• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 544
زمان آخرین مطلب : 4806روز قبل
شعر و قطعات ادبی

یه كلید كهنه چرخید توی قفل سینه م انگار

یه دل شكسته افتاد زیر دست و پای زوار

 

دلمُ نذر تو كردم كه هنوز دل نگرونم

چی می شد مثل كبوتر ، زیر ایوونت بمونم

 

مث خواب بود مث رویا، مث لمس آسمون بود

تو هیاهوی صداها، یه سكوت مهربون بود

 

پای حوض نقره پوشت ، رو به گلدسته نشستم

دلمُ به قفلای پنجره فولاد تو بستم

 

نه سر گلایه كردن، نه دل شكوه شنیدن

نه امید دل سپردن ، نه توان دل بریدن

 

یه كلید كهنه چرخید توی قفل سینه م انگار...

عبدالجبار کاکایی
دوشنبه 26/7/1389 - 18:22
خاطرات و روز نوشت
بهمن پارسال بود که برای نخستین بار من رو به حرمش دعوت کرد...
انگار کبوتراش غربت لحظه هاشو فریاد می کشیدن...

یادمه تا چشمم به گنبد زرینش که انصافاً زرین بود افتاد، ته دلم آرزویی رو کردم که شاید هیچوقت برای به دست آوردنش اصرار نداشتم!

یادمه ازش قول گرفتم که کمکم کنه و دستمو بگیره ببره به بلندای انسانیت!
یادمه ازش قول گرفتم که آرزومو نادیده نگیره...

نمی خوام بزنه زیر قولش!
آخه هنوز یادمه آدمای دل سپرده ای رو که پیش از این سفر بهم میگفتن: کم جایی نمیریا! امام رضا(ع) نمیذاره دست خالی برگردی...

الآن حس می کنم دستام خالیه...
نمی خوام باور کنم که فراموشم کرده!

یادمه ازش قول گرفته بودم...
دوشنبه 26/7/1389 - 18:22
دعا و زیارت

 

عصر یک جمعه ی دلگیر

دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است 
                                                           

  به ایمان نرسیده است 
                                                                                                     
 و غم عشق به پایان نرسیده است.

بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید، 

         بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است

 چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟

دل عشق ترک خورد، 

 گل زخم نمک خورد، 

  زمین مرد،
  
زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد،   

   زمین مرد، زمین مرد ،

خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، 

   و در حسرت یک پلک نگاه است، 

      ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، 

   برسد کاش صدایم به صدایی...

    عصر این جمعه ی دلگیر 

    وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، 

     تو کجایی گل نرگس؟

به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی ست زجنس غم و ماتم، 

 زده آتش به دل عالم و آدم

                         
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته، در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟

 ای عشق مجسم! 

 که به جای نم شبنم 

    بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت.

نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت 

   به فدای نخ آن شال سیاهت 
                                                                             

   به فدای رخت ای ماه!

بیا 
          

صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی ، 

 آجرک الله! 

   عزیز دو جهان یوسف در چاه ،

دلم سوخته از آه نفس های غریبت

 دل من بال کبوتر شده 

خاکستر پرپرشده،

همراه نسیم سحری 

  روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی 

   و سپس رفته به اقلیم رهایی، 

  به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی

و خلاصه شود آیا که

مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی؟

به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ، 

   نگهم خواب ندارد، 

    قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد

      شب من روزن مهتاب ندارد،

    همه گویند به انگشت اشاره 

     مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد... 
   

  تو کجایی؟   

تو کجایی؟

شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...

جمعه 15/5/1389 - 21:18
دانستنی های علمی
Mouood118

دوستت دارم؛ دلم واست خیلی تنگه آقا! انگار واژه ها زیر زبونم می لرزن از خونده شدن!

انگار کم میارم مثل همیشه... و مثل همیشه بغضمو می خورم و چشمامو می دوزم به جایی که ذهنمو از تعلقات جدا کنه!

بغض دارم آقا!

آقا؟! یه نگاهی به این پایینا می ندازی؟ آقا به خدا خیلی کوچیکم... آقا خیلی کوچیکم... آقا کوچیکم... کوچیکتم!

آقا؟! چرا من بنده ی بد خدام؟ چرا من یادم می ره بعد نماز دعای فرج بخونم؟ چرا یادم می ره از پنجشنبه عصر منتظرت بنشینم به امید اینکه تصویرتو فردا همه جا به هم نشون می دن و می گن: "مهدی آمد"...؟ چرا جمعه ها صبح گول شیطونو می خورم و خستگی و رخوت هر روزه مو بهونه می کنم که از زیر دعای ندبه در برم؟ چرا یادم می ره ظهر جمعه می تونیم با هم نماز جمعه بخونیم؟ چرا یادم می ره منتظرتم؟ چرا یادم می ره واسه سلامتیت صلوات بفرستم؟ چرا یادم می ره آخر صلوات هام بگم:"وعجل فرجهم"؟ چرا واسه بودنت التماس نمی کنم؟ چرا دارم دور می شم؟ چرا دارم گم می شم از وسعت نامتناهی انتظار؟

چرا من انقدر بنده ی بدی ام؟ حس های غریبمو توی دلم قایم می کنم می گم یه درد دیگه دارم! نمی دونم درد من نبودن توئه! نمی گم نبودنت برام سخته! نمی گم تو نیستی انگار دنیا نیست!

یادم می ره خیلی آقایی! خیلی مهربونی! یادم می ره واسه حل مشکلاتم دعا می کنی! یادم می ره منتظرتم!!!

روزی چند بار یادت می کنم؟ هفته ای چند بار؟ سالی چند بار؟

اما تو یاد همه مون هستی! یاد همه مون...

***"

سلامٌ علی آلِ یاسین. السَّلامُ عَلَیکَ یا داعِیَ الله وَ ربّانیَ آیاتِهِ. السَّلامُ عَلَیکَ یا باب اللهِ وَ دیّانَ دینهِ. السَّلامُ عَلیکَ یا خلیفةَ اللهِ و ناصِرَ حقِّه. السَّلامُ عَلیکَ یا حُجَّةَ اللهِ وَ دَلیلَ إرادتِه...".

سلام می کنم! سلام های پیاپی... تو جواب تک تک سلام ها رو می دی؛ می دونم!

گل نرگس. منجی. ولی عصر...

بغض، ماتم، گریه، اشک، اشک، اشک...

سه شنبه، جمکران، نماز امام زمان(عج)...

امام ِزمان... امام ِحاضر... امام ِهمیشه!

پنج شنبه 7/5/1389 - 0:29
شعر و قطعات ادبی

همه می پرسند:

چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

                                            آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...

سه شنبه 29/4/1389 - 23:32
دانستنی های علمی

می گویند دنیای تو دنیایی دیدنی ست... دنیایی که در آن صدا را می بینی، حرف را نه... قایق را می بینی، پارو را نه... زمان را می بینی، ساعت را نه...

شنیده ام آنجا زبان بکارت دل را نمی درد... شنیده ام آنجا درختان سیب گندم میوه می دهند... کلاغ ها بی اعتنا از پی صابون می گذرند... شنیده ام حکم به دست گرفتن چتر زیر باران حرام است...

در دنیای تو ساعت چند است؟ من که شمار زمان از دستم در رفته; فقط می دانم که اینجا نیمه های شب است... گرگ و میشی دیدنی...!

چهارشنبه 14/11/1388 - 17:30
خاطرات و روز نوشت

 

حسی از انتهای طوفانی ترین نقطه ی قلبم بی محابا فوران می کند،

تمام حس و حال غریبم اشک می شوند و بر کویر چهره ام جاری...

تمام کائنات!

مرا به وسعت بی انتهایی خوانده اند...

خدای کبوتران حرم؛

پس از سال ها مرا به میعادگاه دلدادگانت خواندی،

با مشکی پر از التماس و خواهش.

خدای خورشیدی ترین خورشید؛

مرا به دیدار گنبد زرینی خواندی،

که دل نازک دل تمام کبوترانت در پیش آن گروست!

خدای هشتمین شکوفه ی معصوم؛

برای داده و نداده ات شکر...

پنجره ی دلم را به سمت فولادیترین پنجره ی هستی باز کن،

تا برایم دریچه ای شود

رو به روی پنجره ی بهشت،

رو به روی پنجره ی ضامن آهو!

پس از سال ها مرا خواندی به سوی هشتمین سپیده؛

و من به وسعت پاکترین قبله های پرستش،

تربت پر عطر کبریاییت را بر پیشانی می کشم،

و برای تمام نعمت های ابدی

و لطف های بی دریغت

 نماز می برم... .

پنج شنبه 1/11/1388 - 18:1
فلسفه و عرفان

شایان سپهر:

 دست هایم را، بلند می کنم به دعا؛ بی آن که بدانم دعا، دست هایم را بلند می کند.

جمعه 25/10/1388 - 15:1
دانستنی های علمی

امروز به این آدرس رفتم و به نظرم جای جالبی بود:

http://iqtest.dk

این سایت در واقع برای تعیین هوش شماست!

بد نیست خودتون رو محکی بزنید... .

امتیاز من توی این تست 115 شد که از جمله افرادی محسوب می شدم که ضریب هوشی یا IQ اونها High محسوب می شه!

پایدار باشید...

دوشنبه 21/10/1388 - 15:21
شعر و قطعات ادبی

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت،

سر را به تازیانه او خم نمی کنم،

افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم،

زاری بر این سراچه ماتم نمی کنم.

با تازیانه های گرانبار جانگداز،

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است،

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

بیمی به دل ز مرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من،

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

می پوشم از کرشمه ی هستی نگاه را،

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک،

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را!

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام،

یکدم مرا به گوشه ی راحت مرا رها مکن،

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز،

شادم از این شکنجه خدا را، مکن دریغ،

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

بر من ببخش زندگی جاودانه را !

منشین که دست مرگ زبندم رها کند،

                      محکم بزن به شانه من تازیانه را ...                                                                   "فریدون مشیری"

 

شنبه 19/10/1388 - 14:42
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته