچگان افتاد.
یكى از مورچه ها كه سمت فرماندهى آنها را داشت چون تشكیلات عظیم سلیمان را دید، احساس خطر كرد: فریاد زد گفت :
اى مورچگان داخل لانه هاى خود بروید! تا سلیمان و لشگرش شما را پایمال نكنند آنان نمى فهمند!(108)
باد سخن مورچه را به گوش سلیمان رسانید، همچنان كه از هوا مى گذشتند، ایستاد و دستور داد مورچه را بیاورید. وقتى مورچه را آوردند. سلیمان گفت :
مگر نمى دانى كه من پیامبر خدا هستم ، هرگز به كسى ظلم و ستم نمى كنم ؟
مورچه گفت :
بلى مى دانم .
سلیمان : پس چرا و براى چه مورچه ها را از ما ترساندى و فرمان دادى به لانه هایشان داخل شوند.
مورچه : من احساس كردم مورچه ها تشكیلات عظیم و سلطنت بى نظیر شما را ببینند و فریفته آرایش و زینتهاى دنیا شوند، از خدا فاصله گرفته ، به غیر او را پرستش كنند.
مورچه گفت :
اى سلیمان ! چرا از میان تمام قدرت ها نیروى باد را مسخر تو نمود و چرا تشكیلات عظیم تو بر روى باد حركت مى كند؟
سلیمان گفت :
براى آن است كه به تو اعلام كند اگر تمام قدرتهاى دنیا مانند باد مسخر تو باشند دوام و بقایى ندارند و همه بر بادند.(109)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:23
دعا و زیارت
بردگان پادشاه مى شوند!

روزى حضرت یوسف با گروهى از خدمت گذاران خود از محلى مى گذشت . زلیخا ملكه مصر در كنار مزبله نشسته بود. هنگامى كه متوجه عبور یوسف شد، گفت : سپاس خدایى را كه پادشاهان را در اثر گناه و معصیت برده مى كند و بردگان را در پرتوى اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید.
سپس گفت :
اى یوسف ! گرفتار فقر هستم ، به من احسان كن .
یوسف گفت :
ناسپاسى آفت هر نعمت است . آنگاه كه نافرمانى كردى ، خداوند نعمت ها را از تو گرفت .
اینك به سوى خدا برگرد و توبه كن ! تا آثار گناه از تو برچیده شود.
زیرا قبولى خواسته ها بسته به دلهاى پاك و كردار پاكیزه است . زلیخا گفت :
من لباس گناه را از تن كنده ام . دیگر عصیان نخواهم كرد، ولى از خدا شرم دارم كه مرا مورد لطف قرار دهد.
زیرا هنوز اشك چشمم به پایان نرسیده و اندامم حق ندامت را به خوبى ادا نكرده است .
یوسف گفت :
بكوش تا راه توبه و پشیمانى باز است پیش از آنكه فرصت از دست برود و مدت پایان پذیرد توبه كن !
زلیخا گفت :
من هم همین عقیده را دارم كه بعدا خبرش به تو خواهد رسید، كه حقیقتا توبه كرده ام .
یوسف دستور داد یك پیمانه بزرگ به او طلا بدهند.
زلیخا گفت :
غذاى یك روز برایم بس است ، تا رنج گرفتارى نبینم قدر نعمت را نخواهم فهمید.
یكى از فرزندان یوسف گفت :
پدر جان ! این زن كیست ؟ جگرم به حالش كباب شد و دلم برایش سوخت .
فرمود:
موجودى است كه به دام انتقام افتاده است .
سپس یوسف با زلیخا ازدواج كرد و او را دوشیزه یافت .
پرسید:
چرا چنین ؟ تو كه سالها همسر داشتى ؟
پاسخ داد:
همسرم حركت مردى و توان هم بسترى ند

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:23
دعا و زیارت
نكته ها

ابن ابى الحدید (شارح نهج البلاغه ) مى گوید:
وقتى كه این خبر (داستان داماد پیامبر) را به استادم (ابوجعفر) خواندم او گفت :
آیا تو گمان مى كنى كه (ابوبكر) و (عمر) در این جریان در كنار پیغمبر خدا نبودند؟ آیا احترام و احسان نسبت به فاطمه زهرا تقاضا نمى كرد كه به واسطه فدك خاطرش آرام گردد و براى ایشان از مسلمانان بخشش ‍ درخواست شود؟ آیا مقام و عظمت آن بانو نزد پیغمبر خدا از خواهرش ‍ زینب كمتر بود، در حالى كه او بانوى زنان عالم است ؟ البته این درخواست بخشش از مسلمانان در صورتى است كه فاطمه حقى نداشته و فدك از راه ارث به او نرسیده باشد.
ابن ابى الحدید مى گوید:
به استادم گفتم :
(فدك ) بنا به خبرى كه ابوبكر از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله روایت كرده ، حق مسلمانان بوده و برایش جایز نبود كه از آنها بگیرد.
استادم در جواب گفت :
فدیه و توان ابوالعاص نیز حق مسلمانان بود و پیامبر خدا از آنان گرفت .
گفتم :
رسول خدا صاحب شریعت و قانون بود و فرمانش نافذ بود اما ابوبكر اینطور نبود.
در پاسخ گفت :
من كه نگفتم چرا ابوبكر از مسلمانان به طور اجبار نگرفت و به فاطمه نداد بلكه گفتم :
چرا مانند رسول خدا از مسلمانان درخواست نكرد كه به احترام ایشان از حق صرف نظر كنند؟ و چرا از آنان نخواست كه حقشان را به فاطمه زهرا ببخشند؟
آیا تو چنین فكر مى كنى كه اگر ابوبكر مى گفت :
اى مسلمانان فاطمه دختر پیغمبر است و اكنون آمده (فدك ) را درخواست مى كند. راضى هستید فدك را به او بدهید؟ مسلمانان فدك را به او نمى دادند؟ و به خاطر دختر پیغمبر از حقشان نمى گذشتند؟
ابن ابى الحدید مى گوید:
نظیر این سخن را ابوالحسن عبد الجبار بن احمد قاضى القضاة (105) نیز گفته است و....(106)


پنج شنبه 5/6/1388 - 10:22
دعا و زیارت
داماد پیامبر(ص ) در اسارت

ابوالعاص پسر ربیع خواهرزاده خدیجه از اشراف و ثروتمندان مكه بود روزى دختر رسول خدا (زینب ) را خواستگارى كرد و خدیجه هم از پیغمبر خواست به این كار راضى شده زینب را به ازداج وى در آورد این قضیه پیش ‍ از رسالت و نزول وحى اتفاق افتاد پیغمبر صلى الله علیه و آله زینب را به ازدواج ابوالعاص در آورد.
هنگامى كه وحى نازل شد و پیامبر به مقام رسالت رسید خدیجه و دخترانش به حضرت ایمان آوردند ولى ابوالعاص ایمان نیاورد.
پیغمبر دختر دیگرش را به نام (رقیه ) (یا ام كلثوم ) را نیز به همسرى (عتبه پسر ابولهب ) داد و این جریان نیز پیش از بعثت آن حضرت بود.
وقتى كه حضرت به مقام نبوت نائل آمد و وحى بر او نازل گشت مردم را به خداپرستى دعوت نمود اهالى مكه نپذیرفته از آن بزرگوار كناره گیرى مى كردند و به یكدیگر مى گفتند:
شما دختران محمد صلى الله علیه و آله را گرفتید و فكرش را از ناحیه آنان آسوده ساختید باید دخترانش را به او برگردانید تا فكرش به آنها مشغول شده به فكر سخنان دیگر نیفتند.
اول پیش (ابوالعاص ) آمده و گفتند:
تو دختر پیغمبر را طلاق بده ! ما هر زنى از زنان قریش را بخواهى برایت تزویج مى كنیم .
ابوالعاص گفت :
این كار شدنى نیست من هرگز از همسرم جدا نمى شوم و زنان قریش را به جاى او به همسرى نمى پذیرم ، از این لحاظ پیغمبر مى فرمود:
او داماد خوبى بود.
سپس به نزد عتبه پسر ابولهب آمده گفتند:
دختر محمد را طلاق بده ما هر زنى را از قبیله قریش بخواهى به ازدواج تو در مى آوریم . عتبه در پاسخ گفت :
اگر دختر ابان پسر سعید بن عاص یا دختر سعید پسر عاص را به من تزویج كنید من او را طلاق مى دهم . به دنبال آن دختر سعید پسر عاص را به او تزویج كردند و او نیز دختر پیغمبر را رها كرد در حالى كه با او عروسى نكرده بود، سپس این بانو با (عثمان بن عفان ) ازدواج كرد.
پیغمبر اسلام تا در مكه قدرت تبلیغ دین الهى را نداشت و نمى توانست حكم حلال و حرام را بیان كند در عین حال ، دین اسلام زینب را از ابوالعاص جدا كرده بود. اما رسول خدا نمى توانست آن ها را از هم جدا سازد بدین جهت زینب با اینكه ایمان آورده بود در همسرى ابوالعاص كافر باقى ماند.
تا اینكه رسول خدا به مدینه هجرت نمود و زینب همچنان با ابوالعاص در مكه ماند.
هنگامى كه قریش به جنگ آن حضرت آمدند ابوالعاص نیز با آنان بود و بین مسلمانان و كفار قریش در كنار چاه (بدر) جنگ سختى پیش آمد عده اى از كفار كشته و عده دیگر اسیر شدند.
ابوالعاص نیز در میان اسیران بود او را همراه اسیران دیگر نزد پیغمبر آوردند.
و هنگامى كه مردم مكه براى آزادى اسیران خود اموالى مى فرستادند زینب نیز براى آزادى همسرش اموالى فرستاد از جمله آنها گردنبندى بود كه مادرش خدیجه آن شب كه زینب را به خانه ابوالعاص مى بردند به او داده بود.
وقتى كه رسول خدا آن گردنبند را دید بسیار ناراحت شد و سخت دلش به حال دخترش زینب سوخت بدین جهت به مسلمانان فرمود:
اگر صلاح مى دانید اسیر زینب را آزاد كنید و آن اموالى را كه براى آزادى شوهرش فرستاده به او بازگردانید.
مسلمانان با كمال میل و رغبت خواسته پیغمبر را به جا آوردند و گفتند:
اى رسول خدا جان و اموال ما به قربانت حتما مطابق فرمایش شما عمل مى كنیم ، از این رو هر چه زینب فرستاده بود به او بازگرداندند و ابوالعاص را نیز آزاد كردند

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:21
دعا و زیارت
 
بانوى صبور

چنین نقل شده است كه مى گوید:
كه همراه دوستم به صحرا رفتیم . اتفاقا در بیابان راه را گم كردیم ناگهان ! در سمت راست راهمان ، در آن صحراى سوزان حجاز خیمه اى نظر ما را جلب كرد، به سوى آن خیمه رفتیم . وقتى رسیدیم ، سلام دادیم . بانوى باحجابى از چادر بیرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسید:
شما كیستید؟
گفتیم :
ما مسافریم ، راه را گم كرده ایم ، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شاید با راهنمایى شما راه را پیدا كنیم .
زن پرهیزگار و صحرانشین گفت :
پس روى خود را برگردانید نظرتان به من نیفتد، تا وسایل پذیرایى برایتان فراهم كنم ! آن گاه پلاسى انداخت و گفت :
روى آن بنشینید تا فرزندم بیاید و از شما پذیرایى كند.
پسرش دیر كرد، زن مرتب دامن خیمه را بالا مى زد و به انتظار آمدن پسرش ‍ بیابان را نگاه مى كرد. بار دیگر كه دامن خیمه را بالا زد گفت :
از خدا مى خواهم این شخص كه دارد مى آید قدمش مبارك باشد، از خدا مى خواهم قدم شترسوار مبارك باشد. این شتر، شتر پسر من است ، ولى پسرم سوار او نیست . شترسوار رسید و بر در خیمه ایستاد و گفت :
اى ام عقیل ! خداوند در مرگ فرزندت عقیل اجر بزرگ به تو عنایت كند.
زن پرسید: مگر پسرم مرد؟
گفت : آرى !
پرسید: سبب مرگش چه بود؟
گفت : در كنار چاه آب بود، شترها براى نوشیدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصیبت دیده خویشتن دارى كرد و گفت :
اكنون پیاده شو از مهمانان پذیرایى كن !
سپس گوسفندى را به آن مرد داد و او نیز گوسفند را كشت ، غذایى تهیه كرد و برایمان آورد. ما در حالى كه غذا مى خوردیم از صبر و بردبارى و قدرت روحى آن بانو در شگفت بودیم .
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت :
آیا از قرآن چیزى مى دانید؟
گفتم : آرى !
گفت : آیاتى از سبب آرامش خاطر و تسلى قلبم بشود، بخوان .
گفتم : خداى سبحان مى فرماید:
و بشر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون اولئك علیهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (102)
زن آیه را كه شنید با هیجان شدید گفت :
تو را به خدا سوگند! این آیه در قرآن به همین گونه است ؟
گفتم : به خدا قسم در قرآن همین طور است .
زن گفت : درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ایستاد و چند ركعت نماز خواند.
آنگاه دست نیاز به درگاه الهى برداشت و گفت :
بار پروردگارا! آنچه دستور دادى انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر كردم ) تو نیز درباره من به وعده خود وفا كن !
با گفتن این جمله به اشك و ناله در مصیبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت :
اگر قرار بود كسى براى دیگرى همیشه بماند....
در این حال من با خود گفتم :
لابد مى خواهد بگوید پسرم برایم مى ماند، چون به او نیازمندم ، ولى با كمال تعجب دیدم سخنانش را ادامه داد و گفت :
محمد صلى الله علیه و آله براى امت خود جاودانه مى ماند.
ما از خیمه آن بانو بیرون آمدیم با خود مى گفتم :
در حقیقت من كسى را كاملتر و بزرگتر از این بانو كه خدا را با كاملترین صفات و زیباترین خصوصیات یاد كرده ندیده ام و آنگاه كه دانست از مرگ چاره اى نیست و بى تابى درد را دوا نمى كند و گریه عزیز از دست رفته او را بار دیگر زنده نمى كند، صبر جمیل پیشه كرد و پسرش را به عنوان ذخیره سودمند در پیشگاه خدا براى روز نیاز و گرفتارى به حساب آورد.(103)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:21
دعا و زیارت
نیكان در كام آتش بدان

شخصى به نام جعفرى نقل مى كند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود:
چرا تو را نزد عبدالرحمن مى بینم ؟
گفتم :
او دایى من است .
حضرت فرمود:
او درباره خداوند حرفهاى نادرست مى گوید و به جسم بودن خدا قایل است . بنابراین ، یا با او همنشین باش ما را ترك كن ! یا با ما همنشین باش از او دورى كن ! زیرا هم با ما همنشین باشى ، هم با او ممكن نیست . چه اینكه او داراى عقیده فاسد است .
عرض كردم :
او هر چه مى خواهد بگوید وقتى كه من به گفته او معتقد نباشم ، در من چه تاءثیرى مى تواند بگذارد.
امام علیه السلام فرمود:
آیا نمى ترسى كه بر او عذابى نازل شود، هر دو یكجا گرفتار شوید؟ سپس ‍ حضرت داستان جوانى را تعریف كرد كه خودش از پیروان موسى علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود:
آن گاه كه سپاه فرعون (در كنار رود نیل ) به موسى و پیروان او رسید. آن جوان از موسى جدا شد تا پدرش را نصیحت كرده به موسى ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت ، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه كج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسى علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند كه آیا او اهل رحمت است یا عذاب ؟ حضرت فرمود:
جوان مشمول رحمت الهى است چون در عقیده پدر نبود ولى هنگامى كه عذاب نازل گردد، نزدیكان گناهكاران نیز گرفتار مى شوند. آتش بدى بدكاران ، خوبان را هم به كام خود فرو مى برد.(101)

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:20
دعا و زیارت
مادر لایق و فرزند شایسته

ابى عبیده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لایق بود. تعدادى از زنان قبیله خود را، به او پیشنهاد كردند، هیچكدام را نپسندید. تا اینكه شخصى به خواب ابوعبیده آمد و به او گفت :
با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشیمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گیرى .
ابوعبیده ، خوابش را به خویشاوندان خود نقل كرد. گفتند:
اكنون ماءموریت را یافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبیده با او ازدواج كرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گوید:
در خواب دیدم گوینده اى مى گوید:

1 - البشرى بالولد
اشبه شى ء بالاسد
2 - اذاالرجال فى كبد
تقاتلو على بلد
كان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چیز بیشتر به شیر شباهت دارد.
2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد.
وقتى كه مختار به دنیا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت :
این فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پیروانش زیاد خواهد بود.(100) آرى ، این است اهمیت مادر لایق

پنج شنبه 5/6/1388 - 10:19
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته