• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 145
زمان آخرین مطلب : 5688روز قبل
دانستنی های علمی
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می كند... بگذار پایان تو را غافلگیر كند درست مانند آغاز
جمعه 10/3/1387 - 12:10
دانستنی های علمی
آقاى جك حاضر شده بود تا به پرسش هاى مدیر شركت برای استخدام جواب بدهد . آقاى مدیر شركت، بجاى اینكه مثل نكیر و منكر از آقاى جك سین جیم بكند ، یك ورقه كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد . سئوال این بود : "شما در یك شب بسیار سرد و طوفانى ، در جاده اى خلوت رانندگى میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه اى هستند .یكى از آنها پیر زن بیمارى است كه اگر هر چه زود تر كمكى به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند . دومین نفر ، صمیمى ترین و قدیمى ترین دوست شماست كه حتى یك بار شما را از مرگ نجات داده است . و نفر سوم، دختر خانم بسیار زیبایى است كه زن رویایى شماست و شما همواره آرزو داشته اید او را در كنار خود داشته باشید . اگر اتومبیل شما فقط یك جاى خالى داشته باشد ، شما از میان این سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان مى كنید ؟؟پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمى ؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟ " جوابى كه آقاى جك به مدیر شركت داد ، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضى ، برنده شود و به استخدام شركت در آید . راستى ، میدانید آقاى جك چه جوابى داد ؟؟ اگر شما جاى او بودید چه كار میكردید ؟؟ و اما پاسخ آقاى جك : آقاى جك گفت : من سویچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمى ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند ، و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند.
پنج شنبه 9/3/1387 - 22:11
محبت و عاطفه
مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یك روز اومده بود  دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا  از اونجا دور شدم.  روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت : ایی یی یی .. مامان تو فقط یك چشم داره.فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم .  كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..
كاش مادرم
 یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال كنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداسته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم . اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم. تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو. وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو
 دعوت كرده كه بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر!!!
سرش داد زدم  “: چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
 
گم شو از اینجا! همین حالا... اون به آرامی جواب داد : “ اوه  خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار
دانش آموزان مدرسه. 
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .همسایه ها گفتن كه اون مرده .ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم . آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از
دست دادی.
به عنوان یك مادر نمییتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم  بنابراین مال خودم رو دادم به تو.برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم  به جای من  دنیای جدید رو بطور كامل ببینه  با همه عشق و علاقه من به تو.مادرت
پنج شنبه 9/3/1387 - 22:10
دانستنی های علمی

روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و برای من بیاورید.
روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر پرنده را سر نبریده بود. استاد از او پرسید چرا اینکار را نکردی؟شاگرد پاسخ داد: جایی نیافتم که هیچ کس در آن نباشد، زیرا هر جا رفتم خدا آنجا بود.

پنج شنبه 9/3/1387 - 16:2
دانستنی های علمی

پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا آخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می آیند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای به هدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن که اگر چنین کنی عمری بنده او خواهی بود و برای چنین روزی طناب داری برایت آماده کرده ام برو و خود را راحت کن.
پیرمرد مرد و پسر زندگیش تازه اش را آغاز کرد چه بسیار دوستانی که او را تنها نمی گذاشتد و در تمام خوشیها همراهش بودند پسر فرمان پدر را فراموش کرده بود و در پی خوشگذرانیش بود اما سرانجام روزی فرا رسید که تمام زندگیش را بر باد رفته یافت. دیگر هیچ کس را در کنارش نمی دید آنها فقط رفیق خوشیهایش بودند. پس بیاد سخن پدرش افتاد و از کرده خود پشیمان شد و تنها راه باقیمانده را آخرین فرمان پدر یافت سر بر بالای دار برد و خود را رها کرد وبا آن تمام آرزوهایش را. اما طناب پاره شد و از لای چوبهای پوسیده سقف سکه های طلا بر سرش ریخت.آری. پدر دانا حتی فکر چنین روزی را هم کرده بود. پسر خوشحال از تدبیر پدر شد و زندگی دوباره ای آغاز نمود اما اینبار میدانست چه باید بکند.

پنج شنبه 9/3/1387 - 16:1
محبت و عاطفه
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود . پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست داشتنی . پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود . پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم ، بال هایت را كجا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
چهارشنبه 8/3/1387 - 15:38
محبت و عاطفه
زمان های قدیم٬  وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم! دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد:  یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد. خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به میان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمین راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت. طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق. آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است. دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬  که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت. دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ... همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود. بعد هم نظافت را یافت.  خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت  و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬  دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود  و از بین انگشتانش خون می ریخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬  فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
چهارشنبه 8/3/1387 - 15:37
محبت و عاطفه
مدت زیادی از تولد برادر ساكی  كوچولو نگذشته بود . ساكی  مدام اصرار میكرد به پدر و مادرش كه  با نوزاد  جدید  تنهایش  بگذارند! پدر و مادر می ترسیدند ساكی هم  مثل بیشتر بچه های  چهار پنج ساله  به برادرش  حسودی كند  و بخواهد  به او آسیبی  برساند . این بود كه جوابشان همیشه نه بود  . اما در رفتار ساكی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش  هم برای تنها ماندن  با او  روز به روز  بیشتر می شد  ،‌ بالاخره پدر و مادرش  تصمیم  گرفتند موافقت كنند . ساكی با خوشحالی  به  اتاق نوزاد رفت و  در را پشت  سرش  بست . اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش  می توانستند  مخفیانه نگاه كنند و بشنوند .  آنها ساكی  كوچولو  را دیدند  كه  آهسته  به طرف برادر  كوچكترش  رفت. صورتش  را  روی صورت  او گذاشت و  به آرامی  گفت :  نی نی  كوچولو ، به من  بگو  خدا چه جوریه ؟ من  داره  یادم  میره!!!
چهارشنبه 8/3/1387 - 10:44
دانستنی های علمی
آلبرت هوبارد می گوید : برای اینكه از تو انتقاد نكنند نه كاری كن نه حرفی بزن و نه كسی باش...
چهارشنبه 8/3/1387 - 10:41
محبت و عاطفه
جغدی روی كنگره‌های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می‌كرد. رفتن و رد پای آن را. و آدم‌هایی را می‌دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می‌بندند. جغد اما می‌دانست كه سنگ‌ها ترك می‌خورند، ستون‌ها فرو می‌ریزند، درها می‌شكنند و دیوارها خراب می‌شوند. او بارها و بارها تاج‌های شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابه‌لای خاكروبه‌های قصر دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری‌اش می‌خواند؛ و فكر می‌كرد شاید پرده‌های ضخیم دل آدم‌ها، با این آواز كمی بلرزد.روزی كبوتری از آن حوالی رد می‌شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر  است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدم‌ها آوازت را دوست ندارند. غمگینشان می‌كنی. می‌گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.قلب جغد پیرشكست و دیگر آواز نخواند.سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: كنگره‌های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی‌خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.جغدگفت: خدایا! آدم‌هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد وآدم‌ها عاشق دل بستن‌اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه‌ای! و آن كه می‌بیند و می‌اندیشد، به هیچ چیز دل نمی‌بندد؛ دل نبستن سخت‌ترین وقشنگ‌ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.                                              جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره‌های دنیا می‌خواند. و آن كس كه می‌فهمد، می‌داند آواز او پیغام خداست كه می‌گوید: آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید.
چهارشنبه 8/3/1387 - 10:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته