اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی
از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
روزاحباب تو نورانی الی یوم الحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یوم القیام
دیوانه کرد ارزوی وصل او مرا
از سر برون نمی رود این ارزو مرا
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
انکه عاشقانه خندید خنده های منو دزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئه میدید
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هردم
تو را می بینم و دردم زیادت می شود دردم
هر کسی هم نفسم شد دست اخر قفسم شد
منه ساده بخیالم که همه کارو کسم شد
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در ان جای تو باشد
گر بی خبر امدیم به کوی تو دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم
گرچه می دانم نمی اید ولی هردم ز شوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی می کنم
از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این اتش عشق است نسوزد همه کس را
اورم پیش تو از شوق پیام دگران
گویمت تا سخن خویش به نام دگران
من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
گاه گاهی به من از مهر پیامی بفرست
فارغ از حال خود و جان و جهانم مگذار
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم که دل ازارم تو باشی
گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نیست بگو راست بگو
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط
گرچه هر لحظه زبیداد تو خونین جگرم
هم بجان تو که از جان به تو مشتاق ترم
غیر از غم عشق تو ندارم غم دیگر
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر
دل که اشفته روی تو نباشد دل نیست
انکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
زدرد عشق تو با کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟ شکایتی که نکردم
تو کیستی که این گونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
دلم نمی خواهد کسی در قفس تنهایی ام را
حتی به بهانه دادن دانه باز کند.
دلم نمی خواهد نسیم به درون قفس تنهایی ام
به بهانه هوای تازه پر بکشد.
دلم نمی خواهد که نور از روزنه های کوچک پنجره ام
به بهانه موج بودن به شعورم سر بزند.
دلم نمی خواهد که طلوع خورشید و غروب افتاب
بر سقف اتاقم گذر کنند.
من در خلوت تنهایی خود یک به یک ابعاد زندگی ام را خراب می کنم
تا دیگر تکیه گاهی باقی نماند.
می خواهم در پوچی زندگی در یکی از همین حفره ها بخوابم
و دیگر بیدار نشوم.
می خواهم در وقت مردن نفرین کنم
نفرین به همه ی ستاره ها که تو دوستشان داری.
نفرین به عشق که تو به ان وفادار مانده ای.
نفرین به نردبان انتظار که بلندایش از ابرها گذشته
و راه نفسم را بند اورده.
نفرین به تعلق
به دلبستگی
و نفرین به روح خودم که تا قیامت و لحظه ی دمیدن صور
ویلان و سرگردان بماند و ارام و قرار نگیرد.
با من اگر پیمان نگه داری به یاری
من تا نفس دارم به پیمان تو باشم
عشق تو شد فرمانروای هستی من
تا هر چه فرمایی به فرمان تو باشم
گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای
من دوست می دارم که حیران تو باشم
حیران چشمان تو بودن رستگاری است
بگذار تا حیران چشمان تو باشم.