• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 145
زمان آخرین مطلب : 5689روز قبل
دانستنی های علمی
در واقع ما هرگز بزرگ نمی شویم. فقط یاد می گیریم که در اجتماع چگونه رفتار کنیم. (Bryan White)

سه شنبه 18/4/1387 - 12:13
ادبی هنری
زندگی خیلی ساده است. ولی ما اصرار داریم که آنرا دشوار سازیم. (کنفوسیوس)
سه شنبه 18/4/1387 - 12:11
دانستنی های علمی
علم بدون دین لنگ است. و دین بدون علم، کور. (آلبرت اینشتین)
يکشنبه 16/4/1387 - 10:43
دانستنی های علمی
و به این ترتیب ، منکه فرزند سیاره زمینم متعهد میشوم با خودم به نیکویی رفتار کنم، هرگز نقش قربانی را بازی نکنم، و به پا خیزم تا با اعتماد و حرمت به خویشتن در زندگی پیشرفت کنم ! آمیــــن . ده فرمان - دکتر کاترین کاردینال
دوشنبه 27/3/1387 - 11:30
شعر و قطعات ادبی

دیشب دوباره 

گویا خودم را در خواب دیدم:

درآسمان پر می كشیدم

ولابه لای ابرها پرواز میكردم

وصبح چون ازجاپریدم

دررختخوابم یك مشت پر دیدم

یك مشت پر،گرم وپراكنده

پایین بالش

دررختخواب من نفس می زد

آنگاه با خمیازه ای ناباورانه

بر شانه های خسته ام دستی كشیدم

بر شانه هایم

انگار جای خالی چیزی...

چیزی شبیه بال احساس می كردم!

مرحوم قیصر امین پور

دوشنبه 27/3/1387 - 11:24
دانستنی های علمی
روزی پسرک کوچکی تصمیم گرفت تا با خدا ملاقات کندو چون می دانست راه درازی در پیش دارد مقداری کلوچه و شربت در کیف خود گذاشت و از خانه بیرون زد.هنوز راه درازی نرفته بودکه در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد.پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد.می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شدوکلوچه ای به او داد .پیرزن با حسی سرشاز ازقدردانی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد.لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره او مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد.لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد.آن دو تمام بعد از ظهررا به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آنها رد وبدل شود.با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست.اما هنوز چند قدمی نرفته بود که با سرعت به سمت پیرزن برگشت و  بار دیگر نظاره گر عمیق ترین لبخند پیرزن شد.
مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد علت شادی را جویا شد و پسرک در پاسخ گفت:امروزمن با خدا ناهار خوردم.
و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد"و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا بحال دیده ام".پیرزن نیز سرشار از شادی به خانه بازگشت و در پاسخ پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت: "من امروز با خداوند کلوچه خوردم .او بسیار جوان تر از آن است که انتظار داشتم."
يکشنبه 26/3/1387 - 17:52
محبت و عاطفه
پروانه با خودش گفت یعنی این همان شمعی است که من باید عاشقش باشم ، پروانه بالهایش را گشود و به سوی آن نور لرزان پرگشود ، اما نسیم او را نگه داشت، پروانه گریست و به نسیم گفت رهایم کن تا آن شعله را در آغوش گیرم اما نسیم به او گفت آنجا هیچ چیز نیست، پیش من بمان من تو را به زیباترین گلستان دنیا خواهم برد ، اما پروانه فریاد کرد ؛ نه من میخواهم دور آن شعله زیبا برقصم ، نسیم در گوشش زمزمه کرد تو خواهی مرد و بالهای زیبایت از سرما خشک خواهد شد بر دوش من سوار شو تا تو را به مرغزاری ببرم که صدها پروانه زیبا همچون خودت در آن زندگی میکنند ، پروانه اشک ریزان نالید نه من فقط میخواهم برای آن شعله زیبا شعر بگویم میخواهم راز آن همه روشنایی را که از درونش بیرون میریزد دریابم ! اما نسیم نجوا کنان به او گفت آن همه نور وزیبایی که تو میگویی وهم و خیالی بیش نیست که تو را در تاریکی رها خواهد کرد ، دستهایت را به من بده تا تو را به دشت زیبایی ببرم که گلها حتی در شب نیز بسته نخواهد شد و شب بوها با تو زیر نور ماه شعر خواهند سرود ، اما پروانه باز گریست و نسیم را دشنام داد ، نسیم او را رها کرد و پروانه به سوی آن نور لرزان پرگشود و نور را با اشتیاق در آغوش کشید ولی کرم شب تاب به او گفت پروانه زیبا من وقت بازی ندارم رهایم کن بروم ، نسیم در انتظار من است میخواهد مرا به زیباترین گلستان دنیا ببرد و سپس پروانه را متحیر وگریان بر جای گذاشت و رفت ، حال پروانه مانده بود و تاریکی سرد نیمه شب ، پروانه تا صبح نسیم را صدا زد ولی نسیم با شب تاب رفته بود!
يکشنبه 26/3/1387 - 17:50
دانستنی های علمی
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. به او گفت آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: اشکالی ندارد‏ْ من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد.
يکشنبه 26/3/1387 - 17:49
محبت و عاطفه
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش كه در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید كه روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میكرد. مرد نزدیك رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میكنی؟
دختر در حالی كه گریه میكرد، گفت: میخواستم برای مادرم یك شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم، در حالی كه گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یك شاخه گل رز قشنگ میخرم.
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:
مادرت كجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
سه شنبه 21/3/1387 - 19:5
دانستنی های علمی
روزی روبرت دو ونسنزو Robert De Vincenzo ، گلف باز بزرگ آرژانتینی ،پس از اتمام مسابقه و دریافت چك قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختكن باشگاه میشود تا آماده رفتن شود . زنی به وی نزدیك میشود . زن پیروزیش را به او تبریك میگوید و سپس عاجزانه می افزاید كه پسرش بخاطر ابتلا به بیماری سختی مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دكتر و هزینه بالای بیمارستان نیست .
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار میگیرد ، قلمی از جیبش بیرون می آورد ،چك مسابقه را در وجه وی پشت نویسی میكند و در حالی كه آن را توی دست زن می فشارد ، میگوید: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوش آرزو میكنم.
یك هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یك باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود كه یكی از مدیران عالیرتبه انجمن گلف بازان حرفه ای به میز او نزدیك میشود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پاركینگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت كرده اید . دو ونسنزو سرش را به علامت تایید تكان میدهد . مدیر عالیرتبه در ادامه سخنان خود میگوید : میخواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن یك كلاهبردار است و نه تنها فرزند مریضی ندارد بلكه اصلا ازدواج نكرده است . او شما را فریب داده دوست عزیز!
دو ونسنزو میپرسد: منظورتان این است كه مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
مدیر : بله كاملا همینطور است.
دو ونسنزو میگوید: در این هفته این بهترین خبری است كه شنیدم!
سه شنبه 21/3/1387 - 19:2
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته