به انتظار تصویر تو...
این دفتر خالی،
تاچند...
تا چند ورق خواهد خورد...
می توانستی برایم بهترین رؤیا شوی/
یا در این دلواپسی ها رونق دل ها شوی/
می توانستی اگر فردا بیاید بعد از این/
گم شوی در قعر شب امّا سحر پیدا شوی/
می توانستی برای مدت مردابی ات/
منتظر مانی و یک شب قطره دریا شوی/
می توانستی بنفشه یا فرشته یا نگاه/
پرکشی بابال خود یا مثل آدمها شوی/
می توانستی اگر یک آسمان پرواز بود/
شاهبازی یا عقابی یا مهی زیبا شوی/
می توانستی اگر باور کنی فرهاد را/
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...
با مردم بی درد ندانی که چه درد است...
حرف هایی هست برای نگفتن،
و ارزش عمیق هرکسی
به حرف هاییست
که برای نگفتن دارد...
چه تنگنای سختی ست...
یک انسان یا باید بماند یا باید برود
و این دو هردو،
اکنون برایم از معنی تهی شده است...
و دریغ که راه سومی هم نیست
دکتر علی شریعتی
صاحب مغازه عینک فروشی از دست دختر کولی عصبی بود. دختر هرروز با سیخ و قندشکن و هزار جور آت و آشغال دیگر می آمد جلوی مغازه او، دقیقه های متمادی به عینک ها زل می زد و مشتری های او را می پراند. دختر اما، مات و مبهوت عکس پشت ویترین شده بود:
مرد جوانی با عینک دودی، تنها و مغرور، سوار بر اسبی سپید...
مال از بهر آسایش عمر است، نه عمر از بهر گرد کردن مال! "سعدی شیرازی"
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم/
سحری با نظر لطف تو بیدار شوم/
کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان/
تا که همسفره ی تو لحظه ی افطار شوم...
من به آغاز زمین نزدیکم...
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت...