• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 123
زمان آخرین مطلب : 6022روز قبل
محبت و عاطفه
ما عاشق فهم و ادب و معرفتیم / ما خاك قدوم هر چه زیبا صفتیم
از زشتی کردار دگر خسته شدیم / محتاج دو پیمانه می معرفتیم
شنبه 12/8/1386 - 15:43
محبت و عاطفه
ديده از ديدار خوبان بر گرفتن مشکل است / هر که را اين نصيحت ميکند بي حوصلست
شنبه 12/8/1386 - 15:42
شعر و قطعات ادبی

«مردم نتوان کشت»

چون تيـغ به دست آری، مردم نتوان کُشت
نزديـک خداوند بدی نيـست فرا مُشت

ايـن تيـغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبيـذ است به چرخشت

عيـسی به رهی ديـد يـکی کشته فتاده
حيـران شد و بگرفت به دندان سرانگشت

گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که ترا کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
Hesam-k-2007
«رودكي سمرقندي»
شنبه 12/8/1386 - 15:17
شعر و قطعات ادبی
 «ای آنکه غمگنی و سزاواری»

ای آنکه غمگنی وسزاواری
وندر نهان سرشک همی باری

از بهر آن کجا برم نامش
ترسم زبخت انده و دشواری

رفت آنکه رفت، و آمد آنک آمد
بود آنچه بود، خيـره چه غم داری؟!

هموار کرد خواهی گيـتی را؟
گيـتی است« کی پذيـرد همواری؟

مستی مکن که نشنود اومستی
زاری مکن که نشنود او زاری

شو تا قيـامت آيـد زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟

آزار بيـش بيـنی زيـن گردون
گر تو به هر بهانه بيـازاری

گويـی گماشته ست بلايـی او
بر هر که تو دل بر او بگماری

ابری پديـد نی و، کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری

فرمان کنی و يـا نکنی، ترسم
بر خويـشتن ظفرندهی باری

تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بيـاری و بگساری

اندر بلای سخت پديـد آرند
فضل و بزرگ مردی و سالاری
«رودكي»
Hesam_k_2007
شنبه 12/8/1386 - 15:15
شعر و قطعات ادبی
سرای سپنج
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن هميـشگی نه رواست

زيـر خاک اندرونت بايـد خفت
گر چه اکنونت خواب بر ديـباست

با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست

يـار تو زيـر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببيـن، کنون پيـداست

آنکه زلفيـن و گيـسويـت پيـراست
گرچه ديـنار يـا دَرمش بهاست

چون ترا ديـد زردگونه شده
سرد گردد دلش؛ نه نابيـناست
«رودكي»
Hesam- k- 2007
شنبه 12/8/1386 - 15:13
شعر و قطعات ادبی
جهان فسانه و باد

شاد زی با سيـاه چشمان، شاد
که جهان نيـست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان ببايـد بود
وز گذشته نکرد بايـد يـاد

من و آن جعد موی غاليـه بوی
من و آن ماهروی حور نژاد

نيـکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نه خورد و نه داد

باد و ابر است ايـن جهان فسوس
باده پيـش آر، هر چه بادا باد!

«رودكي سمر قندي»
Hesam_k_2007
شنبه 12/8/1386 - 15:11
شعر و قطعات ادبی
 «مسافر»
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
كه حتي نديديم خاكسترت را
به دنبال دفترچه ي خاطراتت
     دلم گشت هر گوشه سنگرت را    
و پيدا نكردم درآن كنج غربت
به جز آخرين صفحه ي دفترت را :
همان دستمالي پيچيده بودي
در آن مهر تسبيح انگشترت را
همان دستمالي كه يك روز بستي
به آن بازوي هم سنگرت را
همان دستمالي كه پولك نشان شد
و پوشيد اسرار چشم ترت را
سحر، گاه رفتن زدي با لطافت
به پيشاني ام بوسه ي آخرت را
و با غربتي كهنه تنها نهادي
مرا ،آخرين پاره ي پيكرت را
جمعه 11/8/1386 - 9:9
شعر و قطعات ادبی
 «دركوچه سار شب»
 «درين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
 به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
 يكي زشب گرفتگان چراغ پر نمي كند
 كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
 نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
 دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
 دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
 كه خنجر غمت ازين خراب تر نمي زند
گذر گهي ست پر ستم كه اندرو به غير غم
 يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
 چه چشم پاسخ است ازاين دريچه هاي بسته ات
 برو كه هيچ كس ندا به گوش كر نمي زند
 نه سايه دارم ونه بر بيفكنندم وسزاست
 اگر نه بر درخت تر كسي تبر نمي زند»
جمعه 11/8/1386 - 8:56
شعر و قطعات ادبی
اتاق آبي
« اتاق آبي خالي افتاده بود.
 
هيچ كس در فكرش نبود.
 
نيرويي تاريك مرا به اتاق آبي مي برد.
 
گاه ميان بازي،اتاق آبي صدايم مي زد.
 
از هم بازي ها جدا مي شدم؛
 
مي رفتم تا در ميان اتاق آبي بمانم وگوش بدهم.
 
چيزي در من شنيده مي شد.
 
مثل صداي آب كه خواب شما بشنود.
 
جرياني از سپيده دم چيزهااز من مي گذشت و
 
در من به من مي خورد .
 
چشمم چيزي را نمي ديد.
 
به سبكي پر مي رسيدم.
 
و در خود كم كم بالا مي رفتم.
 
و حضوري كم كم جاي مرا مي گرفت؛
 
حضوري مثل وزش نور.
 
وقتي كه اين حالت ترد ونازك مثل:
 
يك چيني ترك مي خورد،
 
از اتاق مي پريدم بيرون.
 
مي دويدم ميان شلوغي اشكال...»
 
(اتاق آبي ، سهراب سپهري) 
چهارشنبه 9/8/1386 - 14:48
شعر و قطعات ادبی
روشن از پرتورويت نظري نيست كه نيست
 
منت خاك درت بر بصري نيست كه نيست
 
ناظر روي تو صاحب نظرانند ولي
 
سرگيسوي تو در هيچ سري نيست كه نيست
 
اشك غماز من از سرخ برآمد چه عجب
 
خجل ازكرده ي خودپرده دري نيست كه نيست 
چهارشنبه 9/8/1386 - 14:46
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته