• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 420
تعداد نظرات : 231
زمان آخرین مطلب : 4639روز قبل
دعا و زیارت
ز آن حضرت درباره این سخن پیامبر (ص ) پرسیدند كه فرموده بود رنگ سفید موى را تغییر دهید و خود را همانند یهودان مسازید و او فرمود:   این سخن را رسول اللّه (ص ) زمانى فرمود كه مسلمانان اندك بودند، اما اكنون كه دایره اسلام فراخ گردیده و دین استقرار یافته ، هركس به اختیار خود است
سه شنبه 25/1/1388 - 7:57
دانستنی های علمی
روزی امام سجاد علیه السلام در منی به حسن بصری برخورد که مردم را موعظه می کرد امام علیه السلام فرمود:- ای حسن ! ساکت باش تا من سؤ الی از تو بکنم !آیا در سرانجام کار از این حال که بین خود و خدا داری راضی خواهی بود؟پاسخ داد:- خیر! راضی نخواهم بود.- آیا در فکر تغییر این وضع خود هستی تا به وضع و حال شایسته ای که مورد رضایت تو باشد؟حسن بصری مدتی سر به زیر انداخت ، سپس گفت :- هر بار با خود عهد می کنم که این حال را تغییر دهم ولی متاءسفانه چنین نمی شود و فقط در حد حرف باقی می ماند.حضرت فرمود:- آیا امیدواری بعد از محمد صلی الله علیه وآله پیغمبری بیاید که با تو سابقه آشنایی داشته باشد؟- خیر!- آیا امیدواری غیر از این ، جهان دیگری باشد که در آن کارهای نیک انجام دهی ؟- خیر!- آیا اگر کسی مختصر عقلی داشته باشد، به همین اندازه که تو راضی هستی ، از خود راضی بود، تویی که به طور جدی سعی در تغییر حال خود نمی کنی - و امید هم نداری پیامبر دیگری بیاید و دنیای دیگری باشد که در آنجا به اعمال شایسته مشغول شوی ! - حال ، مردم را نیز موعظه می کنی ؟همین که امام علیه السلام رد شد، حسن بصری پرسید:- این شخص که بود؟گفتند:- علی بن حسین علیه السلامگفت :- اینان (اهل بیت ) منبع علم و دانش اند.از آن پس دیگر کسی ندید حسن بصری موعظه ای بکند.
سه شنبه 25/1/1388 - 7:50
دانستنی های علمی
امام موسی بن جعفر علیه السلام فرمود:- ای عاصم ! چگونه به یکدیگر رسیدگی و به هم کمک می کنید؟عرض کرد:- به بهترین وجهی که ممکن است مردم به حال یکدیگر برسند.فرمود:- اگر یکی از شما تنگدست شود و بیاید خانه برادر مؤ منش و او در منزل نباشد، آیا می تواند بدون اعتراض کسی دستور دهد کیسه پول ایشان را بیاورند و سر کیسه را باز کند و هر چه لازم داشت بردارد؟عرض کرد: - نه ! این طور نیست .فرمود: - پس آن طور که من دوست دارم شما هنگام فقر و تنگدستی به هم رسیدگی و کمک نمی کنید.
سه شنبه 25/1/1388 - 7:48
دانستنی های علمی
عبدالحمید واسطی نقل می کند، به امام محمد باقر علیه السلام عرض ‍ کردم :به خدا قسم دکان های خود را به انتظار ظهور امام زمان (عج ) رها کردیم ، تا جایی که اکنون چیزی نمانده از فقر و بیچارگی ، دست گدایی پیش مردم دراز کنیم !فرمود:- این عبدالحمید! آیا گمان می کنی اگر کسی خود را وقف راه خدا کند، خداوند راه روزی را به روی او نمی گشاید؟ والله ! خداوند در رحمت خود را به روی او خواهد گشود.رحمت خدا بر کسی که خود را در اختیار ما گذاشته و ما را و امر ما را زنده نگه می دارد.عرض کردم :- اگر من پیش از آنکه به ملاقات قائم شما مشرف گردم ، بمیرم ، چگونه خواهم بود؟فرمود:- هر کدام از شما که می گوید:اگر قائم آل محمد (عج ) را ببینم به یاری او بر می خیزم ، مانند کسی است که در رکاب او شمشیر بزند و کسی که در رکاب وی شهید گردد، مثل این است که دوبار شهید شده است .(در روایت دیگری نقل شده :مثل کسی است که در رکاب او شمشیر زند؛ بلکه مثل کسی است که با وی شهید شود.)
سه شنبه 25/1/1388 - 7:46
دانستنی های علمی
مردی از بزرگان جبل هر سال به زیارت مکه مشرف می شد و هنگام برگشت در مدینه محضر امام صادق علیه السلام می رسید.یک بار قبل از تشرف به حج ، خدمت امام علیه السلام رسید و ده هزار درهم به ایشان داد و گفت :- تقاضا دارم با این مبلغ خانه ای برایم خریداری نمایید.سپس به قصد زیارت مکه معظمه از محضر امام علیه السلام خارج شد.پس از انجام مراسم حج ، خدمت امام صادق علیه السلام رسید و حضرت او را در خانه خود جای داد و نوشته ای به او مرحمت نمود و فرمود:- خانه ای در بهشت برایت خریدم که حد اول آن به خانه محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم ، حد دومش به خانه علی علیه السلام ، حد سوم به خانه حسن مجتبی علیه السلام و حد چهارم آن به خانه حسین بن علی علیه السلام متصل است .مرد که این سخن را از امام شنید، قبول کرد.حضرت آن مبلغ را میان فقرا و نیازمندان از فرزندان امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام تقسیم کردند و مرد جبلی به وطن خود بازگشت .چون مدتی گذشت ، آن مرد مریض شد و بستگان خود را احضار نموده ، گفت :- من می دانم آنچه امام صادق علیه السلام فرمود، حقیقت دارد. خواهش می کنم این نوشته را با من دفن کنید!پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت و بنابر وصیتش آن نوشته را با او دفن کردند. روز دیگر که آمدند، دیدند مکتوبی با خط سبز روی قبر اوست که در آن نوشته شده : ((به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!)
سه شنبه 25/1/1388 - 7:44
شعر و قطعات ادبی
 

من از عهد ادم تو را دوست دارم
از اغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و اسمان تا در صبح
سرودیم نم نم : تو را دوست دارم
نه خطی نه خالی نه خواب و نه خیالی
من این جسم مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگو با هم : تو را دوست دارم
جهان یك دهان شد هم اواز با ما:
تو را دوست دارم تو را دوست دارم

________
سه شنبه 25/1/1388 - 7:42
شعر و قطعات ادبی


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست
سه شنبه 25/1/1388 - 7:40
دانستنی های علمی
خیلی غیرعادی نیست که عادت های خوب به عادت های بد تبدیل شوند. این اتفاق معمولاً زمانی می افتد که عادات خوب تا حد افراط پیش می روند. به همین خاطر است که باید همیشه مراقب رفتارهایتان باشید، حتی اگر رفتارهایی مثبت باشند. آنهایی که می خواهند همه چیز همیشه بهترین باشد، آدمهای موفقی هستند، حداقل تازمانیکه خیلی افراطی پیش نروند. وقتی این حساسیت هایشان منجر به کمال گرایی محض می شود، عادات خوبشان به عادت های بد تغییر می یابد. و وقتی به این نقطه می رسند، درست کردن اوضاع دیگر خیلی سخت می شود.گاهی اوقات بعضی ها تمیزی و پاکیزگیشان را به یک عادت بد مبدل می کنند. اول همه چیز خیلی خوب شروع می شود. هدفشان فقط این است که همه چیز مرتب و تمیز باشد و برای رسیدن به چنین هدفی وقت زیادی می گذارند. بعد کم کم به افراط کشیده می شود. هر لکه و گرد و خاکی عصبیشان می کند و بدتر از همه این است که از عالم و آدم توقع دارند که مثل خودشان وسواس داشته باشند. دو موقعیت بد دیگر هست که بعضی ها عادت پس انداز کردن را به یک عادت بد تبدیل می کنند. اولین حالت زمانی است که فرد برای روز مبادا یا برای آینده خود شروع به پس انداز کردن می کند. برای اینکار آنها یک حساب پس انداز باز کرده و شروع به پرکردن آن می کنند. اگر بخواهند این عادت خوب را به افراط بکشند، مطمئناً به یک فرد خسیس تبدیل خواهند شد. و چون پولی که درمی آورند باید روانه حساب پس اندازشان شود، دیگر حتی برای بچه هایشان لباس نو نمی خرند. اینها همانهایی هستند که از فرط خست ماشینی سوار می شوند که هر هفته باید به تعمیرگاه برود.   موقعیت مشابه این زمانی است که افراد شروع به خرید عمده می کنند. در ابتدا اینطور به نظر می رسد که اجناس مختلف را ذخیره می کنند اما این انبار کردن ها در حد معقول باقی نمی ماند. اگر این رفتار به یک عادت بد تبدیل شود، سرتاسر انباری، گاراژ، پارکینگ و همه کمدها با موادغذایی و موادشوینده اضافی پر می شود.  ممکن است فکر کنید که چطور توجه و نگرانی درمورد اطرافیان و دیگران می تواند به یک عادت بد تبدیل شود. آدمهایی که اینقدر به فکر دیگران هستند افرادی مهربان و خیرخواهند که مراقب سلامت اطرافیانشان هستند. عادت بد زمانی ایجاد می شود که این آدمها نیازهای دیگران را خیلی مقدم بر نیازهای خود قرار می دهند و این وضعیت اختلالات و مشکلات روحی-روانی بسیاری را برای فرد ایجاد خواهد کرد. احتمالاً شنیده اید که هیچ سوالی احمقانه نیست. معمولاً افراد به سوال کردن در کلاس درس و محل کار تشویق می شوند اما این رفتار زمانی به یک عادت بد تبدیل می شود که افراد بدون هدف و منظور یکسره سوال می کنند. این سوال کردن ها گاهی آنقدر زیاد می شود که دیگر وقتی برای انجام کار نمی ماند. 
این مثال ها نشان می دهد که به دنبال هر افراط گرایی یک عادت بد ایجاد خواهد شد. باملاحظه و مهربان باشید اما نه به قیمت از دست دادن سلامت خودتان. حتماً باید یک حساب پس انداز داشته باشید اما مطمئن شوید که نیازهای خانواده تان هم حتماً برآورده شود. اجازه ندهید که عادت های خوبتان به عادت های بد تبدیل شود و زندگی را برایتان دشوارتر کند. همیشه یادتان باشد، رمز موفقیت در حفظ تعادل است.
شنبه 22/1/1388 - 16:27
دانستنی های علمی

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

 از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

 

 

 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

 

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

 

 در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد

شنبه 22/1/1388 - 16:26
دعا و زیارت

بشار مکاری می گوید:در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:- بشار! بنشین با ما خرما بخور!عرض کردم !- فدایت شوم ! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم !فرمود:- در راه چه مشاهده کردی ؟- من از راه می آمدم که دیدم که یکی از ماءمورین ، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!- مگر آن زن چه کرده بود؟- مردم می گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة  امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.فرمود:- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم . کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:او را آزاد کردند. امام پرسید:- چگونه آزاد شد؟مرد: نمی دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:چه کردی که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت :ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولی آزاد شد.حضرت فرمود:- آن دویست درهم را نگرفت ؟عرض کردم :- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وی برسانید.وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالی پرسید:- امام به من سلام رساند؟ گفتم :- بلی !زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :- آیا امام به من سلام رساند؟- بلی !و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت .پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می گریستند برایش دعا کردند.

شنبه 22/1/1388 - 12:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته