5 - كسى كه با خویشان و دوستان قطع رابطه كرده باشد. زیرا در سه آیه مورد لعن واقع شده است . فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم اولئك الذین لعنهم الله فاصمهم و اعمى ابصارهم . والذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه و یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فى الارض او لئك لهم اللعن و لهم سوء الدار
الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقه یقطعون ما امر الله به ان یوصل و یفسدون فى الارض اولئك هم الخاسرون
سیدابراهیم دمشقى كه نسبش به سید مرتضى علم الهدى مى رسد و تنها سه دختر داشت و سن او متجاوز از نود سال ، و شخصى محترم و معتمد بود، در سال 1280 ه ق واقعه اى عجیب برایش رخ داد. شبى حضرت رقیه سلام الله علیها در عالم رؤ یا به دختر بزرگ سید مى فرماید: به پدرت بگو به والى بگوید: آب میان قبر و لحد من افتاده ، و بدن من در اذیت است . بگو بیاید و قبر مرا تعمیر كند. دخترخواب خویش را براى پدرش باز گفت ، ولى او ترتیب اثر نداد. شب دوم دختر وسطى همان خواب را دید. به پدر گفت و او توجهى ننمود. شب سوم دختر كوچك سید همان خواب را دید و براى پدر نقل كرد. ولى این بار نیز سید اعتنائى نكرد. شب چهارم خود سید ابراهیم در خواب مى بیند حضرت رقیه باعتاب به او فرمود: چرا والى را خبر نكردى ؟ فردا صبح سید نزد والى شام رفت و جریان خوابها و دستور حضرت رقیه را براى والى نقل كرد(82). والى دستور داد علماء اجتماع كنند. پس از مذاكره تصمیم به نبش قبر گرفته شد. همه غسل كردند و لباس تمیز پوشیدند. قرار شد هر كس قفل درب حرم را بگشاید، او قبر را نبش كند و جسد حضرت را بیرون آورد تا قبر تعمیر و مهیا شود. اتفاقا قفل به دست سید ابراهیم باز شد.حرم را خلوت ، و نبش قبر كردند . سنگ لحد را برداشته و بدن نازنین رقیه صحیح و سالم آشكار شد. دیدند آب زیادى لحد واطراف آنرا فرا گرفته است . سید بدن را از داخل قبر بیرون آورد و روى زانوى خود نهاد، و چون باران اشك ریخت . سرانجام پس از سه روز قبر را به طور كامل و اساسى تعمیر كردند و سید بلافاصله بدن را دفن نمود. هنگام خروج از قبر از خداوند تقاضا كرد پسرى به او عطا نماید. دعاى او مستجاب شد و خدا به وى پسرى داد كه نامش را سید مصطفى گذاشت .
در عصر خلافت ماءمون عباسى چندین نفر ادعاى پیغمبرى كردند. الف یكى گفت : من ابراهیم خلیل هستم . او را نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : حضرت ابراهیم معجزاتى داشت . اگر تو یكى از آن معجزات را داشته باشى ادعایت را باور مى كنیم . مدعى : بسیار خوب ، یكى از آن معجزات چه بوده است ؟. خلیفه : ابراهیم را در آتش انداختند و نسوخت . ما هم ترا در آتش مى اندازیم ، اگر نسوختى ، به تو ایمان مى آوریم ، و ادعایت را مى پذیریم . مدعى : این خیلى سخت است ، یك معجزه آسانترى بخواهید. خلیفه : معجزه موسى را بیاور، عصایت را بینداز تا اژدها شود. مدعى : اینكه از اولى سخت تر است . خلیفه : معجزه عیسى را بیاور و این مرده را زنده كن . مدعى : قبول دارم . الان قاضى القضات را مى كشم ، سپس زنده اش مى كنم . قاضى القضات : من بدون این معجزه به تو ایمان آوردم . دیگر حاجت به این كار نیست . ب شخص دیگرى را كه دعوى پیغمبرى داشت نزد خلیفه آوردند. خلیفه : اگر واقعا تو پیغمبرى ، الان (غیر موسم خربزه ) برایم خربزه حاضر كن . مدعى : سه روز به من مهلت دهید. خلیفه : امكان ندارد، همین الان باید بیاورى تا به صورت معجزه باشد. مدعى : خیلى عجیب است . خدا با همه عظمتى كه دارد خربزه را سه ماهه خلق مى كند، و من كه مى خواهم سه روزه برایتان خربزه بیاورم دریغ مى كنید؟!!!. ج دیگرى را نزد خلیفه آوردند. خلیفه : به چه دلیلى ادعاى پیغمبرى مى كنى و معجزه ات چیست ؟ مدعى : این سنگ را در آب مى اندازم ، فورا آب مى شود! خلیفه : بسیار خوب ، انجام بده تا ببینیم . مدعى سنگ را به خلیفه نشان داد و در آب انداخت ، بلافاصله آب شد. خلیفه : این قبول نیست ، من به تو سنگى مى دهم ، اگر آب شد ادعایت را مى پذیرم . مدعى : خیلى عجیب است . من كه از موسى مهمتر و بزرگتر نیستم ، و تو هم كه از فرعون بدتر نیستى . مگر فرعون به موسى عصائى داد تا بیندازد و اژدها شود ، كه تو مى خواهى از خودت به من سنگى بدهى كه در آب اندازم و آب شود! د خلیفه : اگر تو پیغمبرى ، این قفل را بدون كلید باز كن . مدعى : من پیغمبرم ، نه كلید و قفل ساز. ه خلیفه : اگر تو پیغمبرى ، این چند جوان بى ریش را اكنون ریش دار كن . مدعى : حیف است این صورتهاى زیبا را با ریش بپوشانم ، ولى ریش دارها را حاضرم بى ریش كنم ! و شخص ادعاى خدائى كرد. ماءمورین او را گرفتند و نزد خلیفه بردند. خلیفه پرسید: چه مى گویى ؟ گفت : مى گویم من خدا هستم . خلیفه : اتفاقاً، یكى دو نفر پیش از تو آمده بودند و مى گفتند ما پیغمبر هستیم . مدعى : به خدا سوگند، دروغ گفته اند، من تاكنون كسى را به پیغمبرى نفرستاده ام .
گویند: شبى خلیفه از خانه اى صداى ساز و آواز زن و مردى را شنید. تصمیم گرفت صاحب خانه را نهى از منكر كند. چون در خانه بسته بود، از دیوار بالا رفت . دید مشغول میگسارى هستند. فریاد زد: اى صاحب خانه ، اى دشمن خدا، پنداشتى اگر در خانه خلوت مرتكب گناه شوى ، خدا تو را رسوا نمى سازد. صاحب خانه : اگر من مرتكب یك گناه شدم ، تو سه گناه مرتكب گشتى . خلیفه : چطور ؟ پاسخ شنید: گناه اول آنكه خداوند فرمود: وَ لاتَجَسَّسُوا در حالى كه تو درباره ما تجسس كردى . گناه دوم آنكه خداوند فرمود: وَ آتُو البُیُوتَ مِن اَبوابِها از در وارد خانه شوید، و تو از بام و دیوار وارد شدى . گناه سوم آنكه خداوند فرمود: لاتَدخُلُوا بُیُوتا غَیرَ بُیُوتِكُم حَتى تَستَاءنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلى اَهلِها
هر گاه به خانه اى وارد شدید به اهل خانه سلام كنید و تو بر ما سلام نكردى . خلیفه : حق با تو است ، راست گفتى . پس بیا با هم توبه كنیم .